در این اپیزود والیا و آنتوان؛ دو انسان با دو زاویه دید متفاوت و ذهن پر از سوال برای نخستینبار در کافهای کوچک در کنار ساحل روبرو میشوند. و گفت و گویی عمیق در مورد خوشبختی در بین آنها شکل میگیرد که این گفت و گو مخاطب را به فهم تازهای از خوشبختی می رساند. *در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقهمندان میتوانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند. اواسط بهار بود و درختان ژاکاراندا، غرق در شکوفههای بنفش و صورتی، شهر را به تابلویی نقاشیشده تبدیل کرده بودند. پرندگان، سرمست از این همه زیبایی، از شاخهای به شاخهی دیگر میپریدند و سمفونی شادی را در هوا طنینانداز میکردند. عطر ملایم شکوفهها در نسیم رها میشد و خیابانهای سنگفرششده را، با لطافتی شاعرانه در بر میگرفت. بیش از چهار ساعت از شروع برنامهای که والیا پس از ماهها زندگی پرتنش برای خودش طراحی کرده بود، میگذشت. او تصمیم گرفته بود چند روز را در سکوت کامل، به دور از تکنولوژی، در دل طبیعت بگذراند. از شب گذشته به دوستان صمیمی و خانوادهاش اطلاع داده بود که در دسترس نخواهد بود و گوشیاش را خاموش کرده بود. والیا نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و اجازه داد همهی این تصاویر، همهی این رنگها، رایحهها و صداها، درونش نفوذ کنند. دستش بیاختیار بر روی برگهای لطیف درختان سر خورد. انگار که بخواهد مطمئن شود این مکان واقعی است، نه رؤیایی که هر لحظه ممکن است محو شود. احساس کرد پس از سالها، دقیقا جایی ایستاده که باید باشد. جایی که بوی خانه را میدهد. نقطهای از کرهی خاکی که به آن تعلق دارد. نقطهای در قلب سینترا، شهری که چیزی فراتر از زیبایی را در دل خود داشت. انگار که لایهای از جادو روی آن نشسته بود. گویی تاریخ و اسطوره، طبیعت و انسان، همگی در آن به نقطهی تلاقی رسیده بودند. والیا – بخش اول
والیا - بخش اول
صبح زود از خواب بیدار شده، کولهپشتیاش را برداشته و تمام مسیر را از ساحل تا کوههای پر درخت سینترا، هایک کرده بود. شش ماه پیش از آلمان به پرتغال نقل مکان کرده و تصمیم گرفته بود دههی سوم زندگیاش را در کشور مادریاش بگذراند. جایی که به آن احساس تعلق میکرد و در همان خانهای که خاطرات کودکیاش را در آن رقم زده بود، ساکن شده بود. خانهی داییاش، اگرچه اندکی قدیمی بود، اما بازسازی شده و کاملا سرپا بود. مهمتر از همه، تنها چند دقیقه با ساحل فاصله داشت. حالا میتوانست روزش را با نسیم صبحگاهی که از اقیانوس میوزید، آغاز کند. زیر نور درخشان آفتاب در ساحل قدم زده و با آسمانی سرخرنگ و خورشیدی که آرام در آبهای اقیانوس غرق میشد، به پایان برساند. حتی اگر تنها چند لحظه از روزش را روی شنهای طلایی با پای برهنه راه برود یا بدن خستهاش را به آب خنک و فرحبخش اقیانوس بسپارد، برایش حکم خوشبختی را داشت. با توجه به شغلش، ناچار بود روزانه هشت ساعت بدون وقفه پشت لپتاپ بنشیند، در این مدت با مشتریان بیشماری تعامل داشته باشد و سپس کمتر از دو ساعت فرصت داشت تا برای شیفت دوم کاریاش آماده شود، شیفتی که گاهی تا نیمهشب به درازا میکشید. پس از شش ماه کار بیوقفه، طاقتش طاق شده بود. پیش از آنکه جانش به لب برسد، تصمیم گرفته بود به ذهن و جسمش کمی استراحت بدهد. حالا آزاد و رها، در میان جنگلهای انبوه سینترا قدم میزد. هر گامی که روی سطح نرم و مخملی جنگل میگذاشت، هر نفسی که از هوای تازه و التیامبخش
پر میکرد، با حضور و قدردانی همراه بود.
ابتدا تصمیم گرفته بود در جایی کمپ کند، اما یکی از دوستانش خانهای را در نزدیکی کاخ مونسرات پیشنهاد داده بود که در میان جنگلهای انبوه و دور از هیاهوی توریستها و حتی بومیان منطقه قرار داشت. به نظر میرسید مکان ایدهآلی برای برنامهای باشد که والیا در سر داشت. خانه متعلق به قرن شانزدهم میلادی بود و در طول این چهارصد سال، چندین خانوادهی مختلف در آن زندگی کرده بودند. حالا پذیرای مسافرانی خاص بود، آنهایی که نه به هتلهای لوکس علاقه داشتند و نه به اقامتگاههای مدرن، بلکه در جستوجوی آرامشی عمیق در دل تاریخ و طبیعت بودند.
والیا نقشهی کاغذی سینترا را از کولهپشتیاش بیرون آورد و سعی کرد موقعیتش را پیدا کند، اما موفق نشد. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت و دستش را در جیب جلویی فرو برد تا دستگاه جیپیاس را بیرون بیاورد. جیپیاس را روشن کرد و منتظر شد تا نقشه بارگذاری شود. مکان خانه را جستوجو کرد و متوجه شد که دقیقا پشت مکانی که ایستاده است قرار دارد، اما هیچ راهی برای رسیدن به آن وجود نداشت. مسیر با خانهای دیگر مسدود شده بود. نفس عمیقی از سر استیصال کشید و با خود گفت: «حالا چیکار کنم؟ اگه بخوام از درِ پشتی برم، دو ساعت دیگه باید هایک کنم. دیگه جون ندارم.»
والیا خسته و گرسنه بود. از دیروز چیزی نخورده بود، چرا که تصمیم گرفته بود این چند روز را روزه بگیرد. کمی به اطراف نگاه کرد و متوجه کورهراه باریکی زیر پلی شد که به خانهی مجاور ختم میشد. با خودش کلنجار رفت، اما در نهایت تصمیم گرفت وارد کورهراه شود. علفها و گیاهان خودرو مسیر را پوشانده بودند و راه رفتن را دشوار میکردند. اما او میدانست که اگر این راه هم به مقصد نرسد، ناچار خواهد بود مسیر طولانیتری را بپیماید. پس از مدتی راه رفتن به دوراهی رسید. هر دو مسیر به درون جنگل ختم میشدند و هیچ نشانهای وجود نداشت. جیپیاس را مجددا بررسی کرد اما کمکی نکرد؛ نقشه هیچ مسیری را جز فضای سبز بیپایان جنگل، نشان نمیداد. دلش را به دریا زد، به حس درونیاش اعتماد کرد و راه سمت راست را برگزید. مسیر سربالایی و در برخی قسمتها بسیار لغزنده بود. هرچه پیش میرفت، راه باریکتر و جنگل تاریکتر میشد. سکوت سنگین جنگل، آمیخته با صدای پرندگان، احساسی عجیب از آرامش و دلهره را همزمان درونش زنده میکرد. پس از یک ساعت پیادهروی، به دیوار بلند خانهای رسید. دیوارها از گیاهانی پوشیده شده بودند که غرق در شکوفههای رنگارنگ بودند. بوی گیاهان وحشی و گلهای بهاری فضا را پر کرده بود. چند نفس عمیق کشید و ریههایش را از هوای مرطوب و تازه پر کرد. بطری آبش را از کولهپشتی بیرون آورد و جرعهای نوشید. حسی درونی میگفت که به مقصد نزدیک شده است. اندکی در امتداد دیوار قدم زد تا به در چوبی قدیمی و بزرگی رسید. روی کاشیهای رنگورورفتهی کنار در، نام “Quinta Da São Thiago” حک شده بود. بخشی از نوشتهها بر اثر گذر زمان محو شده بود. کنار در، زنگی نبود. والیا مدتی به دنبال راهی برای اعلام حضور گشت تا اینکه زنجیری را دید که از میان شاخ و برگها بیرون زده بود. چند بار آن را کشید و منتظر ماند. کولهپشتیاش را روی زمین گذاشت. احساس خستگی شدیدی میکرد. کنار در، زیر سایهی درخت بلوطی تنومند نشست و به تنهی درخت تکیه داد. چشمانش را به آرامی بست.
چند ثانیه نگذشته بود که صدای زنی را شنید. چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. کسی را ندید. با تردید گفت: «Hello?»
صدای زن پاسخ داد: «ترجیح میدید انگلیسی صحبت کنیم یا پرتغالی؟»
والیا سرش را بلند کرد و زن را دید که از پنجرهی طبقهی بالا به او نگاه میکرد. با لبخندی مودبانه گفت: «انگلیسی بهتره.»
زن گفت: «چند لحظه صبر کنید، الان درو باز میکنم.»
دقایقی بعد، در چوبی با صدای غژغژ باز شد و زنی با موهای بور مجعد، پوست روشن و چشمانی آبی، که به هیچ وجه شبیه پرتغالیها نبود، در آستانهی در ظاهر شد. در با صدایی نرم و سنگین گشوده شد و زنی با موهای بور مجعد که در زیر نور عصرگاهی حالتی شبیه به نخهای طلایی پیدا کرده بود، ظاهر شد. پوست روشنش که به لطافت چینی میمانست، در تضاد با پسزمینهی دیوارهای سنگی خانه بود و چشمان آبی کمرنگش، همچون بازتابی از آسمان در برکهای آرام، آرامشی مرموز داشت. چیزی در سیمایش بود که نشان میداد اینجا غریبه است. پرتغالی نیست، ولی با این خانه و فضای اطرافش عجین شده است.
والیا آرام و موقر، با لبخندی که گویی همیشه گوشهی لبهایش نقش بسته بود، مجددا سلام کرد. زن با لهجهای بریتانیایی اما با لحنی گرم و دعوتکننده گفت: «من ترزا هستم، ولی میتونی مادلینا صدام کنی. راستش مادلینا رو بیشتر دوست دارم، ولی همه به من ترزا میگن. بفرمایید داخل.»
والیا قدم به حیاط کوچک خانه گذاشت. بوی خاک نمناک و عطر ملایم گلهای شببو در هوا پیچیده بود. درخت ماگنولیای تنومندی با شکوفههای مومیرنگش در میان حیاط ایستاده بود، چنان که گویی در سکوت، بر ورودی این خانهی قدیمی نظارت دارد. گوشهای از حیاط، استخر سیمانی کوچکی قرار داشت که آب راکد و سبزرنگش، بازتابی محو از آسمان و شاخههای پیچیدهی امینالدوله را در خود گرفته بود. کنار استخر، چندین گلدان با گلهای رنگارنگ چیده شده بودند، ترکیبی از نظم و بینظمی، درست مانند خانهای که سالها در دست خانوادهای با گذشتهای پرفراز و نشیب بوده باشد. از سمت راست، پلههای سنگی باریکی به طبقهی بالا میرفتند، پوشیده از خزههایی که نشان از گذر سالها و رطوبت جنگل داشتند. در ورودی اصلی خانه درست روبهروی استخر بود، دری چوبی و کهنه که در زیر لایههای رنگِ چندینبارهاش، هنوز هم میشد بافت طبیعی چوب را حس کرد. والیا لحظهای مکث کرد، نگاهش را به فضای حیاط دوخت و بعد به ترزا گفت:
«من والیا هستم، از آشنایی با شما خوشوقتم.»
ترزا با لبخند سر تکان داد و در حالی که با دقت والیا را ورانداز میکرد، پرسید:
«تنها اومدی اینجا؟»
والیا کولهپشتیاش را جابهجا کرد و گفت:
«درسته.»
«با ماشین نیومدی، درسته؟»
«نه، از ساحل تا اینجا رو هایک کردم.»
ترزا چشمانش را ریز کرد، انگار که سعی میکرد مسیر را در ذهنش ترسیم کند، بعد با شگفتی گفت:
«جدی! پس باید چند ساعتی راه رفته باشی؟»
والیا سری تکان داد:
«بله، فکر کنم حدود چهار ساعت شد.»
ترزا لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
«من هم عاشق پیادهرویام. پسرم هم زیاد میره هایکینگ. راستش ما اصلا با ماشین و تکنولوژی میونهی خوبی نداریم. درک نمیکنم چرا مردم انقدر برای ماشینهای پرسروصدا و عجیبوغریب پول خرج میکنن.»
والیا ساکت بود، اما لبخندی محو، نشان از آن داشت که شنوندهی خوبیست. نگاهش همچنان در حال گشتن در گوشهوکنار حیاط بود، گویی که هر جزئیات، برایش معنای خاصی داشت.
ترزا ناگهان مکث کرد و گفت:
«پدر من هشتاد سال پیش از انگلیس به پرتغال مهاجرت کرد و این خونه رو خرید. من اینجا، توی همین خونه، به دنیا اومدم، همینجا ازدواج کردم، بچهدار شدم و حالا
هم، اینجا در خدمت شما هستم.»
والیا به او نگاه کرد، با کنجکاوی و احترامی آمیخته به تحسین: «پس شما اصالتا انگلیسی هستید.»
«درسته، ولی پرتغال همیشه خونهی من بوده. تو اهل کجایی، دختر جوان؟»
«خب، من در آلمان به دنیا اومدم و اونجا بزرگ شدم، ولی مادرم پرتغالیه. ما همیشه بین آلمان و پرتغال در رفتوآمد بودیم و کلی خاطرات کودکی اینجا دارم. همین شد که تصمیم گرفتم وقتی مستقل شدم، اینجا زندگی کنم.»
ترزا با دقت بیشتری به چهرهی او نگاه کرد، سپس سری به نشانهی تایید تکان داد:
«چهرهات اصلا شبیه پرتغالیها نیست.»
والیا خندید:
«همه همینو میگن. احتمالا بیشتر شبیه خانوادهی پدریم هستم،که فرانسوی بودن.»
ترزا لبخندی زد و گفت:
«دقیقا. خب، بیا بریم خونه رو نشونت بدم.»
ترزا جلوتر حرکت کرد و از درب اصلی وارد خانه شد، در را برای والیا نگه داشت تا او هم وارد شود.
والیا که هنوز محو فضای حیاط بود، با گامهایی آرام پا به درون گذاشت. لحظهای ایستاد، نفس عمیقی کشید و اطراف را با دقت وارسی کرد. فضای داخلی خانه بوی چوب کهنه و ادویههای قدیمی میداد، انگار که دیوارهایش خاطراتی چندصدساله را در خود حفظ کرده بودند. نور کمرنگ بعدازظهر از میان شیشههای رنگی پنجرهها عبور کرده و رگههایی از نور زرد و آبی را روی کفپوشهای سنگی منعکس میکرد. مبلمان استیل قدیمی، پردههای مخملی سنگین و تابلوهای نقاشی با قابهای طلایی که چهرههایی از نسلهای گذشتهی خانوادهی ترزا را نشان میدادند، همگی فضایی را ایجاد کرده بودند که گویی زمان در آن متوقف شده است. ترزا به سمت دیواری که چندین قاب نقاشی بر آن نصب شده بود، اشاره کرد و گفت: «اینجا تاریخ خانوادگی ماست. اون بالا، عکس پدربزرگمه، کناریش پدرم، که چند سال پیش فوت کرد.» سپس به سمت دیگری چرخید و به تصویری اشاره کرد که زنی جوان را نشان میداد. «این هم عکس مادرم در جوانی. البته الان طبقهی بالا خوابیده، من ازش مراقبت میکنم.»
والیا قدمی جلوتر رفت و با دقت بیشتری به عکسها نگاه کرد. دنبال شباهتهایی میان ترزا و خانوادهاش میگشت. بعد نگاهش روی تندیسی که در یکی از گوشههای اتاق قرار داشت ثابت ماند، گویی چیزی در آن، آشنا و ناآشنا، توأمان، او را جذب کرده بود.
«اون مجسمه رو یه هنرمند لهستانی از روی چهرهی من ساخته. خیلی شبیهِ نه؟»
والیا ناخودآگاه برگشت و به چهرهی ترزا خیره شد. لبخندی زد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد. چیزی در این شباهت بود که او را به فکر فرو برد، اما هنوز نمیدانست چرا. والیا آدم پرحرفی نبود و هدفش هم از آمدن به اینجا، سکوت و خلوتگزینی بود. هیچگاه تصور نمیکرد که صاحبخانه، زنی با این همه شور و اشتیاق برای حرف زدن باشد. با خودش اندیشید؛ اگه این چند روز رو با همین انرژی یه نفس حرف بزنه، تکلیف سکوت من چی میشه؟
در همین افکار بود که ترزا پرسید:
«راستی شما کدوم اتاق رو انتخاب کردید؟»
«نمیدونم، اتاقها اسم نداشتن.»
چهرهی ترزا نشانی از تعجب به خود گرفت:
«آهان! پس بذار خودم چک کنم.»
به سمت اتاق کوچکی که شبیه دفتر کار بود رفت، تلفن قدیمی با شمارهگیر چرخشی را از روی میز برداشت، عینک تهاستکانیاش را که از دو بند آویزان بود روی چشم گذاشت و شمارهای را که روی کاغذی نوشته شده بود گرفت. والیا که سالها بود چنین تلفنی ندیده بود، با کنجکاوی چند قدم جلوتر رفت و با دقت به آن خیره شد. چطور ممکن بود که این خانه هنوز در همان حال و هوای دهههای گذشته باقی مانده باشد؟
ترزا چند جملهی کوتاه را به پرتغالی با تلفن رد و بدل کرد، گوشی را سر جایش گذاشت و عینکش را برداشت. بعد به سمت کمد چوبیای که دستهای کلید از آن آویزان بود رفت و یکی از کلیدها را برداشت.
«خوب، خوب! اتاق سبز. باید بگم که خوششانس بودی، این بهترین اتاق این خونهست!»
والیا لبخند زد:
«راست میگید؟ پس خیلی خوششانسم.»
ترزا نگاهی معنادار به او انداخت و با همان لحن شوخ و گرمش گفت:
«بیا ببینیم نظر خودت چیه!»
سپس جلوتر حرکت کرد و از پلههایی که به طبقهی بالا میرفتند، بالا رفت. والیا نیز در حالی که نگاهش به اشیای قدیمی و جزئیات خانه بود، او را دنبال کرد. کف خانه را فرشهای ابریشمی ایرانی پوشانده بودند و سقف، تزئیناتی سنگی با طرحهای کلاسیک داشت. پلههای گرانیتی به خوبی ساب خورده بودند و زیر قدمها صدای خفیفی از خود تولید میکردند. وقتی به طبقهی بالا رسیدند، کفپوش چوبی اتاقها زیر وزنشان اندکی جیرجیر کرد. والیا به این تضاد دقت کرد. طبقهی پایین سنگی بود، طبقهی بالا چوبی. با خودش فکر کرد؛ احتمالا برای عایق حرارت و صدا اینطور طراحی شده، یا شاید هم برای سبکتر شدن طبقهی بالا.
ترزا کلید برنجی بزرگی را در قفل درب چوبی اتاق چرخاند و در را باز کرد.
«بفرمایید، این هم اتاق سبز، با منظرهی باغ و استخر!»
والیا با هیجان وارد شد. چشمانش روی همهچیز سُر خورد، از تختخواب استیل قدیمی با روتختی بتهجقهای، تا کمد چوبی که طرحهای مینیاتوری ظریفی رویش نقاشی شده بود. پسزمینهی سبز ملایمی که همهی وسایل اتاق را در بر گرفته بود، حس آرامشبخشی داشت. اما چیزی که بیش از همه او را مجذوب کرد، پنجرهی قدی بزرگی در انتهای اتاق بود.
ترزا گفت:
«دقیقا تا لحظهای که تو زنگ در رو بزنی، اینجا ابری بود. انگار خورشید رو با خودت آوردی. این خونه بدون نور خورشید جلوهی واقعیشو نداره.»
والیا لبخند زد و تشکر کرد، اما دیگر نمیتوانست نگاهش را از پنجره بردارد. جلو رفت و آن را باز کرد. نسیم ملایمی به درون وزید و عطر خاک بارانخورده و گلهای تازه را با خود آورد.
ناگهان زیر لب گفت:
«واو… خدای من.»
ترزا که از واکنش او لذت میبرد، دستانش را به کمر زد و با لبخند نظارهگر او شد.
«اینجا دقیقا خود بهشته.»
«همینطوره، خانم جوان. این باغ رویاییِ این خونهست که هنوز نشونت نداده بودم. در حقیقت، بارزترین تفاوت این اتاق با بقیهی اتاقها، همین منظرهی باغ و جنگلهای اطرافه.»
باغ درست همانطور که در رویاهای والیا نقش بسته بود، سرسبز و افسونگر بود. والیا نفس عمیقی کشید. باغ و جنگل، به هم دوخته شده بودند، بیمرز، بیهیچ مرزی میان طبیعت و این ملک کهن. به نظر میرسید با چند دقیقه پیادهروی میتوان از باغ وارد عمق جنگلهای سینترا شد.
ترزا به گوشهی سمت راست باغ اشاره کرد و گفت:
«اونجا، اون گوشهی باغ رو ببین، کاخ مونسرات از اینجا پیداست. از نظر من، این کاخ، جذابترین و باشکوهترین کاخ در کل پرتغاله.»
مکثی کرد و ادامه داد:
«و در شب، مثل یک جواهر میدرخشه.»
والیا هنوز مبهوت بود، سکوت کرده و در زیبایی این صحنه غرق شده بود. ناگهان برگشت و با هیجان پرسید:
«میتونم وسایلم رو بذارم اینجا و برم داخل باغ؟»
ترزا با لبخند سری تکان داد:
«البته که میتونی. همراه من بیا تا مسیر باغ رو نشونت بدم.»
ترزا با حرکت دست، مسیر خروج را به والیا نشان داد. پس از آنکه هر دو از اتاق خارج شدند، در را قفل کرد، کلید را به او سپرد و جلوتر به راه افتاد. از پلههای سنگی پایین رفتند و وارد راهرویی طولانی شدند که دو طرف آن با اشیای عتیقه و پیکرههای سنگی خوشتراش تزئین شده بود. مجسمههایی که گویا از دل تاریخ بیرون آمده بودند، با چشمانی خالی اما نگاهی نافذ، رهگذران را میپاییدند. در انتهای راهرو، راهپلهای باریک به طبقهی پایین منتهی میشد.
ترزا با احتیاط، یکییکی از پلهها پایین رفت و با لحنی پر از شوخطبعی گفت:
«حالا که مجبورم این پلهها رو هر روز بالا و پایین برم، تازه میفهمم که سن فقط یه عدد نیست! باورش سخته که ۶۰ ساله دارم از این پلهها بالا و پایین میرم… البته منهای یک سال اول زندگیم، احتمالا!» سپس بلند خندید.
والیا پشت سر او قدم برمیداشت، لبخند زد و لحظهای مکث کرد تا خطوط ترکخوردهی دیوارهای قدیمی را از نظر بگذراند. خانه، با همهی قدمتش، همچنان استوار و سرزنده به نظر میرسید، گویی گذشته در آن جاری بود.
ترزا در حالی که به سمت در خروجی میرفت، پرسید:
«راستی، برای چی تنها اومدی اینجا؟»
والیا کمی مکث کرد، انگار که بخواهد پاسخش را مزهمزه کند، سپس گفت:
«اومدم چند روزی در سکوت، در دل طبیعت بگذرونم. واقعا بهش نیاز داشتم.»
ترزا با چشمانی کنجکاو نگاهی به او انداخت و گفت:
«اوه، چه جالب! معمولا دخترای جوون دنبال سکوت و تنهایی نیستن. ازدواج نکردی دخترم؟»
والیا لبخند زد، اما جوابش قاطع بود:
«نه، خوشبختانه.»
ترزا سری تکان داد و گفت:
«جالبه! من همسن و سال تو بودم، دو تا بچهی نوجوون داشتم. البته حالا همهچیز تغییر کرده… انگار دیگه ازدواج و بچه بزرگ کردن رؤیای دخترا نیست.»
با این جمله، دستش را روی چوب قدیمی و سنگین در گذاشت و آن را هل داد. در، با صدایی کشیده و نرم باز شد و هوای تازه و معطر باغ، همچون جریانی از زندگی، به درون هجوم آورد.
ترزا در را برای والیا نگه داشت. او با گفتن «متشکرم» آرام از آستانهی در گذشت، اما همین که پایش روی سنگفرش ورودی باغ قرار گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد.
آنچه در مقابلش میدید، چیزی فراتر از انتظارش بود.
والیا مبهوت و ساکت شروع به قدم زدن در باغ کرد. ترزا موقتا سکوت کرد و اجازه داد او بدون مزاحمت، غرق در فضای باغ شود.
هوا آمیخته به بوی خاک نمخورده و گلهای بهاری بود. درختان سر به فلک کشیده، شاخههایشان را چون دستان نوازشگری بر هم گره زده بودند و سایهای خنک بر زمین میانداختند. نور خورشید از میان برگهای درهمتنیدهی درختان ماگنولیا و سروهای بلند عبور میکرد و روی علفهای مرطوب، نقشی از زر و زمرد میپاشید. گلهای مرغ بهشت، با رنگهای سرخ و زردشان، همچون شعلههایی خاموشنشدنی، در گوشه و کنار باغ پراکنده بودند. پیچ امینالدوله، نردههای چوبی استخر قدیمی را در آغوش گرفته بود و عطر ملایمش در هوا شناور بود. استخر، که آبش به رنگ آبی تیره میزد، در قلب این فضای سرسبز و رازآلود، همچون آینهای جامانده از آسمان، آرام و بیحرکت بود.