در این بخش والیا و آنتوان در سکوتی پر از معنا، با نگاه فلسفی از ذهن انسان، از دوگانگی بودن و نبودن و از اختیار و توهم کنترل سخن میگویند. این گفت وگو برای پاسخ دادن نیست بلکه برای دیدن واضحتر پرسشهای قدیمی است. *در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقهمندان میتوانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند. شب از راه رسیده بود و ساحل در تاریکی آرامشبخشی فرو رفته بود. تنها صدای موجهایی که به نرمی ساحل را نوازش میکردند و گهگاه صدای مرغهای دریایی که در دوردست پرواز میکردند، سکوت شب را میشکست. آسمان پرستاره، بیهیچ ابری، به پهنای یک بیکرانگی ناملموس گشوده شده بود. — والیا – بخش دوم والیا – بخش سوم
والیا - بخش سوم
والیا و آنتوان روی ماسههای خنک کنار آتش کوچکی که برپا کرده بودند، نشسته بودند. شعلههای آتش با هر وزش باد اندکی میرقصید و سایههایشان را روی صورت آن دو میکشید. آتش، با زبانههای آرام و بیقرارش، سایههایی متحرک روی ماسههای ساحل میانداخت. موجها نرم و یکنواخت به ساحل میرسیدند، گویی در سکوت شب زمزمههایی ناشنیدنی را با خود میآوردند. بوی نمک در هوا پیچیده بود و ستارهها، بیآنکه چشم بر هم بزنند، بر این دو رهگذر شبگرد نظاره داشتند.
والیا نگاهش را به شعلههای در حال رقص دوخته بود. لحظهای سکوت کرد، سپس آهی کشید و گفت: «گاهی فکر میکنم دلم برای آدمها میسوزه… برای اینهمه رنجی که تحمل میکنن.»
آنتوان سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. لبخندی آرام بر لب داشت، اما چشمانش چیزی را در خود پنهان کرده بود. تکه چوبی را از روی ماسهها برداشت، آن را در آتش انداخت و آرام گفت: «فکر میکنی بقیهی موجودات رنج نمیکشن؟»
والیا سری تکان داد. «نه مثل ما.»
آنتوان به دریا اشاره کرد، جایی که موجها مدام میآمدند و میرفتند. «درسته. هیچ موجودی به اندازهی ما نمیتونه رنج بکشه، ولی از اون طرف، هیچ موجود دیگهای هم به اندازهی ما لذت نمیبره.»
والیا کمی به سمتش چرخید. «چی میخوای بگی؟»
آنتوان دستهایش را به اطراف باز کرد، گویی میخواست وسعت چیزی نامرئی را نشان دهد. «ما هم رنج رو به اوج میرسونیم، هم لذت رو. یه حیوان درد گرسنگی رو حس میکنه، ولی غصهی آینده رو نمیخوره. یه پرنده زخمی میشه، اما به زخمهای گذشته فکر نمیکنه. ما اما، نه فقط از درد جسمی، که از خاطرات، ترسها، آرزوهای محققنشده، و حتی از چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده هم رنج میکشیم.»
والیا با تامل گفت: «ولی چرا؟ چرا رنج ما اینقدر وسیعه؟ حیوانات درد میکشن، ولی غرق در اندوه نمیشن. گذشتهشون رو روی شونههاشون حمل نمیکنن. آیندهشون رو با اضطراب نمیبینن.»
آنتوان سری تکان داد: «چون ذهن ما بیشتر از هرچیز، منبع این رنج و لذته. حتی سادهترین تجربهها هم در ذهن ما دو تکه میشن؛ هم شیرین، هم دردناک.»
مکثی کرد و بعد ادامه داد: «یه منظرهی اروتیک، یه غذای وسوسهانگیز، چه واقعی باشه، چه تصویری روی یک صفحه، چه صرفا یه تصور ذهنی، همیشه دو حس رو همزمان بیدار میکنه: لذت و رنج. رنج، از اینکه زودگذرند، از اینکه شاید دسترسی بهشون نداشته باشی، از اینکه هر چه نزدیکتر بشی، محوتر میشن. حتی مقاومت در برابر وسوسه هم یه جور لذت و شکنجهی همزمانه.»
والیا آرام نفسش را بیرون داد. نگاهش را به امواج دوخت. در ذهنش صحنههایی شکل گرفت، تجربیاتی که همین حس را در او بیدار کرده بودند. چیزی نگفت.
آنتوان اضافه کرد: «ما اسیر همین بازی دوگانهایم. هرچی آگاهتر باشی، بیشتر این تضاد رو حس میکنی. برای یه حیوان، دردش همونقدر آنیه که خوشیهاش. ولی ما؟ ما خاطره میسازیم. آینده رو تو ذهنمون مجسم میکنیم. و این یعنی مدام، بین چیزی که هست و چیزی که میتونست باشه و چیزی که بوده در حال جدال هستیم.»
والیا صدای آه مانندی را نجوا کرد و دیگر هیچ نگفت.
آنتوان لبخند محوی زد و سکوت کرد. تنها شعلههای آتش بینشان میرقصیدند و صدای موجها، آرام این حقیقت را در ساحل زمزمه میکرد.
والیا بعد از لحظاتی سکوت، چوب کوچکی را در آتش انداخت و گفت: «ولی بوداییها همیشه میگن که درد یک واقعیت اجتنابناپذیره، ولی رنج اختیاره. تو اینطور فکر نمیکنی، آنتوان؟»
آنتوان خندید، آن نوع خندهای که نه از سر شادی، بلکه نشانهی نوعی آگاهی تلخ بود. دستی از میان موهای جوگندمیاش رد کرد و نگاهش را به امواج دوخت.
«نه، اصلا.»
والیا ابرویش را بالا انداخت. «چرا؟»
آنتوان چوب دیگری برداشت، لحظهای آن را در میان انگشتانش چرخاند، سپس آرام در آتش انداخت. شعلهها بالا رفتند و سایهی چهرهاش را دگرگون کردند.
«چون اصلا من به اختیار و اراده اعتقادی ندارم.»
والیا کمی به سمتش چرخید. «چطور؟»
آنتوان سری تکان داد. «بهت میگم چرا اینطور فکر میکنم. از نظر من، تفکر بودایی تلاشی برای کنترل چیزی کنترلناپذیره. یه جورایی تلاش برای دستکاری تعریف رنجه تا کمتر احساسش کنیم. ولی همین تلاش برای رنج نبردن، خودش یه جور رنجه.»
والیا کمی مکث کرد. «میخوای بگی اونا با قرار دادن خودشون توی موقعیتهای سخت، با کم کردن وابستگیهاشون، دارن یه جور رنج خودخواسته رو تجربه میکنن، که بهشون کمک کنه رنج نکشن؟»
آنتوان لبخند کمرنگی زد. «دقیقا. فکر کن به یه راهب که سالها زندگیش رو وقف ریاضت کرده. اون آدم از لذتهای زندگی کنارهگیری میکنه، میلهاش رو سرکوب میکنه، خودش رو از وابستگیها آزاد میکنه، چون باور داره که اینها منبع رنجاند. ولی نمیبینی چقدر عجیبه؟»
والیا سری تکان داد. «چی عجیبه؟»
«اینکه خودشون رو در معرض یه نوع رنج میذارن تا از یه نوع رنج دیگه فرار کنن. یهجور تقلبِ ذهنی.» آنتوان کمی جلوتر رفت، دستهایش را دور زانوانش حلقه کرد و ادامه داد: «در نهایت، فرقی نمیکنه چطور زندگی کنی، چقدر تلاش کنی که با رنج کنار بیای. تو همیشه رنج میکشی، حتی اگه انتخابت این باشه که رنج نبری!»
والیا نفسش را آهسته بیرون داد. به نظر میرسید که این استدلال او را به فکر فرو برده. آتش در سکوت شب میسوخت و امواج همچنان با ریتمی ثابت، بیتفاوت به تمام این فلسفهپردازیها، ساحل را نوازش میکردند. «خب، ولی یه راهب بودایی ممکنه بگه که این رنج خودخواسته، یه نوع آزادیه. وقتی انتخاب میکنی که رنج ببری، حداقل اون رنج تحت کنترل خودته. شاید همین باعث بشه که رنج دیگه، اون رنجی که از بیرون تحمیل میشه، تاثیر کمتری روی آدم بذاره.»
آنتوان لبخند کمرنگی زد، از آن لبخندهایی که بیشتر نشانهی تأمل است تا توافق. نگاهش را از شعلهها برداشت و به والیا دوخت.
«به نظر منطقی میاد، ولی یه مشکلی داره.»
والیا با کنجکاوی سرش را کمی کج کرد. «چه مشکلی؟»
«ایدهی کنترل رنج، خودش یه توهمه.» آنتوان کمی به عقب تکیه داد، دستهایش را روی شنهای خنک گذاشت و نگاهش را به آسمان پرستاره دوخت. «تو میگی که وقتی کسی رنج خودش رو انتخاب کنه، قدرتش رو ازش میگیره. ولی این فقط یه بازی ذهنیه. چون تو اون رنج رو انتخاب کردی، بهت حس کنترل میده، ولی واقعیت اینه که تو هرگز چیزی رو انتخاب نکردی. تو فقط واکنشی هستی به محیطی که توش رشد کردی، به باورهایی که بهت داده شده، به سیستم عصبیای که همونطور که ساخته شده، کار میکنه. حتی اگه راهب بودایی بشی، این نتیجهی یه سری عوامله که از قبل تعیین شدهن.»
والیا به فکر فرو رفت. چوب را در آتش انداخت و گفت: «تو واقعا هیچ جایی برای اختیار قائل نیستی؟»
آنتوان لبخندی زد، اینبار با کمی شیطنت. «هیچ.»
والیا پوزخندی زد. «حتی اینکه من الان این سؤال رو ازت پرسیدم؟ اینکه تو انتخاب کردی جواب بدی؟»
آنتوان خندید، دستی میان موهایش کشید و گفت: «خب، بذار یه چیزی بپرسم. به نظرت، تو قبل از اینکه این حرفو بزنی، تصمیم گرفتی که اینو بگی؟ یا فقط به شکل یه واکنش طبیعی، ناخودآگاه، اینو گفتی؟»
والیا ابرو بالا انداخت. «یعنی چی؟»
«یعنی قبل از اینکه این جمله رو بگی، یه لحظه مکث کردی، فکر کردی، بعد گفتی «آهان، بذار اینو بگم»؟ یا اینکه کلمات همینطور از دهنت بیرون اومدن؟»
والیا ساکت شد. کمی عقب نشست و به آسمان نگاه کرد. «نمیدونم. شاید واقعا تصمیم نگرفته بودم… شاید فقط واکنش نشون دادم.»
«دقیقا.» آنتوان انگشتش را به سمت او نشانه رفت. «همین چیزیه که میخوام بگم. هیچکدوم از ما واقعا چیزی رو انتخاب نمیکنیم. مغزمون یه سری اطلاعات رو پردازش میکنه، یه خروجی میده و ما فکر میکنیم که یه چیزی رو انتخاب کردیم. ولی انتخاب، فقط یه توهمه.»
والیا لبش را گزید. «خب، این یعنی هیچکس هیچ مسئولیتی نداره؟ یعنی هیچ فرقی بین یه آدم که انتخاب میکنه که کمک کنه و یه آدم که انتخاب میکنه که آسیب بزنه وجود نداره؟»
آنتوان نفسی کشید و گفت: «جواب به این سوال کمی پیچدهاست ولی اگه بخوام توی یه جمله خلاصش کنم، میگم ما مقصر اتفاقات و نتایج تصمیماتمون نیستیم ولی در مقابلشون مسئولیم.»
والیا سرش را تکان داد، اما در چهرهاش نشانهای از قانع شدن نبود. یا شاید، نمیخواست قانع شود.
«ولی اگه اینطوره، پس رنج چیه؟ اگه هیچکس انتخاب نمیکنه، پس رنج هم فقط یه چیز مکانیکیه؟ یه واکنش بیولوژیک؟»
«همونطور که یه گربه وقتی زخمی میشه، درد میکشه، ما هم رنج میکشیم. ولی ما یه مشکل اضافه داریم. ما میتونیم دربارهی رنجمون فکر کنیم، تجزیهوتحلیلش کنیم، براش دلیل بیاریم، ازش بترسیم. میتونیم هزار بار دوباره تجربهش کنیم، حتی اگه دیگه واقعی نباشه.»
آنتوان نگاهی به چهرهی متفکر والیا انداخت. «تو گفتی که بوداییها میگن رنج اختیاره. اونا فکر میکنن که اگه به چیزی وابسته نباشی، رنج نمیکشی. ولی این فقط یه بازیه. چون همون لحظهای که تصمیم میگیری وابسته نباشی، باز هم داری یه وابستگی جدید میسازی: وابستگی به نبودن وابستگی.»
والیا آرام گفت: «یه جور پارادوکس…»
«دقیقا.»
والیا کمی به عقب رفت و روی آرنجهایش تکیه داد. «یعنی تو فکر میکنی ما هیچ ارادهای نداریم؟»
آنتوان کمی جلوتر رفت و با انگشت روی ماسهها خطی کشید. «ببین، بیا همین الان رو تحلیل کنیم. چرا تو الان اینجایی؟ چرا کنار من نشستی؟»
والیا ابرویی بالا انداخت. «خب، چون انتخاب کردم که اینجا باشم.»
آنتوان سر تکان داد. «حالا بیا دقیقتر نگاه کنیم. تو چرا این لحظه اینجا نشستی؟ چون چند ساعت پیش، تصمیم گرفتی که با من به سمت ساحل بیای. چرا اون تصمیم رو گرفتی؟ چون قبلش توی جنگل همدیگه رو دیدیم و حرف زدیم. چرا اون اتفاق افتاد؟ چون تو تصمیم گرفته بودی به سمت کاخ مونسرات بری و من هم از اونجا برمیگشتم. چرا تصمیم گرفتی که بری کاخ مونسرات؟ چون ژوانا بهت گفته بود. چرا ژوانا اینو گفته بود؟ شاید به این دلیل که اون یه آدم کنجکاو و قصهگوِ. چرا من اون لحظه توی جنگل بودم؟ چون یه سری تصمیمات دیگه گرفته بودم. چرا تصمیم گرفتی دورهی سکوت بری؟ چون حس کردی باید یه تغییری بدی. چرا حس کردی باید تغییر بدی؟ چون قبلا یه بحران ذهنی داشتی. چرا اون بحران ذهنی برات پیش اومد؟ چون یه اتفاق دیگه توی زندگیان افتاده بود و …»
والیا لحظهای سکوت کرد. به نقطهای نامعلوم در تاریکی خیره شد.
آنتوان ادامه داد:
«میبینی؟ هیچکدوم از اینا رو انتخاب نکردیم. ما فقط در لحظه، چیزی که ظاهر میشه رو میبینیم و بهش واکنش نشون میدیم. هیچوقت کنترل اینو نداشتیم که اون فکر اولیه از کجا اومد. هیچکدوم از این اتفاقات رو ارادی طراحی نکردیم.»
والیا آرام گفت: «ولی در لحظه که به نظر میاد داریم انتخاب میکنیم.»
آنتوان سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «آره، ولی فقط به نظر میاد. حالا یه سوال دارم. تو مدیتیشن میکنی، درسته؟»
«آره، گاهی.»
«وقتی مدیتیشن میکنی، آیا خودت افکارت رو انتخاب میکنی؟ یا میان و میرن بدون اینکه تو کنترلی روشون داشته باشی؟»
والیا اخم کرد. «خودشون میان و میرن.»
آنتوان دستهایش را روی زانو گذاشت. «خب، این فقط موقع مدیتیشن نیست. همیشه همینه. افکار همینطوری میان و میرن. حتی حسها هم همینه. تو با ارادهی خودت احساس خستگی نمیکنی، یا گرسنه نمیشی. حتی با ارادهی خودت دچار اضطراب یا هیجان نمیشی. همهی اینا بدون اینکه تو انتخابشون کنی، به سراغت میان.»
آنتوان ادامه داد: «ما همیشه فکر میکنیم که داریم تصمیم میگیریم. ولی واقعیت اینه که چیزی در ناخودآگاهمون شکل میگیره، یه فکری، یه احساسی، یه حس میل یا بیزاری، بعدش توهم انتخاب روی اون سوار میشه. یه توهم هوشمندانه که باعث میشه فکر کنیم داریم خودمون تصمیم میگیریم.»
آتش آرامتر شده بود. امواج هنوز بیوقفه به ساحل میرسیدند. والیا سکوت کرده بود، اما درونش آشوبی از افکار شکل گرفته بود، بعد نگاهش را به آنتوان دوخت و گفت:
«ولی اگه ما ارادهای نداریم، اگه انتخابی وجود نداره، پس چطور میشه درستی و نادرستی رو تشخیص داد؟ چطور چیزی رو قضاوت کنیم؟»
آنتوان به موجهایی که آرام، یکی پس از دیگری، به ساحل میرسیدند و بازمیگشتند، خیره شد. بعد، بیآنکه نگاهش را از آبهای تاریک بردارد، گفت: «دریا رو ببین. گاهی آرومه، گاهی خروشان، گاهی طوفانی. ولی هیچوقت نمیپرسه چرا اینجوریه. هیچوقت خودش رو قضاوت نمیکنه، هیچوقت فکر نمیکنه که باید چیز دیگهای باشه. فقط… همینه. اتفاق میافته. مثل هر چیز دیگهای توی این دنیا.»
والیا نگاهش را به موجهایی که به نرمی ماسههای ساحل را لمس میکردند، دوخت. صدای آب، در سکوت شب، انگار آرامشی عمیقتر از هر واژهای را منتقل میکرد.
«پس ما هم همینایم؟ فقط در حال اتفاق افتادن؟»
آنتوان سری تکان داد. «دقیقا.»
والیا نفس عمیقی کشید. دیگر نپرسید، دیگر مخالفت نکرد، فقط همانطور که به موجها نگاه میکرد، گذاشت که این افکار هم، مثل امواج دریا، در او جاری شود.
آتش رو به خاموشی میرفت. شب، مثل دریا، آرام بود، بیآنکه نیازی به دلیل داشته باشد. اپیزودهای دیگر این فصل:





