صبح روز بعد، همه حیوانات در مدرسهی صبحگاهی خورشید جمع شده بودند. اما این بار، حال و هوای مدرسه یکم فرق داشت. به جای اینکه مثل همیشه روی نیمکتهاشون بنشینند، یک گروه از کولهپشتیهای کوچک پُر از وسایل روبروی مدرسه گذاشته شده بود و همه لبخند به لب داشتند.
خانم خرسه با اشتیاق وارد حیاط شد و گفت:
“سلام به همهی بچه های عزیزم. امروز قراره روزی خاص داشته باشیم. چون ما قراره به اردوی جنگل بزرگ بریم! این سفر به شما یاد میده چطور با طبیعت آشنا بشید، از چالشها عبور کنید و با ماجراجوییهای جدید مواجه بشید.”
بچهها که خیلی هیجانزده شده بودند، با صدای بلند گفتند:
آخ جووون ….
خانم خرسه توضیح داد که هرکدام از بچهها چه وسایلی باید همراه داشته باشند: بچهای خوبم ، مقداری خوراکی، بطریهای کوچک آب، و یک دفتر یادداشت برای نوشتن خاطره ها . آگوشی سریع وسایلش رو جمع کرد و گفت:
“من آمادهام! برای یه ماجراجویی باحال .
قارچ فرفری هم با کلاه همیشگیاش لبخند زد و گفت:
“من هم آمادهام! فکر میکنم قراره چیزهای تازهای درباره گیاهان یاد بگیریم!”
اما جوجه طلایی که کمی خجالتی بود، کولهپشتی کوچک خودش رو آرام روی دوش انداخت و نزدیک به آگوشی ایستاد. اون زیر لب گفت:
“ولی من فکر میکنم که جنگل بزرگ خیلی ترسناکه ؟”
آگوشی با لبخند گفت:
“نه، اصلاًاینجوری نیست ما چون با هم هستیم. از پس هر چیزی بر میایم .
خانم خرسه با مهربانی گفت:
“بچهها، به یاد داشته باشید که ما اینجا یاد میگیریم چطور با طبیعت هماهنگ باشیم و مهمتر از همه، از همدیگه مراقبت کنیم.”
سفر به درون جنگل بزرگ شروع شد و گروه با هیجان زیادی وارد جنگل بزرگ شدند. این جنگل پر از درختهای قدیمی، گلهای عجیب و مسیرهایی بود که به جاهای جدید ختم میشد. نور خورشید به سختی از بین شاخههای انبوه درختان عبور میکرد و فضای جنگل رو به شکلی مرموز و زیبا روشن میکرد.در طول مسیر، بچهها در گروههای کوچک با هم همکاری میکردند:
آگوشی با کمک قارچ فرفری از روی نقشهای که خانم خرسه آورده بود، مسیر رو پیدا میکرد. اون گفت:
“به نظرم ما باید از کنار این تپه رد بشیم و بعد به یک درخت بزرگ میرسیم که اونجا نقطه استراحت ماست!”
جوجه سنجاب شجاع هم با دقت به اطراف نگاه میکردند تا چیزی رو از دست ندهند. سنجاب گفت:
“این گلها خیلی شبیه ستارهها هستن! فکر کنم اسمشون رو شنیدم: گل های ستارهای!”
بعد از چند قدم، بچهها به رودخانه کوچکی رسیدند که روی اون یه پل کوچیک بود . بچه ها باید دقت میکردن که یه وقت پاهاشون توی آب نره و یا لباسشون خیس نشه .
خانم خرسه گفت :
“خب بچهها، این اولین چالش ماست! باید با دقت و با نوبت از روی رودخانه عبور کنیم. اما به یاد داشته باشید، اگر کسی احساس ترس کرد، هم میتونه از من کمک بگیره و هم میتونه از هم تیمی هاش کمک بگیره .
آگوشی گفت:
“من اول میرم! این برای من خیلی هیجانانگیزه!”
و شروع به عبور از پل کرد. او با مهارت و زرنگی از روی رودخانه گذشت ،اما وقتی نوبت به جوجه طلایی کوچولو رسید، کمی می ترسید. پاهای کوچکش میلرزید و با صدای آرام گفت:
“من… من میترسم … نمیتونم… شاید بیفتم توی آب و خیس بشم !”
قارچ فرفری به اون نزدیک شد و گفت:
“نگران نباش، جوجه کوچولو. من اینجا باهات هستم. دستت رو به شونهام بگیر و قدم به قدم با من بیا.”
جوجه طلایی دلش گرم شد و قدم به قدم با قارچ از رودخانه عبور کرد. وقتی به اون سمت رسید، همه دوستانش براش دست زدند و تشویقش کردند. جوجه کوچولو خندید و گفت:
“دیدید؟ من تونستم از رودخانه رد بشم . این خیلییی هیجان انگیز بود ….
بعد از عبور از رودخانه، بچهها زیر یک درخت بزرگ بلوط نشستند تا استراحت کنند. خانم خرسه از سبدش چند خوراکی جنگلی در آورد و بخش دیگری از اردو شروع شد اون از بچه ها پرسید :
“بچهها، میدونید وقتی برگهای قدیمی از درختها میافتن، چه اتفاقی براشون میافته؟”
آگوشی گفت:
“خب، شاید خشک میشن و بعدش از بین میرن؟”
قارچ فرفری با دقت به زمین نگاه کرد و گفت:
“ولی فکر کنم تغذیهی زمین میشن … یعنی اون برگها به خاک تبدیل میشن!”
خانم خرسه گفت:
“کاملاً درست! همین برگهای قدیمی تبدیل به خاک میشن که به درختها و گیاهان جدید کمک میکنه رشد کنن. به این میگن چرخه طبیعت.”
سنجاب گفت:
“این یعنی توی طبیعت، حتی چیزهایی که قدیمی و فراموش شدن، هنوز مفیدن؟”
خانم خرسه لبخند زد و گفت:
“آره، سنجاب کوچولو . توی طبیعت هیچچیزی بیارزش نیست. این درس رو میتونیم از جنگل بگیریم که همه چیز معنا داره و به همدیگه ارتباط داره.”
وقتی گروه دوباره به راه افتاد، به جایی رسیدند که مسیر به دو جهت تقسیم میشد: یک مسیر صاف و روشن، و یک مسیر کوچکتر و تاریکتر.
خانم خرسه گفت:
“بچهها، نقشه نشون میده که مسیر درست، اون مسیریه که خیلی روشن نیست. اما باید به هم کمک کنیم و از این مسیر عبور کنیم.”
بچهها تصمیم گرفتند نکتهای از درسهایی که قبلاً یاد گرفته بودند، استفاده کنند: همکاری و راستگویی. آگوشی که همیشه پرشور بود، کمی به زمین نزدیک شد و با دقت به جایی که ردپاهایی تازه بود نگاه کرد.این به این معنی بود که مسیر پر از رفت و آمده و قبل از اون ها حیوان های دیگه هم از این مسیر رد شدن . پس با کمک خانم معلم از این مسیر رد شدن . همه در کنار هم و پشت سره هم وبا نظم حرکت کردن و بعد از طی کردن یک مسیر به یک دشت بزرگ و پر از گل رسیدن . بعد از ماجراجویی های پر چالش گروه به مقصد نهایی خودشون رسیدن . درست در وسط دشت یک چشمه کوچیک و زلال بود که با خوردن آب اون تمام خستگیه مسیر از تن بچها بیرون امد .
خانم خرسه لبخند زد و گفت:
“دیدید چطور با همکاری یک سفر شگفتانگیز رو تجربه کردید؟ امروز ثابت کردید که هر چالشی با همکاریه همدیگه قابل حل شدنه.”
جوجه طلایی با صدای بلند گفت:
“من امروز خیلی ترسیده بودم، ولی وقتی دیدم دوستهام کنارم بودن، همهچی بهتر شد!”
قارچ فرفری لبخندی زد و گفت:
“منم یاد گرفتم چطور صبر کنم و به همه کمک کنم.”
بچه ها یه دایره درست کردن و دور هم نشستن و بعد خانم معلم گفت : “بچهها، توی طبیعت بودن به ما یاد میده که با همکاری از چالش ها نترسیم .امروز شما جنگل رو بهتر شناختید و یاد گرفتید که همکاری و شجاعت، همیشه بهترین راهه.”
همه بچهها با لبخند به خانه برگشتند، در حالی که مثل همیشه جنگل پر از خنده و شادی حیوانات شده بود.