پرش لینک ها

والیا – بخش پنجم

در این بخش موضوع گفت و‌ گوی والیا و آنتوان معنای واقعیت و ذهن جست‌ و جو گر معناست.
در این گفت و گو هر دو از گذشته‌‌های خود سخن می‌گویند.

*در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقه‌مندان می‌توانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

والیا - بخش پنجم

آنتوان روی صندلی چوبیِ بالکن نشسته بود. صندلی کهنه‌ای که پایه‌هایش به خاطر سال‌ها استفاده فرسوده شده بود و حالا زیر وزن پیرمرد به‌آرامی جیرجیر می‌کرد. باد ملایم از میان شاخه‌های پیچیده و برگ‌های سبز عبور می‌کرد و صدای خش‌خش ملایمی ایجاد می‌کرد. نور خورشید از لابه‌لای برگ‌ها رد می‌شد و سایه‌های متحرکی روی چهره‌ی آنتوان می‌انداخت. نگاهش در میان درختان گم شده بود، گویی در جستجوی چیزی فراتر از سایه‌ها و روشنایی‌ها بود.
والیا کمی جلوتر نشست. مدتی بود که می‌خواست این سوال را بپرسد ولی هر بار به دلیلی منصرف شده بود. شاید از ترس اینکه چیزی را بشنود که تاب تحملش را نداشته باشد. ولی حالا دیگر نمی‌توانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد. گفت: «راستش انقدر سوال ازتون پرسیدم که یادم رفت بپرسم اصلا کار شما چی بود؟»
آنتوان لبخند زد. لبخندی که مثل تمام لبخندهایش تلخ و شیرین بود. مثل کسی که حرفی قدیمی را به زبان می‌آورد که سال‌ها با خودش تکرار کرده و حالا طعم آن دیگر برایش عجیب نیست. با آن حالت آرام و کمی شوخ‌طبعانه‌اش که همیشه داشت، لبخندی زد و گفت: «اگه بخوام دقیق و خلاصه بگم، من سال‌ها رویا‌فروش بودم.»
والیا ابروهایش را بالا برد. «رویافروش؟ یعنی چی؟»
«من از اون آدمایی بودم که به بقیه کمک می‌کردن رویاهایی بسازن که همیشه آرزوش رو داشتن. دنیا پر از آدماییه که دنبال معنا می‌گردن. یه دلیل برای ادامه دادن. یه هدف که بهشون حس بودن بده. و من براشون اون هدف رو می‌ساختم.»
«مثل یه استاد انگیزشی؟ یا مثلا یه مرشد؟»
آنتوان خندید. خنده‌ای که بیشتر به پوزخند شبیه بود. «یه جورایی. ولی نه از اون نوعی که خودش رو توی حرف‌های قشنگ گم کرده باشه. من به آدم‌ها نمی‌گفتم که چی درسته یا غلطه. فقط کمکشون می‌کردم تا اون چیزی رو که بهش احتیاج دارن پیدا کنن. یا حداقل فکر کنن پیدا کردن. معمولا هم موفق بودم.»
والیا نگاهش را تیزتر کرد. «یعنی مثلا آدم‌هایی که دنبال موفقیت بودن؟»
«نه فقط موفقیت. خیلی فراتر از اون. هر چیزی که براشون معنا داشته باشه. بعضیا دنبال آرامش بودن. بعضیا دنبال عشق. بعضیا دنبال جاودانگی. همه‌شون به دنبالی بودن که خودشون نمی‌دونستن چیه. و من براشون یه جور چارچوب می‌ساختم. یه داستان که بتونن خودشون رو توش پیدا کنن. انگار که زندگی‌شون بالاخره معنی پیدا کرده.»
«و چطور این کار رو می‌کردی؟»
آنتوان لبخندی زد. این بار لبخندش بیشتر به تسلیم شبیه بود. «به‌وسیله‌ی کلمات. جمله‌ها. باورها. چیزی که مردم فراموش کردن اینه که ذهن آدم مثل یه کارگاهه. همیشه مشغوله. همیشه داره می‌سازه و من فقط مواد خام رو بهشون می‌دادم. ایده‌ها. باورها. امیدها. بهشون یاد می‌دادم چطور از این مواد چیزی بسازن که براشون قابل قبول باشه.»
والیا چهره‌اش در هم رفت. «ولی مگه اینا فقط یه مشت فکر و خیالات نیستن؟»
آنتوان سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. «دقیقا. ولی تو باید بفهمی که برای خیلی‌ها، همون فکرها و خیالات از خود زندگی هم واقعی‌تره. آدم‌ها همیشه دنبال یه معنای محکم می‌گردن. یه دلیل که بهشون بگه چرا باید ادامه بدن. من بهشون اون دلیل رو می‌دادم. و خیلی‌ها هم قبولش می‌کردن. چون اونقدر از گم شدن ترسیده بودن که حاضر بودن هر چیزی رو به‌عنوان حقیقت بپذیرن.»
والیا گفت: «پس یعنی همه‌ی اون آدم‌ها فقط دنبال یه خیال بودن؟ یعنی هیچ‌کدومشون واقعا چیزی رو پیدا نکردن؟»
آنتوان به‌آرامی خندید، خنده‌ای که انگار از تهِ دلش نبود. «اونا چیزی رو پیدا کردن که می‌خواستن پیدا کنن. ولی نه چیزی که واقعا وجود داشته باشه. فقط یه تصویری بود که خودشون ساخته بودن و من فقط کمکشون می‌کردم تا اون تصویر رو واضح‌تر ببینن. مثل اینه که یه نقاشی رو با یه شیشه‌ی بزرگنمایی نشونشون بدی. براشون همون لحظه واقعی‌ترین چیز دنیاست. ولی وقتی ازش دور بشن، می‌فهمن که فقط یه نقاشی بوده، نه چیزی بیشتر.»
والیا لحظه‌ای ساکت شد و بعد با صدای آهسته پرسید: «پس چی باعث شد که رهاش کنی؟»
آنتوان به‌سختی نفس کشید. «چون بالاخره فهمیدم که چیزی که می‌فروختم فقط ایده‌ها و باورها بود. توهماتی که مردم برای خودشون ساخته بودن تا از حقیقت فرار کنن. سال‌ها فکر می‌کردم دارم بهشون کمک می‌کنم. ولی واقعیت اینه که من فقط بهشون یه راه دیگه برای گم شدن می‌دادم. یه راه دیگه برای فرار کردن از چیزی که نمی‌تونستن باهاش رو‌به‌رو بشن و بدتر از همه، من خودم هم به همون توهم‌ها معتقد شده بودم. فکر می‌کردم حقیقتی رو پیدا کردم که بقیه ندیدن. ولی فقط داشتم خودمو گول می‌زدم.»
والیا آرام پرسید: «پس چی واقعی بود؟ چی ارزش داشت؟»
آنتوان به جنگل نگاه کرد. چشم‌هایش انگار چیزی را دنبال می‌کرد که فقط خودش می‌توانست ببیند. «پدیده‌ها. تجربه‌ها همونطور که هستن. بدون تفسیر. بدون تلاش برای معنا دادن. فقط همون چیزی که وجود داره. این‌که آدم‌ها بتونن چیزها رو همونطور که هستن ببینن، بدون اینکه مجبور باشن براشون یه مفهوم بسازن. مثل همین درختا. بهشون نگاه می‌کنی و فقط می‌بینی که هستن. نه چیزی بیشتر.»
والیا ساکت شد. انگار حرف‌های آنتوان به گوشه‌ای از ذهنش نفوذ کرده بود که همیشه سعی کرده بود نادیده بگیرد. این فکر که شاید واقعیت چیزی نباشد که همیشه دنبالش می‌گشت. بلکه چیزی باشد که همیشه در برابر چشمانش بوده. بدون هیچ تفسیر یا معنای اضافه‌ای.
آنتوان نفس عمیقی کشید و دوباره به والیا نگاه کرد. «مردم همیشه دنبال یه مرشد یا یه راهنما می‌گردن. کسی که بهشون بگه چی درسته و چی غلط. ولی واقعیت اینه که هیچ‌کس نمی‌دونه و هیچ‌کس نباید بدونه. حقیقت توی خود تجربه‌هاست. نه توی داستان‌هایی که براشون می‌سازیم.»
والیا نگاهی به چهره‌ی خسته‌ی آنتوان انداخت. گویی سال‌ها سنگینیِ این حرف‌ها روی دوش‌هایش نشسته بود. پرسید: «و حالا چی باعث می‌شه که فکر کنی راه درست رو پیدا کردی؟»
آنتوان لبخند زد. لبخندی که دیگر تلخی و تردید در آن نبود. «من راه درست رو پیدا نکردم. چون راهی وجود نداره. فقط تجربه‌ها هستن. پدیده‌ها همونطور که هستن، بدون تفسیر، بدون معنا. من نمی‌خوام چیزی رو به کسی بفروشم.»
والیا دوباره به جنگل نگاه کرد. به سایه‌هایی که با هر نسیم کوچک تغییر می‌کردند. گویی در این سکوت و این سادگی حقیقتی نهفته بود که هیچ‌وقت به آن توجه نکرده بود. «ولی چرا مردم همیشه دنبال معنی هستن؟ چرا نمی‌تونن همینطور که هستن چیزها رو بپذیرن؟»
آنتوان سری تکان داد. «چون ذهن انسان برای معنا ساختن طراحی شده. ذهن همیشه دنبال داستان‌ها و باورهاست. چون اینطوری احساس امنیت می‌کنه. وقتی بتونی بگی چرا زندگی می‌کنی، یا چرا درد می‌کشی، اون موقع همه چیز قابل تحمل‌تر می‌شه.»
«ولی بدون معنا، زندگی چطور باید ادامه پیدا کنه؟»
آنتوان به والیا خیره شد. «با تجربه کردن. با دیدن و حس کردن چیزها همونطور که هستن. بدون اینکه سعی کنی بهشون معنایی بدی. بعضی وقت‌ها فقط باید بپذیری که همه چیز همینطوره که هست. و شاید این خودش بزرگترین معنا باشه.»
والیا لحظه‌ای ساکت ماند. ذهنش پر از سوال‌هایی بود که نمی‌توانست جوابشان را پیدا کند. ولی چیزی در حرف‌های آنتوان بود که به نظر درست می‌آمد. شاید برای اولین بار حس می‌کرد که در برابر چیزی قرار دارد که واقعا حقیقی است، نه فقط یک داستان دیگر برای فرار از حقیقت.
آنتوان آرام گفت: «دلیل این‌که دیگه نمی‌خوام رویافروش باشم، همینه. چون هر چیزی که می‌فروختم، فقط یه لایه دیگه بود برای پنهان کردن حقیقت و من دیگه نمی‌خوام دروغ بگم. حتی به خودم.»
والیا همچنان غرق در فکر بود. احساس می‌کرد که آنتوان چیزی را فهمیده که خودش هنوز در جستجویش بود. شاید همان چیزی که او را از گذشته به این نقطه کشانده بود. اما هنوز سؤال‌های زیادی در ذهنش باقی مانده بود. «ولی آدم‌ها به چیزی برای زندگی کردن نیاز دارن، چیزی که بهشون انگیزه بده و دلیل بده برای ادامه دادن. اگه تمام معناها فقط ساخته‌های ذهن باشن، پس چی به زندگی ارزش می‌ده؟»
آنتوان نگاهی به جنگل روبرو انداخت. گویی می‌خواست جواب این سوال را از میان شاخه‌ها و برگ‌ها پیدا کند. «شاید ارزش توی خودِ تجربه باشه، نه توی معنایی که بهش می‌دی. وقتی چیزی رو تجربه می‌کنی بدون اینکه بخوای براش داستانی بسازی، اون لحظه خالص و واقعیه. مثل وقتی که داری توی طبیعت راه می‌ری و فقط بوی خاک و صدای پرنده‌ها رو حس می‌کنی. نه به این فکر می‌کنی که چرا اینجا هستی، نه به این‌که قراره بعدا چی بشه. فقط همون لحظه رو زندگی می‌کنی.»
والیا سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد. اما هنوز احساس می‌کرد که جواب کاملی پیدا نکرده. «ولی چرا باید آدم‌ها از چیزی که دارن فرار کنن؟ چرا به جای اینکه واقعیت رو بپذیرن، دنبال چیزی دیگه می‌گردن؟»
آنتوان خنده‌ی تلخی کرد. «چون واقعیت همیشه خوشایند نیست. درد داره، ترس داره، از دست دادن داره. آدم‌ها دوست دارن از این چیزها فرار کنن. و وقتی کسی مثل من بهشون می‌گه که می‌تونه راهی برای فرار پیدا کنه، با همه‌ی وجودشون به اون چنگ می‌زنن. چون برای لحظاتی می‌تونن باور کنن که از درد و ترس خلاص شدن.»
والیا به آرامی پرسید: «و شما بهشون کمک می‌کردین که فرار کنن؟»
«نه فقط فرار. گاهی هم بهشون کمک می‌کردم که چیزی پیدا کنن. چیزی که فکر می‌کردن براشون ارزشمنده. یه هدف، یه امید، یه معنا و حالا دیگه نمی‌خوام این کار رو بکنم. نمی‌خوام به کسی بگم که جواب سوالاش رو دارم. چون فهمیدم که هیچ جوابی وجود نداره. فقط تجربه‌ها هستن. شاید تنها راهِ واقعی زندگی کردن، اینه که اون‌ها رو همونطور که هستن بپذیری.»
والیا با خود فکر کرد «به نظر می‌رسه که الان هم داری سوالات من رو جواب می‌دی!» ولی خیلی سریع از فکر خودش ترسید و هیچ نگفت.
صدای باد که از میان برگ‌ها عبور می‌کرد و خش‌خش آرامی به گوش می‌رسید. والیا برای لحظاتی به چشم‌های آنتوان نگاه کرد. چشم‌هایی که انگار هزاران داستان را در خود جای داده بودند، ولی حالا دیگر هیچ تلاشی برای گفتن آن‌ها نداشتند. انگار فقط تماشا می‌کردند، بدون هیچ قضاوت یا هدفی. «شاید درست می‌گین. شاید باید همه‌چیز رو همونطور که هست بپذیرم. نه چیزی بیشتر.»
آنتوان لبخند زد. «و شاید هم نباید چیزی رو بپذیری. شاید فقط باید تجربه کنی. همین.»
والیا به آرامی سرش را تکان داد.
«ولی هنوز یه چیز رو نمی‌فهمم. چرا با این که همه چیز رو رها کردین، باز هم اینجایین؟ چرا هنوز دارین به این موضوعات فکر می‌کنین؟»
آنتوان نگاهش را به افق دوخت. «چون حتی وقتی همه‌چی رو رها می‌کنی، باز هم چیزی باقی می‌مونه. چیزی که نه می‌تونی اسم براش بذاری، نه می‌تونی بهش معنایی بدی. فقط یه حسه. یه حضور. شاید همون چیزیه که باید تجربه بشه.»
والیا به آرامی لبخند زد.
«شاید حق با شما باشه. شاید هم نه. ولی فکر می‌کنم باید خودم پیداش کنم.»
آنتوان خندید. «دقیقا. هر کسی باید خودش پیدا کنه. یا شاید هم فقط تجربه کنه. به هر حال، این تنها چیزی‌ست که واقعا داریم.»

اپیزودهای دیگر این فصل:

— والیا – بخش دوم

— والیا – بخش سوم

— والیا – بخش چهارم

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.