روزی، روزگاری در زمانهای قدیم، پهلوانی بود به نام اسفندیار. اسفندیار پهلوانی شجاع و رویین تن بود؛ یعنی هیچ سلاحی تنش را زخمی نمی کرد. اگر شمشیر به بدنش می خورد، تن او زخمی نمی شد. اگر تیری به او می خورد تیر در بدنش فرو نمی رفت. به همین خاطر اسفندیار
در همه ی جنگ ها پیروز می شد و با هر پهلوانی که می جنگید، او را شکست می داد. اسم پدر اسفندیار، گشتاسب بود. گشتاسب شاه ایران بود، اما به پسرش حسودی میکرد، چون میدید که مردم ایران اسفندیار را بیشتر از او دوست دارند میدید که بزرگان کشور و پهلوانها به اسفندیار احترام میگذارند شاه می ترسید که پسرش به جای او بر تخت شاهی بنشیند و شاه ایران شود.
به همین ،خاطر ،گشتاسب همیشه پسرش را دنبال کارهای خطرناک میفرستاد همیشه سعی میکرد اسفندیار در صحرا و بیابان در حال جنگ باشد. دلش می خواست هر طور شده پسرش در جنگ کشته شود و نتواند جای او را بگیرد. روزی از روزها که اسفندیار از جنگ با دشمنان ایران برگشته بود، خوشحال پیش پدرش رفت تا خبر پیروزی خود را به او بدهد. در تالار مخصوص کاخ شاه روی تختی نشسته بود وزیرها و حکیم ها و پهلوانها هم روی زمین نشسته بودند. شاه رو به اسفندیار کرد و گفت: «فرزندم! همه میدانند که تو شجاع ترین پهلوان ایرانی تو همه ی دشمنان ایران را از بین برده ای اما هنوز یک نفر هست که به حرف ما گوش نمیدهد و خودش را بهتر از همه میداند. باید بروی و او را دست بسته به کاخ من بیاوری.
اسفندیار پرسید چه کسی را؟
شاه گفت: «رستم را.»
اسفندیار گفت: رستم» که پهلوان ایران است. او که همیشه با دشمنان ایران جنگیده مردم ایران رستم را دوست دارند چطور به جنگ او بروم؟ مردم ایران درباره ی من چه میگویند؟» شاه گفت: «همین که گفتم اگر می خواهی بعد از من بر تخت شاهی بنشینی، باید این کار را بکنی. قسم میخورم که اگر رستم را به اینجا بیاوری، فوری تاج و تخت شاهی را به تو بدهم.» اسفندیار گفت: «پدر جان! این کار درستی نیست.»
شاه گفت: «اگر می خواهی تاج شاهی را بر سر بگذاری، باید این کار را بکنی.» اسفندیار ناراحت از کاخ شاه بیرون رفت. در راه مادرش کتایون را دید. کتایون به پسرش گفت: «شنیده ام پدرت میخواهد به جنگ رستم بروی
اسفندیار گفت: «بله، مادر!» کتایون گفت: «به حرف پدرت گوش نکن چطور میخواهی به جنگ پهلوانی بروی که مثل شیر قوی است؟ خودت که بهتر از من او را می شناسی!»
اسفندیار گفت: «پدرم گفته است اگر تاج و تخت می خواهم، باید این کار را بکنم.»
کتایون گفت: «پدرت پیر است. مردم ایران همگی چشم امید به تو دارند. خودت را به خطر نینداز! اگر به جنگ رستم بروی، جانت را از دست میدهی!»
اسفندیار گفت: «راست میگویی. به جنگ جنگ رستم نمی روم میروم و از او خواهش میکنم که خودش دستش را ببندد و همراه من به اینجا بیاید.
همان روز اسفندیار با تعداد زیادی از سربازهایش به طرف زابلستان رفت وقتی به رودخانه ی هیرمند رسیدند ایستادند و چادرها را برپا کردند تا استراحت کنند اسفندیار به سربازهایش گفت: «شاه گفته است که دست رستم را ببندم و او را همراه خود ببرم ولی من این کار را نمیکنم حالا یک نفر را پیش رستم میفرستم و به او پیغام میدهم تا به اینجا بیاید.
،اسفندیار پسرش بهمن را صدا کرد و گفت: «نزد رستم برو و سلام مرا به او برسان و بگو تو پهلوان ایرانی؛ چرا به دربار شاه نمی آیی؟ ما آمده ایم تا با ادب و احترام، تورا به آنجا ببریم.» بهمن سوار بر اسب شد و راه افتاد و از مردم آن سرزمین سراغ رستم را گرفت گفتند که رستم به شکار رفته است. بهمن
گفت: «مرا مرا به شکارگاه ببرید.
وقتی بهمن به شکارگاه رسید و رستم را دید تعجب کرد و با خود گفت چه پهلوان قوی هیکلی تا امروز هیچ کس را مثل او ندیده ام. اگر پدرم با او بجنگد، حتماً شکست می خورد رستم جلو آمد جلو آمد بهمن سلام کرد و پیغام اسفندیار را به او گفت. رستم فوری به راه افتاد و همراه بهمن رفت. اسفندیار با دیدن رستم خوشحال شد او را در بغل گرفت و صورت او را بوسید. بعد گفت: «ای پهلوان! پدرم گشتاسب دستور داده است که تو را بگیرم و دستت را ببندم و نزد او ببرم. اما من این کار را نمیکنم میخواهم خودت دستت را ببندی و همراه من بیایی قول میدهم که هیچکس به تو آسیبی نرساند.
رستم گفت :این حرف را نزن تا زنده ام، هیچ کس نمی تواند دست مرا ببندد. من بیشتر از ششصد سال زندگی کرده ام و هنوز از کسی شکست نخورده ام.
اسفندیار گفت: «ولی من اسفندیار رویین تنم هیچ شمشیر و تیری تن مرا زخمی نمیکند
رستم گفت: ای جوان! بدان که پدرت تو را از کشور دور کرده تا به دست من کشته شوی از تو میترسد . نمیخواهد به جای او بر تخت بنشینی. عاقل باش و از خدا بترس.
اسفندیار گفت: «من گول حرف های تو را نمی خورم، حتماً از اینکه با من بجنگی، می ترسی. رستم گفت: «حالا که نمی خواهی درست فکر کنی فردا باهم می جنگیم. آن وقت می بینی که پهلوانی یعنی چه!
صبح روز بعد، هر دو پهلوان به میدان جنگ آمدند. اول با نیزه جنگیدند. نیزه هایشان شکست. بعد با گرز به هم حمله کردند دسته گرزها هم شکست. بعد از آن، هر دو، ی تیروکمان به دست گرفتند و به یکدیگر تیر زدند. تیرهای رستم در تن اسفندیار فرو نرفت. اما تیرهای اسفندیار تن رستم را زخمی کرد که دید جانش در خطر است از کوه بالا رفت و کسی را دنبال پدرش زال فرستاد و از او رستم کمک خواست. زال آمد و رستم را با خود به خانه برد. موقع رفتن، رستم به اسفندیار گفت: «فردا باز به میدان میآیم. زال رستم را به خانه برد و گفت: در این کار باید از سیمرغ کمک بگیریم.» زال بالای کوه رفت و آتش روشن کرد و پر سیمرغ را سوزاند یک ساعت بعد، سیمرغ پیش شده؟ زال آمد و پرسید: «چی زال ماجرای رستم و اسفندیار را گفت. سیمرغ نزد رستم رفت . با منقارش تیرها را از تن رستم بیرون کشید و پرخود را به زخمها مالید.
زخمهای تن او فوری خوب شدند. بعد به رستم گفت: «مگر نمی دانستی که اسفندیار رویین تن است و تیر و شمشیر تن او را زخمی نمیکند؟
رستم گفت: چاره ای نداشتم
سیمرغ گفت: «حالا من چاره ی کار را به تو میگویم.»
سیمرغ رستم را به کنار دریا برد و درخت گزی را به او نشان داد و گفت: «از این درخت شاخه ای پیر بعد، سه تا از پرهای مرا به یک سر آن ببند. به سر دیگر چوب هم دو تیر محکم كن. فردا وقتی به میدان میروی، اول از اسفندیار بخواه که دست از جنگ بردارد. اگر چند بار گفتی و گوش نکرد با این تیر به چشمانش بزن اسفندیار رویین تن است، اما تیر در چشم هایش فرو می رود.»
سیمرغ پرید و رفت . رستم به خانه برگشت. روز بعد وقتی خورشید در آسمان بالا آمد، رستم سوار بر اسب به میدان رفت. اسفندیار با دیدن او تعجب کرد، چون رستم سالم و سرحال بود. اسفندیار گفت: «چطور با آن همه زخم زنده و سالم ماندی؟ رستم گفت: ای پهلوان از خدا بترس و دست از جنگ بردار. کمی فکر کن. من امروز برای جنگ با تو نیامده ام. آمده ام تو را نصیحت کنم تو را به خدا قسم میدهم به خودت کن و برگرد!» اسفندیار خندید و گفت: «میبینم که ترسیده ای. اگر میخواهی زنده بمانی، فوری دستهایت را ببند و همراه من به کاخ گشتاسب بیا.
رستم که دید حرفهایش در اسفندیار اثر نمی کند تیر را در کمان گذاشت رو به آسمان کرد و گفت: «ای خدای بزرگ! تو می بینی که اسفندیار می خواهد بجنگد و نمی خواهد آشتی کند. بدان که من بیگناهم.
رستم این را گفت و تیر را رها کرد. تیر در چشمهای اسفندیار فرو رفت. در یک لحظه دنیا پیش چشمان اسفندیار سیاه شد و از اسب به زمین افتاد
رستم گفت: «دیدی چقدر مغرور بودی؟ تو بودی که میگفتی تیر و شمشیر به تن من فرو نمی رود. من دیروز هشت تیر در بدنم فرو رفت اما تو با یک تیر به زمین افتادی اسفندیار بیهوش شد. پسر اسفندیار و دیگر پهلوانها کنار اسفندیار آمدند. با دیدن پیکر زخمی او ناله کردند و گریستند. نجنگ
بهمن گفت: «دیدی پدر؟! گفتم که با رستم جنگ نکن، گوش نکردی . اسفندیار گفت: «گریه نکن گناه از من بود. شاید هم سرنوشت من این بود که به دست رستم کشته شوم
رستم که کنار اسفندیار ایستاده بود نشست دست اسفندیار را در دستش گرفت و گریه کرد. اسفندیار گفت: «ای پهلوان من از تو شکایتی ندارم تو گناهی نداری. گناهکار اصلی پدرم است. او مرا فرستاد تا به دست تو کشته شوم. حالا از تو خواهشی دارم بهمن پسر من و تنها یادگار من است. از تو می خواهم که او را با خود به زابلستان ببری و راه و رسم پهلوانی را به او یاد بدهی
رستم قول داد و قسم خورد که این کار را بکند. بعد از آن، اسفندیار به برادرش گفت: «این سربازها را بردار و برگرد پیش پدر به او بگو خوشحال باش! اسفندیار کشته شد و تو به آرزویت رسیدی ولی بدان که در آن دنیا، وقتی نزد پروردگار میرویم من از تو شکایت خواهم کرد
رستم بهمن را همراه خود به زابلستان برد و راه و رسم کشورداری و پهلوانی را به او یاد داد. چند سال گذشت گشتاسب از کار خود پشیمان شد. او دیگر فهمیده بود که اشتباه کرده ست. نامه ای به رستم نوشت و به او گفت: «می دانم که بهمن پیش توست. از تو ممنونم که او را نزد خود نگه داشته ای و راه و رسم پهلوانی و کشورداری را به او آموخته ای . اما بدان که او نوه ی من است و من او را مثل چشمان خودم دوست دارم از تو می خواهم او را نزد من بفرستی. چون می خواهم بعد از من، بهمن که مثل پدرش پهلوان شجاعی است، به تخت شاهی بنشیند.» رستم این خبر را به بهمن گفت و او هم خوشحال شد. رستم لباس گرانبهایی به تن بهمن پوشاند. اسبی تندرو به او داد و چند پهلوان همراه او کرد تا در راه تنها نباشد. وقتی بهمن به کاخ رسید، گشتاسب از دیدنش خوشحال شد، او را در بغل گرفت و سروصورتش را بوسید. بعد به وزیر خود گفت از این به بعد بهمن شاه ایران است همه از او اطاعت کنید و کلید خزانه و گنج شاهی را به او بسپارید
وزیر، کلید خزانه را به بهمن داد و به او گفت: «فرزندم! حال که به جای پدربزرگت بر تخت شاهی مینشینی، سعی کن دادگر و مهربان باشی، سعی کن شجاع پهلوان باشی، مثل پدرت همیشه با بزرگان و دانشمندان مشورت کن و در کارها از آنها کمک بخواه آدمهای بد و دروغگو را به کاخت راه نده و با آنها مشورت نکن که تو را گمراه میکنند
بهمن قول داد که این کارها را بکند. چند روز بعد از آنکه بهمن پادشاه شد گشتاسب نیز از دنیا رفت.