پرش لینک ها

والیا – بخش دوم

در این بخش والیا و آنتوان در گفت‌گویی صادقانه، از لذت و رنج و از معنای پنهان در لحظات بی‌ادعا می‌گویند. در گفت و‌گو خبری از پاسخ‌های قطعی نیست و هر دو از جریان اندیشه‌های خود می‌گویند.

*در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقه‌مندان می‌توانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

والیا - بخش دوم

آسمان، میان آبی و خاکستری سرگردان بود. خورشید هنوز غروب نکرده بود، اما نورش نرم و کشیده شده بود، انگار که زمان میان دو نفس معلق مانده باشد. از کافه بیرون آمدند و قدم‌هایشان به سمت ساحل کشیده شد. شن‌ها هنوز از گرمای روز کمی گرم بودند، اما نسیم دریا، خنکی شب را با خود می‌آورد. موج‌ها نرم و ریتمیک به ساحل می‌رسیدند، رد پای کوتاهی به جا می‌گذاشتند و بعد ناپدید می‌شدند. هوا سنگین شده بود، اما نه از گرما. ابرهای نازکی که از سمت اقیانوس می‌آمدند، آسمان را به رنگی نامشخص درآورده بودند، نه آبی، نه خاکستری، چیزی میان این دو، مثل پرده‌ای نیمه‌شفاف که نور خورشید را در خودش خفه کرده باشد.

والیا به دنبال آنتوان کفشش را از پا درآورد و پاهایش را روی شن‌های مرطوب گذاشت. خنکای زمین از زیر پوستش عبور کرد. چند قدم جلوتر رفت، رد پاهایش در شن‌ها جا ماند، تا موجی آرام از راه برسد و همه را یک‌جا محو کند. آنتوان کنارش راه می‌رفت، با همان سکوتی که انگار به او تعلق داشت، نگاهی که هیچ‌وقت درست نمی‌شد فهمید به چه چیزی خیره است. دریا، افق، یا شاید چیزی که فقط خودش می‌دید. صدای قدم‌هایشان روی شن، صدای دوردست پرنده‌هایی که بالای صخره‌های نم‌خورده پرواز می‌کردند، و صدای گنگ قایق‌های ماهیگیری که در دوردست لنگر انداخته بودند، همه در سکوت میان‌شان غوطه‌ور بود. آنتوان نفس عمیقی کشید، بعد با صدایی آرام گفت:
«بعضی وقتا فکر می‌کنم ساده‌ترین چیزهای زندگی، همونایی هستن که ما همیشه نادیده می‌گیریم.»
والیا نیم‌نگاهی به او انداخت. «مثلا؟»
آنتوان مکثی کرد، بعد همان‌طور که رد کف پایش را در شن دنبال می‌کرد، گفت: «مثلا قدم زدن. یا اینکه همین‌طور که راه می‌ری، صدای موج‌ها رو بشنوی، حس کنی باد از بین موهات رد می‌شه.» گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت. «حتی یه چیز مسخره مثل احساس شن‌های خیس زیر پا.»
والیا لبخند محوی زد، اما چیزی نگفت.
آنتوان گفت: «چیزایی که بدون هیچ تلاشی هستن. ولی ما همیشه دنبال یه چیز پیچیده‌تر می‌گردیم، یه لذت بزرگ‌تر، یه هیجان بیشتر.»
آنتوان با لحنی آرام اما محکم ادامه داد: «چون وقتی از چیزای ساده لذت نبری، مجبور می‌شی برای فرار از ملال، همش یه کار جدید انجام بدی.»
والیا به او نگاه کرد. «یعنی تو فقط از چیزای ساده لذت می‌بری؟»
آنتوان لحظه‌ای مکث کرد. بعد، دستش را در جیب فرو برد، نگاهی به دریا انداخت و گفت: «یاد گرفتم.»
والیا با نگاهی پر از تعجب پرسید: «یاد گرفتی؟ یعنی قبلا اینطور نبودی؟»
آنتوان قدمی آهسته‌تر برداشت، انگار که چیزی در گذشته‌اش را مزه‌مزه می‌کرد. «قبلا فکر می‌کردم لذت باید پیچیده باشه. باید توی چیزای بزرگ، خاص، غیرعادی دنبالش بگردی. یه سفر به یه جای عجیب، یه موفقیت چشمگیر، یه لحظه‌ی اوج. ولی مشکل اینجاست که وقتی استانداردت رو برای لذت خیلی بالا ببری، زندگی عادی دیگه هیچی برات نداره. همه‌چی خسته‌کننده به نظر می‌رسه، بی‌رنگ، بی‌معنی.»
والیا سرش را کج کرد. «پس چی شد که دیدگاهت عوض شد؟»
آنتوان پوزخند زد. «یه جورایی مجبور شدم.» لحظه‌ای مکث کرد، بعد، انگار که خودش را متقاعد کند، ادامه داد: «یه زمانی دنبال یه چیزی فراتر بودم. همیشه یه لذت جدید، یه سطح بالاتر، یه چیزی که از زندگی روزمره فراتر بره. ولی یه روز… همه‌چی خالی شد. هیچی اون هیجانی رو که می‌خواستم نمی‌داد. و اون‌وقت بود که فهمیدم مشکل از خود چیزا نیست، از من بود.»
والیا چند لحظه ساکت ماند، بعد آهسته گفت: «بعدش چی کار کردی؟»
آنتوان نفس عمیقی کشید، انگار که جواب این سوال خودش هم هنوز در حال شکل گرفتن بود. «هیچی. فقط یه روز فهمیدم اگه نتونی از چیزای ساده لذت ببری، هیچ‌چیز برات کافی نخواهد بود. اگه نیاز داشته باشی همیشه یه چیزی رو بیشتر کنی، هیچ‌وقت راضی نمی‌شی. همیشه دنبال یه سطح بالاتر می‌گردی و من دیگه نمی‌خواستم دنبال چیزی بگردم.»
والیا لبخند کم‌رنگی زد. «شاید این همون چیزیه که مردم دنبالش می‌گردن، ولی اسمش رو به اشتباه می‌ذارن خوشبختی.»
آنتوان سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. «شاید، شاید هم مردم فکر می‌کنن زندگی باید همیشه پر از لحظات بزرگ باشه. ولی زندگی بیشترش از همین لحظات ساده ساخته شده. از راه رفتن، از بوی دریا، از نور کمرنگ خورشید روی صورتت.»
موجی بزرگ‌تر از همیشه به ساحل خورد، کف‌های سفیدش تا نزدیکی پاهای والیا و آنتوان پیش آمد، بعد به آرامی عقب رفت، انگار که جوابی را که بین آن دو رد و بدل شده بود، با خودش به دریا ببرد. والیا کمی مکث کرد، گویی که حرف‌های آنتوان را در ذهنش مرور می‌کرد. بعد، با قدمی آرام روی شن‌های مرطوب جلو رفت. «یه چیزو نمی‌فهمم…» صدایش در صدای موج‌ها گم شد، ولی آنتوان سرش را کمی کج کرد، منتظر ادامه‌اش.
والیا به دریا خیره شد. «تو می‌گی لحظات ساده‌ی زندگی باید کافی باشن. که نباید دنبال هیجان‌های بزرگ بگردیم. ولی آدم‌ها همیشه یه چیزی می‌خوان که بهشون انگیزه بده. یه چیزی که حس کنن براش زندگی می‌کنن.»
آنتوان لبخند کم‌رنگی زد. «و اگه مشکل همین باشه؟»
والیا اخم کرد. «چطور؟»
«همین که فکر می‌کنیم باید یه دلیل بزرگ برای زندگی کردن داشته باشیم.» آنتوان دستش را در جیب فرو برد و نگاهش را به موج‌ها دوخت. «این خودِ دردسره. ما همیشه دنبال چیزی می‌گردیم که بهمون معنا بده، که زندگیمون رو خاص کنه. ولی شاید زندگی اصلا خاص نباشه. شاید نیازی نباشه که باشه.»
والیا ساکت شد. صدای موج‌ها بین‌شان جاری بود، باد بوی نمک و شن را در هوا می‌چرخاند. آنتوان ادامه داد: «مشکل از جایی شروع می‌شه که فکر می‌کنیم یه روز یه جایی، یه لحظه‌ای، یه چیزی قراره همه‌ی سوالامونو جواب بده. ولی زندگی اینطوری کار نمی‌کنه. این سوالا هیچ‌وقت تموم نمی‌شن. هیچ نقطه‌ی اوجی وجود نداره که بعدش بگی، خب، دیگه همین بود، همه‌چی کامل شد.»
چند قدم در سکوت رفتند، رد پاهایشان روی شن‌های مرطوب کوتاه‌تر از آنی بود که ماندگار شود. موج‌ها به‌آرامی خودشان را روی ساحل پهن می‌کردند، عقب می‌کشیدند و دوباره برمی‌گشتند، بی‌آنکه نیازی به دلیل داشته باشند. نسیم خنک از دریا می‌وزید، بوی نم و شن با کمی از بوی جلبک‌های خشک‌شده در آن حل شده بود. والیا دست‌هایش را در جیب فرو برد و کمی شانه‌هایش را بالا کشید، انگار که بخواهد خودش را در نسیم خنک شب گرم‌تر کند.
آنتوان، بدون اینکه نگاهش را از دریا بردارد، گفت: «چرا دو شیفت کار می‌کنی، والیا؟»
والیا کمی مکث کرد، انگار که از این سوال انتظار نداشت. «چون از کار کردن لذت می‌برم.»
آنتوان سرش را کمی کج کرد، انگار که منتظر ادامه‌ی حرفش باشد. والیا هم لحظه‌ای به فکر فرو رفت، بعد با لحنی که سعی می‌کرد قانع‌کننده باشد، ادامه داد: «وقتی مشغولم، حس مفید بودن دارم. اینکه دارم چیزی می‌سازم، حتی اگه فقط یه کمپین تبلیغاتی باشه. از این حس خوشم میاد.»
آنتوان لبخند محوی زد، اما در نگاهش چیزی شبیه تردید بود. «شاید هم داری از چیزی فرار می‌کنی.»
والیا به او نگاهی انداخت، اخمی کمرنگ روی پیشانی‌اش نشست. «از چی؟»
آنتوان شانه‌ای بالا انداخت، مثل کسی که جوابی را می‌داند، اما می‌خواهد دیگری خودش به آن برسد. «از یه جور رنج.»
والیا کمی مکث کرد، انگار که در ذهنش چیزی را سبک‌وسنگین کند. آنتوان ادامه داد: «رنج رویارویی با خیلی چیزها. با پوچی زندگی، با ملال، با سکوتی که وقتی هیچ کاری برای انجام دادن نداری، بهت هجوم میاره.» نگاهش را از او گرفت و دوباره به موج‌ها دوخت. «با رنج روابطی که شاید اونطوری که باید پیش نرفتن، با خاطراتی که توی ذهن می‌مونن و هر بار که فکر می‌کنی پشت سرشون گذاشتی، یه جایی دوباره خودشون رو نشون می‌دن. با دردهای فیزیکی که توی بدن جا خوش کردن، یا تراماهایی که حتی اگه سال‌ها ازشون گذشته باشه، هنوز یه جایی، یه روز، اثرشون رو می‌ذارن.»
والیا چیزی نگفت. فقط به قدم‌های خودش روی شن‌های نم‌زده نگاه کرد، انگار که می‌خواست از میان خطوط محوشون، جوابی پیدا کند.
آنتوان بعد از چند لحظه‌ی سکوت گفت: «شاید همه‌ی ما به یه شکلی از اینا فرار می‌کنیم. بعضیا با کار کردن، بعضیا با سفر کردن، بعضیا با غرق شدن توی یه عشق، بعضیا با ساختن یه آینده‌ی خیالی که هیچ‌وقت قرار نیست بهش برسن. ولی فرقی نداره چطوری، همه‌ی اینا فقط یه حواس‌پرتی‌ان.»
والیا نفس عمیقی کشید، انگار که حرف‌های او چیزی را در ذهنش باز کرده باشد، ولی هنوز نمی‌خواست به آن اعتراف کند. چند لحظه‌ی طولانی گذشت. او به موج‌هایی که روی شن‌های ساحل می‌غلتیدند نگاه کرد. سکوت کوتاهی بینشان پدیدار شد، ولی از آن سکوت‌هایی که چیزهای زیادی در خودشان داشتند. باد از میان موهای والیا گذشت و چند رشته از آن‌ها را روی صورتش پخش کرد، اما او توجهی نکرد.
بعد از چند لحظه، انگار که بخواهد مسیر مکالمه را عوض کند، سرش را به سمت آنتوان چرخاند و گفت: «تو فرار نمی‌کنی؟» آنتوان به دریا خیره شد، موجی آرام تا نزدیکی پاهایشان خزید و قبل از اینکه به آن‌ها برسد، دوباره عقب نشست. بعد، با لحنی که انگار به خودش هم مربوط نبود، گفت: «شاید.»
چند قدم دیگر در سکوت طی شد. موج‌ها بی‌وقفه جلو می‌آمدند و عقب می‌نشستند، گویی که هیچ نیازی به تصمیم‌گیری ندارند. شن‌های نم‌زده زیر پاهایشان نرم بود، هر ردپایی که جا می‌گذاشتند، چند لحظه بعد با بوسه‌ای از آب محو می‌شد. آنتوان سرش را بالا گرفت و نسیم نمناک دریا را عمیق به درون کشید. انگار که بخواهد طعم آن را در حافظه‌اش ثبت کند. سپس، بدون اینکه نگاهش را از افق بگیرد، گفت:
«ما خیلی وقتا از رنج فرار می‌کنیم، ولی به روش‌های متفاوت.»
والیا نگاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت.
آنتوان ادامه داد: «نکته‌ی جالب اینه که خیلی وقتا چیزی که فکر می‌کنیم ازش لذت می‌بریم، همون چیزیه که از طریقش داریم فرار می‌کنیم.»
والیا کمی اخم کرد. «منظورت چیه؟»
آنتوان شانه‌ای بالا انداخت. «تو گفتی که از کار کردن لذت می‌بری. ولی واقعا از خود کار لذت می‌بری، یا از این که ذهنت مشغول نگه داشته می‌شه و فرصت نمی‌کنه به چیزای دیگه فکر کنه؟»
والیا چیزی نگفت. فقط چند لحظه نگاهش را روی موج‌هایی که آرام به ساحل می‌رسیدند نگه داشت.
آنتوان ادامه داد: «بیشتر آدم‌ها دنبال احساس خوبن، نه خوشبختی. ولی اون احساس خوب هم همیشه در حال فراره، چون هر چی بیشتر دنبالش بدوی، بیشتر ازت فاصله می‌گیره. به همین خاطر، مدام مجبور می‌شی بیشتر تلاش کنی. بیشتر کار کنی، بیشتر تجربه کنی، بیشتر به دست بیاری. تا یه لحظه‌ی کوتاه، یه جرعه‌ی کوچیک از اون احساس رو داشته باشی، ولی بعدش دوباره برمی‌گردی سر نقطه‌ی اول.»
والیا نفس عمیقی کشید. «پس چی؟ ما قراره هیچ‌وقت دنبال لذت نباشیم؟»
آنتوان لبخند محوی زد. «نه، اتفاقا برعکس. من فکر می‌کنم آدم باید از چیزای خیلی ساده لذت ببره.» لحظه‌ای مکث کرد، بعد به دریا اشاره‌ای کرد. «مثلا همین قدم زدن کنار ساحل. نوشیدن یه فنجون قهوه بدون این که فکر کنی کیفیت دونه‌هاش چطوری بوده. حرف زدن با کسی که باهاش حال می‌کنی، بدون این که سعی کنی توی مکالمه به جایی برسی.»
والیا با کنجکاوی به او نگاه کرد. «و این فرقش با اون چیزی که بقیه دنبالش می‌گردن، چیه؟»
آنتوان به او خیره شد. «فرقش اینه که توی این کارا نیازی به فرار نیست. نیاز نداری چیزی رو بیشتر کنی، یا جایی برسی، یا به دست بیاری. فقط هستی. و اون لحظه خودش کافیه.»
والیا کمی ساکت ماند. بعد، با لحنی که معلوم بود هنوز روی حرف‌های او فکر می‌کند، گفت: «شاید این هم یه جور فراره. شاید هم فقط یه روش متفاوت برای دیدن دنیا.»
آنتوان به موج‌هایی که بی‌وقفه به ساحل می‌رسیدند نگاه کرد. «شاید.»
صدای آب، آرام، مثل نفس کشیدن زمین بود. چند لحظه‌ای در سکوت قدم زدند تا اینکه گفت: «ولی یه چیزی رو نمی‌فهمم… اگه از چیزای ساده لذت ببری، یعنی دیگه درد رو حس نمی‌کنی؟»
آنتوان سرش را آرام تکان داد. «نه. درد و لذت همیشه با هم میان. نمی‌تونی یکی رو بدون اون یکی داشته باشی.»
والیا ابرو بالا برد. «یعنی چی؟»
آنتوان به افق خیره شد، جایی که خورشید آهسته پایین می‌رفت و سایه‌ی رنگ‌های گرمش را روی آب پهن می‌کرد. «هر لذتی که تجربه کنی، یه درد پشتش داره. جدا کردن این دوتا از هم ممکن نیست. هر چی لذت بیشتری تجربه کنی، درد بیشتری هم پشت سرش میاد. و این خودش یه چرخه درست می‌کنه.»
والیا اخم کرد. «چرخه؟»
آنتوان سری تکان داد. «فکر کن یه چیزی پیدا کردی که بهت لذت می‌ده. شاید یه آدم، شاید یه موفقیت، شاید یه تجربه‌ی خاص. ولی همین که ازش لذت می‌بری، وابسته‌اش می‌شی و اگه از دستش بدی، دردش رو حس می‌کنی. پس دوباره می‌خوای اون لذت رو تجربه کنی، تا درد رو خنثی کنی. ولی هر بار که این چرخه تکرار می‌شه، نیازت به اون لذت بیشتر می‌شه، چون سطح تحملت نسبت بهش بالا می‌ره. دیگه همون چیز قبلی برات کافی نیست. بیشتر می‌خوای، شدیدتر می‌خوای، طولانی‌تر می‌خوای.»
والیا لحظه‌ای سکوت کرد. بعد، آرام گفت: «پس از نظر تو، آدم‌هایی که مدام دنبال هیجان و تجربه‌های جدیدن، در واقع دارن از یه جور درد فرار می‌کنن؟»
آنتوان لبخند کوتاهی زد. «نه فقط اون‌ها. همه‌ی ما. آدم‌ها دنبال لذت می‌گردن، چون نمی‌خوان با اون خلأیی که بین دو لذت ایجاد می‌شه، رو‌به‌رو بشن. ولی اون خلأ همون‌جاییه که واقعیت حضور رنج توش پنهانه.»
موجی بلندتر از قبلی خودش را به ساحل کوبید، شن‌ها را پس زد و دوباره عقب نشست، مثل حقیقتی که می‌آید، دیده می‌شود، ولی هیچ‌وقت برای همیشه باقی نمی‌ماند.

اپیزودهای دیگر این فصل:

سایر کتاب های صوتی

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.