پرش لینک ها

سوگ سیاوش (۱۰ سال به بالا)

در جهانی که دروغ، حسادت و قدرت‌طلبی سایه می‌افکند، راستی و وفاداری سیاوش، مثل چراغی روشن می‌درخشد. اما گاهی، چراغ‌ها را هم خاموش می‌کنند. در این اپیزود، روایتی می‌شنوید از شاهزاده‌ای که از آتش گذشت، از جنگ سر باز زد، به عهد وفا کرد و در نهایت، قربانی توطئه شد. داستانی از سوگ و سکوت، از خون پاکی که بر زمین ریخت و گیاهی که از آن رویید. این، فقط مرگ یک پهلوان نیست؛ آغاز افسانه‌ای است که تا همیشه در دل ایران زنده خواهد ماند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

سوگ سیاوش

روزی روزگاری شاهزاده ای بود به نام سیاوش سیاوش جوان شجاع و دلیری بود و جنگ آوری، اسب ،سواری چوگان تیراندازی و… را از رستم آموخته بود

روزی از روزها سپاهیان افراسیاب از توران زمین به ایران حمله کردند. سیاوش از پدرش اجازه خواست تا به جنگ دشمن برود. او همه پهلوان ها و لشکریان را جمع کرد و به جنگ سپاه دشمن رفت و آنها را تار و مار کرد. ،سیاوش چنان ترسی در دل سپاه دشمن انداخت که آنها تقاضای صلح و دوستی کردند. سیاوش قبول کرد و با آنها عهد و پیمان بست که تا زمانی که تورانیها به ایران حمله نکنند سپاه ایران هم کاری به آنها نداشته باشد.

حمل این خبر به گوش کاووس شاه ایران رسید. او از کار سیاوش ناراحت شد و پیغام فرستاد که چرا با دشمن صلح کرده ای؟ به آنها حمله کن و همه آنها را از بین ببر.

اما سیاوش شاه او را مجبور کرده بود که از آتش بگذرد و جانش را به خطر بیندازد. این بود که لشکریان را به یکی از فرماندهان سپرد و خودش به سرزمین توران رفت.

یاوش از پدرش افراسیاب شاه توران وقتی از آمدن سیاوش باخبر شد به عهد و پیمانی که بسته بود، وفادار ماند. او قبل از آن هم از پدرش نامهربانی دیده بود

وزیرش پیران را صدا کرد و گفت: «شنیده ام که سیاوش پسر کاووس، شاه ایران لشکر خود را رها کرده و به کشور ما آمده است.

پیران که وزیری دانشمند و مهربان بود، گفت: «سیاوش با ما پیمان صلح و دوستی بست. با پدرش از کار او خشمگین شد و به او دستور داد که عهد و پیمانش را بشکند و به ما حمله کند. اما سیاوش حرف پدرش را گوش نکرد و عهد و پیمانش را زیر پا نگذاشت. او تاج و تخت و فرماندهی لشکر را رها کرد و به اینجا آمد. حالا وظیفه  ماست که به او احترام بگذاریم.

 افراسیاب گفت : اما سیاوش دشمن ماست.»

ایرانی ها و تورانی ها سالهاست که با هم جنگ .دارند میترسم او در اینجا افرادی را دور خود کند و به ما حمله کند

جمع  پیران گفت: «ای شاه میدانی که کاووس پیر است. اگر سیاوش نزد پدرش میماند، خیلی زود به جای او

شاه میشد اما سیاوش تخت شاهی را رها کرد و عهد و پیمانش را زیر پا نگذاشت کسی که این قدر جوانمرد است . هرگز نامردی نمیکند و عهد و پیمانش را نمیشکند

افراسیاب حرف پیران را قبول کرد و گفت: «تو خودت به استقبال سیاوش برو و او را با احترام به اینجا بیاور و با احترام کامل او را پیران به استقبال سیاوش رفت و با احترام کامل او را به دربار افراسیاب .آورد

وقتی به کاخ ،رسیدند افراسیاب، سیاوش را در بغل گرفت و گفت: ای شاهزاده بدان که اینجا هم خانه تو است و مردم توران خدمتگزارت هستند.»

چند روزی که گذشت افراسیاب آن قدر از رفتار و اخلاق سیاوش خوشش آمد که او را همه جا همراه خودش می برد. روزی از روزها افراسیاب گفت: «دوست دارم با تو چوگان بازی کنم. سیاوش قبول کرد افراسیاب با هفت نفر از تورانیها و سیاوش هم با هفت نفر از ایرانیهایی که همراه او بودند بازی کردند. در این بازی سیاوش آن قدر خوب بازی کرد و هنر خود را نشان داد که همه انگشت به دهان ماندند.

هر روز که میگذشت مهر و محبت افراسیاب به سیاوش بیشتر میشد؛ تا جایی که دخترش فرنگیس را به همسری او درآورد و قسمتی از خاک توران را به سیاوش داد تا در آنجا پادشاهی کند. سیاوش همراه فرنگیس به آن سرزمین رفت و در آنجا شهر بزرگی ساخت؛ شهری که همه از دیدن ساختمان های زیبا، خیابان ها و باغ هایش تعجب میکردند. نام این شهر، «سیاوشگرد» بود. وقتی خبر ساخته شدن این شهر به گوش افراسیاب رسید، او برادرش گرسیوز را به آنجا فرستاد و گفت: «به سیاوش گرد برو و ببین سیاوش چه میکند. آیا به سرزمین ما دل بسته یا در فکر ایران است؟

گرسیوز با گروهی از لشکریان به آنجا رفت. آنها آن قدر از زیبایی شهر تعجب کردند که تا چند دقیقه زبان گرسیوز بند آمد. بعد، او در دل گفت: «اگر سیاوش اینجا بماند، مردم آن قدر به او علاقه مند می شوند که دیگر توجهی به من و افراسیاب نمیکنند آتش حسودی و دشمنی در دل گرسیوز شعله ور شد و تصمیم گرفت هر طور شده سیاوش را از بین ببرد.

گرسیوز يك هفته در سیاوش گرد ماند. وقتی میخواست برگردد، سیاوش نامه ای پر از مهر و محبت به افراسیاب نوشت و هدیه های گران بهایی آماده کرد و همه را به گرسیوز داد تا آنها را به افراسیاب بدهد.

گرسیوز و همراهانش حرکت کردند اما او تمام طول راه به فکر نابودی سیاوش بود. وقتی به کاخ افراسیاب ،رسیدند گرسیوز نامه و هدیه های سیاوش را به شاه داد افراسیاب نامه سیاوش را خواند و خوشحال شد اما گرسیوز گفت: ای براد را ساده نباش و گول حرفهای یانانه سیاوش را نخور. در این چند روز که در سیاوش گرد بودم با چشم خودم دیدم که او با پدرش کاووس آشتی کرده و هر روز فرستاده هایی بین آن دو رفت و آمد می کنند. سیاوش با پادشاه روم و چین هم پیمان بسته و با آنها رابطه دارد به نظرم سیاوش نقشه هایی در سر دارد باید مواظب او باشیم.

با این حرفها افراسیاب به سیاوش بدگمان شد و ترسید و تصمیم گرفت هر طور شده از نقشه های او در آورد

گرسیوز گفت: «نباید کاری کنیم که بعداً پشیمان شویم. اگر زود تصمیم نگیریم، ممکن است فردا دیر باشد و دیگر کاری از دستمان بر نیاید

افراسیاب گفت: «همه میدانند که سیاوش با ما پیمان دوستی بسته و تاج و تخت شا را رها کرده و با پدرش دشمن شده و به ما پناه آورده. بی بهانه نمی توانیم او را از میان برداریم. باید او را امتحان کنیم اگر گناهکار باشد گناهش بر همه آشکار می شود. آن وقت دیگر کسی ما را سرزنش نمیکند

گرسیوز گفت: «هرچه زودتر این کار را بکنیم.»

افراسیاب گفت: «يك بار دیگر به سیاوش گرد برو و به او بگو که دل شاه برای داماد و دخترش

تنگ شده و می خواهد شما را ببیند به شهر ما بیایید و چند روزی در کنار ما باشید. گرسیوز که دید نقشه هایش گرفته است خوشحال شد و حرکت کرد. در بین راه، باز هم فکر کرد و نقشه کشید. با خود گفت: باید کاری کنم که سیاوش بترسد و همراه من به دربار افراسیاب نیاید اگر سیاوش نزد افراسیاب بیاید بدگمانی های شاه از میان می رود و نقشه های من به هم میریزد اما اگر سیاوش همراه من نیاید بدگمانی شاه بیشتر میشود وقتی گرسیوز به سیاوش گرد رسید سیاوش به استقبال او رفت و از حال شاه پرسید.

گرسیوزبه دروغ خودش را غمگین نشان داد. سیاوش پرسید: «چه شده؟ انگار غمگین و ناراحتی ! گرسیوز گفت: «بله، غم بزرگی در دل دارم. نگران تو هستم. برادرم افراسیاب به تو بدگمان شده او به همه بدبین و بدگمان است و دنبال بهانه میگردد. چند سال پیش به برادر دیگرم اغریر بدگمان شد و او را کشت. حالا هم به تو بدگمان شده او عهد و پیمان نمی شناسد

و قدر دوستی را نمیداند حالا هم مرا فرستاده تا تو را پیش او ببرم

سیاوش گفت:  تو اشتباه میکنی اگر شاه به من بدگمان بود دخترش را به من نمی داد و مرا شاه این قسمت از سرزمینش نمیکرد

گرسیوز گفت: «افراسیاب آدم عجیبی است. تو آدم ساده و مهربانی هستی و او را نمی شناسی. افراسیاب مثل دیوها ناپاک .است حالا هم همراه من نیا نامه ای بنویس و دوستی خود را به او اعلام کن من هم میروم و با او حرف میزنم شاید دست از این بدگمانی بردارد. آن وقت چند روزی نزد او بیا!

به این ترتیب گرسیوز سیاوش را راضی کرد که همان جا بماند و خودش نزد افراسیاب برگشت و دوباره شروع کرد به بدگویی این بار افراسیاب بیشتر ترسید و فکر کرد حتماً نقشه هایی در سر سیاوش است که نزد او نیامده است

گرسیوز که دید افراسیاب نگران شده است، گفت: من به چشم خودم دیدم که فرستادگان شاه چین و روم با سیاوش گفت وگو می کردند.

افراسیاب با شنیدن این حرفها خشمگین شد و دستور جنگ با سیاوش را داد سپاه افراسیاب آماده شدند و به طرف سیاوش گرد حرکت کردند گرسیوز فرستاده ای نزد سیاوش فرستاد و پیغام داد حرفهای من در دل شاه اثر نکرد حالا لشکریان او برای جنگ با تو

می آیند. از آنجا فرار کن

سیاوش ماجرا را برای همسرش فرنگیس تعریف کرد فرنگیس گفت: تو به ایران برگرد سیاوش گفت: «نمی توانم تو را تنها بگذارم.»

فرنگیس گریه و زاری کرد و با التماس گفت: «برو و جانت را نجات بده! من پدرم را می شناسم سیاوش با ایرانیهایی که همراهش بودند به راه افتاد. اما لشکریان افراسیاب به آنها رسیدند و راه آنها را بستند جنگ سختی در گرفت همه یاران سیاوش کشته شدند و خود او هم زخمی شد لشکریان افراسیاب بدن زخمی سیاوش را به سیاوش گرد بردند و در آنجا او را کشتند وقتی خون سیاوش به زمین ریخت در همان جا گیاهی رویید که به سیاوشان معروف است همان لحظه زمین و آسمان تیره و تار شد و مردم ترسیدند و همه فهمیدند که این سیاهی به خاطر کشتن سیاوش بیگناه است. همه مردم افراسیاب را نفرین کردند.

 

شاهنامه در یک نگاه

حکیم ابولقاسم فردوسی، حماسه سرای ایرانی و یکی از بزرگترین شاعران ایران در قرن چهارم است فردوسی با درهم آمیختن تاریخ ،ایران ،افسانههای پهلوانی و اندیشه های بلند و ماندگار خود، کتابی نوشت که به قول خودش کاخ بلند و بیگزندی است که هرگز از بین نمیرود و تا زمانی که کشور ایران وجود دارد و مردم ایران زنده هستند و زندگی میکنند، نام فردوسی و اثر جاویدان او «شاهنامه» هم وجود دارد. شاهنامه حماسه ای منظوم و در برگیرندهی نزدیک به ۵۰/۰۰۰ بیت و یکی از بزرگترین و برجسته ترین سروده های حماسی جهان است که سرایش آن دست آورد دست کم سی سال کار پیوسته ی این سخن سرای نامدار ایرانی است.

در داستانهای شاهنامه پیام شخصیت پردازی ، رفتارهای درست انسانی و اجتماعی چنان زیبا و خوب ترسیم شده اند که به زمان و مکان خاصی محدود نمی شوند و برای تمام انسانها در هر جا و هر زمان ،مفید، زیبا و جذاب هستند.

در برگرداندن شعرها به نثر، سعی شده ،روح، فضا و حس و حال اصلی داستانها حفظ شود و خوانندگان نوجوان با مطالعه ی این داستانها با شاهنامه آشنا شوند و بعدها به

سراغ شاهنامه ی اصلی و جهان شگفت انگیز آن بروند.

  • صلح:‌ همدلی، مهربانی
  • گران بها: ارزشمند
  • رویید:‌ رشد کرد

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.