پرش لینک ها

زال و رودابه (۱۰ سال به بالا)

گاهی دل، راه خودش را پیدا می‌کند؛ حتی اگر دیوارهای دشمنیِ دیرینه میان دو خاندان بلند باشد. در این اپیزود، قصه‌ی دل‌دادگی زالِ سپیدموی، پهلوان سیستان، به رودابه‌ی زیبارویِ کابل را می‌شنوید؛ عشقی که در دل افسانه‌ها ریشه دارد و فرجام آن، تولد رستمی است که سرنوشت یک ملت را دگرگون خواهد کرد. با ما همراه شوید در روایتی از مهر، دلاوری، پیشگویی ستارگان، و حضور رازآلود سیمرغ، در داستانی که مرز میان افسانه و حقیقت را کم‌رنگ می‌کند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

زال و رودابه

روزی روزگاری ،زال دلتنگ و ناراحت بود اسب خود را زین کرد تا به دشت و صحرا برود و کمی گردش کند. جمعی از بزرگان سپاه را همراه کرد و راه افتاد. آنها رفتند و رفتند. از دشتهای سبز گذشتند از کوههای بلند گذشتند تا از زابل به کابل رسیدند

در کابل شاهی به نام مهراب فرمانروایی میکرد. او از فرزندان ضحاک ماردوش به حساب آمد. اما مردی دانا بود و خزانه اش پر از طلا و جواهر وقتی مهراب از آمدن زال به کابل باخبر شد به استقبال او رفت. زال از مهراب خوشش آمد و او را دعوت کرد تا به خیمه گاه او برود و مهمان او باشد

زال سفره ای شاهانه انداخت و غذاهای لذیذ و خوشمزه در سفره گذاشت. همه ی مهمان ها خوردند و نوشیدند و از هر دری حرف زدند. مهراب از دیدن زال جوان خوشحال بود. وقتی شب رسید، مهراب بلند شد تا به کاخ خود برگردد. زال هم چند قدمی همراه او رفت. ب پهلوانی بلند بالا و نیرومند بود. زال به یکی از همراهانش گفت: مهراب هم پهلوانی بزرگ است. من تا امروز پهلوانی مثل او ندیده ام آن مرد گفت: «ای زال جوان خانواده ی مهراب همه خوب و خردمندند زیبا و نجیب اند. مهراب دختری دارد که در جهان مثل و مانند ندارد و هیچکس به زیبایی و خوبی او پیدا نمی شود. نام او رودابه است.

زال که مدت ها بود به دنبال همسری خوب و مهربان میگشت، از دختر مهراب خوشش آمد و مهر و محبت او به دلش افتاد و با خود گفت، رودابه” میتواند همسر خوبی برای من باشد از آن روز به بعد زال به رود به فکر میکرد و به دنبال راه چاره ای بود تا او را از پدرش خواستگاری کند.

از طرف دیگر، وقتی مهراب به کاخ خود برگشت همسرش سیندخت از او پرسید: «زال، ،پسر سام چگونه است؟ شنیده ام مدتها در آشیانه ی سیمرغ بوده و با مرغان زندگی کرده .است. آیا راه و رسم پهلوانی و کشورداری را میداند؟ مهراب گفت: در این جهان جوانهای زیادی زندگی میکنند ولی هیچ کدام مثل زال نیستند زال دل شیر دارد و زور فیل جوانی زیبا و بلند بالاست هوشیار و بیدار است. فقط موهایش سفید است که این هم چهره ی او را زیباتر کرده. من که شیفته ی اخلاق و رفتار او شده ام.» رودابه که آنجا نشسته بود این حرفها را شنید مهرزال به دل او افتاد و با خود گفت : ای کاش میشد که زال همسر آینده ی من “باشد

چند روز بعد، زال و همراهانش به زابل برگشتند اما بازهم زال به رودا به فکر می کرد. روزی از روزها زال در گوشه ای نشسته بود. پیری دانا به طرف او رفت و پرسید: «ای پهلوان به چه فکر میکنی؟ مدتهاست که میبینم در در فکری!

زال گفت: «ای پیردانا مدتها بود که دنبال همسری خوب و مهربان میگشتم. حالا او را پیدا کرده ام اما نمیدانم پدرم با این کار موافق است یا نه

 پیرمرد گفت: «این دختر، از کدام خانواده است؟»

زال :گفت «دختر مهراب کابلی است.

پیرمرد گفت: مهراب پهلوانی خردمند و جوانمرد است. اما او از فرزندان ضحاک است. حتما می دانی که ضحاک ماردوش دشمن ایرانیان بود منوچهر شاه با این کار موافق نیست.

زال گفت: چاره چیست؟ :گفت: «چاره ی کار به دست پدرت سام پهلوان است. از او بخواه تا نامه ای به منوچهر شاه بنویس شاه بنویسد و از او خواهش کند که به این پیوند راضی شود. زال از این حرف خوشش آمد. نامه ای به پدرش نوشت و گفت: ای پدر بزرگوار! سلام و درود بر شما. از روزی که به دنیا آمدم، مرا به کوه و صحرا انداختی. مدت ها از تو دور بودم. روزی که مرا از آشیانه ی سیمرغ به خانه آوردی، قول دادی که هر آرزویی داشته باشم، برآورده کنی. اکنون خواهشی دارم. من به دنبال همسری خوب و مهربان بودم. دختر مهراب را دیده ام ومهرش در دلم جای گرفته است. از تو می خواهم کمکم کنی تا به آرزویم برسم. وقتی سام نامه ی زال را خواند با خود گفت مهراب” که از فرزندان ضحاک است چگونه دختر او را به همسری پسرم درآورم؟!

بعد از ستاره شناسان خواست تا طالع زال را ببینند و جواب این سؤال را بدهند. ستاره شناسان طالع زال را دیدند و گفتند ای پهلوان به تو مژده میدهیم که این پیوند مبارک است. بدان که از این ،پیوند پسری به دنیا می آید که همه ی دشمنان ایران را از بین می برد و پشت همه ی ظالمان را به خاک میمالد. پادشاهان به او احترام میگذارند و مردم به او دلگرم میشوند.»

سام، خوشحال شد. نامه ای به پسرش زال نوشت و به او گفت: «من هم از این پیوند، راضی و خوشحالم.»

زال از جواب پدر خوشحال شد. دیگر بایستی فرصت مناسبی پیدا میکرد تا همراه پدرش به خواستگاری رودابه برود. انتظار زال زیاد طول نکشید و بالاخره روز خواستگاری هم رسید. روزی از روزها، سام فرستاده ای به کابل فرستاد و به مهراب خبر داد که: «برای خواستگاری دخترت به کابل می آییم.»

مهراب این خبر را به همسرش سیندخت داد. سیندخت به مهراب گفت: باید شهر را آذین ببندی و کاخ را چراغانی کنی سام، پهلوانی بزرگ و سرور ایرانیان است. باید استقبالی شاهانه از او بشود.

به دستور ،مهراب شهر را آذین بستند. کوچه ها را آب و جارو کردند و همه منتظر بر بام خانه ها ایستادند. وقتی سام و سپاهیانش وارد کابل شدند همه ی مردم کابل طبلها را کوبیدند و شیپورها را به صدا درآوردند و شادی کردند. سام و همراهانش به کاخ مهراب رفتند. مهراب با همه ی بزرگان و سپاهیانش به استقبال آمد. آنها بر سر و پای زال، طلا و جواهر ریختند و او را بر تختی زرین نشاندند در همان مجلس، سام از رودابه خواستگاری کرد.

مهراب و سیندخت از این خواستگاری خوشحال شدند. چند روز بعد، مراسم عروسی برگزار شد عروس و داماد را بر تختی زرین نشاندند و بر سرورویشان جواهرات زیادی ریختند. آن روز همه ی مردم کابل شادی میکردند.

سام وزال، سه هفته در کابل ماندند و بعد همراه رودابه به زابل برگشتند. از پیوند زال و رودابه ، چند ماهی گذشت. کم کم چهره ی رودابه زرد شد. احساس میکرد تنش سنگین است و دلش غمگین .روزی مادرش از او پرسید: «چه شده رودابه ؟! چرا ساکت و غمگینی؟» رودابه گفت: «آن قدر سنگین شده ام که انگار درونم را با سنگ و آهن پر کرده اند. نمی توانم حرکت کنم و راه بروم همیشه میخواهم بخوابم.

چند روز بعد آن قدر حال رودابه بد شد که از هوش رفت زال را خبر کردند زال به بالین آمد. وقتی او را بیهوش دید ترسید و دنبال راه چاره گشت. ناگهان به یاد سیمرغ و پری که به او داده بود افتاد. فوراً پر سیمرغ را آتش زد. در همان لحظه، هوا تیره وتار شد سیمرغ با آن هیکل بزرگ و پرهای زیبایش در خانه ی زال نشست

سیمرغ از زال پرسید: «چه شده فرزندم؟! چرا غمگین و ناراحتی؟» زال رودابه را نشان داد و گفت: «همسرم رودابه بیمار است سیمرغ به زال گفت: «نگران نباش فرزندم همسرت باردار است و تا چند روز دیگر فرزندی به دنیا می آورد. فرزندی که به بزرگی فیل است و دل شیر دارد فرزند تو آن قدر درشت است که مثل دیگر نوزادان راحت به دنیا نمی آید من دارویی به تو میدهم تا رودابه آن را بخورد و درد زایمان را حس نکند.

سیمرغ دارویی به زال داد و پرزد و رفت زال دارو را به رودا به داد و او خورد.

همان طور که سیمرغ گفته بود، رودا به فرزندی درشت به دنیا آورد. مردم از دیدن نوزادی به آن بزرگی تعجب کردند. کودک با آنکه تازه به دنیا آمده بود، مانند بچه ای یک ساله بود. زال اسم نوزاد را رستم گذاشت و برای سیرکردن شکم او ده دایه گرفت تا به او شیر بدهند. وقتی سام از تولد رستم باخبر شد، سفره ای انداخت و همه ی مردم زابل را مهمان کرد. مردم به خاطر تولد رستم یک هفته شادی کردند و بر سر سفره ی سام غذا خوردند. وقتی رستم یک ساله شد مثل نوجوانی ده ساله بود و به اندازه ی پنج مرد غذا می خورد وقتی به هشت سالگی رسید پهلوانی قوی بود.

شبی از شبها رستم نوجوان خوابیده بود ناگهان سروصدای مردم او را از خواب  بیدار کرد رستم از خانه بیرون دوید فیل سفید ،زال افسارش را پاره کرده و به مردم هجوم آورده بود نگهبانها نمی توانستند جلو فیل مست را بگیرند. رستم دوید و گرز پذر بزرگش سام را آورد و جلو فیل خشمگین ایستاد نگهبان ها ترسیدند که فیل ،مست رستم نوجوان را از بین ببرد اما رستم آنها را کنار زد و به فیل حمله کرد فیل مست همین که رستم را دید، به طرف او دوید و خرطومش را بالا برد تا بر سر رستم بکوبد ولی رستم به او فرصت نداد و با گرز بر سر فیل کوبید با همان یک ضربه فیل مست لرزید و بر زمین افتاد.

  • خزانه: محل نگهداری پول و چیزهای گران‌بها
  • خیمه گاه: محل برپایی چند خیمه
  • خردمند: باخرد، باشعور
  • نجیب: ‌اصیل، شریف
  • بلندبالا: بلند قد
  • طالع: ‌اقبال، بخت
  • آذین: زینت، آرایش
  • زرین: طلایی
  • دایه: پرستار کودک
  • گُرز: چماق

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.