یک روز آفتابی و زیبا در جنگل بود. بوی گلهای تازه همه جا پخش شده بود و صدای پرندهها همه جا شنیده میشد. بچههای جنگل مشغول بازی بودند .
خرگوش سفید، کلاغ شاد، موش کوچولو و چندتا حیوان دیگه دور هم جمع شده بودند تا روز خوب رو بگذرونن.
اما یک دفعه، صدای جیغی از سمت درخت قدیمی جنگل شنیده شد. این صدا باعث شد همه حیوانات به سمت اون بروند.
“کمک! کمک! یه مار بزرگ زیر درخته و میخواد منو بخوره!”
این صدای موش کوچولو بود که از ترس فریاد میزد و به گوشهای پناه برده بود.
آگوشی، خرگوش کوچک و پر انرژی قصه ما ، که همیشه آماده کمک به دوستانش بود، با سرعت به سمت موش دوید و پرسید:
“چی شده موش کوچولو؟ مار کجاست؟”
موش با انگشت به پایین درخت اشاره کرد و گفت:
“اونجاست، زیر اون شاخه بزرگ مخفی شده!”
قارچ فرفری که تازه به جمع انها ملحق شده بود، با نگرانی گفت:
“دوستان، باید همه آماده باشیم و مار رو از اینجا دور کنیم قبل از اینکه به کسی آسیب برسونه.”
همه حیوانات سریع خودشون رو آماده کردند. سنجاب از گوشهای سنگ جمع کرد، کلاغ از بالا نگاه کرد تا محل مار رو ببینه، و آگوشی و قارچ فرفری هم نزدیک شاخه رفتند تا مار رو پیدا کنند. اما بعد از کلی جستوجو، هیچ خبری از مار نبود.
حیوانات دوباره دور هم جمع شدند و آگوشی با شک و تردید به موش گفت:
“موش کوچولو، ما همه جا رو گشتیم ولی اثری از مار نبود. مطمئنی که اون رو دیدی؟”
موش با چهرهای سرخ گفت:
“راستش… اصلاً ماری اینجا نبود.”
همه حیوانات با تعجب به اون نگاه کردند. قارچ فرفری که همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد، جلو رفت و پرسید:
عزیزم یعنی تو به ما دروغ گفته بودی ؟ما برای کمک به تو آماده بودیم!”
موش کوچولو سرش رو پایین انداخت و گفت:
“من… من فقط میخواستم همه به من توجه کنند. کسی توی بازی دعوتم نکرد، فکر کردم اگه چیزی بگم که باعث بشه همه دور من جمع بشن، شاید دوستم داشته باشید.”
کلاغ با عصبانیت گفت:
“ولی تو باعث شدی ما همهچیز رو رها کنیم و نگران بشیم! اگر واقعاً اتفاقی افتاده بود چی؟”
آگوشی سری تکان داد و گفت:بله کلاغ داره درست میگه ….”و حالا اگه دفعه بعد واقعاً ماری پیدا بشه، شاید کسی حرفت رو باور نکنه.”
موش کوچک با صدای آرامی گفت:
“حق با شماست… من اصلاً فکر نکردم که حرفم ممکنه باعث دردسر بشه. من فقط احساس تنهایی میکردم.”
آگوشی نزدیک موش کوچولو رفت و دستش رو روی شانه اون گذاشت، با لحنی مهربان گفت:
“موش کوچولو، ما همه دوستت داریم. نیازی نیست برای جلب توجه دروغ بگی. ما همیشه اینجا هستیم تا با تو بازی کنیم. ولی فقط تصور کن، اگر دفعه بعد که نیاز به کمک داری کسی حرفت رو باور نکنه، چه احساسی پیدا میکنی ؟”
قارچ فرفری که در حال فکر کردن بود گفت:
“دروغ گفتن ممکنه برای چند لحظه جالب یا مفید باشه ، اما در نهایت، باعث میشه دیگران به تو اعتماد نکنن. صداقت، حتی اگر سخت باشه، همیشه بهترین راهه. با راستگویی، میتونی دوستان واقعی پیدا کنی که به تو احترام میذارن.”
موش کوچولو با چهرهای شرمنده سرش رو تکان داد و گفت:
“متاسفم… من از این به بعد سعی میکنم همیشه راست بگم.”
حیوانات تصمیم گرفتند برای اینکه موش کوچولو احساس تنهایی نکنه، با هم بازی کنند و یک جشن کوچک برگزار کنن. همه دور آتش جمع شدند و با هم آواز خوندن. موش کوچولو لبخند زد و فهمید که برای دوستداشتنی بودن نیازی به جلب توجه با دروغ نیست، فقط کافیه رفتار خوب و صداقت داشته باشی.
از اون روز به بعد، موش کوچولو به یکی از حیواناتی تبدیل شد که همه به اون اعتماد داشتند و هر وقت مشکلی داشت، دوستانش بدون تردید به کمک اون میکردن. جنگل دوباره پر از صدای خنده و شادی شد و موش کوچولو متوجه شد که صداقت و راستگویی بزرگترین دارایی که اون داره .