قصهای تلختر از تیغ، و سوزانتر از آتش؛ پدر و پسری که بیآنکه یکدیگر را بشناسند، روبهروی هم ایستادند. در این اپیزود، روایتی میشنوید از سهراب، جوانی پرشور که در جستوجوی پدر، به میدان نبرد آمد؛ و رستم، پهلوانی که بیخبر، به دست خود فرزندش را به خاک سپرد. داستان «رستم و سهراب»، نه فقط نبرد دو پهلوان، که سوگنامهای است برای ناگفتهها، برای راستیهای پنهان، و برای تقدیری که اشک از چشم افسانه هم جاری میکند. روزی روزگاری شهری بود به نام سمنگان در آن ،شهر زنی به نام تهمینه زندگی می.کرد تهمینه دختر شاه سمنگان بود تهمینه در این دنیا فقط یک پسر داشت؛ پسری که اسمش سهراب بود سهراب ده ساله بود، اما آن قدر قوی هیکل و پرزور بود که هیچ پهلوانی جرئت نمیکرد با او کشتی بگیرد. روزی از روزها، سهراب غمگین و ناراحت بود دلش برای پدرش تنگ شده بود تهمینه براب را دید و از او پرسید پهلوان کوچکم عزیز مادر برای چه غمگین و ناراحتی؟ سهراب گفت: «مادر جان بچه ها از من اسم پدرم را می پرسند و من نمیدانم. حالا بگوپدرم ! کیست و نامش چیست؟ باید بدانم از کدام خانواده ام تهمینه با مهربانی گفت: «اینکه غصه ندارد من نام و نشان پدرت را میگویم. پدرت رستم دستان است.» سهراب پرسید: «رستم دستان دیگر کیست؟ تهمینه مهربان تر از قبل گفت: «رستم پسر زال بزرگترین پهلوان ایران زمین است. از وقتی خداوند این جهان را آفریده، هیچ کس پهلوانی مثل رستم ندیده است. تو پسر آن پهلوانی و این زوربازو را از او به ارث برده ای.» سهراب پرسید: «چرا پدرم به اینجا نمی آید؟ چرا تا امروز او را ندیده ام؟ تهمینه :گفت اینجا سرزمین توران است تورانی،ها دشمن ایرانی ها هستند افراسیاب شاه توران ،زمین بارها از دست پدرت شکست خورده .است اگر او بفهمد که تو پسر رستمی تو را میکشد و مرا عزادار میکند و سهراب به فکر فرو رفت انگار ناگهان دلش برای پدرش تنگ شد. دلش شد. دلش میخواست همان لحظه به ایران برود و هر طور شده پدرش را پیدا کند، اما میدانست که نمیشود . روزی سهراب به مادرش گفت: «مادر جان ! اسبی میخواهم که مثل فیل قوی باشد و مثل آهو تیز پا و دونده!» تهمینه به نگهبان اسبهای پدرش دستور داد تا همه ی اسبها را بیاورد و به سهراب نشان دهد. وقتی همه ی اسبها را آوردند سهراب جلو رفت و اسبها را یکی یکی نگاه کرد و برپشت آنها دست گذاشت و فشار داد از فشار دست سهراب، کمر اسبها خم می شد. سهراب گفت: «من اسبی می خواهم که خیلی قوی باشد نگهبان اسب ها گفت: «اسب دیگری دارم که مثل شیر قوی است و مثل باد تندپا.» سهراب خوشحال شد. اسب را پیش او آوردند سهراب دست بر پشت اسب گذاشت و فشار داد. اسب قوی بود و پشتش خم نشد. سهراب زین بر پشت اسب گذاشت و سوار شد. همان بود که دنبالش میگشت. سهراب، نزد مادرش رفت و گفت: «حالا وقت آن رسیده است که به ایران بروم و پدرم رستم را پیدا کنم. تهمینه گفت: «تنهایی که نمی توانی؛ باید سپاهی جمع کنی و همراه آنها بروی.» سهراب به جمع کردن سپاه مشغول شد. در مدت چند روز هزاران مرد جنگی دور او جمع شدند. تهمینه که می دانست رستم رستم سهراب را ندیده و او را نمی شناسد مهره ای را که رستم به عنوان یادگار به او داده بود به بازوی سهراب بست و گفت: این یادگار پدرت رستم است. اگر رستم این مهره را ببیند میفهمد که تو پسرش سهراب هستی . هرجا رستم را پیدا کردی، این مهره را به او نشان بده تا تو را بشناسد. این خبر به گوش جاس گوش جاسوسهای افراسیاب .رسید آنها افراسیاب رسید آنها پیش شاه توران زمین رفتند و گفتند :ای شاه بزرگ چه نشسته ای که سهراب برای پیدا کردن رستم به ایران میرود. اگر این دو پهلوان به هم برسند دیگر هیچکس حریف انها نمیشود . افراسیاب به فکر فرو رفت و با خود گفت راست میگویید نباید بگذاریم سهراب پدرش را پیدا کند. رستم دشمن ماسـ من ماست و ما حریف او نمی شویم؛ وای به روزی که پسرش سهراب هم به کمک او برود. اگر این همدیگر را پیدا کنند، روزگار ما سیاه تر می.شود افراسیاب نشست و نقشهای کشید او تعداد زیادی از سربازهایش را به کمک سهراب فرستاد. در میان آنها دونفر از سرداران او به اسم هومان و بارمان بودند. افراسیاب به آنها سفارش کرد نباید بگذارید سهراب پدرش را بشناسد. باید به ایرانیها بگویید که سهراب، پهلوانی تورانی است و به جنگ آنها آمده است. آن وقت ایرانیها هم رستم را به یدان میآورند و سهراب و رستم با هم روبه رو می شوند. باید در این جنگ، یکی از این دو نفر کشته شود یا رستم سهراب را بکشد یا سهراب رستم را. اگر رستم کشته شود، سپاه ایران دیگر پشت و پناهی ندارد اگر هم رستم سهراب را بکشد بعد از آن غمگین و دلشکسته میشود و نیرویی برایش باقی نمیماند به این ترتیب، سهراب و لشکریانش به طرف ایران راه افتادند. خبر لشکرکشی سهراب، به کاووس، شاه ایران رسید. کاووس بزرگان سپاه را جمع کرد و گفت: «از سرزمین توران، سپاهی به طرف خاک ایران در راه است ما هم باید سپاهی فراهم کنیم و راه آنها را ببندیم. یکی از پهلوانها گفت باید رستم را خبر کنیم . اگر رستم نباشد، از دست ما کاری برنمی آید. شاه گفت: «بله، باید رستم را خبر کنیم او پشت و پناه سپاه ایران است.» همان لحظه کاووس نامهای به رستم نوشت و خبر حمله ی سهراب را به او داد. رستم سوار بر اسبش شد و به کاخ کاووس رفت. در آنجا همه از سهراب حرف می زدند. یکی از پهلوانها گفت: تا امروز در توران زمین چنین پهلوانی نبوده است. این شیربچه باید از نژاد پهلوانهای ایرانی باشد. رستم گفت: «من از دختر شاه سمنگان پسری دارم؛ اما او هنوز کودک است و نمی داند که جنگ چیست کاووس گفت: «سهراب هر که باشد، باید جلو او را گرفت. همه آماده شوید و راه او را ببندید.» فردای آن روز رستم با صد هزار سوار به طرف سرزمین توران به راه افتاد. آنها رفتند و رفتند و از دشت های زیادی گذشتند تا به نزدیکی سپاه سهراب رسیدند. افراد سپاه، آن قدر خسته بودند که چادرها را برپا کردند تا استراحت کنند. وقتی خورشید از آسمان رفت و هوا تاریک شد رستم لباس تورانی پوشید و دور از چشم دیگران به نزدیکی سپاه توران رفت. رستم در تاریکی ایستاد و سهراب را دید. او با دیدن سهراب و اندام درشتش تعجب کرد از قضا یکی از پهلوانهای تورانی که از آن نزدیکی می گذشت، رستم را دید که در تاریکی ایستاده است و سپاه توران را نگاه میکند. او به رستم نزدیک شد و پرسید: تو کیستی و در اینجا چه میکنی؟ رستم با شنیدن این حرف مشتی بر سر آن پهلوان زد و او را بر زمین انداخت. بعد هم به سپاه ایران برگشت. یک ساعتی که گذشت سهراب دید پهلوانی که دنبال کاری رفته بود، هنوز برنگشته است. چند نفر را دنبال او فرستاد. آنها رفتند و پیکر بی جان پهلوان را نزد سهراب آوردند. سهراب که دید یکی از پهلوان های سپاهش کشته شده است غمگین و ناراحت شد. به افراد سپاه گفت: «امشب هیچکس نخوابد. همه مواظب باشید تا صبح انتقام خون این پهلوان را بگیریم. روز بعد، همین که خورشید از پشت کوه سرزد سهراب لباس جنگ پوشید و به میدان رفت. همه ی پهلوانهای سپاه ایران ترسیدند. فقط رستم بود که سوار بر رخش شد و به میدان رفت سهراب با دیدن رستم گفت ای پهلوان پیرا تو پیر شده ای و نمی توانی با من بجنگی رستم گفت: «ای جوان! من جنگهای زیادی کرده ام. حتی با دیو سفید هم جنگیده ام. اما وقتی تو را دیدم مهر و محبت تو به دلم افتاد تو به تورانی ها نمی آیی راست بگو از کدام نژادی؟ سهراب هم با دیدن رستم در دل گفت: شاید این پهلوان همان پدرم رستم باشد باید از خودش بپرسم. سهراب از رستم پرسید اول تو نام و نشانت را بگو آیا تو رستم پهلوانی؟ رستم راست نگفت و سهراب را گول زد. او گفت: «نه جوان ! من رستم نیستم.» سهراب حرف رستم را باور کرد و آماده ی جنگ شد. آنها مدتی باهم جنگیدند. شمشیر هر دو شکست و نیزه هایشان تکه تکه شد زره بر تن آنها پاره پاره شد و اسب هایشان از خستگی از حرکت ایستادند. آنها آن قدر خسته شده بودند که در گوشه ای نشستند. رستم با خود گفت این پسر با سن کمش عجب زور بازویی دارد! من دیو سفید را کشته ام اما نتوانسته ام او را شکست دهم تا امروز پهلوانی مثل او ندیده ام.” سهراب هم با خود گفت، همه ی نشانی هایی را که مادرم میگفت، در این پهلوان می بینم. می ترسم او پدرم رستم باشد؛ مبادا آسیبی به او برسانم!” روز بعد، بازهم رستم و سهراب به جنگ یکدیگر رفتند. سهراب با دیدن رستم گفت: «ای رستم پهلوان راست بگو، آیا تو رستم نیستی؟» رستم خندید و گفت: «از جنگ با من میترسی؟ گفتم که من رستم نیستم. سهراب جلو رفت آنها تا شب باهم کشتی گرفتند و عاقبت سهراب مثل شیر، رستم را از زمین بلند ،کرد بر زمین کوبید و روی سینه ی او نشست و خنجرش را کشید تا بکشد. رستم که جانش را در خطر دید گفت ای جوان رسم پهلوانی این است که اگر کسی حریف خود را بر زمین زد، حق ندارد، بار اول او را بکشد. باید بازهم کشتی بگیرند.» سهراب که جوان بود، از روی سینه ی رستم بلند شد. آنها آن شب به خیمه های خود برگشتند و روز سوم باز به جنگ یکدیگر رفتند. مدتی با شمشیر جنگیدند. چون شمشیرهایشان شکست کشتی گرفتند. در یک لحظه، رستم سهراب را بلند کرد و بر زمین کوبید و با خنجر پهلوی او را شکافت خون از پهلوی سهراب جاری شد. سهراب که خود را غرق خون دید آهی کشید و به رستم گفت: «ای پهلوان پیر! دیروز که من تو را بر زمین زدم تو را نکشتم. اما امروز تو مرا کشتی. من برای پیدا کردن پدرم رستم به ایران آمده ام افسوس که او را پیدا نکردم. اما بدان که اگر آب شوی و در زمین فرو روی اگر ماهی شوی و به دریاها فرار کنی پدرم رستم تو را پیدا میکند و انتقام مرا از تو میگیرد رستم چون این حرف ها را شنید، گفت: «توچه نشانی از رستم داری ؟ و به چه دلیل میگویی که او پدر توست؟» سهراب مهره ای را که مادر به بازویش بسته بود به رستم نشان داد رستم تا مهره ی خود را دید، آن را شناخت و فهمید که این جوان پسر تهمینه است. خاک بر سر خود ریخت و گریه کرد و بر خاک غلتید و پیراهنش را پاره کرد رستم که دید به دست خود پسرش را کشته است، به نزد کاووس دوید تا نوشدارو از او بگیرد و با آن زخم سهراب را مداوا کند. اما وقتی نزد سهراب ،برگشت، سهراب از دنیا رفته بود. رستم با دیدن سهراب که بی جان بر زمین افتاده بود، آهی پر درد کشیده از اسب فرود آمد و از این غم خاک بر سر کرد. لشکر ایران همه به گریه افتادند. وقتی خبر کشته شدن سهراب به تهمینه رسید آه و ناله سر داد و آن قدر گریه کرد که همه ی مردم شهر سمنگان به حال او گریه کردند. رستم و سهراب (۱۰ سال به بالا)
اپیزودهای دیگر این فصل: