داستان تفاوت استعداد ها
بچهها، حالتون چطوره؟ با اومدن پاییز و باز شدن مدرسهها چیکار میکنید؟ همه چی مرتبه؟ تدارکاتتون رو دیدین و حتماً کلاسها هم شروع شده. تا زمانی که ما بخوایم این اپیزود رو پخش کنیم، بچهها، داستان امروز ما در رابطه با تفاوت علایق، سلیقهها و استعدادهای تکتک شما قشنگا در یادگیری درس، موسیقی، هنر، ورزش و هر فن و تکنیک دیگهایه که توی زندگی باهاش مواجه میشین.
داستان در خصوص زندگی یه گورخر کوچولوی بامزه به نام بونتی. بونتی یه گورخر خیلی بامزه بود، بچهها. چند تا استعداد خیلی قشنگ داشت که من این استعدادای بونتی رو خیلی دوست داشتم. اولین استعدادش این بود که بونتی یه گورخر مهربون و شوخطبعی بود.
یعنی اگه میدید کسی ناراحته یا کسی حوصله نداره، حتماً یه راه پیدا میکرد که یکم سرحالش بیاره و غم و غصهش رو کم کنه. شده با یه شوخی، شده با یه خوراکی، یا حتی با یه جفتک چارکش، یه کاری میکرد. بالاخره یه چیزی پیدا میکرد که حال دوستاش و اطرافیانش رو خوب کنه.
اما یه اتفاق جالب داشت میافتاد، بچهها. هرچی به باز شدن مدرسهها نزدیکتر میشدن، بونتی بیشتر دچار ترس میشد. ترس از پذیرفته نشدن، ترس از نداشتن استعداد یا ترس از دیر یاد گرفتن بیشتر به سمتش میومد . چون سال قبل، بونتی یه مقداری نمرههای خوبی تو درساش نگرفته بود، ولی اصلاً دوست نداشت دربارهش صحبت کنه. هر وقت مامانش یا باباش یا دوستاش میخواستن باهاش حرف بزنن، بونتی سریع موضوع رو عوض میکرد، یه شوخی میکرد، یا یه خنده ای میکرد تا ناراحتیش و ترسش رو قایم کنه.
اما بچهها، امسال فرق داشت. امسال، هم بونتی بزرگتر شده بود، و هم یکم از معاشرت با دوستاش یاد گرفته بود که احساساتش رو بیشتر بیان کنه. و هم مامانش، امسال خیلی جدی پیگیر بود که درباره این موضوع با بونتی صحبت کنه.
تقریباً یه هفته مونده بود به باز شدن مدرسهها و بونتی خیلی سرحال نبود. توی اتاقش نشسته بود و فرفرههای رنگارنگش رو روی میز تحریرش چیده بود و همینطور که داشت اونا رو فر میداد، به این فکر میکرد که کدومش رو به دوستش چیتای میمون بده.
مامانش تق تق در زد و بعد از اینکه بونتی گفت “بفرمایید”، با یه لیوان آب پرتقال خوشمزه اومد توی اتاقش. بونتی به مامانش گفت: “بهبه! چقدر به موقع اومدی. خیلی بامزه در میزنی، در زدنت هم بامزهست، مامان!”
مامانش یه لبخندی زد، صندلی رو کشید جلو و گفت: “بونتی، من امروز اومدم راجع به یه موضوع خیلی جدی با تو صحبت کنم.”
بونتی میدونست داستان چیه. بچهها،دیگه میدونست که هرچی از این حرفا فرار کنه ، بالاخره باید درباره احساساتش صحبت کنه. چون اگه دربارهش صحبت نکنه، ممکن بود براش مشکلساز بشه. یه نفس عمیق کشید و گفت: “مامان، تقریباً میدونم درباره چی میخوای صحبت کنی، ولی گوش میکنم صحبتاتو.”
مامان بونتی، یه گورخر مهربون و عاقلی بود، بچهها. اصلاً خانم لجبازی نبود. اصلاً خانم یدنده و عجولی نبود. کلی صبر کرده بود تا این لحظه برسه و بتونه با بچه عزیزش درباره مشکلش صحبت کنه. بونتی هم سرپا گوش بود، چون مطمئن بود که مامانش، مثل همیشه، میتونه راهحلهای خیلی خوبی برای مشکلش ارائه کنه.
ولی این یه مشکل رو اصلاً دوست نداشت خیلی راجع بهش حرف بزنه. وقتی به اون مشکل فکر میکرد، حالش بد میشد، کف دستش عرق میکرد، مضطرب میشد و خجالت میکشید. همه چیز به هم میریخت. به نمرههاش فکر میکرد، به این فکر میکرد که هرچقدر تمرین میکنه، باز هم ریاضی رو خیلی خوب متوجه نمیشه. یه مقداری توی یاد گرفتن و خوندن و نوشتن از بقیه دوستاش عقبتر بود. دیرتر میتونست تمرینها رو درست انجام بده. دیکته هم که دیگه اصلاً نگو! وقتی پای نوشتن انشا ، انضباط ،4 تا حروف( ز) یا پیدا کردن سین و صاد، میشد، کلاً بونتی به هم میریخت.
مامانش گفت: “بونتی، من امروز اصلاً نمیخوام راجع به تو صحبت کنم. من امروز میخوام راجع به استعدادهای مختلف تکتک موجودات حرف بزنم. ببین عزیزم، هر آدمی، هر حیوانی، هر گیاهی، برای یک کاری ساخته شده تو این جهان. قشنگترین اتفاقی که میتونه برای یه موجود زنده بیفته، پیدا کردن اون استعداد فوقالعادهایه که توی وجودشه.
بعضی آدمها نابغه هستن. نابغهها رو ما نمیتونیم درکشون کنیم، چون اونا خیلی راحتتر مسائل یادگیری رو پیش میبرن. ذهنشون جور دیگهای کار میکنه. و چون ما اونا رو درک نمیکنیم، خیلی وقتا ناخواسته از جامعه تردشون میکنیم. نمیتونیم خوب باهاشون دوست بشیم، حرفاشون رو نمیفهمیم. گاهی هم، شیطون گولمون میزنه و بهشون حسادت میکنیم.
اما در کنار نابغهها، بچههایی هستن که استعدادهای دیگهای دارن. همه نباید وقتی میرن مدرسه، توی ریاضی اول باشن. بونتی، خانم معلمت به من گفته که تو یه کار خیلی جالب انجام دادی. وقتی که توی کلاس درباره موضوع محیط زیست صحبت میکردید، تو ناخودآگاه با خوردههای کاغذی که توی سبد کاردستی بچهها مونده بود، یه کره زمین فوقالعاده زیبا درست کردی. درسته؟”
بونتی یکم دستپاچه شد و گفت: “آره مامان، ولی اصلاً حواسم به کلاس بودا …. !
مامانش گفت: “اصلاً نمیخوام دعوات کنم. میخوام بهت بگم که اون یه استعداد فوقالعاده بود که توی اون لحظه خودشو نشون داده. استعدادهای مختلف، احساسات مختلف، و حالوهوای مختلف برای بچههای مختلف اتفاق میافته. لازم نیست که همهمون عین هم باشیم یا همهمون ریاضیمون خوب باشه.
این که تو انقدری سعی میکنی، خیلی کار درستیه، بونتی تلاش کردن مهمترین قسمت ماجراست. این که ممکنه آخر سر توی دیکته یه بیدقتی بکنی و 19 بشی یا 18، حقیقتش چیز خیلی مهمی نیست. ولی این مهمه که تو هر روز تمرین کردی، هر روز تلاش کردی.
درسته که سعی و تلاشتو کردی، ولی شاید یه استعداد دیگهای همراه تو باشه که تو هنوز پیداش نکردی. حالا ازت میخوام به تمام کارهایی که توش خوب هستی فکر کنی و یه نقاشی فوقالعاده از خودت در شرایط مختلف که توش میدرخشی و موفق هستی برای من بکشی.”
بچهها، این حرفای چند دقیقه ای مامان بونتی مثل آب روی آتیش بود. انقدر حال بونتی بهتر شد، دلش آروم شد و خوشحال شد. فهمید که تلاشی که میکنه، حتی اگه خیلی وقتا نتیجه درستی هم نگیره، اما تلاشش رو مامانش میبینه، معلماش میبینن و هنوز کلی فرصت داره تا توی زمینههای مختلف موفق بشه.
شما چطور؟ تا حالا به این فکر کردید که توی سنین پایین، توی 5-6 سالگی یا 7-8 سالگی، میتونید به خیلی از استعداداتون پی ببرید و بهش آگاه بشید و باهاشون آشنا بشید؟ ازتون خواهش میکنم، اگه چیز خاصی در مورد خودتون به ذهنتون رسید، یه نقاشی فوقالعاده ازش بکشید.
ممنونم که همراه این قصه بودید.