یک روز آرام در جنگل ، نسیم ملایمی میان شاخههای درختان میوزید، و حیوانات مشغول بازی و صحبت کردن با یکدیگر بودند. اما در میان همهی این شلوغی، یک موجود کوچک و سیاهرنگ تنها روی شاخهای نشسته بود و به بقیه نگاه میکرد.اون موجود کلاغ کوچولوبود و با کسی صحبت نمیکرد.
آگوشی و قارچ فرفری، همانطور که مشغول بازی کردن بودند، متوجه تنهای کلاغ شدند. آگوشی ایستاد، گوشهایش رو تیز کرد و با نگرانی گفت: “قارچ فرفری، نگاه کن! کلاغ کوچولو اونجا تنها نشسته. چرا نمیاد پیش ما؟”
قارچ فرفری کمی فکر کرد و گفت: “نمیدونم، شاید خجالت میکشه یا فکر میکنه کسی نمیخواهد باهاش دوست بشه.”
آگوشی با لبخند گفت: “ما نمیتونیم بذاریم دوستمون احساس تنهایی کنه. بیا بریم ببینیم میتونیم کمکش کنیم یا نه!”
آگوشی و قارچ فرفری به سمت شاخه درختی که کلاغ روی آن نشسته بود رفتند. آگوشی با مهربانی گفت: “سلام کلاغ کوچولو. ما دیدیم که تنهایی نشستی و میخواستیم ببینیم، حالت خوبه؟ چرا پیش ما نمیای تا با هم بازی کنیم ؟”
کلاغ با خجالت گفت: سلام “خب… راستش من نمیدونم کی از من خوشش میاد. من زیاد پر سر و صدا هستم و فکر میکنم بقیه من رو دوست ندارن.”
آگوشی با تعجب گفت: اتفاقاً ما صدای تو رو خیلی دوست داریم، به نظر من اگر صدای تو و پرنده های دیگه توی جنگل نباشه جنگل خیلی دلگیر میشه . و میدونی؟ همه ما گاهی فکر میکنیم که شاید کسی ما رو دوست نداشته باشه، اما این درست نیست.”
اما بگو ببینم این حلقه های رنگی رنگی که کنارت داری چی هستن ؟
کلاغ: این ها واسه یه بازیه که خودم کشفش کردم .
آگوشی : واااای میشه به ما هم یادش بدی ؟
کلاغ : “اما… اگر کسی من و بازیمو نخواست چی؟”
آگوشی : “کلاغ کچولو بیا پیش ما، ما با کمک هم بهت نشون میدیم چقدر حیوانات جنگل عاشق این هستن که کنارت باشن.و بازی جدیدت رو دوست دارن “
کلاغ : اما من خیلی خجالت میکشم و میترسم که کسی نخواد کنارم باشه .
آگوشی بهش نزدیگتر شد و گفت: “ما ازت میخواهیم که همراهمون بیای و کنارمون باشی ! و من و قارچ فرفری مطمئن هستیم که بقیه هم دوستای خیلی خوبی برات میشن . بیا باهم امتحانش کنیم، باشه؟”
3 دوست به راه افتادن و وارد جمع دوستاشون که مشغول بازی بودن شدن. وقتی همه متوجه شدند کلاغ هم آمده، خوشحال شدند. همه بازی شون رو ول کردن و به سمت دوست جدیدشون دوییدن. اما کلاغ هنوز کمی خجالت میکشید.وقتی رسیدن یه دوستا شون آگوشی گفت : بچه ها کلاغ کوچولو دوست جدید ما هستش و میخواد امروز یه بازی به ما یاد بده. من از کلاغ کوچلو خواهش کردم تا بازی شو به ما یاد بده .حالا بدو بیا جلو و برامون بازییت رو توضیح بده .
کلاغ گفت: «خب، من یه بازی تازه اختراع کردم که هم بامزهس و هم میشه گروهی بازی کرد. اسمش هست “پرش توپکی در حلقه!”
(اینجا حیوانات با تعجب بپرسن “پرش توپکی در حلقه!”)
کلاغ ادامه داد: بله . من چند تا حلقه از برگ و شاخهها درست کردم و ما باید توپ کوچیکی (یک میوه کوچک مثل گردو یا بلوط) رو پرتاب کنیم تا از داخل حلقهها رد بشه! هر کسی هم که توپ رو از تعداد بیشتری حلقه رد کنه، برندهست!»
آگوشی با خنده گفت: «این خیلی هیجانانگیزه! اما چطوری بازی کنیم؟»
کلاغ توضیح داد: «حلقهها رو روی زمین قرار میدیم و هر کدوم رو کمی دورتر از هم میذاریم. هر بازیکن نوبتی میایسته و توپ رو با دقت باید از بین حلقهها قل بده تا بیشترین امتیاز رو بگیره. اگه توپ از حلقه رد شد، یه امتیاز! ولی اگر توپ به جایی برخورد کرد و رد نشد، نوبت بعدی نفر دیگهس.»
لاکپشت با لبخند گفت: «خیلی خوبه! سرعت و دقت مهمه، اما باید صبور هم باشیم.»
روباه هم با شوق گفت: «این هم از اون بازیهایی که باید تلاش کنیم همگی با نوبت بازی کنیم و هیچکس نوبت بقیه رو نگیره!»
همه حلقههای دستساز کلاغ رو دیدند و خیلی از خلاقیتش خوشحال شدند. پایان بازی، همه فهمیدند که حتی در بازیای مثل “پرش توپکی در حلقهها”، همکاری و رعایت نوبت چقدر مهمه و چطور میشه لحظات خوشی رو با دوستانمون ساخت.
خرس کوچولو گفت: “کلاغ جان، خیلی ایدهی جذابی بود! تو خیلی باهوشی.”
کلاغ خیلی خوشحال شد و متوجه شد کناره بقیه چقدر میتونه خوش بگذره . بعد از بازی، کلاغ به آگوشی و قارچ فرفری گفت: “ممنونم که من رو به جمع آوردید. امروز خیلی بهم خوش گذشت .
آگوشی لبخند زد و گفت: “دوستی با بقیه خیلی چیزا به ما یاد میده . بهت قول میدم که هر وقت احساس تنهایی کردی، ما اینجاییم برای اینکه کنارت باشیم.”
شب که شد، همه حیوانات جنگل پای یک دورهمی کوچک جمع شدند. قارچ فرفری گفت: “امروز ما یاد گرفتیم که نباید اجازه بدیم کسی احساس تنهایی کنه. همه باید به دوستانمون کمک کنیم که بخندن و خوشحال باشن.”
حالا جنگل پر از خنده و محبت شده بود. ماه به آرامی در آسمان میدرخشید و حیوانات، خسته اما خوشحال و راضی، به خانههایشان برگشتند.
.قصه ما به سر رسید ،کلاغ هم با خوشحالی به خونش رسید.
پایان قسمت نوزدهم!