در این دیدار دوباره، گفت و گوی میان والیا و آنتوان از رنج و اختیار به مفهوم تغییر و کافی بودن میرسد. *در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقهمندان میتوانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند. دو روز از شبی که کنار دریا گذرانده بودند، گذشته بود. والیا به خانهی ساحلیاش برگشته بود. روی بالکن نشسته بود، پاهایش را روی نردهی سرد گذاشته و لیوانی چای در دست، به دریا خیره شده بود. صدای موجها از دور میآمد، آرام، پیوسته، مثل نفسهای عمیق زمین. اما ذهنش آرام نبود. کلمات آنتوان مدام در سرش تکرار میشدند. «ما فقط در حال اتفاق افتادنیم.» اگر این درست باشد، پس چرا همیشه این وسواس برای تغییر، برای بهترشدن، برای رسیدن به چیزی که هنوز نیست، همراهش بوده؟ چرا حس کرده که باید به چیزی فراتر از خودش تبدیل شود؟ آیا این فقط یک توهم است؟ والیا – بخش چهارم
همچنین آنها از عادتها و مهارتها و ارزش ذاتی انسان سخن میگویند.والیا - بخش چهارم
نگاهش از دریا به خیابان سنگفرششدهی زیر پایش افتاد. زندگی جریان داشت. آدمها در کافههای کوچک نشسته بودند، بعضیها باهم حرف میزدند، بعضی غرق در گوشیهایشان. چراغهای شهر یکییکی روشن میشدند و نورهای زردشان روی سنگفرشها بازتاب مییافت. انگشتانش روی صفحهی گوشی لغزیدند. بیهدف. بعد، بدون اینکه زیاد فکر کند، برای آنتوان پیامی فرستاد: «حوصلهی یه قهوهی خوب رو داری؟ اگر فردا صبح برنامهای نداری، بیا اینجا. بالکن من رو به دریاست، جای آرومیه.»
چند دقیقه بعد، پیام آنتوان ظاهر شد: «قبلا کسی از من برای قهوه دعوت نکرده که اینقدر وسوسهانگیز باشه. ساعت چند؟»
والیا لبخند زد. «ده صبح خوبه؟»
«عالیه. میبینمت.»
روز بعد قهوهساز را آماده کرد، دو فنجان بیرون گذاشت و در سکوت، به امواج گوش سپرد. او در بالکن ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد. باد پردههای نازک را به آرامی تکان میداد و صدای موجها مثل موسیقی ملایمی در پسزمینهی فکرهایش پخش میشد. زنگ در به صدا درآمد. والیا لحظهای مردد ماند، انگار از اینکه یک نفر از دنیای بیرون وارد فضای خلوت و ساکتش شود، متعجب شده بود. بعد جلو رفت و در را باز کرد.
آنتوان آنجا ایستاده بود، با همان آرامش همیشگی در نگاهش. تیشرت نخی سادهای به تن داشت و کولهی کوچکی روی دوشش انداخته بود.
«سلام.»
والیا لبخندی زد. «سلام، خوش اومدی.» کنار رفت تا او داخل شود.
آنتوان نگاهی به اطراف انداخت. «جای قشنگیه. حس میکنم اینجا داستانهای زیادی توی خودش داره.»
والیا در را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: «متعلق به داییم بود. عاشق اینجا بود ولی هیچوقت نتونست زیاد اینجا بمونه.»
«چرا؟»
والیا سرش را کمی کج کرد. «آدمِ موندن نبود.»
آنتوان خندید و گفت: «پس حدس میزنم این بیقراری توی خانوادهتون ارثیه.»
والیا سری تکان داد و به آشپزخانه رسید. «قهوه میخوری؟»
«البته.»
آب را در قهوهجوش ریخت و منتظر ماند تا به جوش بیاید. صدای ملایم قلقل آب و بوی آرامبخش قهوهای که کمکم فضا را پر میکرد، حال و هوای خانه را تغییر داد.
آنتوان کنار پنجره ایستاده بود و به منظرهی دریا نگاه میکرد. «خوشحالم که دوباره میبینمت.»
والیا نگاهی به پشت سرش انداخت. «منم همینطور.» بعد مکثی کرد و گفت: «در واقع، از دیشب یه سوال تو ذهنمه.»
آنتوان کمی به سمتش برگشت. «بگو.»
والیا قهوه را در دو فنجان ریخت و یکی از آنها را به سمت او گرفت. «اگر واقعا همه چیز فقط در حال اتفاق افتادنه، پس چرا ما مدام درگیر اینیم که تغییر کنیم؟ چرا حس میکنیم باید یه نسخهی بهتر از خودمون باشیم؟»
آنتوان فنجانش را گرفت، کمی از آن نوشید و بعد همانطور که به دریا نگاه میکرد، گفت: «چون از وقتی به دنیا میایم، به ما یاد میدن که کافی نیستیم…»
آنتوان کمی به صندلیاش تکیه داد، فنجانش را روی میز گذاشت و نگاهش را به والیا دوخت. لحظهای مکث کرد، گویی میخواست چیزی را در ذهنش مرتب کند، سپس با آرامش گفت: «اینجا باید بین دو چیز تفاوت قائل بشیم: عادت و مهارت.»
والیا کمی به جلو خم شد. «عادت و مهارت؟»
آنتوان سر تکان داد. «ببین، ما برای هر کاری که انجام میدیم، به مهارت نیاز داریم. همین گفتوگویی که الآن داریم، فقط به این خاطر ممکنه که تو و من مهارت صحبت کردن به زبان انگلیسی یا فرانسوی رو یاد گرفتیم. اگه این مهارت رو نداشتیم، نمیتونستیم اینطور ارتباط بگیریم. ولی… این یعنی ما آدمهای بهتری هستیم؟ یعنی ارزش بیشتری داریم؟ یعنی دوستداشتنیتر شدیم؟»
والیا سرش را تکان داد. «نه… فقط یه مهارت به دست آوردیم.»
آنتوان لبخند زد. «دقیقا. یاد گرفتن یه زبان جدید، فرصتهای تازهای برامون ایجاد میکنه، همونطور که ممکنه تحدیدهای جدیدی هم به وجود بیاره. ولی این ربطی به ارزش ذاتی ما نداره. حالا همین رو در مورد روابط هم در نظر بگیر. برقرار کردن یه رابطهی خوب، مهارته. یعنی نیاز به یادگیری و تمرین داره. بعضیها این مهارت رو از بچگی و از طریق محیطی که توش رشد کردن بهدست میارن، بعضیها نه. ولی نداشتن این مهارت به این معنی نیست که اون فرد کمتر دوستداشتنی یا کمتر ارزشمنده.»
والیا کمی روی صندلیاش جابهجا شد. «ولی بعضی چیزا فقط مهارت نیستن… مثلا پرخوری، یا اعتیاد به شبکههای اجتماعی، یا حتی کار کردن بیش از حد. اگه کسی اینطوری باشه، نباید خودش رو تغییر بده؟»
آنتوان سری تکان داد. «این دقیقا برمیگرده به موضوع عادت. خیلی از رفتارهای ما نتیجهی عادتهایی هستن که از بچگی، از همون زنجیرهی تصادفی اتفاقات که قبلا راجع بهش حرف زدیم، توی ذهنمون شکل گرفتن. بعضی از این عادتها حتی از تراماهای کودکی سرچشمه میگیرن. مثلا کسی که پرخوری میکنه، شاید در کودکی از طریق غذا خوردن بهش احساس امنیت داده شده، یا کسی که به کار کردن اعتیاد داره، شاید همیشه حس ارزشمند بودنش به عملکردش گره خورده بوده.»
والیا به فکر فرو رفت.
آنتوان ادامه داد: «ولی نکتهی مهم اینه که اینها انتخابهای آگاهانه نیستن. وقتی کسی درگیر یه عادت مخرب میشه، این کار ارادی نیست. مغز این رفتار رو به عنوان یه الگوی شرطیشده ثبت کرده، و تغییرش نیاز به آگاهی، تمرین و در بعضی موارد حتی درمان داره.»
والیا با کنجکاوی گفت: «پس ما میتونیم خودمون رو تغییر بدیم؟»
آنتوان لبخند زد. «ما میتونیم عادتهامون رو تغییر بدیم، بیماریهامون رو درمان کنیم، تراماهای کودکیمون رو ریشهیابی کنیم و مهارتهای جدید یاد بگیریم. ولی اینها هیچکدوم به این معنی نیست که ما باید تغییر کنیم، یا اینکه در حال حاضر کافی نیستیم، یا اینکه به اندازهی کافی دوستداشتنی نیستیم. این تصور که «من باید بهتر بشم تا ارزشمندتر باشم» دقیقا همون چیزییه که از بیرون بهمون تحمیل شده. ولی واقعیت اینه که ارزش ما، مستقل از این چیزهاست.»
والیا لحظهای سکوت کرد و به دریا خیره شد. موجها آرام و یکنواخت به ساحل میرسیدند، بدون اینکه تلاش کنند چیزی غیر از آنچه که هستند، باشند.
«اگه اینطوره… پس چرا همهی دنیا مدام به ما میگه که باید تغییر کنیم؟ که باید بهتر بشیم، موفقتر بشیم، سالمتر، جذابتر، باهوشتر؟ چرا همیشه حس میکنیم که کافی نیستیم؟»
آنتوان لبخند کمرنگی زد و عقب رفت. «چون این هم یه عادت شده. ولی نه یه عادت شخصی، یه عادت جمعی. از وقتی که به دنیا میآییم، جامعه بهمون یاد میده که باید به یه نقطهی خاص برسیم تا پذیرفته بشیم. که اگه چیزی رو تغییر ندیم، به اندازهی کافی خوب نیستیم. و این پیام از هر طرف میاد. از خانواده، مدرسه، کار، رسانهها… بهخصوص از شبکههای اجتماعی.»
والیا چهرهاش جدی شد. «ولی اگه ما رو به چیزی بهتر هدایت کنه، چی؟ مثلا ورزش کردن بهتر از بیتحرکیه، سالم غذا خوردن بهتر از بد غذا خوردنه، بلد بودن چطور توی یه رابطه رفتار کنیم بهتر از خراب کردن اونه. نه؟»
آنتوان سرش را به نشانهی تایید تکان داد. «البته که یاد گرفتن چیزهای جدید و ساختن زندگی بهتر چیز بدی نیست. ولی بین رشد کردن و نپذیرفتن خودت فرق هست. یکی از روی کنجکاوی و لذت میاد، یکی از روی احساس کمبود و اجبار.»
والیا با دقت گوش میداد. آنتوان ادامه داد: «تو میتونی ورزش کنی، چون ازش لذت میبری، چون حس خوبی بهت میده، چون بدنتو بهتر حس میکنی. ولی اگه ورزش میکنی چون حس میکنی به اندازهی کافی خوب نیستی، چون از بدن خودت متنفری، چون میخوای شبیه یه تصویر توی شبکههای اجتماعی بشی یا توجه بیشتری جلب کنی… اون وقت این دیگه رشد نیست، این یه تلاش بیپایانه برای رسیدن به چیزییه که اصلا وجود خارجی نداره.»
والیا اخمهایش را کمی درهم کشید. «پس چطوری بفهمیم که داریم از روی نیاز واقعی تغییری ایجاد میکنیم، یا از روی یه توهمی که بهمون القا شده؟»
آنتوان چند ثانیه سکوت کرد، بعد آرام گفت: «سوال خوبیه. به نظرت، اگه یه نفر از اول هیچکدوم از این فشارهای بیرونی رو نداشت، اگه هیچوقت هیچکس بهش نگفته بود که چطور باید باشه، به نظرت باز هم فکر میکرد که کافی نیست؟»
والیا کمی مبهوت شد. دستش را زیر چانه گذاشت. به این سوال فکر کرد. چیزی درونش تکان خورد، چیزی که او را به سالهای دور برد، به کودکانی که بدون نگرانی از قضاوت دیگران، میدویدند، میخندیدند، زندگی میکردند.
«شاید نه… شاید ما از اول هیچ مشکلی نداشتیم، فقط بقیه بهمون گفتن که داریم.»
آنتوان آرام گفت: «شاید.»
والیا آرام فنجانش را میان دستانش گرفت و به گرمای آن پناه برد. افکاری که در ذهنش چرخ میزدند، آرام اما پرقدرت بودند.
«پس…» کمی مکث کرد، انگار هنوز کلمات مناسب را پیدا نکرده بود. «پس یعنی هیچکس نیاز نداره خودش رو تغییر بده؟ یعنی آدمها نباید روی خودشون کار کنن؟»
آنتوان لبخندی زد، از آن لبخندهای محوی که همیشه انگار نیمهتمام میماند. «نه دقیقا. تغییر همیشه اتفاق میافته، چه بخوای چه نخوای. ولی این تغییر لزوما چیزی نیست که تو مجبور باشی دنبالش بدویی.»
والیا ابرو بالا انداخت. «چطور؟»
آنتوان فنجانش را روی میز گذاشت و کمی خودش را جابهجا کرد. «یادت باشه که ما دربارهی دو چیز مختلف حرف میزنیم: مهارت و هویت.»
والیا سرش را کمی کج کرد. «توضیح بده.»
«مهارتها چیزیان که ما توی زندگی یاد میگیریم تا بتونیم کارهای مختلفی رو انجام بدیم. مثل رانندگی، مثل نواختن موسیقی، مثل بلد بودن چطور توی یه رابطه رفتار کنیم. اینا رو میتونی یاد بگیری، تغییر بدی، بهترشون کنی. چون مهارتها، وسیلهان، نه چیزی که هویت تو رو تعریف کنه.»
والیا چانهاش را به نشانهی تایید تکان داد. آنتوان ادامه داد: «ولی هویت… اون چیزی نیست که نیاز به تغییر داشته باشه. مشکل اینجاست که ما مهارتها رو با ارزشمندی خودمون قاطی میکنیم. فکر میکنیم اگه مهارت بیشتری توی یه چیز داشته باشیم، آدم بهتری هستیم. اگه زبان بیشتری بلد باشیم، ارزشمندتریم. اگه شغل بهتری داشته باشیم، مفیدتریم. اگه بدنمون فلان شکلی باشه، دوستداشتنیتریم.»
«پس تو چی؟ تو هیچوقت این احساس رو نداری؟»
آنتوان مکث کرد. چند ثانیه نگاهش را از والیا برداشت و به بیرون از پنجره خیره شد، به دریای تاریکی که در دوردست با نورهای کمرنگ شهر کوچک ترکیب شده بود. «داشتم. شاید هنوزم گاهی داشته باشم.» نگاهش را دوباره به والیا دوخت. «ولی دیگه دنبالش نمیدوم. چون میدونم که اون حس، هیچوقت مقصدی نداره. هرچقدر هم که تغییر کنی، هرچقدر هم که چیزای جدید یاد بگیری، اگه فکر کنی که باید یه چیز دیگه بشی تا کافی باشی، هیچوقت به کافی بودن نمیرسی.»
والیا نفس عمیقی کشید. به بیرون از پنجره نگاه کرد. چیزی در این حرفها سنگینی میکرد، چیزی که انگار باید مدتها در ذهنش حرکت میکرد تا جا بیفتد. «پس چی کار کنیم؟»
آنتوان شانهای بالا انداخت. «هیچی. فقط زندگی کن. مهارت یاد بگیر، تجربه کن، ولی نه از روی اجبار، نه از روی این حس که انگار تو یه پروژهی نیمهکارهای که باید کامل بشه. تو همین حالا کاملی، حتی با تمام نقصهات.»
والیا اولین بار بود که چنین حرفهایی را از کسی میشنید. اولین بار بود که این ایده در ذهنش جرقه میزد که شاید، فقط شاید، او همین حالا هم کافی باشد. لحظهای مکث کرد، گویی کلمات را مزهمزه میکرد تا آنها را در ذهنش مرتب کند. بعد، با صدایی آرام اما عمیق، گفت: «میدونی… همیشه فکر میکردم که باید ظاهرمو تغییر بدم. که باید جوری باشم که بقیه بپسندن. هیچوقت از خودم، از چهرهم، از بدنم کاملا راضی نبودم. همیشه یه چیزی کم بود، همیشه یه چیزی باید بهتر میشد.»
آنتوان نگاهی به او انداخت، نگاهی خالی از قضاوت، خالی از آن همدردیهای سطحی که والیا به آن عادت داشت. بعد از لحظهای سکوت، آرام گفت: «چرا فکر میکنی که باید بهتر میشدی؟»
والیا خندید، اما در آن خنده نشانی از شادی نبود. «چون همیشه همینو شنیدم. از خانواده، دوستام، تو شبکههای اجتماعی، حتی کتابای توسعه فردی. انگار یه تصویری از یه آدم بینقص وجود داره که همه باید شبیه اون باشن.»
آنتوان سری تکان داد. «بله، یه تصویری که اصلا واقعی نیست. ولی جوری به خورد ما داده شده که انگار تنها راه پذیرفته شدن، شبیه شدن به اونه.»
والیا با انگشتش لبهی فنجان را لمس کرد. «پس تو فکر میکنی آدم نباید تلاش کنه بهتر بشه؟»
آنتوان پرسید: « از نظر کی بهتر بشه ؟»
والیا ساکت ماند. سوال ساده بود، اما پاسخ به آن، پیچیدهتر از چیزی بود که فکر میکرد.
آنتوان ادامه داد: «چیزی که تو به عنوان بهتر شدن تعریف میکنی، اکثرا چیزیه که دیگران بهت گفتن باید باشه. چه از نظر ظاهری، چه از نظر شخصیتی. یه استاندارد ساختگی که هیچ ربطی به خود واقعی تو نداره.»
والیا آهسته گفت: «ولی حتی اگه دیگران هم نمیگفتن، خودم هم این حسو داشتم.»
آنتوان لبخند محوی زد. «چون سالها شنیدی، چون سالها با این فکر بزرگ شدی. چون دنیا دائما بهت گفته که همین که هستی، کافی نیست. اما حقیقت اینه که تو، همین حالا، همونی که باید باشی. نه یه پروژهی نیمهکاره، نه یه اثر ناقص که باید اصلاح بشه. تو، کاملی. همونطور که دریا کامله. همونطور که یه درخت کامله. اونها هیچوقت سعی نمیکنن چیزی غیر از خودشون باشن.»
والیا به فکر فرو رفت. به تمام آن روزهایی که ساعتها در آینه خودش را بررسی کرده بود، به تمام آن مواقعی که از مقایسهی خودش با دیگران احساس حقارت کرده بود. اگر میتوانست خودش را، همینگونه که بود، بپذیرد، چه تغییری در زندگیاش ایجاد میشد؟
«ولی پس آدم چطور پیشرفت کنه؟»
آنتوان فنجانش را برداشت، لحظهای در آن خیره شد، و بعد با لحنی آرام اما قاطع گفت: «پیشرفت چیز بدی نیست، تا وقتی که بهت تحمیل نشده باشه. تو میتونی مهارت یاد بگیری، میتونی ورزش کنی، میتونی از پوستت مراقبت کنی، ولی نه از سر اجبار، نه از سر این که فکر کنی باید تغییر کنی تا پذیرفته بشی. تا زمانی که برای خودت انجامش بدی، نه برای تأیید دیگران.»
والیا سرش را آهسته تکان داد. در ذهنش، انگار چیزی داشت جای خود را تغییر میداد. شاید برای اولین بار، داشت فکر میکرد که آیا واقعا، همین که بود، کافی نبود؟ آیا باید سالها خودش را در آینه با نارضایتی نگاه میکرد؟
والیا جرعهای از قهوهاش که دیگر سرد شده بود نوشید. حس کرد که، این طعم تلخ، چیزی بیشتر از یک نوشیدنی ساده است. انگار داشت جرعهای از حقیقت را مینوشید. اپیزودهای دیگر این فصل:





