در پادکست دارما موتیویشن، سعی می کنیم با افراد کارآفرینها و افراد موفق چه در زمینه کاری و چه در زمینه خودشناسی و نوع نگاه به زندگی صحبت کنیم و با زندگی و عقایدشون آشنا بشیم. علی : سلام، من علی دلشان هستم و در این اپیزود با خاطره روحانی گفتوگو میکنم. خاطره کارآفرین و مشاور کسبوکار بینالملله. در این اپیزود کمی با زندگی و طرز تفکر خاطره آشنا میشیم و راجع به موفقیت و خوشبختی با هم صحبت میکنیم. از شما دعوت میکنم به گفتوگوی من و خاطره گوش بدین. علی : خاطره، یه توضیح بده الان کجایی؟ چی کار میکنی اصلاً؟ بعد میریم جلوتر یه کم راجع به کارهایی که کردی صحبت کنیم. خاطره : خب، من که میدونی یه کلا خیلی داستان دارم. هزارو یک اتفاق افتاده تو زندگیم، مخصوصاً از روزی که از ایران خارج شدم. خیلی بالا و پایین بوده تا رسیدم اینجا که در خدمت شما هستم. الان ایتالیا هستم، تقریباً یک سال و چهار ماهه که ایتالیا هستم. در واقع اومدم اینجا که چهار ماه بمونم، به خاطر اینکه میخواستم زایمان کنم و دخترم اینجا دنیا بیاد و بعد برگردم چین سر کار و زندگی و خونم. ولی خوردیم به کووید و موندگار شدیم. پلانمون هم اینه که بمونیم ایتالیا. من همچنان سفر کنم بین چین و ایتالیا و ایران. شرکت ایتالیا هم به زودی فعال میشه و بین چین و ایتالیا، ایران و ایتالیا اینا قرار اتفاق بیفته. من سعی کردم از این در واقع تهدید یه فرصت درست کنم که یه مقدار وارد بازار اروپا بشم، که تا الان خیلی هم خوب بوده برام. ولی خب، زندگیم خیلی آفساید دان شد دیگه. یههو همهچی با هم اتفاق افتاد. البته برای همه فکر میکنم اینطوری بود. فعلاً دارم سعی میکنم که خودمو عادت بدم به شرایط تا از این شرایط استفاده کنم به نحو احسن و تبدیلش کنم به فرصت. علی : اینکه تو کارآفرین هستی و تا اونجا که من میدونم، تقریباً میتونم بگم نه ساله که از ایران رفتی و از صفر شروع کردی و یه کسبوکاری خودت راه انداختی.نمیتونم بگم صد درصد تنها بودی یا از صفر مطلق شروع کردی. کلا گفتن یه همچین حرفی برای همه سخته. ولی اینطور خیلی از ابتدا شروع کردی. چیزی که من یادمه، از یک معلم زبان مترجم و یه چیز تو این فضا تبدیل شدی به یه کارآفرین. کسی که توی کشور خارجی ـ اونم کجا؟ چین ،که کار کنی و بیزنس راه بندازی. کسبوکار توی چین، اونم تو حوزه تولید، هر چیزی سخته، چون رقیب زیاده. ولی تونستی اونجا زندگی کنی، کسبوکار خوب راه بندازی و یه آدم موفق بشی تو زندگیت. بعداً هم که باز ایدههای جدید داری و میخوای کسبوکار جدید راه بندازی توی اروپا و بین این دوتا ارتباطی برقرار کنی. یه توضیح بده اصلاً چی شد که از ایران خارج شدی؟ چی شد به این نتیجه رسیدی که میتونی همچین کارایی بکنی؟ واقعاً برام جالبه که بدونم عامل موفقیت، عامل این انرژیای که تو داری و تو رو هل میده به اینجا، چی بوده؟ خاطره : خب جونم برات بگه که خب تو یه مقدار راجع به من میدونی. من راستش مترجمی که کلاً خوندم تو ایران. حتی قبل از اینکه بخوام مترجمی بخونم، خیلی سال پیش شاید ، شونزده ـ هفده سالگی بود که شروع کردم زبان خوندن. اون موقع یه معلمی داشتیم، خیلی هم جوون بود، فکر میکنم بیستویک سالش بود و من اون موقع شونزده سالم بود. این معلم اونقدر قشنگ این زبان رو برامون توضیح میداد و اینو تو ذهنمون جا انداخت که زبان خوندن یه پنجرهست برای اینکه شما وارد یه دنیای خارج از محیط خودتون بشید. من هیچوقت این حرفشو یادم نمیره. باعث شد خیلی اینو جدی گرفتم. یعنی برای من که خیلی اکتیو هم هستم و همیشه یه شخصیتی دارم که دلم میخواد چیز جدید یاد بگیرم ،حتی همین الان دلم میخواد کار جدید بکنم، دلم میخواد بگم من میتونم.یعنی از این نظر که هیچ محدودیتی وجود نداره، فارق از این که دختر باشی یا پسر، محدودیتی وجود نداره.این اصلاً جرقه این کار شد که من دلم میخواد بیشتر یاد بگیرم. گذشت و گذشت. من حتی قبل از اینکه برم دانشگاه، تدریس میکردم. یادمه اینقدر همه تو کلاس بزرگتر از خودم بودن، پسرها اذیت هم میکردن، کلاً تو کلاس داستانی بود برای خودش. شروع کردم تو شرکت خودمون بهعنوان مسئول خرید خارجی. بیبیاستپ دیگه، با قدمهای کوچیک شروع کردم. خرید کردم. اون موقع هنوز بیست سالم بود. یادمه اولین تلفن خارجی که به من خورده بود، خب هنوز خیلی نمیتونستم این شرایط رو هندل کنم. خیلی برام جالب بود، ولی هرگز اون زنگ اول اینترنشنال رو یادم نمیره. چقدر به من قوت قلب داد، چقدر به من انگیزه داد. همین یه دونه تلفن که ببین، شروع شده، داره نتیجه میده کار. من از این لذت بردم که هر کاری، هر پشتکاری، واسه هر چیزی که آدم تو زندگی انرژی میذاره، وقت میذاره، در نهایت نتیجه میده. این چیزهای کوچیکی که اتفاق میافتاد، خب برام یه انگیزه میشد. به اضافه اینکه گفتم خیلی من آدم فعالی، پرانرژیم. همیشه دوست دارم یه کار رو انجام بدم. به اضافه اینکه من پنجتا برادر دارم، همه بزرگتر از من هستن، نسبتاً موفق هستن. همیشه آزاد بودن، خب خیلی هوای منو داشتن. ولی به هر حال، دختر بودم، خیلی پروتکتیو بودن، خیلی همیشه سعی میکردن که اتفاقی برام نیفته.و من همیشه برعکس، سعی میکردم ثابت کنم کاری که شما میتونید بکنید، من هم میتونم بکنم، حتی بهتر. و روزی که شروع کردم کار کردن، داشتم فکر میکردم که خب چرا اینا میتونن، من نتونم بکنم؟ شروع کردم. همزمان با دانشگاه، کارم خوبه، زیادتر میشد ، این انگیزه بیشتری به من میداد. دانشگاه هم که میرفتم، زبان و ترجمه زبان خوندم. همزمان کلاسهای مرتبط بازرگانی رو میرفتم، که برام خیلی جذاب بود این داستان، آرزوم هم این بود که شرکت خودم رو خارج از ایران داشته باشم و دلم واقعاً میخواست مهاجرت کنم. چون احساس میکردم که میخواستم بیشتر از چیزی که هست ببینم. دنیا رو دلم میخواست ببینم. خلاصه که سرت رو درد نیارم، بین مهاجرت به اروپا و ادامه تحصیل و رفتن به چین، خانوادهام خیلی تشویقم کردن که برم چین. در واقع از صفر مطلق شروع نکردم، ولی خب یه نکتهای داره این موضوع که من کشور چین رو انتخاب کردم. این انتخاب رو هنوزم که بهش فکر میکنم، اون موقعی که تصمیم گرفتم، فقط هیجان این رو داشتم که برم توی یه کشور دیگه، شرکت خودم رو شروع کنم و با اون رویایی که تو ذهنم پرورش داده بودم پیش برم. بیستوشش سالم بود که از ایران رفتم. میخواستم به اون رویا برسم که میتونم، بهترش هم میتونم، خارج از ایران هم میتونم. اینکه خب من یه کشوری رو انتخاب کردم که یه دنیای دیگهست. شاید شما از دور اسم چین رو بشنوید و فکر کنید خیلی مهم نیست. میپرسن چرا چین؟ چرا مثلاً اروپا نه؟ چرا استرالیا نه؟ خب دیدی که، فرهنگ ما هم فکر کنم هنوز چین رو مثلاً یه کشوری میبینه که تو فقر مطلق زندگی میکرده. سیوپنج سال میشه .که حالا گذشته از این حرفا.من وارد یه کشوری شده بودم که واقعاً سرزمین عجایبه. چه از نظر فکری، چه از نظر زبان، چه از نظر ساختار اجتماعی، ساختار اداری، حتی ساختار بیزنسی. یه دنیاییه که شبیه هیچ جا نیست. من وقتی وارد اونجا شدم، خب خیلی هیجان داشتم که بالاخره به آرزوم رسیدم، گفتم الان میرم، دو سوته بیزنس راه میندازم، شرکت رو ران میکنم، میشم همهکاره،و بالاخره مستقل شدم چه کاری، چه زندگی. چقدر قشنگ! ولی اصلاً این خبرها نبود! وارد شدم. یه ماه، دو ماه اول، خب هنوز اون انگیزه و هیجان رو داشتم. ولی به خودم اومدم دیدم وای! یعنی دقیقاً وای! یعنی من جایی هستم که اصلاً نمیفهمم حتی فرهنگ مردم رو متوجه نمیشم . از طرز غذا خوردن، راه رفتن، خوابیدن، آداب و رسوم، هر زاویهای از زندگی اینا رو تحت تأثیر قرار داده بود و زندگی منو هم متحول کرده بود. اصلاً من کجا بودم؟ گم شده بودم. یعنی من یه سال اول کاملاً گم شده بودم، نمیتونستم پیدا کنم راهمو. ولی بالاخره خب یه سرمایهگذاری کم شده بود، یه پشتیبانی شده بود. من الان که از خانوادهام میپرسم، میگم: خب مثلاً شما اینقدر دلار خرج کردید که من برم این شرکت رو ران کنم. شما چطوری اصلاً به یه دختر 26 ساله اعتماد کردید که میتونه بره این پولو هدر نده، از پس خودش بر بیاد و برنگرده 6 ماه بعدش؟ چون مثلاً اگه من دانشجویی میرفتم اونجا، خب خیلی آسونتر بود. یعنی اون مسئولیتها نبود و فرصت بود هم زبان بخونی، هم با فرهنگ آشنا شی، هم با محیط و آداب هماهنگ شی . ولی من یه روشی رو انتخاب کردم که مثل خودکشی بود در واقع این کار ، و الان که خانوادهام میپرسم، میگن: خب ما اصلاً توقع نداشتیم تو ادامه بدی و بتونی موفق شی. ما این پولو هزینه کردیم به خاطر اینکه تو دوست داشتی این کارو بکنی و ما خب نمیتونستیم به تو «نه» بگیم. دوست داشتیم خودت امتحان کنی. ولی ما منتظرت بودیم که برگردی، نهایتاً یک سال. ولی از اون جایی که من خیلی روی یه جنگجوی درون دارم، مشکلات برای من هرگز مشکلات نبودن. یعنی هیچوقت به این قضیه نگاه نکردم که وای، الان چقدر مشکل دارم، وای حالا چی کار کنم. همیشه برای من مسئله بوده، رویکردم تو کارم همیشه همین بوده که این یه مسئلهست، باید حل بشه. مادامی که مسئله هست، راهحل هم هست. یعنی من هیچوقت فکر نکردم که راهکاری وجود نداره. بنابراین این نگاه خیلی به من کمک کرد. این یه چیزی بود که همیشه تو وجودم بود. با اینکه همون اول کار به یه مسئله حقوقی برخورد کردم، به خاطر این چینیا. وقتی که تو ندونی فرهنگشونو، نتونی باهاشون ارتباط برقرار کنی، خب اونا نهایتاً، حتی اگه خیلی چیز نباشن، ازت سوءاستفاده میکنن، متأسفانه. ولی این اتفاق برای من افتاد. یکی از گرونترین و بهترین تجربههای زندگیمو به محض ورود تجربه کردم. من وکیل گرفتم و یه پروسه قانونی رو طی کردم با یکی از این چینیا. خلاصه از همون ابتدای کار یاد گرفتم که نه، اینجا محیط امن و قشنگ و پر از گل و بلبل نیست. اون چیزی که از بیرون میدیدم، یه شرکت که محفوظه و راحت اداره میشه، نبود. اینجا یه جای دیگه بود، یه دنیای دیگه و منم تنها، تک و تنها. چه روزایی که تنهایی گذروندم و چه سختیهایی که نکشیدم. الان که یادم میاد، چطوری منو گذاشتن اونجا، چطوری اصلاً رفتم اونجا، با چه جرأتی رفتم اصلاً. ولی خب، از این تجربههای میلیون دلاریه که هرکسی شانس این کار رو نداره. من حالا نمیدونم خودم خوششانس بودم یا بیفکر بودم که اصلاً این کارو کردم. ولی وقتی که اونجا رسیدم، گفتم خب، الان وقتشه که من از این یه چیز خوب بسازم. مگه نمیگفتی همیشه میخوام موفق باشم؟ منم میتونم؟ خب، الان وقتشه. یادم میاد وقتی وکیل گرفتم، چهار-پنج ماه بعد بود. هنوز توی شوک فرهنگی بودم. به برادرم زنگ زدم و گفتم جریان اینطوریه، من حالا باید چی کار کنم؟ وکیل بگیرم یا نگیرم؟ گفت: شرکت خودته، مال خودته، تصمیم خودت. هر جوری صلاح میدونی رفتار کن. من اون لحظه یه لحظه شوکه شدم. گفتم میبینید؟ تو اون حالتی که آدم تحت فشار و استرسه، هزار و یک فکر و خیال میکنه. ولی من یه مقدار شوکه بودم. یه روز بعد گفتم خیلی خب،بجنب، الان وقتشه. وکیل گرفتم، خلاصه… اتفاقاً اون کیس رو هم بردم. این برام خب انگیزه دوچندان شد. بعد از یک سال، حس کردم که یه چیزی گم شده.گذشته از اینکه فرهنگ رو یه مقدار یاد گرفته بودم و میتونستم آدمها رو راحتتر مدیریت کنم، مخصوصاً توی شرکت.یه شرکت چهار-پنج نفری بود. اصلاً شرکت آنچنان بزرگی هم نبود، ولی مسئولیت کار و گردش مالی بزرگ بود و رو دوشم بود.تصمیم گرفتم که MBA بخونم. احساس کردم یه چیزی کمه. یعنی من یه دانش کم دارم.چون بکگروندم زبان بود و تجربه کار و یه مقدار کورسهای مرتبط بازرگانی رو گذرونده بودم. وقتی که داشتم میگشتم، برخوردم به دانشگاه هالت. این دانشگاه خیلی خاصه و تو دنیا جزو پنجاه تای اوله و خیلی سخت پذیرش میکنه.وقتی که رزومه کارم و این که کارآفرین بودم توی کشور چین رو دیدن، جایی که خیلی بزرگتر از من همچین جرأتی رو ندارن که انجام بدن… یعنی نمیتونن همچین ریسکی کنن، حتی مردها، حتی کسایی که سنهای بالاتری دارن، حتی کسایی که تو عرصه بینالمللی تجربه دارن. هیچوقت جرأت اینکه وارد بازار چین اینقدر بیپروا بشن رو ندارن. و این رزومهای که من دادم ، به این دانشگاه خیلی جالب بود. به این دلیل پذیرفته شدم تو این دانشگاه، چون کارآفرین بودم توی کشور چین. این برای اونا هم خیلی جذاب بود. من شانس اینو داشتم که با شاید چهلونه-پنجاه نفر از مدیرهای ارشد بینالمللی که همه خارجی بودن و توی چین شرکتهای مختلف رو مدیریت میکردن، مثل منگو، مثل زارا، مثل کاترپیلار، با این مدیرای شرکتها همکلاس بشم. و دنیا دنیا ازشون چیز های مختلف یاد گرفتم . من کوچیکترین فرد کلاس بودم، چون مدیریت اجرایی در حد مدیران ارشد بود. برای آدم 24-25 ساله نبود. من اون موقع 29 سالم بود.و پذیرش شدم و این یکی دیگه از سختترین تصمیمهایی بود که گرفته بودم. حالا فشار کار رو داشتم، حالا همه این استرسها رو داشتم، حالا استرس مدیریت هم اضافه شده بود. مدیریت خیلی رشته سختیه، واقعاً دوام آوردن در این رشته خیلی سخته. یادمه که خیلی ها همون ماه های اول ریزش کردن .با اینکه زبان اصلی شون انگیلیسی ، یادمه لغتهای تخصصی میخوندم. 3-4 ماه اول با اون کتابای قطوری که داشتیم، خلاصه که سرتو درد نیارم علی جون، دانشگاه هم اضافه شد.ولی باعث شد که خیلی چیزای بیشتری یاد بگیرم. بعد از اینکه دانشگاه تموم شد، تصمیم گرفتم که خب، شرکت و MBA خونده بودم دیگه وقتی آدم MBA میخونه، مخصوصاً تازه MBA میخونه، خیلی تو این جو میره که «من میتونم». و دانشگاه هم بهت این حس رو میده. شروع کردم شرکت رو گسترش دادم. کار من یه کار فوقالعاده صنعتی بود. من با تجهیزات بالابر صنعتی کارمو شروع کردم. این یه کار فوقالعاده سنگین و مردونه بود، مخصوصاً بر اساس فرهنگ ایران. اومدم تو همین زمینه صنعتی شرکت رو گسترش دادم. تو بحث HVAC که میشه سیستمهای گرمایشی و سرمایشی، و تو بحث تجهیز کارخونهها.اینکه چطوری دانش رو از یه شرکت چینی به ایران منتقل کنم. با آفریقا هم کار کردیم تو بحث کنتورهای هوشمند.برای اینکه آب توی آفریقا خب خیلی موضوع مهمیه.برق خیلی موضوع مهمیه . چند تا پروژه اینشکلی کار کردم.و سر تو درد نیارم، رسیدم به اینجایی که الان هستم. خوشبختانه الانم مشاوره میدم به خیلی از شرکتها برای اینکه وارد بازار بینالمللی بشن. چه کارخانههای چینی، چه شرکتهای ایرانی، چه ایتالیایی. به این شرکتها مشاوره میدم و خیلی وقتها بحث ورود به بازارهای بینالمللی رو هم برایشون مدیریت میکنم. علی : یه نفر شاید وقتی تو رو از بیرون نگاه کنه، فکر کنه که خب این وضعیت مالیش خوبه، همسرش هم خارجیه، یه بچه خیلی خوشگل هم داره و توی ایتالیاست، توی محیط خیلی لوکس.ولی وقتی دقیق بشه تو زندگی تو، متوجه میشه اینا از سختیهایی اومده که پشت سر گذاشتی.اون روزای سخت که تو تک و تنها توی چین بودی، حتی کسی نبود که کمکت کنه… تک و تنها، بدون پشتوانه، و اینا قطعاً هر کدومشون یه سنگ بنایی بوده توی این موفقیتی که من ازت میبینم.من نمیخوام موفقیت تو رو فقط تو جنبه ظاهری قضیه و جنبه مالی و کاری ببینم. تو خیلی آدم عمیقی هستی.من هر بار که با تو صحبت کردم، یه چیز جدید ازت یاد گرفتم. تو هر زمینهای. حالا کتابامو دادم تو خوندی یا راجع به یه مسئله خیلی عمیق با تو گفتگو کردم، یه چیز جدید از تو یاد گرفتم که باعث شده من برم، برگردم، بگم: نه علی، باید بری بیشتر فکر کنی راجع به این مسئله. حالا، آیا الان تو احساس خوشبختی میکنی یا نه؟ و اینکه آیا ده سال پیش که هیچکدوم از اینا رو نداشتی، نه همسر اینجوری، نه بچه، نه کار، نه پول، نه تمام این موفقیتها و شهرتی که به دست آوردی،آیا اون موقع بیشتر احساس خوشبختی میکردی یا الان؟یا بهتر بگم، چقدر این احساس الان فرق کرده؟ خوشبختی واقعی از کجا میاد؟ آیا با داشتن این چیزا تو احساس خوشبختی میکنی یا نه؟ این چیزی که من ازش صحبت میکنم، از درون تو میاد. خاطره : اولاً علی جون، مرسی. تو همیشه به من لطف داری که با هم مشورت میکنی. واقعاً خوشحالم اگه میتونم کمکت کنم. این واقعاً به من حس رضایت میده.ولی موضوع مهم خوشبختی… ببین، این همهش برمیگرده به اینکه آدم از زندگی چی میخواد. یعنی من این سؤال رو همیشه از کسایی که میان میپرسن میپرسم: از کسای که میپرسن : آیا ما کار بکنیم؟ آیا ما این کارو بکنیم؟ آیا همسر خارجی بهتره یا ایرانی بهتره؟ آیا زندگی خارج از ایران بهتره؟ ببین، همه اینا برمیگرده به یه سؤال: تو از زندگی چی میخوای؟ آدم اول باید خودشو بشناسه که چی بهش حس رضایت میده. خب، تمام این چیزهایی که تو گفتی، مثل موفقیت کاری، مثل همه این فرصتهایی که من به دست آوردم، همهشون خب شانس تو زندگی دخیل بوده. یه جاهایی من خوششانس بودم که به این مسیر هدایت شدم. ولی خیلی از آدمها به این مسیر هدایت میشن یا فرصت رو نمیبینن، یا پشتکارشو ندارن، یا اصلاً به هر دلیلی فاصله میگیرن. به نظر شخصی من، من از چیزهایی که برام اتفاق افتاده، با تمام سختیهایی که کشیدم… علی، میگم سختی، منظورم روزی بوده که آمبولانس زنگ زدم بیاد خونم در چین به خاطر اینکه مرگ رو جلو چشمم دیدم و تنها بودم و هیچکس اون لحظه نبود کمکم کنه. اینجور سختیها رو دارم میگم. اینجور پشتکار و جنگیدنها رو دارم میگم.وقتی تو این لِول از تنهایی و تلاش و پشتکار رو بگذرونی، واقعاً اینکه یه کیف گرون بخری یا یه ماشین گرون بخری، فقط وسیله میشه.در نهایت، اینا اون حس رضایت رو نمیده. چون ما آدما مثل این میمونیم که یه بشقاب میوه خاص رو خیلی دوست داریم، مثلاً انار. انار رو خیلی دوست داری و براش خیلی تلاش میکنی. ولی وقتی یه انبار ده کیلویی انار داری و هر روز جلو چشمته، در نهایت دیگه نمیبینیش. یعنی میخوام بگم، همه اینا شاید از دور قشنگ باشه، ولی وقتی تو انقدر جنگیدی، فقط اون موفقیته که بعد این همه تلاش و این همه سختی بهت حس رضایت میده. به من شخصاً حس رضایت میده.خوشبختی این نیست. ولی من هرگز این که یه شرکت دارم، یا همسرم خارجیه، یا دخترم اینطوریه، به من حس رضایت میده.ولی این عامل خوشبختی هرگز نیست. خوشبختی، چیزی که من دارم سعی میکنم به همه بگم، واقعاً توی چیزای کوچیکه. مثل ارتباط خوب داشتن با همسر. میتونه همسر خارجی باشه یا ایرانی.میتونه مثلاً برای من از طبیعت لذت بردنه.به حیوانا کمک کردنه.چون من این شانس رو تو زندگی داشتم. فارق از تلاش و سختیها، یه شانسی داشتم که ممکنه خیلیها نداشته باشن.و این شانس رو نباید بهش تکبر داشت. به نظر من میتونه از این شانس استفاده بشه.که حداقل به بقیه کمک بشه، به بقیهای که این شانس رو نداشتن. این چیزاست که به من حس خوشبختی و رضایت میده.یه غذای خوشمزه، یه خانواده گرم، این که هر روز میبینی خانوادهت دورتن. این که هر روز میبینی دخترت خوشحال میخنده.این که سگامو از چین آوردم. سگهایی که تو بدترین شرایط بودن و من نجاتشون دادم. الان میبینم خوشبختن، راحتن، آرومن.این چیزا واقعاً به من حس رضایت و خوشبختی میده. اصلاً اگه بدونی داشتن یه شرکت و موفقیت چقدر سختی داره… من این سختیها رو دونهدونه، استرسهاش رو، که همین الان روزانه باهاش درگیرم، و اونقدر بعضی وقتها استرس دارم که سرگیجه میگیرم و تپش قلب میگیرم. شما ترجیح میدی که نداشته باشی اینو.یعنی فکر نکنید که حالا اینو داره، اونو داره، پس خوشبخته.داشتن هر چیزی مساویه با هزار و یک مسئولیت که خیلیها ممکنه اینو نبینن. داشتن یه شرکت میشه هزار تا مسئولیت.این که کارمندات حقوق میخوان . این که اگه خوب فروش نداشته باشی، شرکتت ورشکست میشه. این که دائم باید با مشتری در ارتباط باشی. این که باید همیشه هوای همه چیزو داشته باشی؛ بحث مالی، بحث اجتماعی، بحث کاری، بحث کارمندات.اونقدر این مسئله فرسایشی هست که نه، برای من ،یعنی هرچی این چترِ داشتهها بزرگتر میشه، همونقدر مسئولیت بیشتر میشه. و فرصت این که تو از چیزای کوچیک حتی لذت ببری گرفته میشه. برای من حس رضایت میده، ممکنه برای یه نفر دیگه حتی حس رضایت نده. من این سبک زندگی، این پویایی رو، این تلاش رو، این جنگ شبانهروزی رو دوست دارم، این جزئی از شخصیت منه. اون چیزی که من میخوام و براش جنگیدم به من حس رضایت میده. ولی لزوماً معنی خوشبختی نیست. من خوشبختی رو توی خندههای دخترم میبینم. خوشبختی رو تو اون غذایی که براش درست میکنم میبینم. خوشبختی رو توی آرامش سگهام میبینم. خوشبختی رو توی کمک کردن به چهار نفر دیگه میبینم. و این که سالمم و این که این فرصت رو دارم که از لحظهلحظه زندگی لذت ببرم. برای من خوشبختی اینه.نداشتن ماشین و شرکت و همسر خارجی و این مسائل. علی : توی همین مکالمهای که داشتیم، فکر میکنم اومد جلوی چشمت. همه این اتفاقایی که بهت گذشته.تو چطوری داری با این استرسها مواجه میشی؟ چطوری اینا رو کم میکنی؟و آیا تو هم تصمیم گرفتی که کارت رو کمتر کنی؟ تو هم به این نتیجه رسیدی که چیزهای دیگه رو جایگزینش بکنی؟یا بیزنست رو توسعه بدی به چندتا کشور دیگه؟یا اینکه نه؟ خاطره : خب، خیلی سؤال عجیب و جالبی کردی ازم.من همین الان که گذشته رو با تو مرور کردم و برگشتم به گذشته، دستم یخ کرده.یعنی میخوام بهت بگم حتی یادآوری سختیهایی که من کشیدم تو این چند سال، راهی بود که خودم انتخاب کردم.و اگه قرار باشه دوباره انتخاب کنم، دوباره همون راه رو انتخاب میکنم.ولی حجم اون استرسی که به من وارد شده، واقعاً غیرقابل تحمله.و من اثرات فیزیکیش رو میبینم . الان یه مدت سرگیجه دارم وبا اینکه مدیتیشن میکنم، با اینکه ورزش میکنم، با اینکه سعی میکنم… غذای سالم بخورم و با اینکه سعی میکنم از لحظه لذت ببرم، خب این استرس رو خیلی میاره پایین. ولی واقعاً به قول فروید ،( استرس بهایی هستش که انسان برای تمدن میپردازه.) حالا اینو چطوری بیاریم پایین؟ خب بستگی داره.برای من شخصاً، لذت بردن از چیزای کوچیک بوده. گفتم، ورزش کردن بوده، مدیتیشن هست، طبیعت هست.خیلی چیزای دیگه، مثل فیلم دیدن، مثل کتاب خوندن، اینا همهش منو آروم میکنه. ولی آیا میخوام کارم رو کم کنم یا نه؟ ببین، من فکر میکنم، با تمام این سختیهایی که کشیدم توی این چند سال، توی این نه-ده سال گذشته، هنوز زوده برام که بخوام کم کنم این حجم کار رو.چون تجربهای که دارم توی سطح بینالمللی و دانشی که شاید به دست آوردم، حیفه که هدر بره با کم کردن کارم.این خب به استرس خیلی کمک نمیکنه، ولی به من شخصاً حس رضایت میده. من شاید فکر میکنم ده سال دیگه بتونم اگریسیو و خیلی با پشتکار زیاد کار کنم. و نهایتاً چندتا هدف مسئولیت اجتماعی دارم در آینده.امیدوارم که بتونم اونا رو انجام بدم توی این چند سال.همچنان سعی دارم شرکت رو بزرگتر کنم و با شرکتهای بزرگتر کار کنم در سطح بین المللی .فکر میکنم که 35-40 سالگی خیلی زوده برای بازنشستگی. یعنی نمیتونم.حتی اگر شرایط فراهم باشه، چه از نظر مالی، چه از نظر موقعیت جغرافیایی، ولی دلم نمیخواد الان استاپ کنم.دلم میخواد که بیشتر برم جلو. هنوز خیلی تشنه کشف بیشترم، تشنه موفقیت بیشترم.چون از الان به بعده که میتونم از تکتک اون سختیها استفاده کنم و فرصتها رو بهتر ببینم. چون مثل یه مدرسه بوده این دوره برام که فکر میکنم الان وقتشه که بیشتر ازش استفاده کنم. علی : از یه طرف، برای اینکه احساس خوشبختی بکنیم، به یه حداقل چیزایی نیاز داریم برای زندگی و ما به امید بهتر شدن هم نیاز داریم. نیاز داریم که یه دورنمایی بذاریم و این امیدو داشته باشیم که بهتر بشیم، چیزای بیشتری به دست بیاریم.و با این ویژن یا دورنماست که حس خوبی پیدا میکنیم و تلاش میکنیم.و این تلاش و کار، به زندگی معنا میده. ولی از یه طرف، تناقضش اینجاست که ما سیریناپذیر میشیم.یعنی اینکه هر چی به دست میآریم، باز یه چیز بالاتر میخواهیم.هم از نظر مادی، یعنی خب، میآییم وسایل آسایش بیشتری برای خودمون فراهم میکنیم، مثل انواع ماشین، ماشین بهتر، خونه بهتر، فضای زندگی بهتر. این از یه طرفه.ولی از یه طرف دیگه، شاید بعضیاش مادی نباشه. مثلا میخواهیم شرکتمون مشهورتر باشه.میخواهیم به جای اینکه یه شرکت توی ایران فقط باشه یا توی چین یا توی ایتالیا، شرکت بینالمللیمون توی همه جای دنیا شعبه داشته باشه. یا اگه ما فقط توی یه زمینه کار میکردیم، توی بیست زمینه دیگه هم کار کنیم، مشهورتر بشیم. حالا تو این تناقض رو چطور میبینی و چجوری داری باهاش کنار میآیی؟ که این تناقض، از یه طرف تو رو به اون حالت سیریناپذیری نبره و از یه طرف هم باعث خوشحالی و خوشبختی و امید به بهتر شدنت بشه؟ خاطره : خیلی سؤال جالبی کردی.چون که همه ما به هر حال بر حسب شرایط، حالا هر مرحله ای که باشیم، حداقل برای شخص من، این تناقض همیشه پیش میاد. یه وقتای که من اونقدر تحت استرسم و اینا، میگم خب، آدم برای چی اصلاً این همه کار کنه؟ مگه چی میخوایم از زندگی؟نه اینکه بخوایم یه مسافرت، حالا دوتا مسافرت خوب بریم، غذای خوبی بخوریم، یه ماشین خوب داشته باشیم. خب بسته دیگه، چقدر مثلا آدم تلاش کنه؟ولی فقط این جنبه قضیه نیست. واقعاً نیست.اینکه خب، آدم حس رضایت میگیره. اصلاً برای من جنبه مالیش هم نیست.شاید این که ابزارهای بیشتری به آدم میده برای زندگی، شاید یه مقداری قدرته. نمیدونم.ولی در کل، برای من نمیشه گفت جاهطلبیه. چون اون حس رضایت از موفقیت، برای من عامل این حرکته.تو اصلاً میتونی تو کتاب خوندن باشه، اصلاً تو کار و بیزنس نباشه.شما هر کاری رو که به من بدی و نظر من رو در مورد اون کار بپرسی، تقریباً همین نگاه جاهطلبانه، یا شاید بیشتر خواستن، تو همه چیز هست.مثلاً حتی اگه شما مدیریت یه شرکت خیریه رو به من بدی که هیچ منافع مالی نداره، یا یه موضوعی بدی برای کتاب خوندن و بیشتر دونستن، من تا بینهایت براش تلاش میکنم.یعنی فقط بیزنس نیست. من یه… نمیدونم، یه انرژی درونم هست که فقط با پویا بودن ارضا میشه.نمیدونم این چیه، اسمشو چی میذارن توی علم، حالا روانشناسی.اولا، که خیلی مثبت به همه چیز نگاه میکنم.اولا، همه چیز فرصت و زیباست. حالا چه کاری، چه توی مسئله زندگی.و اینکه دوست دارم تلاش کنم، دوست دارم یاد بگیرم.یعنی همین الان، من همیشه به همسرم میگم کاش شبانهروز 72 ساعت بود. که من هم میتونستم کار کنم، هم میتونستم به دخترم برسم، کتاب بخونم، فیلم ببینم. خیلی حیفه که شبانهروز ما خیلی فرصت نداره که کارهای مفید رو انجام بدیم. و اینو واقعاً از ته دل میگم. من میمونم که چطور یه سریا زندگیشونو و وقتشونو تلف میکنن. یا مثلاً هیچ کاری نمیکنن، میشینن مثلاً جلو شبکه «من و تو». اینم جزیی از زندگیه. نمیگم نیست، نباید باشه. ولی برای من شخصاً، اونقدر تایم زندگی کمه که من واقعاً به هیچکدوم از کارایی که علاقه دارم، نمیرسم. حتی همین آشپزی.من عاشق آشپزیام، عاشق یاد گرفتن غذای جدیدم.و یه وقتایی حسرت میخورم که وقتشو ندارم. ولی خب در نهایت، آدم بین چندتا موضوع فقط میتونه دو سهتاشو انتخاب کنه. و در نهایت، همه کارو نمیتونه با هم انجام بده.ولی میخوام بگم اون حس رضایت هست و این پارادوکسه. کاملاً باهات موافقم، چون اینجایی جداییناپذیره. ما دیگه در 100 سال پیش زندگی نمیکنیم .داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که بخوای نخوای وارد یه جریانی شدیم که ما رو با خودش میبره.حالا توی این جریان، چطوری مدیریت کنیم که کمتر آسیب ببینیم؟ این باز احتیاج به یه سری دانش و اطلاعات داره، احتیاج به مطالعه و تحقیق داره.این که چطور توی این دنیای مدرن، با این همه استرس و با این همه کارایی که هست،اصلا نیاز نیست تو داشته باشی.حتی به نظر من یه وقتایی شاید اصلاً نیازی نیست 50 شرکت داشته باشی تو کل دنیا.اون یه دونه کافیه که بهت اونقدری قدرت مالی و مانور بده که احساس رضایت کنی. چرا بیشتر؟ولی خب، این یه چیز شخصیه، یه انگیزه درونی.حالا، چطوری ما اینو مدیریت کنیم که کمتر آسیب ببینیم، کمتر استرس داشته باشیم؟و در نهایت، هدف ما زندگی کردن تو لحظهست. چطوری تو لحظه زندگی کنیم و از داشتههامون حتی لذت ببریم؟ خیلی وقتا طرف انقدر درگیر مدیریت شرکتها و مسائل جانبیه که اصلاً نمیفهمه کی شد شصت سالش. من اصلاً نمیخوام این اتفاق برای من بیفته. و همیشه، تو منو میشناسی، من همیشه یه بالانسی تو زندگیم داشتم. حتی اگه کار زیاد کردم، خوب زندگی کردم. چون معتقدم زندگی کوتاهه و آدم باید ازش لذت ببره. اگه پول درمیاری، اینو نباید فقط جمع کنی تا کی؟درسته، سیوینگ مهمه، پسانداز مهمه، پشتوانه مالی مهمه، ولی خوب زندگی کردن هم مهمه.یعنی هدف از کار کردن، خوب زندگی کردنه. که من همیشه سعی کردم این یکی از مسائلی باشه که بهم آرامش بده و اون استرسها رو کم کنه. و این پارادوکسه رو یه مدل بخواد بالانس کنه. علی : همهمون یه جورایی هم دلمون میخواد چیزای بهتری داشته باشیم، نه فقط جنبه مالی، پیشرفت کنیم، همه جوره. و هم دلمون میخواد از لحظه حال استفاده کنیم.من فکر میکنم یه اینترسکشن، یه حد فاصلی بین این دوتاست که خیلی باریکه.یعنی اگه ما اون رو رد کنیم، شاید وارد یه حالت ناخودآگاهی بشیم.که بدون آگاهی، ناآگاهانه داریم دنبال پیشرفت میگردیم، و این پیشرفت ظاهریه.ولی اگه دست از پیشرفت بکشیم، ناامیدی میاد سراغمون، رخوت میاد سراغمون، و قطعاً تو اون حالت، ما احساس خوشبختی نخواهیم کرد.من فکر میکنم آگاه بودن خیلی چیز مهمیه.یعنی همونجوری که تو گفتی، تو با اینکه سختی کشیدی، با اینکه کلی کار کردی، ولی از لحظهلحظه زندگی لذت بردی.و لحظه حال، واقعاً میتونم بگم توش زندگی کردی. و دونستی که این لحظه حال، خیلی چیز مهمیه تو زندگی.یه نکته دیگه که گفتی، راجع به این بود که ممکنه 60 سالمون بشه، 70 سالمون بشه… و بعد تازه به خودمون میآییم و میگیم اصلاً از چیزایی که داشتیم استفاده نکردیم.مثل این که ما انبارداری میکنیم، مثلاً ما و اموالمون رو ذخیره میکنیم ، ولی واقعاً از چند درصدشون استفاده میکنیم؟اینا در خدمت ما هستن یا ما در خدمت این امکانات و چیزای مالی که داریم؟و با تو کاملاً موافقم. من فکر میکنم باید حدفاصلشو پیدا کنیم. خاطره : حق با تو هستش در این مورد . آدم باید یک بالانسی برقرار کنه . من میبینم یه وقتایی که بحران به وجود میاد ، مثلاً یه هفته کامل، از زندگی فاصله گرفتم. حتی همین الان که آگاهانه دارم کار میکنم و زندگی میکنم. یعنی سعی میکنم زندگیمو از بیرون ببینم.به عنوان یه فردی که از بیرون بهش نگاه کنه.یه وقتایی که غرق میشم، به خودم تلنگر میزنم. میگم: بیا بیرون الان 6 بعد از ظهره . بعدش میگم: خب، بسه. الان وقت خانوادهست. کار تعطیل.یا اولویتهامو خیلی راحت انتخاب میکنم.مثلاً اگه دوتا فرصت کاریه که یکیش استرسش خیلی بالاست، راحت ریجکتش میکنم.سعی میکنم اینو مدیریت کنم.ولی واقعاً این کار آسون نیست.و خیلیها نمیتونن. یعنی خیلیها رو میبینی، یه مدیر خیلی موفقه، جزو 500 Fortune Companyـ، ولی نمیتونه زندگی شخصی موفقی داشته باشه.به خاطر این که واقعاً یه تار مو فاصلهست بین این دوتا.یعنی کافیه حتی اگه آگاهی داشته باشه، کافیه یه لحظه غافل شه.کافیه مشکلات شرکت یا هرچیزی اونقدر بزرگ باشه که یه وقت به خودش بیاد، ببینه ده روز گذشته و اصلاً حواسش نبوده به زندگی بنابراین، خیلی مسئله مهمیه که آدم آگاهانه زندگی کنه.نسبت به هرچیزی.نسبت به بچه. نسبت به پیرامون. نسبت به دکوراسیون خونه حتی.چون زندگی ما، درواقع نتیجه انتخابهاییه که ما تو زندگی میکنیم.و این انتخابها ممکنه تو سطح کاری باشه، خانوادگی باشه، شخصی باشه.و اگه آگاهانه این انتخابها رو بکنی و کنار هم بچینی، زندگی موفقی خواهی داشت. .یه مثال برات بزنم. نمیخوام بگم من خیلی آدم آگاهیام. خیلی وقتا شانس داشتم.ولی در مورد مثلاً انتخاب همسر…من به عنوان یه دختر ایرانی که نسبتاً موفق بودم، فرصتهای ازدواج برام پیش اومده بود. کسایی بودن که از نظر مالی خیلی موفق بودن، از هر نظر اوکی بودن.اگه از بیرون بخوای یه نظر کلی بدی. ولی من چرا همسرمو انتخاب کردم؟چون اون چیزای کوچیکی که از زندگی لذت میبرم رو، باهاش مشترک داشتم. فارق از درآمد، فارق از پول، فارق از موفقیت.یه چیزی، یه کانکشنی داشتم که باعث میشد منو به خودم برگردونه. منو از همه این دغدغهها خارج کنه و برگرده به خاطره، برگرده به لحظه و از زندگی لذت ببرم. یا مثلاً برام خانواده خیلی مهم بود.در مورد همسرم، یادمه وقتی که با همسرم آشنا شدم، یه دوست مشترک داشتیم. اولین چیزی که ازش پرسیدم، میدونی چی بود؟این که خانواده همسرم چطور خانوادهایه؟ این آدم از چهجور خانوادهای میاد؟چون خانواده، برام لذتبخشه.همیشه برام خیلی مهم بود که خانواده همسرم کی باشن.چون من با این همه تجربه، با این همه سختی و دوری از خانواده، واقعاً دلم میخواست،کنار کسی باشم که احساس خوشبختی کنم، و خانوادش، خانواده خودم باشه.و این همیشه یه عاملی بود که شاید باعث شد من خیلیها رو رد کنم، اصلاً هیچ ارتباطی باهاشون برقرار نکنم.علیرغم اینکه از بیرون شاید بعضیا میگفتن، “خب این فرصت هست، تو دیگه چی میخوای از زندگی؟”ولی میدونستم این فرصت اون قشنگیهای کوچیک کوچیک رو نداره. من با این که شاید از بیرون خیلی موفق به نظر میرسم، خیلی درگیر مشکلاتم، خیلی مسائل رو حل میکنم، ولی یه دختر کوچیکم که از چیزای کوچیک لذت میبرم. از آبنبات چوبی لذت میبرم، از قدم زدن تو خیابون لذت میبرم، از بغل کردن سگام، از بغل کردن پدرشوهرم لذت میبرم. میخوام بگم زندگی، واقعاً برقرار کردن این بالانس و شناختن خودمون، و اینکه اون نیازهای خارج از امید و انگیزه رو هم برای خودمون فراهم کنیم، خیلی مهمه. به روح خودمون اهمیت بدیم، اون غذای روح رو هم برای خودمون فراهم کنیم.همونقدر مهمه که ما غذای خوب برای جسممون داشته باشیم، همونقدر اهمیت داره.یعنی اینا به طور موازی مهمن.شما هرچقدر غذای خوب بخوری و در نهایت تو زندگی لذت نبری، برای شعاف و برای خودت این کار کنی، باز تو تنهایی خودت حس رضایتی نمیبینی. و جزئ سیاهی چیزی نمیبینی . و اینکه تو توی تنهایی خودت قشنگیها رو ببینی، توی تنهایی خودت یه لبخند رضایت بزنی، خیلی مهمه. من شبا که میخوابم، واقعاً به امید یه کاپوچینو صبح میخوابم.اینقدر از چیزای کوچیک لذت میبرم.به این فکر نمیکنم که خب، فردا مشکلات کاری و مسائل چی میشه.میدونم که صبح چشمهامو باز میکنم و با یه کوه از شدنیها و نشدنیها روبهرو میشم که مثل پتک میخوره تو سرم.ولی شب، به عشق قهوه صبحم میخوابم.میخوام بگم که این بالانس تو زندگی خیلی مهمه.اینکه آدم به روان و روحش به اندازه امید، موفقیتهای ظاهری، حس رضایت، تغذیه و ورزش اهمیت بده، خیلی مهمه. علی : تعادل واقعاً مسئله مهمیه.و خیلی به مسئله جالبی اشاره کردی . و این چیزی هست که ما باید در زندگیمون داشته باشیم و به این فکر نکنیم که تعادل یه چیریه که ما برقرار میکنیم و دیگه تموم میشه.نه، ما هر روز با مسائل و مشکلاتی مواجه میشیم که این تعادل رو به هم میریزن.و مجبوریم دوباره با همه چیزهایی که تو زندگیمونه، این تعادل رو برگردونیم. یعنی ما واقعاً تو Uncertainty زندگی میکنیم، تو عدم اطمینان و عدم قطعیت.هر روز با یه چیز جدید مواجه میشیم. یه روز داستان ویروس پیش میاد، یه روز یه مشکل اقتصادی برای جامعهمونه، یه روز برای خانوادهمونه، یه روز مریضی خدایی نکرده. هر روز یه چیزی پیش میاد که تعادل زندگی ما رو به هم میریزه. و تو اولین نگاه، چیزی که به ما کمک میکنه اینه که یه آگاهی به این موضوع داشته باشیم. قدم بعد اینه که بفهمیم این تعادل چی هست.ما حتی میتونیم بیاییم یه زندگی دور از همه چیز انتخاب کنیم. تارک دنیا بشیم، بریم بگیم: خب، ما میریم توی یه روستا، توی یه معبد، یه جایی تک و تنها ، با حداقلها زندگی میکنیم. و خوشحالی، واقعاً میتونه خوشحالی باشه. برای اون شخص میتونه خوشحالی بیاره.میتونیم هم برای خودمون اهداف خیلی بزرگ بذاریم، مثلاً اینکه آقا، ما دنیا رو میخوایم. میخوایم پولدار بشیم.ولی اینکه هدف من چی باشه، خیلی مهمه.از نظر من، یه چیزی بینابین میشه تعادل.نه از اینور پشت بوم بیفتیم، نه از اونور.یعنی پیدا کردن اون تعادل.هر کسی باید تعادل تو زندگی خودش رو پیدا کنه نه تنها پیدا کنه، بلکه برقرارش کنه. و هر روز باید این کار رو انجام بدیم. به نظر من خاطره : میدونی یه عاملی که خیلی تاثیر گذار هست روی این روزا و آدم هارو از تعادل خارج میکنه چی هست ؟! این اینستا گرام و این تمام زرق و برق هایی که سیع میکنه از خودش نشون بده و تمام این هیجان های کاذبی که به آدم ها وارد میکنه باعث زیاده خواهی آدم ها میشه در حالتی که این یه جنگ روانشناسانهست که آدم واقعاً باید آگاهانه ازش دوری کنه . یه وقتی که آدم اونقدر خودش رو میشناسه، میتونه بهتر مدیریت کنه. برمیگردیم به اون سؤال: “من چی از زندگی میخوام؟“ آدم اول باید خودش رو بشناسه، که چی بهش حس رضایت میده. برای خود من، مثلاً من بعد این همه مدت، به این نتیجه رسیدم که مثلاً، اگه من تو کار گروهی،من تصمیمگیرنده اصلی نباشم، شاید من مناسب اون پوزیشن نیستم. یه مثال میزنم.یا اگه من برم توی کوه یا جنگل تنها زندگی کنم، اصلاً به من حس رضایت نمیده.این منو خوشحال نمیکنه.شاید یه نفر دیگه رو خوشحال کنه. یه نفری که میگه: “من اصلاً از آدمها بدم میاد، مسئولیتی هم نمیخوام داشته باشم. تنها هم هستم، مجردم، نه همسر دارم، نه بچه. میخوام برم اونور، برای خودم کشاورزی کنم. دوتا گاو و گوسفند داشته باشم، از طبیعت لذت ببرم.” که این هدف آینده من هم هست. و از طبیعت لذت ببرم . میخوام به زندگی اجداد خودم برگردم، اینجوری زندگی میکردن .” در نهایت، زندگی همینه دیگه.زندگی واقعاً همین هوای خوبه، غذای خوبه، زندگی تو لحظهست.و چیزایی که آدم ازش لذت میبره.میخوام بگم، ولی اینو نمیذارن اتفاق بیفته.الان، به خاطر اینکه اون آدمای قدرتطلب، شهرتطلب و ثروتطلب، اونقدر باهوش هستن که نگاه عمومی رو، این نظر جمعی رو ببرن به سمتی که خودشون دوست دارن.و اگه ما لحظهای از این غافل بشیم، یا اگه لحظهای تو این دامها بیفتیم…خیلی هم راحته این روزا. 99 درصد آدمها میافتن، حتی خود من و تو گاهی میافتیم.این باعث میشه که آدم از واقعیت زندگی فاصله بگیره.اینکه آدم بتونه تو هر شرایطی از زندگی لذت ببره، مادامی که خیلی درگیر مسائل بیسیک و اصلی زندگی نباشه…یعنی سرپناه داشته باشه، غذا داشته باشه، کار نسبتاً خوبی داشته باشه.بتونه یه چیز کوچیک بخره یا یه غذای خوب بخوره.ما احتیاج نداریم که همه موفق باشن یا همه بیل گیتز باشن.چون اون حد پول، یا اصلاً یه حد بیشتر پول، واقعاً به کار آدم نمیاد.ولی مهم اینه که آدم خودشو بیاره تو لحظه و از داشتههاش استفاده کنه. زندگی خیلی کوتاهه. تا کی میخواییم منتظر بمونیم؟ یا باید حرکت کنیم، اگه هدفمون داشتن یه زندگی خیلی لوکسه. باید تلاش کنی واسهش، ولی حالا همه هم قرار نیست اونقدری موفق بشن.ولی آدم باید اونقدر آگاهی داشته باشه که توی دامها نیفته و در نهایت بتونه از زندگیش لذت ببره.حالا شاید یکی داره این پادکست رو میشنوه و بگه: “خب والا، شما دوتا نفستون از جای گرم درمیاد!”ولی نفس من، شخصاً از بین درد داره درمیاد.چون تمام این چیزایی که من براش تلاش کردم، توام با درد بوده.درد تو روح و روان و حتی جسمم بوده، رو اعصابم بوده.ولی خب، زندگی انتخابهاییه که ما میکنیم.برای همین میگم، آدم باید خیلی آگاهانه انتخاب کنه.شاید اگه من برگردم، دوباره همین راه رو برم. ولی شاید اگه من یه منتور خوب داشتم، یه راهنمای خوب داشتم که بهم میگفت چطوری این قدمها رو بردارم، با آگاهی، شاید اونقدری که اذیت شدم، اذیت نمیشدم. به هر حال، ببین، تو اگه خونت به جای 50 متر، 500 متر باشه، تو به اندازه همون 500 متر مشکلات داری. اینها مسائل زندگیان که آدم باهاشون مواجه میشه. ولی اینکه تو یه خونه 50 متری داشته باشی و اندازه همون 50 متر مسئولیت داشته باشی و بدونی که بیشتر از این نیاز نداری، و از چیزی که داری حس رضایت کنی، خیلی مهمه. چیزی که من تو چین خیلی دیدم و حتی تو اروپا خیلی دیدم، این بود که مردم به چیزی که دارن قانع هستن.این قانع بودن، به این معنی نیست که آدم بیسواد باشه یا مثلاً یکی که هیچوقت درگیر چیزی نبوده.یا مثلاً یه خانم… نمیخوام بگم خانم خونهدار بده ، چون من خودم خونه داری هم میکنم و خونهداری خودش یکی از سختترین کارای زندگیه. ولی اینکه بشینی و بدون آگاهی بگی: “وای، طرف شرکت داره، فلان داره، نفسش از جای گرم درمیاد و موفقه و داره تو پادکست یه چیزی میگه…” نه، واقعاً این نیست.میخوام بگم، ظاهر زندگی رو نبینید.ظاهر اینستاگرام و سوشالمدیا رو نبینید. واقعاًاین ها فقط ظاهر هستش. هر کدوم از این آدمها، حتی اگه رضایت داشته باشن، یه عالمه سختی و دردسر پشتشونه.یا خیلی از آدمها، حتی خوشحال نیستن و دارن تظاهر میکنن. مثلاً مالی موفقن، یا یه پدر پولداری دارن، میان تمام اون نداشتههایی که بقیه شاید براشون سخته بهش برسن و خیلی بزرگ و دور از دسترس به نظر میرسن رو نمایش میدن. در صورتی که اگه پشت این زرق و برقا رو نگاه کنی، درد میبینی فقط و حس خوشبختی نمیبینی . علی : خاطره، من واقعاً از این قسمت آخر خیلی لذت بردم.چون واقعاً حرفایی زدی که هممون باید برای خودمون تکرار کنیم.به خصوص راجع به سوشالمدیا که هر پستش، هر دقیقهش داره به ما میگه که “دیگران زندگی بهتری از تو دارن.”و این بزرگترین دروغیه که ما میتونیم به خودمون بگیم.دیدن هر کدوم از این پستهای سوشالمدیا، فضای مجازی…من نمیگم ما توش نیستیم.ما هم توش هستیم، همهمون استفاده کردیم. و میکنیم و خواهیم کرد. نکته اینجاست که ما باید آگاهانه ازشون استفاده کنیم.اینکه بدونیم، اگه یه نفری از ما زیباتره، اگه یه نفری از ما پولدارتره، اگه یه نفری از ما موفقتره و به نظر میرسه که زندگی بهتری داره، دلیلی بر این نیست که خوشبختتره. دلیلی بر این نیست که خوشحالتره یا شادتر زندگی میکنه. ما تو زندگی دیگران نیستیم و جای اونا زندگی نمیکنیم.همونجوری که ما فکر میکنیم خارجیها خیلی خوشحالان و خوشبختان، نمیدونیم تو اروپا چی داره میگذره.اروپا، یه سریاشون واقعاً سخت زندگی میکنن. تو آمریکا، به خیلیاشون سخت میگذره. زندگی سختی دارن.و ما فکر میکنیم فقط برای ما سخته، که ما داریم سختترین زندگی دنیا رو میگذرونیم.در صورتی که این واقعیت نداره.ما جای اونا نیستیم. من فکر میکنم کمکم اپیزود رو ببندیم.و اگه نکتهای مونده که گفته نشده و به نظرت باید گفته بشه، به ما بگو.و اینکه من واقعاً از صحبت کردن باهات هر بار لذت میبرم.حالا چه صحبت کردن خودمونی خودمون باشه، چه برای پادکست باشه.من خیلی استفاده کردم و امیدوارم بقیه هم از صحبتایی که کردی لذت ببرن و استفاده کنن. خاطره : علیجون، مرسی که دعوتم کردی. اولاً که من و تو میتونیم تا یه هفته دیگه هم ناناستاپ صحبت کنیم در مورد مسائل مختلف ، و انقدر زندگی مسئله مختلف داره برای بررسی و صحبت کردن دربارهش که واقعاً یه ساعت کافی نیست. ولی فکر میکنم تا همینجا، با توجه به صحبتایی که قبلاً کردیم، که از زندگی خودم بگم و خوشبختی، فکر میکنم تا همین اندازه کافی باشه. امیدوارم که بقیه هم استفاده کنن.و چند تا نکته هم خیلی مهمه که ،اینکه حتی اگه شما پدر پولداری داشته باشی…حتی اگه شما همسر پولداری داشته باشی…اگه بدونی از زندگیت چی میخوای و براش تلاش کنی . یا میتونی تلاش نکنی و همه اون هارو از دست بدی . یا میتونی تلاش کنی و همه چیز رو به دست بیاری . اینکه درگیر سوشال مدیا نشی و اینکه با واقعیت زندگی کنیم و اینکه کتاب بخونیم و اینکه خودمون رو توی اون دسته از آدم هایی که خیلی روزمره دارن زندگی میکنن قرار ندیم ، خیلی مهمه . من همیشه از صحبت با تو لذت بردم و همیشه کلی چیز ازت یاد میگیرم و مخصوصا کتاب های قشنگت . یکی از کتاب هایی بود که واقعا وقتی شروعش کردم نتونستم بزارمش کنار . تا آخر خوندم و تا نصف شب چون میخواستم بدونم آخرش چی میشه . خیلی از صحبت کردن باهات لذت بردم و بهت واقعا افتخار میکنم تو یکی از موفق ترین آدم هایی هستی که میشناسم و امیدوارم که یه پادکست درباره تو داشته باشیم و مردم بدونن تو چه کار هایی کردی . چون واقعا زندگیت جالبه . علی : ممنوم ازت خاطره : خداحافظی میکنم اینجا ازت . علی : خدانگهدار خاطره روحانی | کارآفرین و مشاور کسب و کار بینالملل
در این اپیزود علی دلشاد با خاطره روحانی، کارآفرین و مشاور کسب و کار بین الملل صحبت میکنه .
خاطره طرز تفکر بسیار عمیقی در زندگی داره که از گفتگو امروز متوجه خواهید شد .
در این اپیزود راجع به مراحل رشد خاطره، سختی های راه اندازی کسب و کار در یک کشور خارجی، دلایل موفقیت، خوشبختی واقعی، رضایت، تعادل در زندگی و شبکه های اجتماعی صحبت میشه
علی : سلام خاطره، وقتت بخیر.
خاطره : سلام علی جان، وقت خودت بخیر.