«این گفت و گو در فروردین ماه ۱۴۰۴ شکل گرفته است.» تصمیم به مهاجرت همیشه با رؤیای شروعی تازه همراه است؛ اما آنسوی این رؤیا، واقعیتهایی نهفتهاند که کمتر دربارهشان صحبت میشود. در این اپیزود، با نگاهی عمیق و متفاوت، به لایههای پنهان تجربه مهاجرت پرداخته میشود—جایی که فقط بلیت هواپیما کافی نیست. اگر تا امروز مهاجرت را فقط در قالب مقصد و انگیزههای آشکار دیدهاید، این گفتوگو میتواند زاویه دیدتان را بهکلی تغییر دهد. مسائلی مطرح میشود که شاید هیچوقت در راهنماهای مهاجرت پیدا نکنید، اما تأثیرشان بر سرنوشت این مسیر، حیاتی است. علی : ما در جلسه قبل درباره انگیزه های مهاجرت صحبت کردیم . از بقا شروع کردیم و رسیدیم به مسائل مختلفی که باعث میشه ما انگیزه پیدا کنیم که بخوایم مهاجرت کنیم . یه سری از مسائل مختلفی که ممکنه طی مهاجرت و قبل و بعدش پیش بیاد رو هم بررسی کردیم . حالا اگر موافق باشید یکم بحث رو ببریم جلو تر این جلسه. امیر : ببین ما جلسه قبلی هم که تو اشاره کردی راجع به انگیزهها که صحبت کردیم. گفتیم یه سری از این انگیزهها سازنده هستند. مثل بحث بقا، جنگ میشه شما مجبوری فرار کنی از این منطقه. مهاجرت کنی به جای دیگهای. یا اصلاً چون میدونم قحطی، گرسنگی، آب و هوا خوب نیست. برای هر علتی. گفتیم که یه عده دیگهای هم به خاطر اینکه رشد بکنن. حالا رشد تحصیلی، رشد شغلی، رشد اجتماعی، هر چیزی. میخواد زندگی خودشون رو ارتقا بدن و در یک لول یا سطح بالاتر و بهتر و با کیفیتتری زندگی بکنن. این که میره اپلای میکنه دانشگاه فلان، در کشور فلان. بعد میره یه رشته میخونه، اونجا درس میخونه، کار پیدا میکنه، موفق میشه. خب این رشده هیچکس اینجا با این مسئله نداره. انگیزه سومی که من معتقد بودم که شاید چندان نمیتونم به این حرف خودم حتماً مطلقاً وایسم. یا مثلاً به شکل خیلی حکمکنندهای که بگم این ناسالمه. ولی گفتیم که یکی از این انگیزههایی که میبینیم و میتونه مسیر مهاجرت رو منحرف کنه، ناکامی ایجاد کنه و ما رو از اون درواقع از بد به بدتر یا از چاله به چاه بندازه، انگیزهای به نام خشمه. که شما حالا به خاطر اینکه شکست عشقی خوردی، خشمگینی، یا میدونم ناکامی سیاسی داری، ناکامی مالی داری یا هر چیزی، خشمگین میشی از اون محیطی که توی زندگی میکنی و میخوای مهاجرت کنی. خشم که احساس آنرمالی نیست؛ انسان رو هدایت میکنه به سمت حقطلبی، به سمت گرفتن حق خودت، به سمت اینکه تو خودت رو سزاوار چیزای بهتر میدونی. در این شکی نیست، ولی ممکنه که اگر چندتا چیز رعایت نکنی این خشم تو رو به مسیر ناسالمی بندازه. همونطوری که ما در زندگی فردی خودمون وقتی عصبانی میشیم ،میتونیم خودزنی کنیم، میتونیم فحش بدیم، میتونیم وسیله بشکنیم، میتونیم به بقیه آسیب بزنیم، میتونیم به اموال بقیه آسیب بزنیم و این تبعات داره. پس ما نمیتونیم بگیم که اگر خشم در واقع طبیعیه یا احساس نرمال یا احساس انسانیه، حتماً واکنشهایی هم که نشون میدیم نسبت بهش یا به دنبال خشم، واکنشهایی که از ما سر میزنن، حتماً طبیعیه. نه، واکنشهای عملی ما و رفتار ما میتونن دو جنبهی سالم و سازگارانه و ناسالم یا آسیبرسان و ناسازگارانه تلقی بشن. شما میتونی خشمگین بشی، فکر کنی، تامل کنی، عمیق بشی و بعد بری دنبال حقّت، بری گفتگو کنی، مذاکره کنی و بعد حقّتو بگیری.ولی میتونی هم بری فحش بدی، خودزنی کنی، مواد مصرف کنی، به خودت آسیب بزنی با چاقو، با تیغ. میتونی بری یکی دیگر رو بکشی، میتونی بری قتلعام کنی با اسلحه برداری، یک قتلعام مرگبار راه بندازی. خب اینا، اینا واکنشهای سالمی نیست چون تو خشمگینی و هیچ دادگاهی، هیچ شرعی، هیچ عرفی، هیچ فرهنگی، هیچ سیستم اخلاقی و هیچ جامعهای تو رو تأیید نمیکنه به خاطر این کارهایی که کردی. حالا اینجا هم واکنش ما، یعنی انگیزهی ما که خشم واسه مهاجرت کردن میتونه یه مسیر سالم و واکنشهای سالم ایجاد کنه، میتونه یک مسیر ناسالم و واکنشهای ناسالم و مخرب و آسیبرسان هم ایجاد بکنه. پس من میخوام روی این بُعد ناسالم امروز بحث کنم. ولی حالا اینکه چجوری؟ ببین مهمترین چالشی که در مهاجرت به دنبال بحث قبلی ما در مهاجرت ما باش مواجه هستیم چیه؟ وقتی که شما مقالههایی که مربوط به مطالعه مسائل و مفاهیم مهاجرت روی افرادی که مهاجرت کردن و مهاجرین به کشورهای مختلف فرق نمیکنه از کجا به کجا-وقتی این مقاله ها رو باز میکنی میبینی که عمدهترین مسئلهای که مطرح میشه واژهای هست در انگلیسی به نام Resettlement، به معنی دوباره اسکان پیدا کردن، به معنی جاگیر شدن، به معنی اینکه تو بتونی از یه جایی به یه جایی میری و تنظیمات زندگی شخصی خودت رو میچینی و اون زندگی رو در اون سبک که میخوای، در اون قالب که میخوای ادامه میدی. خب بزرگترین مسئلهی مهاجرت همین بحث Resettlement هست. چون من دیگه تعریفش رو گفتم، انگلیسیش رو دیگه راحتتر اجازه بدید که استفاده کنم که روانتره و میریم جلو چون کلمهی فارسیش هی نیاز به ترجمه داره. مسئلهی Resettlement مشکلاتی رو به خودش داره. تو وقتی که شغل خودتو، مسکن ، خانوادتو، فرهنگتو، جغرافیتو رها میکنی و وارد جغرافیای جدید میشی، نه مسکن داری، نه شغل داری، نه درآمد داری، نه دوستانی داری، نه فرهنگ اونجا رو میشناسی، نه جغرافیای اونجا رو میشناسی، نه بلدی خودتو به آبوهوای اونجا تنظیم کنی. اصلاً زندگی نکردی توش،بنابراین هیچ شناختی از اون فرهنگ و محیط و جامعه و اتفاقات و قرار داداش نداری. پس این یه چالش بزرگ میشه برای تو ، باید بری خودتو پیدا کنی، باید بری کار پیدا کنی، اول باید زبانش رو یاد بگیری، باید بری اونجا خودتو اثبات کنی، مهارتآموزی بکنی، بتونی درآمد کسب کنی. برای خودت یه کامیونیتی، یه گروهی که باهاشون تعامل بشه، تشکیل بدی. خودتو عضوی از این گروهها بکنی و متعلق به یک جامعه کوچکتر یا بزرگتر بشی که بتونی خودتو در متن زندگی اجتماعی قرار بدی و از اون طریق هم فرهنگ و منطقه رو بتونی هضم کنی و بپذیری و خودتو سازگار کنی .چون فرهنگپذیری دقیقاً یکی از همین مسائل Resettlement هست. که تو بتونی وقتی وارد یک فضای جدید، محیط جدید، جغرافیا و قومیت و فرهنگ جدید میشی، خودتو به اونا وفق بدی و سازگار کنی. نمیتونی ساز خودتو بزنی. نمیتونی طبق سلیقه خودت رفتار کنی همونجوری که در کشور خودت یا فرهنگ خودت زیست میکردی. پس مهمترین چالش مهاجرت بحث Resettlement هست. حالا نگاه کنیم، نداشتن مسکن، نداشتن درآمد، نداشتن دوستان و گروه اجتماعی، عدم آشنایی به اون فرهنگی که تو بهش وارد میشی. نگاه کن علی، چقدر استرسزا ست! خیلی میتونه استرسفول باشه، میتونه خیلی اضطرابزا باشه. تو خونه نداری، سقف بالای سر نداری، تو پناهگاه میخوابی، توی شلتر میخوابی، توی کمپ زندگی میکنی، توی چادر زندگی میکنی. کجا بهت جا میدن که بخوابی؟ سقف بالای سرت چقدر امنه؟ چون مسئله مسکن، جای خواب یا جای زیستن با مسئله امنیت روانیت بهشدت در ارتباطه. تو احساس ناامنی داری. وسایلتو بدزدن، پولتو بدزدن، به خودت تجاوز کنن، آسیب ببینی. تحت خطر قرار بگیری، حمله بکنن، با چاقو بزننت، آدمهای دیگه. تو امنیت نداری، در دیواری که از تو مراقبت کنه. خیلی مسئله جدیه، ساده نباید بهش نگاه کنیم. واقعاً چقدر میتونه استرسزا باشه که تو پول نداری، درآمد نداری، نمیتونی نیازهای خودتو برآورده کنی. غذا میخوای، لباس میخوای. باز هم بحثهای بقاست دقیقاً و تو نمیتونی اینا رو تامین کنی، چون درآمد نداری. یه مقدار پولی ممکنه اون کمپ اگر تو رو به پناهندگی قبول کنه و بهت بده، یه جا بده، یه ذره پولی بده. میخوای چیکار کنی؟ چجوری میخوای نه هندلش کنی؟و مدیریت کنی نیازهای خودتو؟ پس اینا استرس زا هستش . اینکه حالا تو با استرس گندهتری مواجه میشی. تو عضو هیچ گروه و کامیونیتی نیستی، تنهایی. و چقدر تنهایی برای بشر و انسان استرسزا ست. پارتنر داشته باشی یا نداشته باشی، با زوجت یا پارتنرت با هم مهاجرت کردین، هیچکس رو غیر از خودتون دوتا نمیشناسین. هیچ همزبونی نداری، اگرم داری، اون همزبان غریبه است، باز هم نمیشناسیش، باز هم بهش اعتماد نداری. یعنی همش دوروبر تو رو مسائل ناامنی مختلفی، از جمله نداشتن پول، نداشتن مسکن، نداشتن گروه اجتماعی، احاطه کرده. و تو محاصره شدی به وسیله انواعی از استرس. پس اینو دست کم نگیریم. مسئله Resettlement چالش بزرگیه در مهاجرت. مقالاتی رو هم که باز میکنیم، اغلب بهشون راجع به Resettlement مهاجرین صحبت میکنن و اینکه چقدر سخته و چقدر مشکلات ایجاد میکنه. حالا من کاری ندارم این Resettlement کردن مهاجرین و پناهندهها مثلاً چقدر روی دولتهایی که ورودیها رو قبول میکنند هزینه میذاره، این تو بحث من نیست. ولی بر شخص مهاجر، که اگر در ساز و کارهایی مثل داشتن یک دانشگاهی که پذیرفتش، یک مسکنی که روی کاری رو اونجا یه شرکتی قبولش کرده، بهش کار داده ،خب شرکتی که با تو کار میده، به تو مسکن هم میده، حقوق هم به تو میده تو این استرسها رو نداری. دانشگاه اگر رفته باشی و یه فولفاندی گرفتی، یه بورسیه گرفتی، یه هزینهای میده، تو این استرسها رو نداری. یه جای خواب هم میده. تازه مامور میفرستن فرودگاه با استقبال میاد دنبالت و خیلی هم قشنگ است و مثلاً پذیرایی و حمایت میکنه. ولی وقتی که تو همینجوری بیبرنامه مهاجرت میکنی، چون عصبی هستی، چون خشمگینی، چون خیلی ناراحت و آزرده هستی، با این مسئله که من میگم مواجه میشی.این همون شکل ناسالم و ناسازگارانهی مهاجرته. حالا به دنبال این قضیه، بزرگترین مانع مهاجرت چیه؟ حالا این بحث به نظرم در کنار اون اولی که گفتم، چالش مهاجرت، این هم خیلی بحث مهمیه. ببین ما توی روانشناسی یک مفهومی داریم که باز من انگلیسیش رو میگم دوباره و بعد فارسیش رو باز میکنم، تعریف و توصیفش میکنم. مسئلهای داریم به نام، یعنی مفهومی داریم به نام نوروتیسیزم. به چه معنیه این؟ در فارسی، ما میاییم به اسم پریشانی عاطفی یا هیجانی تعریفش میکنیم. یعنی چی؟ یعنی آدمایی که از نظر عاطفی و هیجانی پریشان هستن، به این معنی که اضطراب رو در سطح بالایی تو زندگی روزمرهشون تجربه میکنن یا در زندگی روزمره آدمایی افسردهای هستن. از اطرافیان خودشون مضطربترن، افسردهترن یا از اطرافیان خودشون خشمگینترن.و حالات پریشانی هیجانی، از جمله اضطراب زیاد، افسردگی و غم و اندوه زیاد یا خشم زیاد و بیش از دیگران، در زندگیشون دارن تجربه میکنن. حالا یا ژنتیک اینجوری به دنیا آمدی؛ آدمی هستی که خانوادگی ژن اضطراب دارید، خانوادگی خشمگینید، خانوادگی گرایش به افسردگی دارید. این بحث ژنتیکه. شخصیت مضطرب یعنی که تو واکنشت به مسائل روزمره همش با اضطرابه، همش با نگرانی و دلهره و دلشوره به مسائل پاسخ میدی. همش در حال ترسیدن و پریشانی و نگرانی هستی، همش منتظر اتفاق بد هستی توی زندگی روزمره. یا اینکه واکنشت به مسائل روزمره و ناملایمات زندگی و ناکامیها مدام با حالت تنش و خشم خیلی زیاده و از همه چیز عصبانی هستی. حالا خدا نکنه که یک اتفاق اجتماعی یا سیاسی هم بیفته و تو هم بری مثلاً عضو اون یا به این جریان ملحق بشی. همش تو خشم و عصبانیت و ناکامی داری زندگی میکنی. یا چه میدونم شکست عشقی بخوری از پارتنرت، خشمگین میشی، یا رئیست اخراجت میکنه، یا با همکارت مشکل داری، یا تو خانواده با اعضای خانوادهی خودت مسئله داری، همش تو خشم داری زندگی میکنی. خب، این آدم دچار پریشانی هیجانیه؛ چرا که واکنش عاطفی و هیجانی به زندگی روزمره و مساویه با عواطف و هیجانات، شدیدتر از حد معموله. شخصی که ناراحته، خیلی عصبانی میشه، خیلی از کوره درمیره، مکرر عصبانی میشه، مکرر افسرده و مضطرب میشه. وقتی که مضطرب و افسرده و خشمگین میشه، خیلی شدید این هیجان رو تجربه میکنه. وقتی که این حالات بهش دست میده خیلی دیر به حالت عادی برمیگرده و طولانی تجربهاش میکنه این حالت رو. اینا اسمش نوروتیسیزم هستش به معنی پریشانی هیجانی. یعنی تو هیجانات و عواطف منفی انسانیت رو خیلی شدید، خیلی سریع و تند، و خیلی طولانی تجربه میکنی و همین باعث میشه که احساس میکنی خلقیات تو شکنندهتر از خلقیات آدمهای دیگه است. حالا این چرا به موانع مهاجرت تبدیل میشه؟ به خاطر اینکه تو با استرس گندهای به نام مهاجرت طرف میشی. میخوایی بری مسکن نداری، دوست نداری، درآمد نداری، پول نداری، غذا نداری. اونجا با تو چطور برخورد میکنن؟ یا با نژادپرستی رفتار میشه یا به اندازهای که انتظار داری تحویلت نمیگیرن و احترام نمیذارن، یا اصلاً بیاحترامی میکنن مستقیماً. اونجا جای خواب مناسب نداری، هوا خیلی سرده یا خیلی گرمه، غذای درست و حسابی نمیخوری. چه اتفاقی میافته؟ تو در یک شرایط استرسزا، ناکامکننده، افسردهکننده، مضطربکننده یا خشمگینکننده داری زندگی میکنی. حالا فکر کن خودت هم اصطلاحاً آدم نوروتیکی هستی. نوروتیکی یعنی پریشان عاطفی، پریشان هیجانی. خودت هم آدم نوروتیکی هستی و خیلی زود این حالت بهت دست میده، همونطور که گفتیم با ویژگیهایی که توصیفش کردیم. خب واکنش تو چیه؟ تو همش پانیک میشی، همش عصبانی هستی. درگیری و دعوا میکنی، با بقیه درگیر میشی. یا افسرده میشی خیلی و احساس میکنی که، دور از جون، مثلاً با خودت میگی: “این چه غلطی بود که من کردم؟ چرا مثلاً مهاجرت کردم؟” دنبال راه فرار میگردی که برگردی. بعد گیر میکنی، نمیتونی تصمیم بگیری که برگردی یا برنگردی. دوام بیاری یا نه؟ اگر برگردی، فکر میکنی مسخرهات میکنن، دستت میاندازن، آبروت میره. اگر بمونی، فکر میکنی بیشتر بلا سرت میاد. چی میشه؟ نمیدونی. و واقعاً توی یک حالت پریشانی به معنی واقعی کلمه داری زندگی میکنی. خب این باعث میشه که شما افسردگی، اضطراب زیاد، و خشم خیلی زیادی رو تجربه کنی و چقدر این مانع میشه از این که تو با محیط اطرافت خودت رو وفق بدی؟ چقدر مانع میشه که تو سلامت روانی داشته باشی؟ چقدر مانع میشه از این که تو خودت رو با شرایط سازگار کنی و بتونی بهترین تصمیمات رو واسه قدم بعدیت بگیری؟ ببین، پس اگر تو از نظر شخصیتی خودت رو ارزیابی بکنی ، اینجا مخاطب من اون کسیه که قصد مهاجرت داره؛ قصدش رشد نیست، دچار جنگ و قحطی نیست که به خاطر خطر برقصد مهاجرت کنه و چون از شرایط یا از عدم موفقیتهایی که در جامعهای که داره زندگی میکنه ناراضیه، ناکامه و عصبانیه، میخواد مهاجرت کنه. به این قسمت از حرف من خوب گوش کن. اگر احساس میکنی آدمی هستی که این حالتها رو زیاد تجربه میکنی، من میتونم بگم که قبل از اینکه روی خودت کار کنی و خودتو از نظر روانی در واقع به تعادل برسونی، گزینه خوبی واسه مهاجرت نیستی. مهاجرت هم گزینه خوبی برای تو نیست. چرا اینو میگم؟ به همین دلایلی که تو وقتی میری اونجا با سختیها و ناکامیها و ناملایمات و موانع مهاجرت از جمله همه اون مواردی که مثال زدیم رو به رو میشی، پاسخت چیه؟ از نظر روانی شکننده هستی. دفاعهای روانی مناسبی نداری که بتونی خودتو رو به راه کنی، تنظیم کنی و به خودت در واقع قدرت بدی، انگیزه بدی و روی پای خودت بایستی و خودتو مدیریت کنی به اصطلاح. یعنی بتونی مسیری که شروع کردی رو ادامه بدی. خب میشکنی. پس این حالت در واقع شخصیتی نوروتیک بودن، از نظر عاطفی و هیجانی پریشان بودن، شکننده بودن، زودرنج بودن و عدم تحمل میتونه به نظرم بزرگترین مانع باشه واسه مهاجرت. علی : اونجوری که من متوجه شدم، اگه بخوایم تا الان همینجوری جمعبندی بکنیم، اینه که یکی از موانع خود Resettlement، که جاگیر شدن کار سختیه، من فکر میکنم فقط هم برای اون گروهی که از روی هیجان تصمیم میگیرن برن سخت نیست. کسایی که حتی به شکل دانشجویی هم میرن، Resettlement براشون سخته. چون به هر حال اون کامیونیتی یا اون اجتماعی که توی کشور خودشون داشتن و از دست دادن، ساختن یک کامیونیتی جدید کار آسونی نیست. از طرف دیگه، ناملایمات و موارد غیرقابل پیشبینی اضافه میشه به زندگیشون که باز مضاف بر سازمان، اضافه بر مسائل دیگه، کار رو سخت میکنه. من فکر میکنم اینو توی طیف ببینیم. یعنی برای کسی که از روی هیجان تصمیم میگیره بره، خیلی کار سخته. Resettlement کار بسیار دشواری هستش . برای کسی که شغل اپلای کرده یا به صورت دانشجویی داره میره هم باز سخته؛ به خاطر همین چیزهایی که گفتم. یعنی موارد زیاده. مواردی که شما گفتین هم برای اونها صدق میکنه ولی در درجه پایینتری، یعنی کسی که شغل داره به قول شما توی محل کارش با یه سری آدم دوست میشه. کسی که دانشجو است، همکلاسی پیدا میکنه. یعنی اون مسائل یک کم حالت متعادلتر پیدا میکنه. توی زمان مناسب، اون اجتماعی خودشو پیدا میکنه. همینطور در مورد نوروتیسیزم یا پریشانی عاطفی که گفتین، به هر حال اون فضای اول هم میتونه روی نوروتیسیزم تاثیر بذاره. یعنی میتونه اونو تقویت کنه یا کاهش بده. کسی که به صورت عادی ممکنه هیجانیتر عمل کنه یا اضطراب بیشتری تجربه کنه، اگر این مسئله غیرقابل پیشبینی و کنترل کنه، تا یه حدی مثلا کار پیدا کنه و بعد بره، حجم زیادی از اضطراب کم میشه. یا اگه یک پشتیبانی مالی مناسب، یه گروه اجتماعی یا شبکهی انسانی، به قول خود من داشته باشه، که از قبل انجامش داده باشه، دوستی پیدا کرده باشه یا دوستهای دیگهاش اونجا رفته باشن قبلش، خب این اضطراب میتونه تو حد زیادی کاهش پیدا کنه. پس این دو تا، فکر میکنم، با هم همپوشانی زیادی دارن. درست میگم؟ امیر : همینطوره. به قول تو ما صفر و یک نداریم. نمیتونیم بگیم یه عدهای اصلاً ندارن این پریشانی رو و یه عدهای کاملا دارن. به قول تو تو طیفه. و همینطور که تو گفتی، اگر تو اونجا… ببین، اصلاً مسئله حمایت شدن تو مهاجرت خیلی مسئله جالب توجهیه. شما اگر مثلا میگم به کشور آمریکا میخوایی مهاجرت کنی، حتما توی یکی از اون فرما مینویسه: “شما قرار است توسط کی حمایت بشی؟” حالا عمو تو معرفی میکنی، دایی تو معرفی میکنی، خاله، حالا عمه یا هر کس دیگهای رو. این که اساساً انسان بدون حمایت قادر به ادامه حیات خودش نیست. اگر بدون حمایت میخواد زندگی بکنه، بسیار موجودی مضطرب، ضعیف و شکنندهست و خیلی خیلی آسیبپذیر میشه. در ضمن، اینجاست که خب، اون کسی که به قول تو دانشگاه اپلای کرده، حداقل یه سیستم دانشگاهی به زندگیش یه ساختاری میده. مثلا: “تو این ساعتا کلاس داری. این ساعتا میتونی بری بیرون کار کنی. این ساعتا مال خودتی.” و زندگی نظم و برنامه داره. خود اینجور حمایتها، حالا. این دانشگاه به تو خوابگاه هم میده. اگه مثلا فولفاند باشی، بورس کامل گرفته باشی، یه پولی هم ماهیانه میریزه تو جیب یا تو حساب. خب اینا همهش حمایت میشه. اینا اضطراب شما رو کم میکنه. ولی، اساساً تغییر محیط، تغییر جغرافیا، تغییر اقلیم، خیلی استرسزا است. چون ما موجوداتی هستیم که سریعا خودمونو، یا در طی یک فرایندی، خودمون رو با محیطی که توش زندگی میکنیم وفق دادیم.حالا من در یک کشوری زاده شدم، بزرگ شدم، فرهنگی همونجا رو توش هضم شدم و جذب کردم. حالا میام، یهو ته کمتر از مثلاً یک ماه یا یک سال، یهو این شرایط رو به طور کلی عوض میکنم. این استرسزا است. باید دوباره از اول همه چی رو بسازی، دوباره باید برای خودت گروه بسازی، دوباره باید خودتو پیدا بکنی، رشد کنی، توسعه بدی. نقشت بیشتر بشه، ازدواج کنی، خانواده تشکیل بدی. اینا همه استرسزاست. باید بیای نیازهای خودتو دریابی. یا کسی که با کار مهاجرت میکنه، بازم خیالش راحتتره. اما بازم اونم تغییر اقلیم داده، تغییر جغرافیا داده، خانوادهش رو ترک کرده، از دیدار دوستانش محرومه. نوستالژیایی در شهر و کشور مادرزادی خودش داره که بسیار دلتنگ اونا میشه و همون پدیده قربت یا هومسیک شدن در کار است، که بدون شک واسه هر مهاجری وجود داره. تعدادی از این استرسها در بقیه هرگز از بین نمیرن. کسی که ۴۰ ساله مهاجرت کرده، هنوزم میگه من گاهی احساس هومسیک بودن میکنم، هنوزم دلتنگم، هنوزم دلم میخواد برگردم. حالا، میتونی یا نمیتونی بحث دیگه است. ولی نکتهاش اینجاست که برای کسی که بدون اپلای کردن کار، بدون اپلای کردن دانشگاه، بدون هیچگونه ساختاری، یهو خودش رو از یه جا پرت میکنه تو یه جای دیگه، خیلی شرایط وحشتناکتره. یعنی قشنگ استرسها، ناکامیها، ناملایمات، افسردگیها خیلی شدیدترند. من موافق این مدل مهاجرت بیبرنامه نیستم و اصلاً تأیید نمیکنم. اگر کسی میاد خودش رو، جونش رو میذاره کف دستش، از کانال مانش میخواد با قایق رد شه، بعد اون قایق غرق میشه، خودش و زنش و بچه کوچیکش که دو سالشه غرق میشن. من احترام میذارم به انتخابت، ولی آخه به چه قیمتی؟ به قیمت جونت؟ بازم خودمختاری خودت میدونی، یا زندگیت. ولی میپرسیم که آیا واقعاً ارزشش رو داره؟ جواب ما رو اینجور آدم ها اینجوری میدن که : آره، من میرم یا میرم. پنجاه پنجاه، خودم رو میندازم توی کشوری که بهتر زندگی کنم یا کشته میشم. از خفت و خواری که اینجا توی زندگی میکنم خیلی بهتره. باشه، این دیدگاه توئه. ولی من بازم این رو تأییدش نمیکنم. به عنوان یک متخصص سلامت روان، من تأییدش نمیکنم، ولی نمیتونم برای اشخاص ارزش تعیین کنم. بگم با اون سیستم ارزشی که من نگاه میکنم، تو بیا نگاه کن. مختاری که طبق سیستم ارزشی خودت نگاه کنی. اما تأکید تو روی کلمه طیفه که منم خیلی باهاش موافقم. استرسها، اضطرابها در مسئله مهاجرت، به صورت پیشفرض و به شکل بنیادی وجود دارن. اما هر کسی بنا به شرایطی که مهاجرت میکنه، یک طیفی، یک مقداری و میزانی از این استرسها و اضطرابها رو تجربه خواهد کرد. مفهوم سومی که به نظرم خوبه و میتونه این بحث رو اینجا جمعبندی کنه و به یه نتیجه برسونه اینه که خب، حالا وقتی که بزرگترین چالش مهاجرت اسکان پیدا کردنه یا همون Resettlement، و اگر بزرگترین مانع مهاجرت نوروتیک بودن به معنی پریشان بودن از نظر هیجانی و عاطفی هست، اینها رو چی درستش میکنه؟ چجوری باید اینها درستش کرد؟ اگر شما میخوای مهاجرت کنی و آدمی هستی که از نظر عاطفی هم پریشان، شکننده و زودرنجی، خب میتونی با یه چیزی، با کار کردن روی یک موضوع، این مسئله رو در طول زمان برطرف کنی. و اون باز یک اصطلاحیه که من انگلیسیش رو میگم و باز دوباره توصیف فارسیش میکنم: Resilience یعنی تابآوری. یعنی اینکه تو چقدر حاضری روی تحمل خودت و ظرفیت خودت نسبت به این استرسهایی که با اختیار خودت واردشون شدی کار کنی. در هر موقعیتی که واسه انسان چالشی برانگیزه و انسان رو میتونه پریشان بکنه، در هر موقعیت روزمره، و در هر اندازهای، ما یک مهارت مهم زندگی به اسم تابآوری رو احتیاج داریم. تابآوری یعنی اینکه تو انعطاف خودت رو، تحمل خودت رو و ظرفیت خودت رو در مقابل ناملایمات، ناکامیها و تحریکات هیجانی که بهت دست میده، بالا ببری. یعنی اگر حقت رو خوردن، اگر توی عشق شکست خوردی، اگه اخراج شدی، اگر الآن بیپولی، اگر مهاجرت کردی و دلتنگ وطن و خانواده خودت هستی، پول، مسکن، درآمد و امنیت هم نداری، که به خواست خودت وارد این شرایط شدی، باید بتونی اصطلاحاً و ساده بگیم تاب بیاری این شرایط رو. چطوری؟ در وهله اول باید کمک گرفت. از هر شکل ممکن باید کمک گرفت! میخوای از طریق درد دل با دوست باشه، میخوای از طریق تماس با خانواده باشه، میخوای از طریق استفاده از امکانات مددکاری اجتماعی تو همون جایی که بهش پناهنده شدی باشه، اگر پولش رو داری روانشناس بگیری و با روانشناس صحبت بکنی باشه. از هر طریق میخوای از طریق ورزش و سبک زندگی سالم باشه که بدنت رو جسمانی اکتیو نگهداری و میزان دوپامین، میزان سروتونین و میزان مورفین طبیعی مغزت رو با ورزشکردن فعال و مناسب نگهداری و میخوای از طریق در واقع رفتن داخل اون فرهنگ، رابطه ایجاد کردن و در واقع قاطی شدن با اون فرهنگ باشه. به هر شکل ممکن، تو میتونی کمک کنی که این شرایط ناملایم و این شرایط پریشانکننده رو تاب بیاری و تحمل کنی. تابآوری مجموعه مهارتهاییست که به تو کمک میکنه بتونی هیجانات خودت رو که منفی هستن، کنترلشون کنی. مهارتیه که کمکت میکنه مدیریتشون کنی. یعنی اگر تو امروز خیلی ناراحتی، تو کمپی،اصلاً تو خونه خودتی، خیلی حالت بده، دوست دخترت ترکت کرده و… باید یه راهی پیدا کنی خودتو بیاری بالا، وگرنه نابود میشی، داغون میشی، انتخابای بدی میکنی، مهارتت رو به یه چاه برای خودت تبدیل میکنی، میافتی ته چاه و دیگه نمیتونی ازش بیایی بیرون. حالا مسیرت رو گم میکنی، معتاد میشی، الکلی میشی، خودکشی میکنی، ممکنه همین اتفاقها بیافته. تابآوری مهارتیه که به کمک این مهارت، شما عواطف خودتو تنظیم میکنی نسبت به تجربه کردن اون خشم، اون غم، اون اندوه و اون اضطراب. تحمل خودتو زیاد میکنی، روی افکار خودت کار میکنی و سعی میکنی باورهای سالم، مفید و کمککننده رو در شخصیت خودت بگنجونی و سعی میکنی در واقع به خودت انگیزه بدی. اهداف بلندمدت خودت رو به یاد خودت میاری، به خودت هدفگذاری میکنی که قراره چه مسیری رو طی کنی. اینجا، قسمت سخت مسیرته. قسمتهای خوب مسیرت مونده. اگر تو حال خوبی داشته باشی، اگر اکتیو و فعال باشی، دنبال شغل خوب بگردی، اگر درآمدت رو ارتقا بدی، اگر برای زندگیت استراتژی داشته باشی که از این قدم به اون قدم برم جلوتر و پیشرفت میکنم. وقتی که به خودت در واقع یه سری اهداف بلندمدت میذاری که بهشون برسی و این سختی که الان داری طی میکنی رو بهعنوان بخشی از مسیر، که با اختیار خودت ، تأکید میکنم خودخواسته، خودت رو در اون قرار دادی، در نظر بگیری، و بعد این قسمت سخت رو به موانع قسمتی از کلیت مسیرت نگاه کنی، نه اینکه الان من بدبختم، تموم شد، و من کلا تو این بدبختیه غرق شدم، اگر تو بتونی با تنظیم افکار خودت، با تغییر افکار خودت، با تنظیم احساسات خودت از طریق ورزش کردن، مدیتیشن کردن، یوگا کردن، مایندفولنس کار کردن، از طریق توسعه روابط انسانی و عاطفی با اطرافیان، وارد گروههای حمایتی شدن، استفاده از امکانات حمایتی که الان هر جایی که مهاجرت کردی بهت میدن، اگر بتونی از اینا استفاده کنی و در این چند تا چیز تغییر ایجاد کنی، تو میتونی تابآوری خودت رو نسبت به شرایطی که توش هستی بالاتر ببری. اون موقع تو، قطعاً نه تنها از چاله به چاه نمیافتی، بلکه از چاله در میای و اوج میگیری، و میتونی اهداف خوب خودت رو پیگیری کنی و موفقیت کسب کنی. حتی به قول تو، اون دفعه مثال میزدی، یکی دیگه اینجا پزشک بوده، اونجا مهاجرت کرده به فنا رفته. یکی دیگه اینجا پزشک بوده، دوباره رفته و اونجا اوج گرفته. هر دو هم یک شرایط سختی رو گذرونده بودن، هر دو در شرایطی در واقع میتوانیم بگیم یکسان بودن. تفاوت آدمها در اینه که در مسئله مهاجرتهای این شکلی که توصیف کردیم، تفاوتهایی که میکنن، اونایی که رو به افول میرن، سقوط میکنن و زندگیشون به فنا میره، با کسانی که اوج میگیرن و رشد میکنن، در مسئله تابآوریه. اینکه چقدر میتونی روی ظرفیت خودت کار کنی، نابسامانیها و ناکامیها رو صبورانه و با شکیبایی تحمل کنی و بعد خودت رو همراه کنی با اهداف . دور دست و پرسپکتیو خودت رو ببینی که در دوردست قرار داره. قراره به کجا برسی؟ با قدمهای مناسبی که الان برمیداری. نه اینکه فقط تو رویا زندگی کنی که “من چون مهاجرت کردم، پس حتما خوشبخت خواهم شد”. این یه رویاست، این یه فانتزی بچهگونه است. خودت تعیینکنندهای؛ که قدمبهقدم، با چه اهداف و انتخابهایی که میکنی، با کدوم تصمیماتت میتونی خودتو در مسیر مناسب خودت قرار بدی. که بتونی افول نکنی، سقوط نکنی، زندگیت به فنا نره، بلکه اوج بگیری و رشد کنی. تفاوت آدمها در سقوط شون یا اوجشون در مسئله تابآوری روانشناختیه. اینکه چقدر میتونن احساسات منفیشون و هیجانات پریشان خودشون رو تحمل کنن، مدیریت کنن و نذارن به مانعی برای ادامه مسیر تبدیل بشه. علی : جالب بود داشتین اینا رو میگفتین من یه نگاه گذشته نگر داشتم به این چندین سالی که من مهاجرت کردم و دیدیم نتیجه چیزی که الان هست ، توی همون رفتاری که من اولهای مهاجرت کردم،.خیلی تاثیر گذاشته روی زندگی الان من. کسایی که باشون آشنا شدم، کارهایی که کردم، اون دوستهایی که پیدا کردم، اجتماعی که پیدا کردم. اینها خیلی به هم مرتبطه. یعنی میخوام بگم از روز اولی که رفتم، سعی کردم یه سری فعالیتها و اکتیویتیها را انجام بدم. الان کلاس یوگا بوده، شرکت در میتاپهای مختلف بوده. من راجع بهش خیلی صحبت کردم. یعنی شاید بگم ۴ تا ۵ تا اپیزود از دارما موتیویشن ما منتشر کردیم به نام کوچنشینی مدرن یا دیجیتال نومد. من توضیح دادم که اصلاً چیکار کردم. دیگه الان نمیخوام ورود کنم به اون مسائل و دوباره داستان های شخصیم رو بگم . اگه کسی دوست داشت، میتونه بره گوش بده. چون مدل مهاجرت من یه کم متفاوت بود. نه اون وضعیت دانشجویی بود، نه وضعیت کاری بود، نه عصبانیت بود که مثلاً بزاری بری. اتفاق خیلی نرم و آهسته بود و محافظهکارانه. یه سبک خاص خودش بود. هیچکدوم از اینا نبود.ولی، به هر حال، تمام این گزینههایی که شما گفتین توش وجود داشت. اون Resilience که داریم میگیم، یا همون تاب آوری که میگیم از طریق یک سری رفتار های شاید ناخودآگاه توی من شکل گرفته بود و چیزی که الان توش هستم هم به همون شکله . انگار آجرهای یک ساختمون از همون ابتدا به این شکل گذاشته شده و نتیجه الان از همون برآمده .. امیر : همین طوره . اونجا تو مجبور شدی که دوست پیدا کنی برای خودت ، مجبور شدی که ورزش کنی ، مجبور شدی که روی خودت کار کنی ، که بتونی با این استرس ها مواجه بشی درسته ؟ علی : من از قبل اینکه برم این کار رو شروع کردم . یعنی سبک زندگیه من طوری بود که من کوچ سرفینگ میکردم توی ایران . یعنی شاید 70 یا 80 نفر رو توی خونه خودم مهمون کرده بودم و یک سری ها شون هم میشناختم زمانی که رفتم . یعنی زمانی که رفتم قبلش یک شبکه انسانی ساخته بودم سبک زندگی که توی ایران داشتم مثلا کلاس یوگا میرفتم و فعالیت های ورزشی داشتم مثل باشگاه . صبح ورزش میکردم و یک سری کارهای آنلاین بود با بچه ها شرکت انجام میدادم چون دیگه کارامون آنلاین شده بود و همه اینهارو سیع کردم اونجا اجرا کنم مثلا رفتم دنبال کلاس یوگا ، کوچ سرفینگ چه شکلیه و… همه اینها باعث شد من با آدم های جدیدی آشنا بشم و دوست های صمیمی که دارم همه از اونجا امدن . خیلی هاشون از روز های اول من باهاشون آشنا شدم و دوستیمون ادامه پیدا کرده و رابطه تعاملی بر اساس حمایت شکل گرفته ، من اونا رو حمایت کردم و اونا من رو حمایت کردن . بنابراین من سعی کردم سبک زندگی که داشتم رو ادامه بدم . حالا یک نفر میاد و میخواد یه سبک زندگیه جدید بسازه چون دیگه اون سبک زندگی قبلیه خانوادگی که فقط با دوست ها و آشنا ها و خانواده رفت و آمد کردن دیگه کار نمیکنه . شما باید دوست های جدید بسازی و یا حتی خانواده جدید بسازی . امیر : با توجه به صحبت های تو من دوباره این مطلب رو تاکید میکنم که ، تو قبل از اینکه مهاجرت کنی روی خودت کار کردی و سبک زندگیت سالم بوده ، یوگا کار کرده بودی، دوستانی داشتی، تجربه، مثلاً، مراوده و مهاجرت با افرادی که از خارج میان رو داشتی، و اونجا در واقع یه گروهی رو برای خودت بهعنوان دوست، حالا یا آشنایی، هرچی، ساخته بودی. مسئله من، تأکید من رو همینه که آقا، مهاجرت فقط این نیست که دانشگاه خوب بری یا شغل خوب داشته باشی یا اینکه پول خیلی خوب داشته باشی. از نظر روانی، چقدر آدم تابآوری هستی؟ چقدر آدم شکیبایی هستی؟ چقدر انعطافپذیری داری در مقابل پدیدههای جدید، مردم جدید، فرهنگ جدید، اقلیم و آبوهوای جدید، جامعه جدید، در مورد قوانینی که اصلاً تو توشون تا حالا زندگی نکردی، چقدر انعطاف داری و چقدر سرعت میتونی بدی به این که خودتو با اینا وفق بدی؟ تو میگی، قبل از این، خودتو آماده کرده بودی. بنابراین، با این کاری که تو با خودت میکنی، استرسهای مهاجرت رو برای خودت به اندازه قابل ملاحظهای کم میکنی. خب این کمکت میکنه که راحتتر مهاجرت کنی، راحتتر دوام بیاری و حتی میری اونجا رشد هم میکنی . ولی وقتی که من فکر میکنم که خب، پول بابا هم هست. یه دانشگاه خیلی خوب هم ثبتنام کردم. اصلاً اونجا من عمه و عمو و خاله و دایی و اقسام فامیل هم دارم. ولی وقتی که میری اونجا، من همین الان، باورت نمیشه اگه بگم، شاید مثلاً این آدمها… مخاطب ممکنه که غلو یا جوک تلقی کنه و اینجوری فرض کنه. طرف از اینجا مهاجرت کرده، رفته اونور. میگه الان شش ماهه که مهاجرت کرده و توی این شش ماه، سه بار از خونه اومده بیرون.یعنی چی؟ من حرفم همینه. آقا، شما اگر جزو این دسته هستید، گزینه مناسبی واسه مهاجرت نیستید و مهاجرت هم گزینه مناسبی برای شما نیست. طرف که دختر یا پسره، ۲۶-۲۷ سالشه و آدم بزرگسال حساب میشه دیگه، ادالت دیگه، بچه که نیستش که. ۲۶-۲۷ ساله، رفتی! کجا به کی ملحق شدی؟ به مادر خودت در اون کشور خارجی. یعنی مامانش هم اونجاست. آغوش مامانش هم داره اونجا. همونجا آماده! خونه هم که هست، مال خودشونه. غذا و لباس و پوشاک و رسیدگی هم که هست. خانواده هم که داری. اما چرا در طول ۶ ماه، سه بار هم از خونه بیرون نمیری؟ به خاطر این که تو آدم مناسبی واسه مهاجرت نبودی از اول.چون اضطراب زیادی داری. انقدر اضطراب، تو رو دی اکتیو و غیرفعال کرده، انقدر پسیو و منفعلت کرده که قادر نیستی.این غلو نیست، از خونه بیرون نمیره .حتی نمیره خیابون بغلی رو شناسایی کنه . در حالی که من همیشه در مشاوره با آدمهایی که قصد مهاجرت دارن، میگم اولین چیزی که تو میری اونجا، غیر از اینکه الان کار یا دانشگاهت رو شناسایی کنی، حتماً روزانه چندین ساعت یا حتی چندین دقیقه طولانی وقت بذار محیط جغرافیایی و هندسه اطراف خودتو شناسایی کن. این خیابون به کجا میخوره؟ خشکشویی کجاست؟ بقالی کجاست؟ سبزیفروشی و میوهفروشی کجاست؟ بیمارستان و کلینیک و داروخانه کجاست؟ نمیدونم، مثلاً باشگاه کجاست؟ برو محیط اطراف رو شناسایی کن، چون مغز انسان وقتی که ابهام داره، خیلی مضطربه. ولی وقتی که این ابهامها رو برای خودش برطرف میکنه، وقتی که هر چیزی که مبهم و غیر آشناست رو به آشنا و قابل شناخت و پیشبینی تبدیل میکنه، خیالش راحتتر میشه. تاکید میکنم. آزادیهای اجتماعی و شهروندی حق هر آدمیه، حق هر انسانه، حق هر زن و مردیه. من اینجا اصلاً اینو مورد تاخت و تاز قرار نمیدم، نقدی هم ندارم. ولی مسئله من همون سازگاری و ناسازگاری است.که آقا، تو انقدر شخصیتِ در واقع ناسازگار و انعطافناپذیری داری که بلد نیستی خودتو با شرایط تطبیق بدی، خب چرا با زندگیت این کار رو کردی؟ من با خیلیها، خیلی از مهاجرین صحبت میکنم و اونها هم راجع به خیلی از اطرافیانشون با من صحبت میکنن و تأکید میکنن که بسیاری از آدمها رو دیدن که پشیمون شدن. ولی یا روشون نمیشه برگردن، یا دیگه اینجا چیزی رو ندارن که برگردن، یا میدونن که اگه برگردن، باز افسردهتر از اینی که هستن میشن. ببین، رفته خودشو واقعاً تو یه چاهی انداخته که خودشم دیگه نمیتونه خودشو بکشه بیرون. مسئله اینه: لطفاً قبل از اینکه تصمیمات گنده و استراتژیکی مثل مهاجرت بگیری، باید نگاه کنی، چقدر روی خودت کار کردی؟ به قول تو، چقدر سبک زندگیت سالمه؟ آیا تو ورزش میکنی؟ آیا اهل معاشرت هستی؟ آیا تو روی روابط اجتماعیت انعطافپذیر هستی که بتونی با انواعی از گروهها و آدمها خودتو سازگار کنی؟ آیا زندگی اکتیو اجتماعی داری، یا نداری؟ آیا آدمی هستی که اهل مثلاً جستجوی خویشتن، رشد خویشتن، یا توسعه فردی باشی، یا نه؟ اگر جواباش منفیه، شما گزینه مناسبی نیستی. میری و آسیبهای روانی جدیتر میبینی. درگیر قمار میشی، الکلی میشی. علی : بسیار عالی. من فکر میکنم در این جلسه کافی بود. ما یه سری موانع و چالشهای اساسی رو برای مهاجرت گفتیم و تا یک حد زیادی الان مبحث روشن شده و و در جلسه های بعد یکم از جوانب دیگه مسئله مهاجرت رو بررسی کنیم اگر موافق هستین امیر : حتماً به موارد دیگه هم میپردازیم، چرا که نه. علی : خیلی ممنونم، وقتتون بخیر. امیر : قربونت، فعلاً! روانشناسی مهاجرت – قسمت دوم
اپیزودهای دیگر این فصل: