پرش لینک ها

ضحاک و کاوه آهنگر (۱۰ سال به بالا)

در دل تاریکی و ستم، همیشه نوری هست که از دل مردم می‌جوشد. این قسمت از پادکست، روایتی است از یکی از حماسی‌ترین و الهام‌بخش‌ترین داستان‌های اساطیری ایران: قصه‌ی ضحاک مار‌دو‌ش، فرمانروایی هزارساله‌ی ظلم و خفقان، و خیزش مردمی به رهبری کاوه آهنگر و جوانی دلیر به نام فریدون. این افسانه، نه‌تنها یادگاری از گذشته‌ی پرفراز و نشیب ماست، بلکه آیینه‌ای است از امید، ایستادگی و نیروی همبستگی. با ما همراه شوید تا سفری داشته باشیم از وحشت تا آزادی، از خیانت تا عدالت، و از افسانه تا حقیقت.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ضحاک و کاوه آهنگر

روزی روزگاری سرزمینی بود شاد و خرم با دشتهای سبز، چشمه هایی پرآب،
درخت هایی تناور و مردمی خوب و شجاع آن سرزمین، همسایه ی ایران بود. در آن سرزمین، شاهی به نام مرداس حکومت میکرد. مرداس با مردم کشورش خوب و مهربان بود. او حتی پرنده ها و چرنده ها را دوست داشت. مرداس هزار اسب هزار شتر و هزار گوسفند داشت. از آنجایی که هیچ دلی بی غصه نمی شود مرداس هم یک غم بزرگ داشت. او از اخلاق و رفتار بد پسرش رنج می برد. پسرش، ضحاک، بسیار بی رحم و سنگ دل بود و همین مرداس را نگران می.کرد بالاخره وقتی ضحاک به سن جوانی رسید گول شیطان را خورد، پدرش را کشت و به جای او بر تخت شاهی نشست هنوز چند روزی از پادشاهی ضحاک نگذشته بود که دوباره شیطان نزد او رفت. این بار شیطان به صورت جوان زیبایی درآمده بود. ضحاک پرسید: چه میخواهی جوان؟!
شیطان :گفت ای شاه من آشپز بسیار ماهری هستم و بهترین غذاها را میپزم دلم میخواهد آشپز مخصوص شما باشم.
ضحاک خواهش او را قبول کرد . شیطان خوشحال شد و برای ضحاک غذاهای خوشمزه پخت. روزی از روزها شیطان به ضحاک گفت: ای شاه بزرگ خواهشی دارم. دلم میخواهد که شانه ی شما را ببوسم .
ضحاک گفت: ببوس .
شیطان اول شانه ی راست ضحاک و بعد شانه ی چپ او را بوسید. در همان لحظه، اتفاق عجیبی افتاد. از جای بوسه های شیطان، دو مار سیاه سر برآوردند. دو مار در دو طرف سر ضحاک پیچ و تاب میخوردند ضحاک ترسید و با شمشیرش مارها را کشت و آنها را کند و دور انداخت؛ اما فوری دو مار دیگر روی شانه های او روییدند. این بار شاه پزشکان قصر را خبر کرد ولی از دست آنها هم کاری برنیامد و نتوانستند مارها را از بین ببرند.
مارهای دوش ،ضحاک همیشه گرسنه بودند و دو طرف سر او فش فش میکردند ضحاک از آنها میترسید و نمی دانست چه کند. این دفعه شیطان به صورت پزشکی درآمد و پیش ضحاک رفت و گفت: دوای درد شما پیش من است.
ضحاک پرسید: دوای درد من چیست؟»
شیطان جواب داد: «اگر می خواهید این مارها آرام شوند و شما را اذیت نکنند ،باید هر روز یکی از جوانان را به قصر ضحاک پرید و از آن جوانها غذایی تهیه کنید و به مارها بدهید تا آرام شوند . آن وقت آن ها کاری با شما ندارند .
روزها و هفته ها میگذشت و تعداد جوانان کمتر و کمتر میشد. مردم از دست ضحاک ،ستمگر بسیار ناراحت و نگران بودند.
اما بشنوید از سرزمین ایران
در آن روزگار بر ایران شاهی دانا به نام جمشید حکومت میکرد که به فکر آبادانی کشورش بود. او راه های زیاد و ساختمانهای زیبایی میساخت جمشید به کمک آتش آهن را نرم کرده و با آن ابزارهای جورواجوری ساخته بود. او بافتن پارچه و دوختن لباس را به مردم یاد .داد آدمها جنها و پریها همه از جمشید فرمان میبردند و در کارها کمکش میکردند. اما جمشید هم رفته رفته مغرور و مغرورتر شد او روزی همه بزرگان و دانشمندان ایران را در ی قصرش جمع کرد و به آنها گفت: «ای مردم ایران همه میدانید که هرچه دارید از من است. وسایل زندگی شما لباسها و کفش هایتان غذایی که میخورید و خانه هایی که در آن زندگی میکنید، همه مال من است. همه میدانید که هیچ پادشاهی به قدرت و بزرگی من نبوده است. پس باید بدانید که این جهان هم به اراده و دستور من ساخته شده است و من خدای شما هستم وقتی جمشید گفت که خداست و این گناه بزرگ از او سرزد خدا هم دیگر به او کمک نکرد.
مردم هم که این حرفها را شنیدند از او بدشان آمد و فرمانش را اطاعت نکردند. در آن زمان ضحاک که دشمن ایرانی ها بود ،فهمید که مردم از دور جمشید پراکنده شده اند به همین خاطر سپاهش را جمع کرد و به ایران حمله کرد جمشید که تنها شده بود، شکست خورد و فرار کرد و ضحاک شاه ایران شد. از آن پس، ضحاک بر مردم ایران ستم میکرد و جوان های ایرانی هم به دست او اسیر و کشته می شدند .
پادشاهی ضحاک، هزار سال طول کشید در این مدت راستی و درستی از بین رفت افرادی نادان بر ایران حاکم شدند. هنر، اخلاق و رفتار خوب از بین رفت و مردم به طرف کارهای ناپسند و جادوگری روی آوردند. شجاعت پیدا نمیشد و حتی دیگر کسی جرئت نداشت از ظلم ضحاک حرف بزند.
مدتها گذشت تا اینکه شبی از شبها ضحاک خواب عجیبی دید در خواب دید که چند مرد جوان به قصر آمدند او را ،گرفتند با گرز بر سرش کوبیدند و به زندانش انداختند ضحاک که خیلی ترسیده بود از خواب پرید و فوری خوابگزارهایش را خبر کرد.
خوابگزارها آمدند و کنار تخت ضحاک ایستادند و او خوابش را برای آنها تعریف کرد. خوابگزارها به فکر فرورفتند خواب ضحاک معنی خوبی نداشت و آنها می ترسیدند که حقیقت را بگویند. ضحاک منتظر بود. بالاخره پیرمردی شهامت به خرج داد و گفت: «ای شاه از بین مردم ایران جوانی پیدا میشود و به جنگتان میآید شما را شکست می دهد و به زندان میاندازد.
ضحاک ترسید و پرسید: این جوان کیست و پدرش چه نام دارد؟
خوابگزار گفت: «نام او فریدون و پدرش آبتین است.
ضحاک دستور داد تا آبتین را پیدا کنند مأموران ضحاک، آبتین را گرفتند و به قصر بردند. آنها که فهمیده بودند آبتین پسری ندارد به دستور شاه ،ظالم او را کشتند و از مغز سرش برای مارها غذا پختند ولی همسر آبتین حامله بود و به خواست خدا پسری به دنیا آورد و نامش را فریدون گذاشت.
فرانک، مادر فریدون که از ضحاک خیلی میترسید کودکش را برداشت و از شهر فرار کرد.
فرانک به مزرعه ای دورافتاده رفت و نوزادش را به صاحب مزرعه سپرد تا او را بزرگ کند .

صاحب مزرعه پیرمرد مهربانی بود و فریدون با مراقبتهای او روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد. پیرمرد فریدون را خیلی خوب تربیت کرد به او اسب سواری و تیراندازی یاد داد و از آن کودک جوانی عاقل و نیرومند ساخت.
روزی از روزها، فریدون نزد مادرش رفت و پرسید پدر من کیست؟ نام او چیست و حالاکجاست؟
فرانک جواب داد: پدرت آبتین نام داشت و مردی مهربان و آزاده بود .ولی ضحاک او را کشت
فریدون از شنیدن این حرف، خشمگین شد و گفت: «من به جنگ ضحاک میروم و انتقام خون پدرم را میگیرم .
فرانک گفت: پسرم این کار خطرناک است. ضحاک سربازان زیادی دارد و تو تنهایی. باید از کمک بگیری. باید مردم را با خود همراه کنی.
از آن طرف ضحاک که از پیشگویی خوابگزاران می ترسید، به فکر چاره افتاد. او بزرگان کشور را جمع کرد و به آنها گفت: «همه می دانید که من دشمن بزرگی دارم. او مرا ستمگر و بی رحم میداند. از شما میخواهم که نامه ای بنویسید و گواهی بدهید که من شاه عادل و مهربانی هستم.
بزرگان ایران از ترس ،ضحاک نامه ای نوشتند و گواهی دادند که ضحاک شاه خوب و مهربانی است اما ناگهان از میان مردم، مردی بلند شد و فریاد زد: «این حرف دروغ است. توبی رحم و ستمگری .» ضحاک که تعجب کرده بود پرسید: تو کیستی که از قدرت من نمیترسی؟ مرد جواب داد: «من کاوه آهنگر فقیری هستم. همین ،امروز مأموران توپسران مرا گرفتند تا آنها را بکشند و برای مارهایت غذا درست کنند
ضحاک دستور داد که پسر آهنگر را آزاد کنند. بعد از او خواست که گواهی بدهد ضحاک ستمگر نیست. ولی کاوه آن نامه را پاره کرد و بر زمین ریخت. بعد هم از قصر بیرون آمد مردم که این خبر را شنیدند خوشحال شدند و دور کاوه را گرفتند تا به او کمک کنند. کاوه، فریدون را می شناخت و می دانست که او آماده ی جنگ با ضحاک است. کاوه آهنگر تصمیم گرفت به کمک فریدون برود. او پیشبند آهنگریش را باز کرد و آن را بر سر نیزه بست و به طرف خانه ی فریدون رفت مردم هم به دنبالش راه افتادند. کاوه آهنگر و مردم، بیرون خانه ی فریدون جمع شدند فریدون که منتظر کمک مردم بود، خود را برای جنگ آماده کرد. مردم به دستور او اسب ها، گاوها و شمشیرهای خود را آوردند. وقتی همه چیز آماده شد، فریدون فرمان حرکت داد و همه به طرف کاخ ضحاک به راه افتادند. پس از مدتی، مردم کاخ رسیدند و دورتادور آن را گرفتند .چون دیوها و جادوگرهای زیادی در سپاه ضحاک بودند، جنگ سختی درگرفت بالاخره فریدون و ایرانیان سپاه ضحاک را از بین بردند و خود او را گرفتند. به دستور فریدون ، دست و پای ضحاک را بستند، او را بر اسبی سوار کردند و به کوه دماوند بردند و در غاری تاریک زندانیش کردند.
به این ترتیب مردم از ستم ضحاک نجات پیدا کردند و فریدون شاه ایران شد. او به هموطنانش گفت: اکنون باید همه ی ما از سرباز و کشاورز گرفته تا صنعتگر و دامدار دست در دست هم بگذاریم و ایران را دوباره آباد کنیم. فریدون سال های سال پادشاه ایران بود و در دوران او مردم به خوشی و خوبی زندگی می کردند.

دارما

دارما مجموعه پادکست‌هایی برای بهبود سلامت فیزیکی، روانی و داشتن سبک‌ زندگی سالم است.

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.