پیدا کردن دوست
بچهها، حالتون چطوره؟ امیدوارم حالتون خوب باشه و همه چیز مرتب باشه. قسمت اول فصل ترس رو گوش کرده باشید و اینجا همراه من باشید برای اولین قصهای که میخوام برای این فصل تعریف کنم. داستانی که امروز میخوام براتون بگم، داستان یک مارمولک کوچولوی خیلی بامزه به نام دیگو که توی یک مزرعه خیلی بزرگ، کنار یک برکهی آبگیر کوچیک، جایی که برگهای خشکشده، درختهای بلند و تابستانهای طولانی داره، زندگی میکرد.
دیگو، یه مارمولک شیطون بود. صبح که از خواب بلند میشد، صبحونهاش رو خورده نخورده، میدوید به سمت اون آبگیر، چون دلش میخواست جنبوجوش و تقلای تمام حشرهها و موجودات زندهی دوروبرش رو تماشا کنه. اما دیگو یه مشکلی داشت، بچهها. مشکل دیگو ترس از دوست شدن با دیگران بود.ترس از دوست شدن با حشرهها، حیوانات… دلش نمیخواست به هیچکسی نزدیک بشه. یه حس عجیب و غریب تو دلش پیش میاومد. فکر میکرد که ممکنه اون بچهسوسکه که میخوام برم پیشش، از من خوشش نیاد و بگه: “من نمیخوام با تو دوست بشم.” یا ممکنه وقتی میرم وسط بازی این پروانهها، بازیشون رو خراب کنم. شاید هم برم نزدیک این بچهمرغابی بامزه، و اون از من بترسه و بدوه بره توی آبگیر.
دیگو یه دوستی داشت. دوست دیگو یه مرغ ماهیخوار مهربون، چاق و چله بود که چند روزی یکبار میاومد نزدیک اون آبگیر، مینشست، یه بالش رو توی آب میشست، یکم زیر آفتاب استراحت میکرد و گاهی هم دیگو رو میدید و باهاش کمحرف میزد. ولی بچهها، اون مرغ ماهیخوار خیلی از دیگو بزرگتر بود و همسنوسال دیگو نبود.
اون روز، دیگو کلی پیادهروی کرد و به سمت مزرعه رفت. رفت ببینه حیوانات جدیدی میبینه یا نه. رفت ببینه حشرههای جدیدی پیدا میکنه یا نه. یکم دوروبر رو گشت، اما حوصله دیگو حسابی سر رفته بود. کلافه و بیحوصله، داشت به سمت خونشون برمیگشت که دید…! از بالای سرش، مرغ ماهیخوار داره فرود میاد به سمت آبگیر.
بدو بدو خودش رو رسوند پیش دوستش. باهاش سلاموعلیک کرد و مرغ ماهیخار هم بهش گفت: “دیگو، تو باز که اینجایی؟ ببینم، امروز دوستی پیدا نکردی؟ امروز با هیچکسی بازی نکردی؟”
دیگو برای دوستش با آرامش تعریف کرد: “من هر روز صبح به عشق و امید اینکه برم یه عالمه دوست جدید پیدا کنم، از خواب بیدار میشم و تصمیم میگیرم جاهای مختلف رو بگردم. ببینم بچهسوسکی، بچهمرغابی، کسی با من دوست میشه یا نه. حتی پریروز به یک کرم خاکی خیلی نزدیک شدم. اما بعدش پشیمون شدم. سریع منصرف شدم.”
مرغ ماهیخار بهش گفت: “آخه چرا؟ من انقدر دوستت دارم که نگو. حتی من با مامان و بابای تو دوستم. حتی با تکتک دارکوبهایی که الان دارن تقتق اون بالا صدا میکنن و صداشون رو اعصاب منه، من با همه اینا دوستم. اون سنجاب کوچولو رو ببین، الان از روی درخت پرید. من با اونم دوستم. اسمش مارتینه.”
اما دیگو سرش به کار خودش بود. گفت: “حقیقتش رو بخوای، من میترسم، مرغ ماهیخار. ترس من از اینه که مورد قبول واقع نشم. وقتی میرم پیش بچهها، دوستم نداشته باشن. به من بگن: تو زشتی. تو یه مارمولک کوچولو هستی. تو خیلی خوشگل نیستی. تو خوب بازی نمیکنی. تو باهوش نیستی.”
مرغ ماهیخار بهش گفت: “وایستا، وایستا، همینجا وایستا. ببینم… فکر میکنی من وقتی بچه بودم، یا وقتی یه ذره بزرگتر شدم، تا حالا از این اتفاقا برام نیفتاده؟ ببین دیگو، من نمیخوام بهت دروغ بگم. همه بچهها مهربون نیستن. همیشه برای آدم اتفاقای خوب نمیافته.
گاهی وقتا توی زندگی، ترسای آدم به حقیقت میپیونده. یعنی چی؟ یعنی تو میترسی بری جلو و یه بچه باهات بد برخورد کنه. و یه وقتایی هم واقعاً همین اتفاق میافته.”
اما دیگو، این اتفاقا خیلی کمه. در مقابل یه عالمه دفعهای که میری جلو و بچههایی که مقابلت هستن، دوست دارن با تو دوست بشن، خوشاخلاقن، مهربونن و قشنگ بازی میکنن. برو پیش مامانت یا برو زیر سایه درخت بشین و خوب به این حرفهای من فکر کن.
ببین چه شانس بزرگی رو برای پیدا کردن دوستهای قشنگ و مهربون داری از دست میدی، فقط از ترس اینکه ممکنه یه نفر بهت بگه تو به اندازه کافی خوب نیستی. حرفای مرغ ماهیخار، بچهها، خیلی به نظر دیگو درست و منطقی میاومد.
نکنه اون داشت فرصت پیدا کردن دوستهای خوب و روبرو شدن با یه ترس ساده رو از دست میداد؟ این دقیقاً اتفاقی بود که تمام بهاری که گذشت برای دیگو افتاده بود. اون از ترس اینکه بشنوه که بچههایی که روبروش هستن، خوششون نیاد و باهاش بازی نکنن، کلی فرصتهای قشنگ و پر از شادی و عشق رو توی این بهار از دست داده بود.
دیگو عزمش رو جزم کرد اون روز. به خودش قول داد که امتحان کنه و از شکست نترسه. بچهها، این که یه نفر نخواد باهاش دوست بشه، یه شکست ساده بود دیگه، درسته؟ همین کار رو هم کرد.
اون روز بعدازظهر، دلش یه جورایی درست نبود. همونطور که داشت دوروبر رو نگاه میکرد، یه بچهپروانه خیلی خوشگل، رنگارنگ، اونجا نشسته بود و با سر انگشتاش قطرههای آب رو از روی برگ یه گل برمیداشت ومثل توپ پرت میکرد اینور و اونور.
دیگو آروم آروم به بچهپروانه نزدیک شد. همینجوری که نگاهش میکرد، گفت: “چقدر بالای قشنگی داری! سلام…” و بعد لب پاش از خجالت سرخ شد و دیگه سکوت کرد.
بچهپروانه یه نگاهی بهش کرد و گفت: “وای! چه مارمولک خوش اخلاق کوچولوی بامزهای!
بهش گفت : سلام! اسم تو چیه؟”اسم من گلبرگه
دیگو با ذوق نگاهش کرد با خودش فکر کرد که انگار واقعا پروانه ازش خوشش امده وبهش گفت : “اسم من دیگوئه!” و من یکم پایین تر زیر اون درخت بلوط توی اون سوراخ با ماد پدرم زندگی میکنم و هممون نزدیگ آبگیر هستیم .
گلبرگ نگاهش کرد و بهش گفت : من یک پروانه کوچیک هستم که خیلی وقت نیست که به دنیا امدم و با خانوادم توی همین جنگل زندگی میکنم .
بچهها، اون روز بعدازظهر، دیگو اصلاً نفهمید که زمان چجوری گذشت. وقتی که همینجور سرش گرم بازی بود، خمیازه میکشید و حسابی از این همه بازی و جستوخیزی که کنار دوستش کرده بود، خسته و کوفته بود، تازه فهمید که داره شب میشه. اون روز بهترین روز زندگی دیگو بود. چون تونسته بود یه دوست مهربون پیدا کنه که اونو با تمام اتفاقایی که توی اون برکه کنار اون آبگیر میافتاد، قبول کرده بود.
دیگو خیلی خوشحال بود و دوست داشت هرچی زودتر مرغ ماهیخار رو ببینه و بهش بگه که چقدر کار خوبی کرد که از ترس طرد شدن یا از ترس دوست پیدا نکردن، شانسای خودش رو از دست نداده.
بچهها، دیگو توی اون جنگل و کنار اون آبگیر کوچیک، یه عالمه دوست پیدا کرد. البته بعضی وقتها پیش میاومد که بعضی بچهها نمیخواستن باهاش بازی کنن. یه وقتهایی هم روزای عجیبوغریبی میشد؛ صبح که از خواب بلند میشد، اتفاقای عجیبوغریب میافتاد. اما زندگی، با وجود تمام این اتفاقا، جریان داشت و دیگو یاد گرفته بود که شانس خودش رو امتحان کنه، با آرامش سعی کنه دوستهای جدیدی پیدا کنه و هیچوقت، هیچوقت از شکست، از ترد شدن و از قبول نشدن توی یه دایره جدید از دوستاش نترسه.
امیدوارم این قصه رو دوست داشته باشید و برید بشینید، مثل یه جلسه مدیتیشن کوچیک، به این موضوع فکر کنید. به خاطرههای ریز و درشت خودتون فکر کنید؛ اینکه چه زمانهایی با بچههای خوبی مواجه شدید، چه زمانهایی توی پارک یا مدرسه سختتون بوده که به یه بچه نزدیک بشید یا ممکنه حرفهای قشنگی ازش نشنیده باشید، اما با این حال، سعی کردید باهاش بازی کنید.به همه اینا فکر کنید و ببینید اندازه این ترسی که مثل یه دایره گنده سرمهای میمونه، چقدر توی شما بزرگه؟ و آیا میتونید یه انگشت بهش بزنید و مثل یه حباب، بترکونیدش و از همه روزاتون لذت ببرید؟
ممنونم که با من همراه بودید. تا قصه بعدی، خدانگهدار!