یک روز آفتابی و دلانگیز، آگوشی و قارچ فرفری تصمیم گرفتند یک جشنواره ورزشی شاد در باغ سبز راه بیندازند. هدف جشنواره این بود که دوستان جنگلیشان با هم جمع شوند، بازی کنند و کلی لذت ببرند.
در روز مسابقات، همه حیوانات با انگیزه و هیجان آماده شرکت در رقابتهای مختلف شدند. از دویدن سریع بین گلها گرفته تا پرش از روی سنگها و بازیهای شاد دیگری که همه را منتظر به چالشها کرد، همه حضور داشتند
همه با اشتیاق و شادی منتظر شروع بازیها بودند. قارچ فرفری که همیشه محبوب جمع بود، به عنوان میزبان مسابقات روی یک تخته سنگ ایستاد و با لبخندان بزرگی گفت: “دوستان عزیزم، امروز دور هم جمع شدهایم تا در کنار هم بازی کنیم و لذت ببریم. این مسابقهها به ما نشان میدهند که چقدر از بودن با هم لذت میبریم. امروز همه ما برنده هستیم، فقط کافیست از لحظات کنار هم بودن استفاده کنیم!”
سخنرانی قارچ فرفری گردهمآیی را تاریخی کرد و همه حیوانات برای شروع مسابقه با هیجان آماده بودند.
مسابقه امروز بین یک شیر قدرتمند و پرشور، یک خرس خندهرو و مهربان، یک زرافه سریع و بلند، و یک سنجاب کوچک و چابک بود. هر کدام از این حیوانات خصوصیات خاص خود را دارند:
شیر با غروری که خاص خودش بود به میدان آمد. او با چشمان براق و موهایی که در باد مواج بود، آماده بود تا قدرت و سرعت خود را نشان دهد.
خرس با صدای خندهای شاداب وارد شد، همیشه مهربان و اجتماعی، و آماده بود تا شانس خود را برای دویدن امتحان کند.
زرافه بلندبالا با پاهای کشیدهاش وارد صحنه شد. او اعتقاد داشت که به خاطر قدبلندش میتواند سریعتر از دیگران بدود و وجودش همه را تحت تأثیر قرار دهد.
سنجاب کوچک با چشمان برقزننده و خندهای روی لبانش وارد شد. او چابک و پرانرژی بود، همیشه برای کشف چیزهای جدید آماده بود و این مسابقه را فرصتی عالی برای آزمودن سرعت و چابکیاش میدید.
وقتی مسابقه آغاز شد، همه با شور و هیجان به حرکت درآمدند. شیر با قدرتش جلو افتاد. اما در اواسط راه بسیار خسته شد و قدرتش تحلیل رفت. خرس آرام به دویدن ادامه داد، اما در مسیر شلوغ گم شد و نتوانست به سرعت ادامه دهد. زرافه تلاش زیادی کرد، اما در یکی از پیچهای تنگ مسیر به خاطر پاهای بلندش نتوانست به خوبی بچرخد و سرعتش را از دست داد.
در نهایت، سنجاب کوچک به خط پایان رسید. او به خاطر سبکوزنی خود توانست از مسیر به خوبی عبور کند.
پس از مسابقه، شیر که انتظار داشت برنده شود، کمی ناراحت بود. آگوشی با محبت به او نزدیک شد و گفت: “دوست من، برد و باخت مهم نیست. مهم تلاشی است که کردی. تو با تمام قدرتت دویدی و ما از دیدن شور و اشتیاقت لذت بردیم.”
شیر با این کلمات لبخندی بر لبانش نشست و گفت: “درسته، حس خوبی داشتم که با همه شما دوستای خوبم این تجربه رو داشتم.”
آگوشی با لبخند افزود: “ما اینجا هستیم که از هم یاد بگیریم و کنار هم شاد باشیم. هر چه که باشد، با هم بودن ما را برنده میکند.”
آن روز در باغ سبز همه فهمیدند که برنده و بازنده واقعی در مسابقهها وجود ندارد؛ بلکه مهم است که وقتی در کنار دوستان هستند و از لحظهها لذت میبرند، همه برندهاند.
بعد از پایان مسابقه، حیوانات دور هم جمع شدند تا از لحظات شاد و دوستانهای که گذشت لذت ببرند. شیر، خرس، زرافه، و سنجاب هر یک تجربیات خود را از مسابقه برای دیگران تعریف میکردند.
خرس با خنده گفت: “درسته که راه رو گم کردم، اما چند تا گل خیلی زیبا پیدا کردم که باعث شد روزم رو شادتر کنن!”
زرافه لبخندی زد و گفت: “پاهای بلندم بعضی وقتها کار رو سخت میکنه، اما تجربه خوبی بود که دیدم چطور میتونم از اونها بهتر استفاده کنم.”
سنجاب کوچک، با افتخار ولی با تواضع گفت: “من از همه شما چیزهای زیادی یاد گرفتم. مهمترینش این بود که چطور میتونم با دوستان خوبم همکاری کنم و لذت ببرم.”
قارچ فرفری، همچنان در حال افزایش شور و نشاط، پیشنهاد داد که همه با هم بازیهای تیمی جدیدی را شروع کنند تا بتوانند با همکاری همدیگر لحظات بیشتری را به یاد مانده کنند. او گفت: “بیایید بازیهای جدیدی رو برای شادی و دوستی ابداع کنیم. من مطمئنم که با همکاری هم، میتونیم کلی لحظات خندهدار و شاد داشته باشیم!”
یکی از بازیهایی که پیشنهاد شد، بازی پرتابههای کاغذی بود. هر گروه باید یک موشک کاغذی میساخت و سپس آن را تا جایی که میتوانست دور بیندازد. حیوانات برای ساختن بهترین موشکهای کاغذی از خلاقیت خود استفاده کردند و کلی خوش گذشت.
آگوشی همیشه با لبخند و حضورش آرامش را به همه هدیه میداد. وقتی نوبت به خرس رسید که موشکاش را پرتاب کند، همه با تشویق و هورای بلند او را حمایت کردند. خرس با موشکش به خوبی پرتابش کرد و همه با صدای بلند به او تبریک گفتند.
در پایان روز، همه حیوانات دور یکدیگر جمع شدند تا عکس گروهی بگیرند. با لبخندها و دوستیهایی که به دست آورده بودند، همگان متوجه شدند که برنده واقعی کسی نیست که زودتر به خط پایان برسد، بلکه کسی است که از مسیر لذت ببرد و دوستان خوبی داشته باشد.
آفتاب در حال غروب بود و حالی آرام و شادی بر باغ سبز سایه انداخته بود. هر یک از حیوانات با قلبی پر از خاطرات زیبا به خانههای خود برگشتند. آنها میدانستند هر بار که مسابقهای جدید پیش بیاید، چیزی فراتر از پیروزی در انتظارشان است: دوستی، شادی و لحظات فراموشنشدنی.
پایان قسمت هفدهم!