زال و سیمرغ
روزی روزگاری پهلوانی بود قوی و زورمند او قویترین پهلوان آن روزگار بود و همه به او جهان پهلوان میگفتند؛ یعنی پهلوان همه ی مردم دنیا نام این پهلوان، سام بود. سام فرمانروای زابلستان .بود ،زابلستان همان سیستان امروزی است.
سام، پهلوان و جنگجو بود و از مال دنیا همه چیز داشت مردم زابلستان همه او را دوست .داشتند اما با همه ی اینها دل او شاد .نبود چون سالهای سال از عمر او گذشته بود ولی هنوز فرزندی نداشت روزی از روزها سام پهلوان با دلی شکسته به درگاه خدا دعا کرد و از او خواست که به او فرزندی بدهد.
خداوند دعای سام را پذیرفت. مدت زیادی نگذشته بود که همسرش به او مژده داد که فرزندی در شکم دارد سام از این خبر خوشحال و خندان شد مردم زابلستان هم شادی کردند. از آن روز همه چشم به راه به دنیا آمدن نوزاد بودند. روزها آهسته میگذشتند. هر ماه که میگذشت،انگار یک سال گذشته بود بالاخره نه ماه مثل نه سال گذشت و روز تولد نوزاد رسید. آن روز، دایه ی پیر در کنار همسر سام .بود خدمتکارها پشت در گوش به زنگ بودند ناگهان فریاد نوزاد در اتاق پیچید مادر با خوشحالی به نوزادش نگاه کرد. تن او مثل نقره و موهایش مثل برف سفید بود. مادر با دیدن موهای کودکش ناراحت و غمگین شد دایهها و خدمتکارها هم غمگین شدند. دایه پیر گفت: «درها را ببندید! نباید این خبر به به گوش جهان پهلوان برسد. هیچ کس چیزی نگوید. باید خوب فکر کنیم و راه چاره ای پیدا کنیم.
هفت روز و هفت شب گذشت . بالاخره دایه ی پیر گفت: «چاره ای نیست! باید پهلوان را خبر کنیم. اما هیچ کس حاضر نبود این خبر را به سام برساند همه از خشم و ناراحتی او می ترسیدند. دایه ی پیر خودش پیش سام .رفت پهلوان بر تخت نشسته بود. دایه جلوی تخت او ایستاد :و گفت: سلام بر فرمانروای زابلستان روزگار تو شاد باد ای فرمانروای بزرگ شاد باش که خداوند پسری به تو بخشیده است؛ پسری زیبا که تنش مانند نقره پاک و چهره اش مثل گل لطیف و موهایش مانند برف سفید است. با شنیدن این حرف سام از جا بلند شد و فریاد زد: «چه میگویی؟ موهایش سفید است؟» دایهی پیر :گفت ای پهلوان این نوزاد فرزند توست فرزندی که از خدا خواسته بودی به آنچه خداوند به تو داده راضی باش
اما سام که ناراحت و خشمگین بود این حرفها را نشنید. به اتاق همسرش دوید و بالای گهواره ی نوزاد ایستاد. کودکی دید سفید مو و سیاه چشم. سام به موهای کودکش دست مووسیاه کشید و با ناراحتی گفت: «چه گناهی کرده ام که خداوند چنین کودکی به من داده است؟» بعد، رو به آسمان کرد و گفت: «خداوندا! از گناه من بگذر و آبروی مرا نبر. نمی خواهم پیش مردم مسخره بشوم. اگر فردا بزرگان و پهلوانها به دیدن من بیایند و بپرسند که چرا موی این بچه سفید است، چه جوابی بدهم؟ آنها به من میخندند و مرا سرزنش میکنند. اگر آنها بپرسند که این بچه در خانه ی توچه کند چه جوابی بدهم؟
با این ،فکرها دنیا پیش چشم سام تیره و تار شد و فریاد زد : «نه! این آدمیزاد نیست !دیوزاده است. زود او را از اینجاببرید. به جایی ببرید که چشم هیچ انسانی به او نیفتد!»
به فرمان سام، دو مرد نوزاد را برداشتند و شبانه از شهر بیرون رفتند. آنها رفتند و رفتند، از دشت ها گذشتند، از رودها و کوه ها گذر کردند تا بالاخره به پای کوه البرز رسیدند. آنها کودک را روی سنگی گذاشتند و برگشتند.
کودک بیگناه گرسنه روی سنگ افتاده بود. گاهی از گرسنگی انگشتش را می مکید و گاهی گریه میکرد. دو روز گذشت روز سوم خورشید به وسطهای آسمان رسیده بود. سیمرغ برای شکار از آشیانه اش پرواز کرد. آشیانه ی سیمرغ روی قله ی کوه بود. او گشتی زد وناگهان چشمش به نوزاد افتاد در همان لحظه خداوند مهر و محبت او را به دل سیمرغ انداخت سیمرغ پایین آمد و کنار بچه نشست. دلش به حال او سوخت. او را برداشت و با خود به آشیانه اش برد ک بچه های سیمرغ که گرسنه بودند و میدانستند مادر برای شکار رفته است، پیش دویدند. آنها می خواستند شکاری را که مادر آورده بود بخورند. اما سیمرغ گفت: «فرزندان من! کاری به کار این بچه ی بیگناه نداشته باشید. من او را تنها و گرسنه پیدا کردم. معلوم نیست پدر و مادرش کجا رفته اند و چرا او را در این کوهستان رها کرده اند.
چند دقیقه بعد، سیمرغ دوباره پرواز کرد تا برای بچه ها غذایی بیاورد. روزها به شب رسید هفته ها آمدند و رفتند. سالها از پی هم گذشتند و آن کودک در کنار سیمرغ بزرگ شد. سیمرغ به او غذا داد زبان آدمها را به او آموخت و هر علم و دانشی را که داشت به او یاد داد. نان کودک را دستان گذاشت. دستان روزها در کوه میگشت، گاهی هم شکار میکرد به همین خاطر جوانی قوی و نیرومند بار آمد. روزی از روزها کاروانی از کنار کوه البرز میگذشت. یکی از مسافران کاروان ، آشیانه ی سیمرغ وجود را دید . آن را به دیگران هم نشان داد و گفت: «دوستان نگاه کنید! آشیانه ی سیمرغ! همه به بالای کوه نگاه کردند روی قله ی ،کوه آشیانه ی سیمرغ قرار داشت و در کنار آن جوانی بلند بالا با موهای سفید ایستاده بود مسافران به راهشان ادامه دادند و از شهری به شهر دیگر رفتند و چیزی را که دیده بودند ،برای مردم شهر های تعریف کردند . دیگر همه جا از جوان سفیدموی بالای کوه حرف میزدند. این خبر به گوش سام پهلوان هم رسید .سام به یاد کودک سفید مویش افتاد و با خود گفت آیا این جوان همان کودک شیر خوار من است؟ سام در فکر جوان سفید مو بود که یک شب خواب عجیبی دید در خواب مردی را دید که سوار بر اسب نزد او آمد و به او مژده داد: ای پهلوان به تو مژده میدهم که فرزندت زنده است. سام از خواب بیدار شد. فوری گفت که مرد دانا و پرهیزگاری را پیش او ببرند. سام خوابش را برای او تعریف کرد مرد دانای پیر مرد دانای پیر گفت: ای پهلوان شیر و پلنگ و گرگ، بچه های خود را دوست دارند و به آنها غذا میدهند و بزرگشان میکنند اما تو کودک بیگناهت را در کوه رها کردی این گناه بزرگی است از خدا بخواه که گناهت را ببخشد. بعد هم برای پیدا کردن او به کوه البرز برو. مطمئن باش که او هنوز زنده است.
سام پرسید: «یعنی کودک شیرخوار به تنهایی توانسته است زنده بماند؟ مرد گفت: «اگر خدا بخواهد کسی را نگه دارد گرما و سرما و تنهایی اثری ندارند مرغان آسمان و درندگان زمین هم کمک میکنند تا او زنده بماند. سام بزرگان سپاه را صدا زد .همه آماده شدند و همراه سام به طرف کوه البرز حرکت کردند. روزها و شبها اسب تاختند تا به آنجا رسیدند. در بالاترین نقطه ی کوه سیمرغ لانه داشت. کنار لانه ی سیمرغ هم جوانی بلند بالا با موهای سفید ایستاده بود.
سام با دیدن فرزند خود خدا را شکر کرد و خواست از کوه بالا برود و فرزندش را با خود پایین بیاورد. اما کوه خیلی بلند بود و راهی به آشیانه ی سیمرغ نداشت. این بود که سام دستهایش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! فرزندم را به من برگردان!» سیمرغ که بالای کوه در آشیانه اش نشسته بود سام و همراهانش را دید و فهمید که برای بردن دستان آمده اند. رو به دستان کرد و گفت ای دستان پدرت به دنبال تو آمده است. تو فرزند اویی و باید نزد او بروی میخواهی تو را نزد او ببرم؟ دستان ناراحت شد و اشک در چشمانش حلقه زد و رو به سیمرغ گفت: «آیا از دیدن من شده ای؟ اینجا خانه ی من است. نمی خواهم به جای دیگری بروم .»
سیمرغ گفت: «ای دستان تو فرزند سام فرمانروای زابلستانی. خانه ی تو آنجاست. باید بروی، چون تو بعد از او فرمانروای زابلستان خواهی شد. برو آنجا را ببین اگر خوشت نیامد می آیم و تو را به اینجا برمیگردانم.» سیمرغ یکی از پرهای خود را کند و به دستان داد و گفت: «همیشه این پر را همراه داشته باش. هروقت به کمک من احتیاج داشتی، این پر را آتش بزن؛ من فوراً نزد تو می آیم.» با این حرف ها، دل جوان نرم شد. سیمرغ او را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز درآمد و پای کوه بر زمین . سام به پسرش نگاه کرد از شوق و خوشحالی فریاد کشید و او را در آغوش گرفت. سام گفت: «فرزندم! مرا ببخش. گذشته ها را فراموش کن من از کار خود پشیمانم.