پرش لینک ها

استارتاپ‌ ناموفق، شکست آغاز موفقیت

شکست برای خیلی ها یک کلمه ی ترسناکه و حراس از شکست باعث میشه نتونیم قدم های اولیه راه اندازی یک استارتاپ یا کسب و کار رو برداریم.
در این اپیزود علی و هلیا از شکست ها و درس هایی که در خلال شکست می گیریم صحبت می کنن.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

استارتاپ‌ ناموفق، شکست آغاز موفقیت

هلیا : سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه و ممنونیم که به ادامه صحبت‌های من و علی در خصوص استارتاپ و پرداختن به ایده‌های نو در زمینه کسب‌وکار گوش می‌کنید. این قسمت برای خود من خیلی قسمت هیجان‌انگیزیه چون می‌خوام از علی سوالاتی رو بپرسم که حقیقتاً می‌تونه خیلی راه‌گشا باشه، صحبت‌هایی باشه که به هر کسی می‌تونه کمک کنه که راه و چاه این مسیر رو بیشتر بشناسه و حقیقتاً ترس از شکست یه چیزی که از بچگی همراه تک‌تک ماها بوده و مواجه شدن با این شکست می‌تونه شجاعت خیلی زیادی رو بطلبه. علی، سلام، امیدوارم حالت خوب باشه و ما اینجاییم با یه قسمت جدید و همون‌طور که در آخر اپیزود قبلی اشاره کردیم، پرداختن به شکست‌ها در مسیر استارتاپ‌ها می‌تونه یک مبحث خیلی مهمی باشه و ازت ممنون می‌شم اگر که بحث امروز رو با اولین شکستت، اولین تجربه شکستت شروع کنی. اصلاً چی شد که شکست خوردی و چرا این شکست مهم و ارزشمنده در مسیر رشد تو؟ ممنونم .

علی: سلام، مرسی از توضیحاتت. ببین، ما هیچ‌وقت یاد نمی‌گیریم چجوری شکست بخوریم. همیشه به اون می‌پردازن که چجوری موفق بشیم. سوالات همینه معمولاً. کتاب‌ها پر از اینه که چطور موفق بشیم، راهکارهای موفقیت، موفقیت از صفر تا صد و هزار تا کتاب مثل این. و هیچ‌وقت کسی به ما نگفته که چطور شکست بخوریم، راه‌های صحیح شکست خوردن و از این جور چیزا. فکر می‌کنم که شکست برای ما از بچگی یه چیز بد ترجمه شده، یک چیز منفور بوده. هیچ‌وقت وقتی شکست خوردیم کسی به ما جایزه نداده. این نظام پاداش و تنبیه ما بر اساس موفق شدن شکل گرفته و این هم کاملاً طبیعیه. ولی به نظر من ما هر چیزی که یاد می‌گیریم از شکستامونه. حالا ممکنه شکستامون دست زدن به یک چیز داغ باشه یعنی شکست از خطا نشات میگیره ، از یک اشتباه نشات میگیره  و ما هم همه چیزهایی که یاد می‌گیریم از اشتباه‌هایی که کردیم، کما اینکه از توضیحات دیگران هم و انتقال دانش چیزی یاد می‌گیریم ولی خیلی چیزها رو خودمون تجربه می‌کنیم، اشتباه می‌کنیم و از اون اشتباه چیزی یاد می‌گیریم. ببین من فکر می‌کنم سال اول دانشگاه بودم که ایده راه‌اندازی یه شرکت اومد تو ذهنم. احتمالاً قبلاً بهش فکر کرده بودم که به محض اینکه دانشگاه قبول شدم اومدم این رو با دوست‌ها مطرح کردم که بیایم یه شرکت نرم‌افزاری با هم راه بندازیم و کار نرم‌افزار انجام بدیم. خیلی مورد پسند قرار نگرفت این پیشنهاد من و دوستانم گفتن: “بشین بچه سر درست! هنوز دانشگاه نرفتیم می‌خوای بری شرکت نرم‌افزاری راه بندازی؟” مگه شوخیه؟ بچه 20 ساله چجوری می‌خوای شرکت راه بندازه و کار نرم‌افزار انجام بده؟ بعدش هم می‌گفتن: “دست زیاده.” این جمله که هنوز که هنوزه می‌شنوم و هر کاری که می‌خوای بکنی، دیگران به تو می‌گن: “دست زیاده و بازار اشباعه.” این جمله رو من از 20 سالگی تا همین الان، فکر میکنم 17 یا18 ساله دارم میشنوم . من تصمیم گرفتم که تا یه حدی بیخیالش بشم، چون همون نیروی انسانی یا شبکه انسانی، بهتر بگیم، اون موقع برام وجود نداشت. خیلی مهمه شبکه انسانی.

نه تنها به خاطر این که کاراتون رو جلو می‌بره و به شما توانمندی و امید می‌ده که کار رو بتونید انجام بدید، پروژه رو انجام بدید، بلکه شما رو تشویق می‌کنه کار تیمی هم انجام بدید. من دوست داشتم، یعنی از بچگی با کار تیمی انس گرفته بودم. تو مدرسه هم همیشه به کار تیمی تشویق می‌شدم و من کار تیمی رو به شخصه دوست دارم، الان هم دوست دارم همه‌ی کارهایی که انجام می‌دم تیمی باشه. من شروع کردم یکم تو فضای نرم‌افزار وارد شدم، برنامه‌نویسی یاد گرفتم، شروع کردم پروژه انجام دادن. خیلی سریع یاد گرفتم و وارد این حوزه شدم، چون قبلاً یکم پیش‌زمینش داشتم.
قبل از اینکه وارد دانشگاه باشم، تو دبیرستان و حتی قبل‌تر از اون، من با کامپیوتر خیلی سر و کار داشتم و حتی برنامه‌نویسی و طراحی سایت رو تا یه حدی یاد گرفته بودم. شخصی هم یاد گرفته بودم با سعی و خطا، چون اطلاعات مثل الان روی اینترنت نبود. این قضیه مربوط به 17 سال پیشه دارم می‌گم، شاید هم 20 سال پیش. آره، من دبیرستان بودم. 20 سال پیش، اینترنت به این شکلی که الان شما دارید و هر چیزی رو توی گوگل سرچ می‌کنید وجود نداشت. حتی برنامه گوگل هم نبود، کورس‌های آنلاین هم وجود نداشتن. اصلاً خیلی سخت بود یه چیزی پیدا کنید و یاد بگیرید. در حد چند تا وبلاگ چند نفر آمده بودن و دانششون رو در اختیار شما می‌ذاشتن، به زبان انگلیسی پیدا می‌شد، و با همون اطلاعات خیلی محدود من سعی کردم یه سری کارهای طراحی وب مثل HTML و یه سری ابزار مثل فلش (الان فکر کنم Adobe Flash یا Macromedia Flash بود)، فتوشاپ بود، اون موقع FrontPage بود برای طراحی وب. این FrontPage به من خیلی کمک کرد که بتونم طراحی وب بکنم.
بعد دیگه سریع وارد Visual Studio شدم، که به زبان Visual Basic و C# شروع کردم. یکی دو تا کتاب خوب تو بازار بود، خریدم، مطالعه کردم، و به زبان فارسی وجود داشت. خب، شروع کردم و شروع کردم پروژه انجام دادن. چون نتونسته بودم تیم جمع کنم، شروع کردم پروژه گرفتم. یه سایتی بود به نام ایستگاه. تو این ایستگاه می‌تونستی آگهی بدی که من پروژه انجام می‌دم و دیگران هم پروژه‌هاشون رو به تو می‌دادن. تو یه مبلغی می‌گفتی و پروژه رو انجام می‌دادی. قسمت فریلنسر بود. اون موقع چیزی به نام کلمه فریلنسر نبود. فریلنسر یک کلمه‌ست که حالا اخیراً خیلی باب شده.
بعد به این فکر افتادم که خب من که دارم پروژه انجام می‌دم، می‌تونم بیام پروژه‌های بزرگ‌تری انجام بدم، فقط در حد پروژه برای دیگران نباشه. خودمون یه پروژه رو تعریف کنیم و یه ایده رو بیایم اجرایی کنیم .من اول شروع کردم با هم‌کلاسی‌های دانشگاه حرف زدن، یعنی اومدم خیلی بچه‌ها رو تشویق کردم، موتیوشون کردم، گفتم بیایم یه شرکت نرم‌افزاری راه بندازیم. دیگه اول دانشگاه نبود، فکر کنم سال دوم بود. بچه‌ها می‌دونستن من کار نرم‌افزار انجام می‌دم به صورت فریلنسر. می‌دونستن توی یه شرکت به صورت پاره‌وقت هم دارم کار می‌کنم و یه مسئولیت هم توی سایت دانشگاه داشتم.

یعنی یه روزایی می‌رفتم پاره‌وقت توی سایت دانشگاه مشغول به کار شده بودم و یه حقوقی هم به من می‌دادن. توی شرکت بیمه هم کار می‌کردم. اونجا هم داشتم نرم‌افزار بیمه‌شون رو می‌نوشتم و اونجا خیلی چیز یاد گرفتم. در کنار اون، پروژه هم قبول می‌کردم. سوال خیلی اینه که کی درس می‌خوندی؟
درس نمی‌خوندم! در حقیقت خیلی درس نمی‌خوندم. شب امتحانی بودم. بیشتر کار می‌کردم و بیشتر چیز یاد می‌گرفتم توی زمینه نرم‌افزار. سر شب امتحان یه درسی می‌خوندم. سر کلاس هم سعی می‌کردم گوش بدم، چون مدل من اینه که سر کلاس هرچی یاد گرفتم، گرفتم. دیگه نمی‌رفتم خونه بخونم و شب امتحان دوباره می‌خوندم که یادآوری بشه. پیشنهاد نمی‌کنم به کسی این روش رو، هرکی یه روشی داره ولی این روش برای من جواب می‌داد.

بگذریم. من بهشون پیشنهاد دادم. بچه‌ها هم قبول کردن. یه تیم جمع کردیم، ۴-۵ نفر از بچه‌های دانشگاه. همین بچه‌های انجمن علمی بودن. من هم از انجمن علمی دانشگاه بودم. بچه‌ها جمع شدیم دور هم. شروع کردیم توی انجمن علمی یه سری کارها رو انجام دادن. هرکی یه قسمتی رو گرفت. یکی مثلاً طراحی وب بکنه، یکی برنامه‌نویسی کنه، یکی سی‌شارپ، یکی جاوااسکریپت.
یکی دو ماه نشد که خورد به امتحانات. بچه‌های انجمن علمی هم معمولاً خیلی درس‌خون هستن. نمی‌خوام بگم خرخون، ولیگفتم دیگه خیلی درس‌خونن. خیلی به نمراتشون اهمیت می‌دن، باید نمرات تاپ داشته باشن. و نشد که بشه! هرکی رفت دنبال کار خودش و درس‌هاش. دیگه من موندم و حوزه‌ام. علی موند و حوزه‌اش. یه پروژه هم قبول کرده بودیم قرار بود با هم انجام بدیم که من تنهایی انجامش دادم. و خوب بود برام، چون یه استرس خیلی شدیدی به من وارد کرد. این استرس که تو تنهایی باید سه تا زبان رو یاد بگیری و در آن واحد این پروژه رو انجام بدی باعث شد که با شدت بیشتری یادشون بگیرم.

خب، الان که دارم تو این حوزه علمی، نرو-ساینس فعالیت می‌کنم، متوجه می‌شم که چرا اون استرس خیلی کمکم کرد که یادگیریم بالا بره. این اولین تجربه بود. نمی‌تونم بگم این تجربه شکست بود، چون شکست محسوب نمی‌شه. یکم گذشت، یادم نیست چقدر، ممکنه یه ساعت، ممکنه شش ماه. و من دوباره یه تیم دیگه جمع کردم. این دفعه سراغ کیا رفتم؟ سراغ همکلاسی‌های دبیرستانم، که داشتن نرم‌افزار و صنایع می‌خوندن. توی دو دانشگاه دیگه بودن، دانشگاه من نبودن.

چه اتفاقی افتاد؟ خب، دوست صمیمی مدرسه بودیم. شاید ده سال با هم همکلاسی بودیم. هم راهنمایی، هم دبیرستان با هم بودیم و خب راحت‌تر بود کار کردن. یه تیم جمع کردیم. یه اتاقی، یعنی دفتری جور کردیم که اونجا دور هم جمع بشیم و کار کنیم. چون دیگه نمی‌تونستیم توی انجمن دانشگاه من کار کنیم، مجبور شدیم یه جایی رو پیدا کنیم. و خوب بود چون هزینه‌ای بابتش نمی‌کردیم. اتاق بود ولی برای ما کافی بود. دو تا کامپیوتر و یه لپ‌تاپ و چیزهای دیگه گذاشتیم و یه پروژه تعریف کردیم. چون هم‌کلاسی دبیرستان همدیگه بودیم، پروژهای که تعریف کردیم مدیریت مدرسه آنلاین بود. اسمشم گذاشتیم SMS. ربطی به SMS زدن نداره. School Management System یه همچین چیزی بود.

یه طراحی کردیم، تو ذهنمون، روی کاغذ کشیدیم. دور هم چهار نفر بودیم و قرار شد که خب هیچ پولی وسط نبود. هیچ سرمایه‌ای نبود. از این‌ها هم نیاز نداشتیم. قرار شد که یه نفر که گرافیک بلد بود، گرافیکشو بزنه. یه نفر قرار شد طراحی‌ها رو بکنه. من قرار شد برنامه‌نویسیشو انجام بدم و یه نفرم قرار شد کار مارکتینگ و فروش رو انجام بده. ما شروع کردیم کار کردن.

و یه دو سه ماهی کار کردیم. پروژه انجام شد، کدنویسی شد و طراحی شد. کار می‌کرد، یعنی همه‌چیز داشت. دو بخش داشت، سه بخش داشت. سه تا بخش لاگین متفاوت داشت: برای دانش‌آموزها، برای اولیای مدرسه، و برای مادر و پدرها.

مادر و پدرها می‌تونستن نمرات بچه‌ها رو ببینن. بچه‌ها خودشون می‌تونستن یه سری درس‌ها رو اونجا دانلود کنن و ببینن و تکالیفشون رو بگیرن. اولیای مدرسه هم، مثل مدیرها و این‌ها، می‌تونستن نمرات رو بذارن، می‌تونستن کوییز بگیرن. نظرسنجی داشت، کلی آپشن مختلف داشت که الان خیلی خاطرم نیست. ما این رو تمومش کردیم و این دوستم که قرار بود کار مارکتینگ رو بکنه گفت: “بریم از مدرسه خودمون شروع کنیم.”

ما هم با ذوق و شوق و خیلی خوشحال رفتیم با مدرسه صحبت کردیم. گفتن: “باشه، خیلی خوبه.” و دیگه در حد همینمون. دیگه تحویل هم نگرفتن. هرچی هم زور زدیم، ازمون نخریدن، این پلتفرم رو استفاده هم نکردن. با دو سه تا مدرسه دیگه هم صحبت کردیم. اونا هم همین‌جور گفتن: “خیلی خوبه، آفرین پسرها.” یعنی می‌خوام بهتون بگم، مدرسه‌ها ما رو خیلی جدی نگرفتن و قضیه رو جدی نگرفتن.

یعنی به نظرشون خیلی احمقانه اومد که ما یه مدرسه آنلاین داشته باشیم. نه که مدرسه آنلاین اصلاً چیز بدی باشه، اما از دید اونا، رفتن به سمت چیزی آنلاین، اون زمان قابل درک نبود. چون اینترنت هنوز “بدآموزی” داشت، اینترنت مشکل داشت. می‌گفتن: “بچه‌ها چرا باید برن تو اینترنت؟ اصلاً چرا بچه‌ها دسترسی به اینترنت داشته باشن؟ نمره‌ها رو می‌زنید روی تخته دیگه، چرا باید اصلاً بیایید روی یک وب‌سایت ببینید؟ وب‌سایت من یعنی با یکی دیگه یه جاست؟ یعنی چی مدرسه انلاین؟”یعنی مدرسه بقلی هم از این اکانت من استفاده میکنه ؟

تفکر کلاود بود، تفکر ابری بود. می‌گفتن: “یعنی چی وب‌سایتی؟ شما در نظر بگیرید مثلاً schoolmanagementsystem.com، بعد می‌ری اونجا با یوزرنیم و پسورد خودت لاگین می‌کنی. یا نه، صفحه اختصاصی خودتو می‌تونی داشته باشی. اصلاً دامین خودت هم می‌تونی داشته باشی.”

یعنی چی؟ یعنی می‌روی مدرسه x.com که مال خودته و اونجا لاگین خودتو داری. صفحه وب خودتو داری. اصلاً نمی‌خوام شنونده‌ها رو گیج کنم. الان زیاد شده شاید خیلی از این جور چیزا. ما اسمشو می‌ذاریم SaaS. SaaS محصولاتی هستن که تحت وبند و خدمات بر بستر وب ارائه می‌شه. تمام اون پلتفرم، تمام اون کل فضا بین همه اشتراک داره.

مثل ساده بگم: جی‌میل. جی‌میل به همه سرویس می‌ده ولی اطلاعاتش همه‌جا هست. مثل فیسبوک. همه اینا تو بستر کلاود هستن. برای شما اختصاصی شخصی‌سازی نشدن. حالا این مثال‌های بهتریه که می‌تونم براتون بزنم که شما هم درک کنید که SaaS چجوری کار می‌کنه.

خلاصه، این اولین تجربه شکست من بود. به خاطر این که ما نتونستیم این کار رو بفروشیم و پروژه رو بستیم. تیم از هم پاشید به خاطر این که با هم دعوا کردیم، با هم کلنجار رفتیم، هرکی یه سازی می‌زد. با هم مچ نبودیم. خیلی هنر مذاکره رو نداشتیم، هنر فداکاری و کار تیمی رو نداشتیم. نمی‌دونستیم که چطوری باید از پس این قضیه بر بیاییم.

حالا، این که نشد. دوباره تلاش کنیم، یاد بگیریم، از اشتباهمون جبرانش کنیم و یه راه دیگه رو بریم جلو. این کلیت داستان این تجربه اول بود.هلیا حالا اگه سوالی داری، تو بپرس.من فکر میکنم خیلی صحبت کردم .

هلیا : مرسی علی، خیلی ممنون. برای من جذاب بود. فکر می‌کنم تک‌تک این نکته‌هایی که گفتی، مثل مدیریت نیروی انسانی، چطور پرزنت کنیم که جدی گرفته بشیم، حتی با وجود اینکه سنمون کم باشه یا ظاهرمون تو استانداردهای بازار هدف جا نشه، خیلی مهم بود.

چطور ویژن‌هایی بنویسیم که به زمان حال نزدیک باشن و این که مبنای فیدبکی که می‌گیریم بتونه کمک کنه مسیر پروژه رو تغییر بدیم، نه این که بزنیم زیر میز. حالا اینا چیزایی بود که من از صحبت‌های تو برداشت کردم. خب، اینا همشون، تک‌تک این قصه‌های شکست‌ها، می‌تونه یک سناریو باشه برای این که آدم بدونه قدم بعدیش رو کجا بذاره و بتونه شروع قوی‌تری داشته باشه.

علی: درسته هلیا. اگه بخوام دلایل شکستم رو خیلی کلی بگم و بشمارم، نمی‌تونم بگم بهش فکر نکردم چون قطعاً بارها و بارها بهش برگشتم و فکر کردم چرا ما شکست خوردیم.

خیلی سیستم قشنگی بود. خیلی تمیز طراحی شده بود. خیلی دوستش داشتیم. همه‌مون به خاطر این که برایش زحمت کشیده بودیم. ایده‌پردازی هممون بود، ذوق داشتیم براش، امید داشتیم، تیم داشتیم. اون موقع کلمه استارتاپ نبود ولی این واقعاً یه استارتاپ بود.

فضای ابهام رو داشت، خلاقیت داشت، اون شور و اشتیاق و ارزش رو داشت. همه‌چی رو داشت. ارکان استارتاپ رو داشت. تیم خوبی داشتیم و قابلیت گسترش داشت. اما انعطاف‌پذیری شاید نداشتیم.

ما انعطاف‌پذیر نبودیم. یکی از دلایل شکست‌مون همین نبود انعطاف‌پذیری بود. ما اصلاً گوش ندادیم که اینا چی لازم دارن. یعنی وقتی رفتیم مدرسه صحبت کردیم و وقتی تحویل نگرفتند، نیومدیم بپرسیم: خب، شما چی دوست دارید؟ شما چی کم دارید؟ شما چی نیاز دارید؟

اصلاً نرفتیم ازشون بپرسیم اینو اگه بهتون بدیم، نذاریم جلوشون، باش کار کنن ببینیم کجا یه سیستم مشکل داره. ما خیلی منعطف نبودیم. یکی این.

دو، این قضیه درسته که خیلی ایده جذابی بود، ولی زمان مناسبی برای همچین کاری نبود. یکی از دلایل شکست ما، عدم زمان مناسب برای چنین پروژه‌ای بود.

این رایت تایم نبود. یعنی چی این رایت تایم نبود؟ یعنی این که هنوز جامعه مدارس آماده نیستن که برن تو اینترنت نمره‌هاشونو ببینن، برن تو اینترنت تکلیفاشونو ببینن، اولیا برن تو اینترنت، توی یه وب‌سایتی ببینن تکالیف بچه‌شون چیه، نمرات بچه‌شون چیه. آیا معلم کامنتی نوشته برای اون بچه؟

 شرایطی رو تصور کنید که هنوز گوشی موبایل نیومده، هنوز هیچ‌کس گوشی موبایل نداره. اینترنت فقط بعضیا دارن و حتی خیلی‌ها کامپیوتر هم کنارشونو ندارن. توی این شرایط، ما اومدیم یه سیستم سس. من معنی سسم رو بگم: Software as a Service یعنی یک نرم‌افزاری، یه خدماتی بر بستر نرم‌افزار، که معمولاً به صورت آنلاین ارائه می‌شه چون خیلی راحت‌تره.

پس اگه بخوام شکست‌هامونو لیست کنم:

  1. عدم انعطاف‌پذیری.
  2. دلیل شکست ما، این رایت تایم نبودنه.

زمان‌بندی درست نداشتن. این کلمه زمان‌بندی توی فارسی یکم گمراه‌کننده‌ست. چرا؟ زمان‌بندی منظور اون زمان‌بندی پروژه نیست، در زمان مناسبی نبود.

یعنی اگه ما صبر می‌کردیم پنج سال بعد که اینترنت همه‌گیر بشه، شاید خیلی ایده مناسبی بود و خیلی می‌تونستیم این پلتفرم رو بفروشیم. این SaaS و این صفتبرو، هنوز ایران و شاید اصلاً دو کشورای دنیا، اصلاً دنیا، خیلی چیز جدیدی بود. آماده نبود که یک سرویسی، یک خدماتی بر بستر فضای عبری (فضای کلاود) ارائه بشه.

یعنی شما یه سرور دارین، نرم‌افزار یه جا هست، تمام دیتای همه‌ی مدرسه‌ها توی یه دونه سرور قرار می‌گیره. اون موقع هرکی می‌گفت: “نه، بیا نرم‌افزار رو روی سرور خودمون، توی مدرسه خودمون، توی دیتاسنتر خودمون نصب کن.” اینم اوکی بوده، اینم درست بود. ما حتی آماده بودیم که همچین کاری بکنیم، ولی باز هم می‌گم:

دوتا دلیل اصلی شکست ما این بود:

اختلاف بین تیم.عدم توانایی مذاکره. عدم بلوغ فکری بین اعضا.

شما حالا بدونی که مذاکره می‌کنی باید فداکاری هم بکنی، باید از خواسته‌هات کوتاه بیای. یه بده‌بستونه. این توانمندی توی سال‌های بعد شروع کرد خودش رو نشون دادن.

که تو هنوز آماده این مذاکره نیستی. تو هنوز نمی‌تونی یه تیم رو مدیریت کنی. تو هنوز نمی‌تونی کجا رو باید با شدت بری جلو، کجا رو باید آروم بری جلو. اینا همه دست به دست هم داد و فقط من نبودم. اعضای تیم هم تو همین فضا بودن.

ما همه توی یه مدرسه، توی خانواده‌های مشابه، توی فضای مشابه بزرگ شده بودیم و خیلی یاد نگرفته بودیم ببینیم چطور کار تیمی انجام بدیم. با این که توی مدرسه‌مون کلی کار تیمی داشتیم، ولی همه‌ش تو حوزه درس بود. هیچ وقت توی مسائل کاری نبود، توش پول مطرح نبود، توش “من مدیر تیمم و من مثلاً می‌گم چی کار بکنیم” مطرح نبود.که این از اشتباه‌های خودم بود و کلی چیز یاد گرفتم.

هلیا : مرسی که این‌قدر با صداقت همه‌چی رو با ما درمیون گذاشتی. خب، پس علی رسید به یک نقطه‌ای که تیمشو از دست داده بود، زمان و انرژی زیادی رو از دست داده بود. درسته که دستاوردهای زیادی هم داشت، ولی خب خودش خیلی خبری نداشت از این که این‌قدر دستاورد تو کوله بارش داره.

بعد چه اتفاقی افتاد؟ یه استارت دوباره زدی؟ یه دوره گیج و منگی بودی؟ تیم دوباره جمع کردی؟ دنباله مسیر چه شکلی پیش رفت؟

علی: ببین، من خیلی چون خاطرم نیست چه احساسی داشتم، نمی‌توانم دقیق بگم. قضیه ماله 17-18 سال پیشه، ولی مطمئنم و چیزی که خاطرم هست اینه که خیلی ناراحت بودم، چون ما خیلی خوشایند از هم جدا نشدیم. و این که دعوایی خیلی کوچکی داشتیم و این خاطرم هست، چون دوباره برگشتیم و با هم دوستی‌مونو ادامه دادیم ولی یه مدتی طول کشید.

منم این احساس ناخوشایند همیشه وجود داره که ما ازش چیز یاد بگیریم. احساس ناخوشایند، همون‌طور که توی دارما کلینیک بارها راجع‌بهش صحبت کردیم، یه چیز اضافی و مضر نیست. داره به شما چیز یاد می‌ده، داره به شما حرف می‌زنه. می‌گه که یه جایی کارت می‌لنگه که احساس خوبی نداری.

من تا یه مدتی شروع کردم کار فریلنسینگ و ادامه دادن. پروژه می‌گرفتم، انجام می‌دادم. و یکم که گذشت و یکم پول درآوردم، یه لپ‌تاپ بهتر برای خودم خریدم و تونستم یه سیوینگی داشته باشم، یه پس‌انداز کردم با همین پروژه‌هایی که می‌گرفتم.

تصمیم گرفتم که بیام یه سیستم دیگه راه‌اندازی کنم. ولی این بار این‌قدر تجربه قبلیم بد بود راجع‌به جمع کردن تیم. یعنی یه بار که بچه‌ها رفتن سر درس و مشقشون، هیچی. دفعه دوم هم که این‌جوری شکست خوردیم. بعد از شش ماه وقت گذاشتن و یه پروژه مجبور شدیم پروژه رو ببندیم.

خیلی هم خوشایند نبود من، و با این وجود تصمیم گرفتم این دفعه کارمو تنها انجام بدم. ولی من تنها از پس یه پروژه برنمی‌اومدم. یه تصمیم جدید گرفتم که به جای این که بیام آدم‌ها رو شریک کنم و بگم بیاید تیم جمع کنیم، بیام قسمت‌های مختلف رو اوت‌سورس کنم (برون‌سپاری کنم).

من از کلمه اوت‌سورس استفاده می‌کنم، راحت‌تر برام تا کلمه برون‌سپاری. ولی معنیش یکیه. برون‌سپاری کلمه‌ای که ما جا انداختیم اخیراً ولی خیلی استفاده می‌کنم، خیلی هم دوستش ندارم.

من اوت‌سورسش کردم. پروژه رو نه، قسمت‌هایی از پروژه رو شروع کردم اوت‌سورس کردم.

چجوری؟ ایده‌ی من یک نرم‌افزار، یکی از سایت‌سازها بود. چرا اصلاً این ایده به ذهنم رسید؟ چون من یک پروژه طراحی وب‌سایت دریافت می‌کردم.

تقریباً همه‌شون توی یه سبکی بودن. همه‌شون یه سری ماژول مشابه رو می‌خواستن. اون موقع چیزی به نام وردپرس نبود. یه چیزی بود به نام PHP-Nuke و خیلی هم ازش استفاده می‌کردن.

اون هم با زبان فارسی مشکل داشت، هم یه سری ماژول برای بخش‌هایی از سایت داشت، مثلاً ماژول خبر، مثلاً قسمت امکان خبر گذاشتن توی وب‌سایت، گالری عکس، مقالات. اینا می‌شد ماژول.

و این پلتفرما معمولاً ماژولار بودن، مثل PHP-Nuke و انواع خاصی از این‌جور پلتفرم‌های سایت‌ساز. مثل وردپرسی که الان خیلی معروفه. ولی اون موقع خیلی زیاد نبودن. فکر کنم دو سه تا بیشتر نبود.

اسمشون هم دیگه همه‌شون خاطرم نیست. و من چون هی پروژه دریافت می‌کردم، اونا هم یه درخواست‌های مشابهی داشتن، گفتم خب چه کاریه؟ بیایم یه پلتفرم داینامیک و دوباره‌ساز درست کنم.

یه دونه سیستم سایت‌ساز باشه، همه بیان اونجا سایتشون رو طراحی کنن. یا نه، من اصلاً اونجا طراحی می‌کنم خودم براشون با همون ابزار سایت‌ساز و می‌دم بهشون. حالا چه سورسشو بدم و بذارم روی سرور خودشون، چه بخوان به صورت کلاود استفاده کنن.

می‌گم، قضیه مال اینجا شاید 14-15 سال پیشه، 25 سالم بود زمانی که تازه اینترنت اومده بود، یواش‌یواش گوشی‌های موبایل داره میاد، گوشی‌های موبایل اومده ولی هنوز اینترنت ندارن. هنوز صفحه‌ها رنگی نیستن. این تصوری که شما از تکنولوژی توی این دوره دارید، اون زمان وجود نداشت.

هنوز لپ‌تاپ‌ها قدیمی بودن، کامپیوترهای PC استفاده می‌شدن، هنوز خیلی مدرن نشده بودن. پنتیوم تازه اومده بود. هنوز این رایتایم نیست که شما یه سیستم کلاود رو بدی به مردم و بگی همه بیان روی این فضا سایت بسازن.

قبول نمی‌کرد کسی. همه می‌گفتن: “آقا، سایت منو بساز، آپلود کن روی وب‌هاستینگ.”

بنابراین من گفتم: خب من دوتا آپشن دارم، ولی آپشن اول که فضای ابری یا کلاوده تقریباً هیچ طرفداری نداره. پس گفتم باشه، من با این وب‌سایت، سایت طرف رو می‌سازم و آپلودش می‌کنم روی سرور خودش یا وب‌هاستینگ خودش.

شروع کردم، پروژه گرفتم. این پروژه رو هم انجام دادم. چند ماه طول کشید. قسمت گرافیکش رو دادم به یکی از دوستام که زد. یه گرافیست خوب پیدا کردم و ما سال‌های سال تونستیم با هم همکاری کنیم. چون به صورت فریلنسینگ داشت کار می‌کرد.

یعنی می‌گفتم: “چقدر می‌گیری برای گرافیک زدن؟”
می‌گفت: “مثلاً یه میلیون تومن.”
می‌گفتم: “باشه، من پروژه رو می‌فروشم سه میلیون تومن، یه میلیونشو می‌دم به تو، دو میلیونشم می‌ذارم تو جیبم.”

چون خودم بودم، بعدها دیدم مثلاً HTML و CSS هم خیلی از من وقت می‌گیره. گفتم بیام HTML و CSS رو هم اوت‌سورس کنم به یه نفر دیگه.

یعنی شدیم یه تیم سه نفره. یه نفر گرافیکش رو توی فوتوشاپ می‌زد، یه نفر دیگه این رو تبدیل می‌کرد به HTML و CSS، و من هم بک‌اندش رو کار می‌کردم. یعنی کدنویسی سمت سرور، دیتابیس و قسمتی که این دوتارو به هم مرتبط می‌کرد.

پس شدیم یک گرافیست، یه فرانت‌اند دولوپر، و یه بک‌اند دولوپر. این سه نفر مچ خوبی بود، یه ترکیب خوبی بود برای یک تیم.

چون داشتیم فریلنسینگ کار می‌کردیم با هم و من به اینا حقوق نمی‌دادم، بحث مالی خیلی شفاف و روشنی وجود نداشت. تقسیم خیلی خاصی وجود نداشت. فقط مشخص بود یه قسمت از پروژه رو باید می‌گرفت، انجام می‌داد.

من هم قبل از این که پروژه رو بهشون بدم، باهاشون تایم می‌کردم که “آقا، چقدر می‌گیری برای این پروژه؟”
یه ذره بیشتر، یه ذره کمتر. یه موقعی با هم می‌نشستیم کار می‌کردیم. مجبور بودیم یه سری چیزها رو با هم سر و کله بزنیم.

درسته، ولی من خیلی چیز یاد گرفتم توی کار کردن با این تیم. چون خیلی آروم داشت می‌رفت جلو.

این تجربه دومم بود و من روی این پروژه نمی‌تونم بگم شکست خوردم. شکست نخوردم. تا سال‌های سال داشتیم با این پلتفرمی که اسمش فست پیج بود، سایت طراحی می‌کردیم، سایت می‌ساختیم، پروژه می‌گرفتیم.

تا زمانی که دیگه من از این فضا اومدم بیرون.

و رفتم یه جا سر کار. یعنی توی شرکتی مشغول به کار شدم. شرکت نرم‌افزاری بود و سه روز توی هفته می‌رفتم اونجا. فست پیج هم سایت طراحی می‌کردیم. خیلی سریع بود فست پیج، به خاطر این که همه این ماژول‌ها رو داشت. فقط ما باید یه طراحی گرافیکی می‌کردیم، با اون سورس مچش می‌کردیم و ظرف یه هفته یه سایت طراحی می‌کردیم و می‌فروختیم به شرکت‌ها و افرادی که درخواست طراحی وب داشتن.

این تجربه دوم من بود، که تجربه نسبتاً خوبی بود نسبت به تجربه قبلی.

هلیا : خب، پس همه‌چی داشته خوب پیش می‌رفته. علی، چه نیازی وجود داشت که رفتی و به کارمندی هم یه شانسی دادی؟ یعنی چه اتفاقی افتاد؟ فکر می‌کنی ارزش داشته باشه راجع به این موضوع هم صحبت کنیم یا نه؟یا سوال بعد رو بپرسم؟

علی : من خاطرم هست که نشسته بودم با همین فست پیج، داشتم یه پروژه‌ای رو برای یه نفر انجام می‌دادم. یکی از همکلاسی‌های دبیرستانم زنگ زد و به من گفتش که یه شرکتی هست. این شرکت کار SMS می‌کنه.

گفتم: یعنی چی کار SMS می‌کنه؟
گفت: SMS‌های تبلیغاتی می‌فرستن.

گفتم: چه جالب! من با این وب‌سرویس‌ها و API‌های SMS کار کردم. یادته توی یکی از پروژه‌هامون؟ من اومدم چون مشتری‌مون نیاز داشت، یه وب‌سرویس یا API SMS گرفتم از یه شرکت خارجی، یه شرکت نروژی بود آنلاین.

و این طرف می‌خواست که توی وب‌سایتش وقتی ثبت‌نام انجام می‌شه، یه SMS بره برای کاربر. من اون‌قدرها غریبه نبودم، ولی واقعاً توی یه شرکت خدماتی SMS که واقعاً کار جدی می‌کنه توی این زمینه، هیچ‌وقت تجربه نداشتم و هیچ اطلاع دقیقی هم نداشتم.

برای همین گفتم: “بزار فکر کنم، بهت می‌گم.”تا فردا فکرمو کردم. گفتم یه تجربه جدیده. بذار برم باهاشون صحبت کنم. من باهاشون صحبت کردم، قرار شد به صورت پاره‌وقت یه سری کارها رو براشون انجام بدم.

اون موقع SMS خیلی به صورت سنتی کار می‌شد. شما سفارش می‌دادی، اونا برات SMS رو توی منطقه یا به یه سری مشاغل می‌فرستادن به صورت دسته‌جمعی و به شما یک گزارش می‌دادن.

به این شکل امروزی نبود که یه پنل وبی باشه، تو بری توش انتخاب کنی، ارسال کنی. به این شکل نبود واقعاً. و برای من خیلی جذاب بود، چون کلی چیز یاد گرفتم. کار تیمی کردیم.

من تا حالا توی یه تیم نرم‌افزاری کار نکرده بودم به این شکل و با برنامه‌نویسا و مدیر شبکه و یک شرکت بزرگ. من کارمو با کارمندی شروع کرده بودم، درسته.

توی شرکت بیمه هم کار نرم‌افزاری می‌کردم، ولی اونجا خیلی تنها بودم. تنها برنامه‌نویس بودم و تجربه هم کافی نداشتم. بنابراین می‌خواستم تجربه کنم، می‌خواستم چیز جدید یاد بگیرم و این کنجکاوی باعث شد که من جواب مثبت بدم، چون وقت آزادم داشتم.

درسته، دانشگاه می‌رفتم، درسم تموم نشده بود. درسته، با فست پیج پروژه قبول می‌کردم. فست پیج بود، واقعاً فست بود. توی یه هفته سایت طراحی می‌کردم و کمکم می‌کرد که خیلی وقت روش نذارم و درآمد خوبی هم بهم می‌داد.

در کنار اون، گفتم بیام یه تجربه دیگه بکنم. بنابراین تصمیم گرفتم پاره‌وقت با این شرکت کار کنم که می‌تونم بگم آغاز تمام چیزهایی شد که بعداً اتفاق افتاد.

هلیا : شبکه انسانی که اونجا به دست آوردی چقدر روی مسیر رشد یا تصمیم‌گیری‌های آینده‌ت تأثیرگذار بود؟

علی : چقدر سؤال خوبی پرسیدی. ببین، شبکه انسانی همه‌چیزه.

اون کسی که به من زنگ زد و به من این پیشنهاد رو داد، یکی از دوست‌های همکلاسی‌های دبیرستان من بود. خود همکلاسی دبیرستانم نبود، دوستش بود که اونم این فرد رو توی دانشگاه‌شون دیده بود. با هم الکترونیک می‌خوندن و اومده بودن توی شرکت، کار می‌کردن.

توی شرکت مخابراتی، تقریباً هم نرم‌افزاری هم مخابراتی، اینجا کار می‌کردن و پروژه‌ای داشتن انجام می‌دادن.

سؤال اینه که اصلاً چرا به من گفتن؟
یکی اینکه می‌دونستن که من کار نرم‌افزار می‌کنم.
دو، اینکه دوست‌های دبیرستان بودیم.
سه، اینکه یکی دوبار رفته بودیم بیرون و خاطر خوبی توی ذهن اون آدم بود.

بنابراین به من زنگ زد. پس اولین اثر شبکه انسانی اینجا خودش رو نشون می‌ده.

دومین موردی که تو سؤال کردی و خیلی هم قشنگه، اینه که: تجربه‌ای که من توی این شرکت کردم و افرادی که باهاشون آشنا شدم، زیرساخت اتفاق‌هایی بود که در آینده برای من افتاد.

بارها بهش برمی‌گردم و متوجه می‌شم که اتفاق‌هایی که توی این شرکت افتاد، آدم‌هایی که من اینجا باهاشون آشنا شدم، روابطی که تشکیل دادم و تجربه‌هایی که برام به وجود اومد، زیرساخت آینده من بود.

برای من الان که بیرونش ایستادم، واضحه. ولی اون وقت که توش بودم، هیچ ایده‌ای نداشتم که کار کردن توی این شرکت می‌تونه چه آینده‌ای برای من رقم بزنه.

هلیا : خب، با اون مجموعه خداحافظی کردی یا مثلاً پاره‌وقت باهاشون همراه بودی؟ یا تیمی مستقر کردی؟ یا مثلاً یه‌شبه به ذهنت رسید که جدا بشی و کار خودتو شروع کنی؟

علی : نه هلیا، من کار خودم رو می‌کردم. یعنی پروژه‌ها هم می‌گرفتم. من تو همون دفتر می‌نشستم و کارم رو می‌کردم با فست پیج. یه موقع اون دو نفر دیگه با من همراهی می‌کردن برای پروژه‌هایی که داشتیم.

چون پروژه‌هامون معمولاً فقط نیاز به یه گرافیک داشت و یه سری کار برنامه‌نویسی کوچک. برای همین ما با هم مچ شده بودیم. با اون‌ها کار می‌کردم. سالیان سال ما با هم کار می‌کردیم. شاید ده سال من با این دو نفر، گرافیست و فرانت‌اند کار، همراه بودم و خیلی تیم خوبی داشتیم.

در کنارش، من فکر می‌کنم یک سال توی این شرکت به صورت پاره‌وقت کار کردم، به عنوان برنامه‌نویس بک‌اند. و بعد شرکت یه سری مشکل پیدا کرد جابه جا شد و در مدیریت، درگیر یک سری از این موارد شد. دیگه من فکر می‌کنم نیروی تمام‌وقت شدم. یک سال دیگه به صورت تمام‌وقت کار کردم، چون درسم تمام شده بود.

ولی می‌دونستم باید برم سربازی. یعنی یه سال وقت داشتم کار، سربازی، یا از کشور خارج بشم.

هلیا : پس یعنی به یه نقطه عطفی توی اون مرحله نرسیدی که تغییری توی مسیرت ایجاد کنه؟ به مرحله سربازی رسیدی؟

علی : قبل سربازی یه اتفاق جالب افتاد. اون یه سال آخر، که سال سوم بود، مدیر فنی اون شرکت از شرکت رفت.

خب، من خیلی چیز از این آقای محمد نژاد (محمدی‌نجات؟اسمشون دقیق  یادم نیست) یاد گرفتم. همیشه من قدردان این آدمم، به خاطر این که من هر چی یاد گرفتم از یه چیز اولیه از مدیریت و چیزای فنی، کار با تیم، از ایشون یاد گرفتم.

مدیر خیلی خوبی بودن ،هم شوخ‌طبع بود، هم جدی. یعنی من سال‌های بعد که خودم توی همچین موقعیتی قرار گرفتم، می‌دیدم که “واو، من انگار دارم روش اون رو می‌رم.” هم یه شوخ‌طبعی داشتم، هم جدیتی که واقعاً توی کار نیاز بود، به علاوه یه مهربونی.

یعنی این سه تا در کنار هم یه ترکیب فوق‌العاده رو توی این آدم شکل داده بود. و اینجا این آدم شده بود رول مدل من. یعنی الگوی من بود. این آدم چون لذت می‌بردم از روشش. جدی بود، همه ازش حساب می‌بردن. شوخی‌های بانمک می‌کرد، می‌خندیدی، و خیلی مهربون بود.

یعنی اگه کارمندای تیمش به کمک نیاز داشتن، می‌دوید براشون. خیلی همراهی می‌کرد، خیلی هوای همه رو داشت. و این ترکیب برای من یه ترکیب جذاب بود.

ایشون رفت کانادا و من شدم مدیر فنی این شرکت. و برای منی که 25-26 سالم بود، تجربه چندانی نداشتم، یه شرکتی با این درآمد و این همه نیرو، و من بشم مدیر فنی‌ش، برای من خیلی استرس‌زا و در عین حال جذاب بود.

خیلی حس خوبی داشتم، داشتم یه تیم رو مدیریت می‌کردم. ولی تجربه فوق‌العاده‌ای بود. من فکر کنم یک سال یا یک سال و نیم تا سربازیم و کاراش ردیف کنم، توی این شرکت مدیر فنی بودم و فوق‌العاده تجربه جذابی بود.

هلیا : بعدش؟ قطعاً با توجه به قدرتی که در ساخت شبکه‌های انسانی داری، می‌توانم تصور کنم که خیلی حرفه‌ای از این تیم جدا شدی و سربازی رو استارت زدی. و فکر می‌کنم که همچنان با همون فست پیج هم داشتی کارو پیش می‌بردی، درسته؟

علی :تقریباً آره، همین‌طور بود. من یه فرم سربازی مجبور شدم پر کنم و بفرستمش. ولی قبل از این که من سربازی رو شروع کنم، شرکت کلاً تعطیل کرد. یعنی شرکتو بستن و به یه شرکت دیگه منتقل شد.

حالا نمی‌خوام برم توی این بحثا، ولی من چون می‌دونستم دارم میرم سربازی، دیگه نمی‌خواستم برم با یه تیم دیگه شروع کنم کار کردن. تصمیم گرفتم کلاً از فضای این شرکت خارج بشم تا برم سربازی. شش ماهی برای خودم باشم، یکم دیگه کار نکنم.

تصمیم گرفتم که یه مدتی به خودم استراحت بدم. شرکت تعطیل شد، من رفتم خونه. یکی دو تا پروژه داشتم، اون‌ها رو هم جمع کرده بودم. پروژه خاصی دستم نبود.

یادم هستش که چند ماه مونده بود به این که برم سربازی. دقیقاً یادم نیست چقدر، ولی شاید بگم حدود شش ماه. دفترچه‌ام رو پست کرده بودم، تاریخ رفتنم مشخص شده بود. نیروی هوایی بودم، خوشبختانه تهران افتاده بودم. ولی بعد از این دو ماه آموزشی، رفتم. هیچ کسری هم نداشتم.

بعدش فکر می‌کنم 17 ماه خدمت بود و من این رو پذیرفته بودم که 17 ماه خدمت کنم. دو ماه هم آموزشیه.

چه اتفاقی افتاد اینجا؟ یه اتفاق عجیب و غریب از همین‌جا شروع شد.

من یه روز توی خونه نشسته بودم. تلفنم زنگ خورد و گوشی رو برداشتم. یه آقایی بود. گفتش که شما توی این شرکت کار می‌کردید؟

من گفتم: “بله.”
گفتش که شما به این سیستم واقفید و ما می‌دونیم که کار کردید. می‌خواهیم یه پروژه مشابه برامون انجام بدید.

پروژه خیلی مشابه نبود، خیلی متفاوت بود. ایده‌های خودشون رو داشتن و دیزاین خودشون رو داشتن. من هم کاملاً استقبال می‌کردم از ایده‌های جدید و چیزهای مختلف.

و کاری که کردم این بود که پروژه رو قبول کردم.

پروژه، پروژه SMS Management System بود، مدیریت SMS بود. هنوز که هنوزه این فضا ابتدایی بود، خیلی پیشرفته نبود مثل چیزهایی که امروز هست.

ولی پروژه رو من قبول کردم. مبلغی که بود، یادمه اون سال یه چیزی حدود ده میلیون تومن بود. ولی ده میلیون خیلی پول زیادی بود اون موقع.

این قضیه اگه بگم، فکر کنم سال 1388 بود.

هلیا :یعنی پراید چند بود اون موقع؟ یادت هست؟

علی : آره، آره. چون من یه پراید قسطی خریده بودم، دقیقاً یادمه. خوب شد گفتی! اولین ماشینم همون بود. خریده بودم همون موقع. پراید پنج میلیون تومن خریده بودم.

آره، ضرب کنیم، پراید همون پنج میلیون تومن بود. پراید هاچ‌بک بود، تازه فرمون هیدرولیک اضافه شده بود. خیلی دوستش داشتم. قسطی خریده بودمش.

و فکر می‌کنم چندین سال قسطش رو دادم. پنج میلیون تومن خریده بودمش. فکر می‌کنم ده میلیون می‌تونستم دو تا پراید بخرم باهاش و عدد بزرگی بود. خیلی هم ذوق‌زده شده بودم.

از شرکت قبلیم هم چون طلب داشتم وحقوقم رو یه مدت نداده بودن، یه موقع مثلاً چند قسط با هم داده بودن. پنج، ده میلیون تومن هم مثلاً از اونجا داشتم. ده میلیون هم اینجا. می‌گفتم می‌شه 25 میلیون تومن.

25 میلیون تومن خیلی عدد زیادی بود اون موقع. حالا می‌گم چیکار کردم باهاش. ذوق داشتم براش. برای همین گفتم باشه، پروژه رو قبول می‌کنم.

واقعاً می‌تونم بگم یادم نمیره. ماه رمضون بود. من تا صبح 4 یا 5 صبح بیدار می‌موندم و این پروژه رو کدنویسی می‌کردم. فرانت‌اندش رو دادم همین دوتا دوستم که باهاشون کار می‌کردم. هم گرافیکش رو، هم فرانت‌اندش رو. همینا بودن که با هم وقت می‌گذروندیم، بیرون می‌رفتیم. خیلی خوش می‌گذشت.

واقعاً تیم جذابی بودیم. با هم مچ شده بودیم. انجامش می‌دادیم و این دو نفر زحمت کشیدن، دوتا قسمت رو رسوندن. من هم بک‌اندش رو زدم. خیلی خوب پیش رفته بود. سه ماه بکوب روش کار کردم. ماه رمضون تا صبح بیدار بودم، بعد سحری می‌خوردیم. داستان خیلی جذابی بود. یادم نمیره این دوران خیلی دوران جذابی بود.

و تموم شد پروژه. یه ماه مونده بود که من دیگه برم آموزشی. زنگ زدم به این آقا، پروژه رو تحویل دادم. رفتم دفترشون، دمو کردم. پروژه رو تحویل دادم.

با دوتا دوستم رو تسویه کرده بودم، پرداخت کرده بودم. ایشون به من یه جمله گفت. گفتش: “ببخشید، من الان خانومم مریض هستش. نمی‌تونم الان پرداختت رو انجام بدم.”

من یه چک مثلاً 8 میلیونی بود، 10 میلیونی بود، یادم نیست. فکر کنم دو میلیونش رو پرداخت کرده بود. 8 میلیونش مونده بود. یا نمی‌دونم، کلش. فکر می‌کنم اصلاً پیش‌پرداخت هم نگرفته بودم.

کلش رو یه جای چکی نوشت، امضا کرد و برای دو ماه آینده به من داد. و من خوش و خرم پروژه رو دادم بهشون. گفتم تست کنین. همه کار رو کردن، تحویل دادم پروژه رو.

و چک رو گذاشتم تو جیبم، اومدم خونه. چک رو دادم به بابام. گفتم: “باباجان، من میرم سربازی. با اجازتون چون آموزشی هست، اینو اگه میشه سر تاریخ برید نقدش کنین.”

اینجا من فکر می‌کنم خیلی طولانی میشه اپیزود اگه بخوام ادامه بدم. بذاریم برای اپیزود بعد.

تا اینجا در نظر بگیرید که علی رفته سربازی. کلشو کچل کرده، مشت زده، لباس آبیش رو پوشیده، رفته روز ساعت 5 صبح سربازخونه، خوش معرفی کرده، پروژه رو تحویل اون آقا داده، یه چک ده میلیون تومنی داره. به علاوه، 15 میلیون تومن هم تو حساب بانکیشه.

اینجا این سکانس رو ببندیم. سکانس بعدی، جلسه بعد.مرسی. ببخشید، من فکر می‌کنم خیلی حرف زدم.:

هلیا : نه، جالبه که داستان زندگی تو داره جذاب می‌شه. این چک رو خیلی آوردی تو بازی. ما همه منتظر می‌مونیم ببینیم چه اتفاقی قرار بوده بیفته.

علی : مرسی که هستین. مرسی از زمانی که گذاشتی. امیدوارم که شنونده‌ها هم کاسه صبرشون پر نشده باشه از پرحرفی من. جلسه بعد ادامه می‌دیم.

هلیا : نه، ما فکر می‌کنیم چون خیلی به سمت قصه رفتیم، یعنی واقعاً با بیان خیلی شیوایی داری داستان زندگی تو تعریف می‌کنی، ما فکر نمی‌کنیم از جذابیتش کم شده باشه و امیدوارم برای همه همین‌طور باشه.

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما موتیویشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.