روزی روزگاری شاهی بود به نام کاووس این شاه پسری داشت به نام سیاوش وقتی سیاوش به سن نوجوانی رسید شاه او را به رستم پهلوان سپرد تا راه و رسم سوارکاری، تیراندازی و کشورداری را به او یاد بدهد
رستم سیاوش را به زابلستان برد و این کارها را به او یاد داد؛ طوری که هیچکس در این کارها به پای سیاوش نمیرسید
آن وقت او را نزد کاووس برگرداند و اما وقتی سیاوش نزد پدر ،برگشت مادرش بیمار شد و چند روز بعد هم از دنیا رفت.
سیاوش از مرگ مادرش خیلی ناراحت شد و تا مدت ها گریه میکرد.
اما كم كم غم و ناراحتی او کمتر شد.
مدتی بعد، کاووس با زن دیگری ازدواج کرد. اسم آن زن، سودابه بود.
روزی از روزها سیاوش در کنار پدرش نشسته بود که سودا به نزد آنها آمد. سودابه تا سیاوش را دید با خود :گفت چه جوان زیبایی ای کاش شوهری مثل سیاوش داشتم.
از آن روز به بعد، سودابه منتظر فرصتی بود تا سیاوش را تنها ببیند و با او حرف بزند. چند روز بعد، این فرصت پیدا شد و سودا به سیاوش را در یکی از اتاق های قصر دید. سودابه با مهربانی به سیاوش گفت: «تو جوان زیبایی هستی؛ چرا ازدواج نمیکنی؟ اگر دلت بخواهد، من حاضرم همسر تو باشم.
سیاوش گفت: تو که همسر پدرم هستی این چه حرفی است که میزنی؟! سودا به گفت پدرت پیراست و من او را دوست ندارم دلم میخواهد همسری جوان و زیبا مثل تو داشته باشم. سیاوش که از این حرفها ناراحت شده بود از آنجا رفت. دیگر دلش نمی خواست سودابه را ببیند. اما سودا به همه جا دنبال سیاوش بود. او باز هم سیاوش را دید و همان حرف ها را زد. سیاوش گفت: «ای زن تو به جای مادر منی تو همسر شاهی این حرف ها را نزن!
سودا به گفت: «ای جوان اگر به حرفم گوش نکنی، کاری می کنم که روزگارت تیره و تار شود.»
سیاوش که از حرفهای سودا به بدش آمده بود از آنجا رفت.
اما سودا به داد و فریاد کرد و پیش شاه رفت و گفت: «ای شاه! این چه پسری داری؟! او به اتاق من آمده بود و از من خواست که همسر او بشوم، اما من به حرفش گوش نکردم.»
کاووس شاه خیلی ناراحت شد. دستور داد فوری سیاوش را نزد او ببرند. وقتی سیاوش در برابر پدرش ایستاد
شاه با خشم گفت: «آیا میدانی سزای خیانت مرگ است؟!
خجالت نمیکشی به اتاق سودا به میروی و این حرفها را به او می زنی؟!
سیاوش قسم خورد که همه حرفهای سودابه دروغ است. اما کاووس حرف او را باور نکرد.
او آن قدر عصبانی بود که دستور داد سیاوش را بکشند. این خبر در همه جا پخش شد. یکی از درباریان که پیرمرد با تجربه ای بود، نزد شاه رفت و به او گفت: «ای شاه بزرگ! اگر میخواهی بدانی که سیاوش راست میگوید یا دروغ آتش بزرگی روشن کن و از او بخواه که به داخل آتش برود. اگر راست بگوید آتش با او کاری ندارد. اما اگر دروغ بگوید، آتش او را میسوزاند و از بین میبرد
کاووس این حرف را پذیرفت و دستور داد تا صدها بار هیزم جمع کنند کوهی از هیزم آماده شد. دویست مرد در اطراف هیزمها ایستادند تا هر کدام گوشه ای از آن را آتش بزنند و هیزمها یکباره آتش بگیرد.
سیاوش هم لباس سفیدی پوشید و براسبش سوار شد تا از آتش بگذرد. او اصلاً نمی ترسید چون کار بدی نکرده بود.
همه مردم در اطراف هیزمها جمع شده بودند تا گذشتن سیاوش را از آتش ببینند. خیلی ها روی بام ها رفته بودند. همه دلشان میخواست ببینند که سیاوش چگونه از آتش میگذرد وقتی همه هیزمها آتش گرفت و دشت یکپارچه آتش ،شد، سیاوش نزد پدرش رفت گفت: «ای پدر! برای اینکه ثابت کنم به تو خیانت نکرده ام و دروغ نگفته ام، بدون هیچ ترسی به درون این آتش بزرگ می روم و میدانم که خدای بزرگ مرا از این
آتش سوزان، سالم بیرون می آورد.» سیاوش این را گفت و اسب خود را به تاخت در آورد و به درون کوه آتش رفت. مردم فریاد کشیدند. بعضی ها هم گریه کردند. اما چند دقیقه بعد سیاوش را دیدند که سالم، با همان لباس سفید، از آن طرف آتش بیرون آمد. انگار از داخل باغی گذشته بود.
فریاد شادی مردم بلند شد. دیگر همه فهمیده بودند که سودابه دروغ گفته است.
حتی خود کاووس شاه هم این را فهمید.
کاووس که از دست سودا به خیلی عصبانی شده بود، خواست او را بکشد. اما سیاوش جلو پدرش را گرفت و گفت: «پدر جان سودابه را به خاطر من ببخش! حالا دیگر حتماً فهمیده که نباید دروغ بگوید و دروغگو عاقبت رسوا میشود!»
کاووس، سودابه را بخشید. اما سیاوش دیگر دلش نمی خواست در قصر پدرش بماند. با اینکه او سالم از آتش گذشته بود، دلگیر و ناراحت بود و دنبال فرصتی بود تا از آن شهر برود. روزی از روزها وقتی کاووس و بزرگان دربار او جمع شده بودند یکی از جاسوسان خبر آورد که ای شاه بزرگ افراسیاب شاه توران لشکریان زیادی آماده کرده است و می خواهد به ایران حمله کند. اگر زود جلو او را نگیریم، کشور به خطر می افتد.» كاووس به درباریان گفت: «باید لشکری آماده کنیم و به جنگ افراسیاب برویم. به نظر شما بهتر است سردار این سپاه کدام پهلوان باشد؟ سیاوش گفت: ای پدر! اگر اجازه بدهی من این کار را قبول میکنم و به جنگ افراسیاب می روم …
کاووس که از شجاعت و جنگاوری سیاوش خبر داشت، پذیرفت و کلید خزانه را به او داد تا هرچه پول و طلا لازم دارد بردارد و لشکری آماده کند و به جنگ دشمن برود. از این گذشته، به او سفارش کرد که رستم پهلوان را خبر کند تا در این سفر همراه او باشد. سیاوش نامه ای به رستم نوشت و او را خبر کرد. رستم فوری نزد سیاوش آمد.
آماده شده بودند سیاوش فرمان حرکت داد.
تا آن موقع لشکریان هم که برای خداحافظی با پسرش آمده بود سیاوش را به رستم سپرد و گفت: «این جوان ، كاووس تربیت شده تو است؛ در این جنگ، کمک و راهنمای او باش !
رستم گفت: سیاوش مثل فرزند من است و من در خدمت او هستم.
لشکریان حرکت کردند و از شهرهای زیادی گذشتند تا به شهر بلخ رسیدند. لشکریان افراسیاب تا آن شهر پیش رفته و بلخ را گرفته بودند. به دستور سیاوش، لشکریان ایران به افراد دشمن حمله کردند جنگ سه روز طول کشید و هر روز تعداد زیادی از سربازان دشمن کشته شدند. در روز سوم لشکریان افراسیاب آن قدر ترسیدند که فرار کردند.
لشکریان ایران وارد شهر بلخ شدند و شهر به دست ایرانیها افتاد مردم هم جشن گرفتند و شادی کردند. شجاعت سیاوش و لشکریانش باعث شد که افراسیاب فکر جنگ را از سرش بیرون کند. او برای سیاوش پیغام فرستاد که ما میخواهیم با شما صلح کنیم سیاوش نظر رستم را پرسید. رستم گفت: «جنگ چیز خوبی نیست. اگر افراسیاب راست بگوید و حیله ای در کار نباشد، بهتر است که صلح کنیم.
سیاوش با افراسیاب صلح کرد و مردم تا مدت ها در آرامش و راحتی زندگی کردند.