یه روز قشنگ، آگوشی خرگوشه و دوستاش حسابی هیجانزده بودن. شنیده بودن که یه جشن آبنباتی توی جنگل برپا شده!
آگوشی به همراه سنجاب کوچولو، قارچ فرفری ، به سمت جشن دویدند. توی راه، برگهای سبز و خوشگل توی جنگل برق میزدن و پرندهها هم آواز میخوندن.
وقتی به نزدیکی جشن آبنباتی رسیدن
آگوشی با شادی گفت : واااااای! جشن آبنباتها اونجاس بچه ها
آسمون پر از رنگای قشنگ مثل صورتی و نارنجی بود و یه عالمه بادکنک رنگی به آسمون رفته بود.
زمین پر از آبنباتهای خوشمزه و رنگارنگ بود. آبنباتایی به شکل ستاره، قلب و دایره که زیر نور خورشید کلی میدرخشیدن.
آگوشی و دوستاش با سرعت به سمت مهمونی رفتن
اونا وارد جشن شد و میدونستن که قراره خیلی خوش بگذره
یه زرافه به آگوشی و دستاش تزدیک شد و گفت: سلام بچه ها من از بالا دارم یه استخر پر از آبنبات میبینم دونبالم بیاین تا بریم اونجا
دیگو هم به همراه مامان باباش به جشن امده بود
اون جلو امد و به دوستاش گفت: “بیاین مسابقه بذاریم ببینیم کی بیشتر آبنبات پیدا میکنه!”
و با هیجان شروع کرد به دویدن و گشتن برای پیدا کردن آبنباتهای خوشمزه
همه جا پر از صدای خنده و بوی خوش گلها بود. آگوشی و دوستاش با هم بازی کردن و کلی آبنبات پیدا کردن!
همین طوری که همه داشتن بازی میکردن یه موش کوچولو دیدن که کلاهش از شکلات فندقی بود!
موش کوچولو با لبخند گفت: بچه ها من میخوام یه خونه آبنباتی درست کنم که رنگی رنگی باشه .
قارچ فرفری گفت :واااااای ما هگی دوست داریم کمکت کنیم تا یه خونه آبنباتی بزرگ بسازیم
آگوشی با اشتیاق گفت: “وای! یه خونه آبنباتی درست کنیم؟ اینکه خیلی خوشمزه و باحاله!”
دوستای شیرین ما شروع به جمع کردن تکههای آبنبات و شکلات کردن و خیلی زود یه قلعه آبنباتی بزرگ با برجهای شکلاتی ساختن. قلعه به قدری زیبا و خوشعطر بود که بویش توی هوا پیچید و همهی حیوونای دهکده رو به خودش جذب کرد.
همه با هیجان دور قلعه نشستن و از طعم لذتبخش آبنبات و شکلات ذوق کردن. فهمیدن که با هم بودن نه تنها لحظات خوش و شادی رو بهوجود میاره، بلکه طعمها و خاطرههای فراموشنشدنی هم میسازه.