قسمت پنجم
عنوان : “آگوشی و قارچ فرفری در جستجوی خانواده ببر کوچولو
یک روز آفتابی، آگوشی و دوستش قارچ فرفری تصمیم گرفتند دوباره به گردش برن. اونها در جنگل قدم میزدند و از زیبایی طبیعت لذت میبردند.
همین طور در جنگل سبز راه میرفتن و میوه های خوشومزه میخوردن که ناگهان صدایی به گوششون خورد.
آهااااای …!! آهااااااای …!!
کسی اینجانیست ؟؟!!
آآآآهای …..
آگوشی به سمت صدا رفت و داد زد : تو کی هستی ؟کمک میخوااااای؟؟؟
و بعد یکم جلو رفت و، ببر کوچلو رو دید که زیر یکی از درختا وایساده بود
آگوشی و و قارچ فرفری بدو ،بدو به سمت ببر کوچولو رفتن
ببر کوچولو که خیلی ناراحت به نظر میرسید، گفت: “سلام، من راه خونم رو گم کردم.”
قارچ فرفری با مهربانی پرسید: اسمت چیه ؟ چهطور از خانوادهات دور شدی؟”
ببر کوچولو گفت:اسم من دیگو “ما داشتیم تو جنگل بازی میکردیم ، که من یهو شیطونیم گل کرد. میخواستم ببینم چقدر میتونم دورتر بروم بدون اینکه دیده بشم. همینطور که میرفتم، یهو یادم رفت که کجا هستم و دیگه نمیتونستم راه برگشت رو پیدا کنم.”
آگوشی متوجه شد که دیگو چقدر نگرانه. اون گفت: “نگران نباش دیگو!منو دوستم قارچ فر فری خیلی خوب جنگلو میشناسیم، ما به تو کمک میکنیم تا خانوادهات رو پیدا کنی.
سهتا دوست به راه افتادند و به دنبال نشونه ها گشتن . تا بتونن راه خونه رو پیدا کنن ودیگو بتونه زود تر برگرده پیش مامان ،باباش
. کمی جلوتر، رد پاهای بزرگی روی زمین دیدند.
دیگو با لبخند گفت: واااای ….”اینها رد پای مامان و بابای منه!”
آگوشی با هیجان گفت: “عالیه! بیا این رد پاها رو دنبال کنیم.”
اونها از کنار رودخانهها و از بین درختان بلند رد پاها رو دنبال کردند.
و دیگو آروم آروم یادش میود که این راه براش آشناس
بعد از مدتی راه رفتن ، آنها صدایی از دور شنیدند. دیگو ، یهو گوشهاش رو تیز کرد. صدای مادرش بود! و خیلی خوشحال شد.
دیگو با خوشحالی گفت: “اونها مامان ، بابای منن . آخ جوووون …!”
اونها به سمت صدا دویدند و مادر و پدر دیگو رو پیدا کردند. خانواده دیگو با دیدن او خیلی خوشحال شدند.
بابای دیگو جلو امد و گفت : من ازتون خیلی ممنونم ، اگه شما نبودین معلوم نبود من پسرم رو کی پیدا میکردم . به لطف شما بود که پسرم تونست مارو پیدا کنه . امیدوارم بتونم محبت شمارو جبران کنم . ممنونم دوستای کوچولو .
دیگو به آگوشی و قارچ فرفری گفت: “شما دوستان بسیار خوبی هستید. از شما خیلی ممنونم.”
آگوشی لبخند زد و گفت: “دوستی یعنی کمک به همدیگه .
وقتی همه خداحافظی کردند، دیگو با خانوادهاش رفت و آگوشی و قارچ فرفری با قلبهای پر شادی به خانه برگشتند. آنها میدونستند که با کمک کردن به دیگو، دنیایی از مهربانی و دوستی رو ساخت اند.
پایان قسمت ۵