قسمت نهم
عنوان : راز گل های سخن گو در باغ جادویی
یه صبح زیبا و آرام در جنگل بود. آسمان آبی و خورشید درخشان، نور طلایی خورشید گرمای خودش رو به جنگل میداد . پرندگان در حال آواز خواندن بودند و نسیم ملایم در جنگل میپیچید.
آگوشی، که عاشق ماجراجویی بود،تصمیم گرفت به همراه دوستش قارچ فرفری به باغ گل های سخن گو بره .
پس آگوشی و قارچ فرفری به همراه هم دیگه به راه افتادن اونا از کوه و دشتای خیلی بزرگ عبور کردن و به باغ جادویی رسیدند ، انها شنیده بودند گلهاش میتونند صحبت کنند. پس با هیجان وارد باغ شدند، و به دنبال گلهای سخنگو میگشتند.
باغ با رنگهای زیبا و بوی شیرین گلها پر شده بود. آسمان آبی و آفتاب گرم به گلها انرژی خاصی میبخشید.
همین طور که در بین گل های زیبا راه میرفتن
گل سرخی با صدای آرومی گفت: “سلام دوستان! به باغ جادویی خوش آمدید. ما گلها هرکدام داستانی برای گفتن داریم و عاشق تعریف کردن داستانامون هستیم
آگوشی با شوق جواب داد: “سلاااااام! ما دوست داریم داستانهای شما رو بشنویم.”
گل قرمز گفت: “ما از روزگارانی قدیم اینجا هستیم و با کسانی که قلبی مهربان و کنجکاو دارند خیلی دوست داریم صحبت کنیم.”
همون لحضه زنبور کوچکی به طرف اونها پرواز کرد. وبا خوشرویی گفت: “سلااااام! من زنبور کوچولو ام و از خونه بزرگمون که اسمش کندو هستش امدم . دوست دارین بیشتر درباره زندگی زنبورها و کندو عسل بدونید ؟
آگوشی و قارچ فرفری با شوق گفتن : بللههههه
زنبور کوچولو شروع به صحبت کرد: “کندو جایی هستش که زنبورها توی اون زندگی میکنند و داخل اون عسل تولید میکنند. کندو مثل یک خونه بزرگ و پیچیده است که از تعداد زیادی سوراخ تشکیل شده. هر زنبور وظیفه خاصی داره: بعضی ها به جمعآوری شهد گلها مشغولند، بعضی ها مراقبت از ملکه و زنبوران نوزاد که تازه به دنیا امدن رو بر عهده دارند، و بعضی ها هم به مراقبت از کندومشغولن و اونها مثل پلیس میمونن عزیزانم .
زنبور کوچولو ادامه داد: “ملکه زنبورها، زنبور خیلی بزرگ و مهمیه ،که مسئول تخمگذاری و مادر همه زنبورهاست. غذاهای ملکه و تمام زنبورهای دیگه، عسله ،که از شهد گلها ساخته میشه. ما با همکاری یکدیگه، کندو رو تمیز و منظم نگه میداریم و مطمئن میشیم که همه چیز به خوبی پیش میره.
قارچ فرفری با تحسین گفت: “وای! چقدر کار شما زنبورها جالبه!” شما چطوری از شهد گل ها عسل درست میکنید ؟
زنبور کوچولو با لبخند گفت : ما در روز دنبال گل های خوشبو و خوش رنگ میگردیم و بعد از وسط گل ها یه دونه های خیلی ریز رو میخوریم و بعد میبریم تو کندو .
آنها درحال شنیدن داستانهای زنبور بودند که خرس تپل ،با مهربانی وارد باغ شد.
زنبور کوچولو با مهربانی گفت : خرس تپلی تو دوباره دلت عسل خواست و امدی اینجا تا عسلای مارو بخورییییی ؟
خرس تپل که عاشق عسل بود و از بوی شیرین اون به اینجا آمده بود. با لبخند گفت: “سلام، ! من عاشق عسل هستم!” قول میدم این دفعه خیلی کم تر بخورم .
آگوشی و قارچ فرفری بلد خندیدن
و آگوشی گفت : یعنی تو عسل میخوری ؟
خرس تپل چون اسم عسل امد آب دهنش راه افتاد و دستش رو روی شکمش کشیدو گفت : وااای عسل خیلی خوشمزه و دوست داشتنیه باید شمام امتحانش کنید تا بفهمید من چی میگم بچه ها
زنبوز گفت گفت: آیا دوست دارید به کندوی ما بیایید و با ما عسل بخورید؟”
همگی با هیجان پاسخ دادند: “بله، خیلی دوست داریم کندوی شما رو ببینیم و از عسل بخوریم
اونا از گل سخن گو خداحافظی کردن و زنبور کوچلو با لبخند به سمت کندو عسل رفت و حیوانات با خوشحالی به دنبال اون به راه افتادن .با کمی پرواز و عبور از گلهای زیبا، بالاخره به کندوی بزرگ و شلوغ رسیدند. محیطی گرم و دوستانه که زنبورها با شوق و ذوق در اون پرواز میکردند و هر یک مشغول کاری بودند.
آگوشی با شگفتی گفت: “واااای ! چقدر اینجا زیباست و بوی عسل همه جا رو پر کرده!”
زنبور کوچولو بقیه دوستاشو به دوستان جدیدش معرفی کرد. اون با لبخند گفت: “این دوستان جدید من هستند: آگوشی، قارچ فرفری، امدهان تا درباره زندگی ما بیشتر یاد بگیرند.”
و در همون لحضه خرس تپلی گفت : بچه ها منم دوباره امدم تا عسل بخورم .
و همه دوباره خندیدن …
ملکه زنبورها که ظاهری زیبا و مهربان داشت، نزدیک شد و گفت: “خوش آمدید، دوستان عزیز! اینجا همه ما با همکاری هم عسل درست میکنیم. امیدوارم لحظات خوبی رو با ما سپری کنید.”
زنبورها با هیجان برای بچه ها عسل آوردن و هر کسی مقداری از عسل شیرین و خوشعطر چشید. بوی گرم و طعم بینظیر عسل همه رو شگفتزده کرد و همگی متوجه شدند که این نتیجه تلاش و هماهنگی همه زنبورهای سختکوشه.
آگوشی گفت: “این بهترین مزه ای است که تا به حال چشیدهام! حالا میفهمم بعد هر تلاش گروهی و همکاری میتونی یه طعم بی نظیر رو تجربه کنی و متوجه شدم چرا زنبورها همیشه این همه پرکار هستند.”
قارچ فرفری آرام افزود: “و چه خوبه که همه با هم دیگه همکاری وتلاش میکنند.”
آگوشی و دوستانش یاد گرفتند که برای رسیدن به نتایج بزرگ، همکاری و تلاش مشترک اهمیت بسیاری دارد.
روز به پایان رسید و زنبورها دوستانشان رو بدرقه کردند. آنها با دلهایی پر از شادی و شکمهایی پر از عسل، به سمت خونه برگشتند، با یادگارهایی ارزشمند از این تجربه بینظیر و دوستیهای جدید.
آگوشی خرگوش و قارچ فرفری با دلهای پر از شادی و یادهایی شیرین از باغ جادویی راهی خانه شدند. اونها هنوز طعم عسل خوشمزهای که از زوزه گرفته بودند رو در دهانشان حس میکردند و هر لحظه بیشتر از پیش به قدرت همکاری و دوستی پی میبردند.
در مسیر برگشت، اونها تصمیم گرفتند ، داستان های که در باغ جادویی براشون اتفاق افتاد رو برای دوستاشون توی جنگل تعریف کنن. وقتی به خونه رسیدند، به سرعت سنجاب کوچک، و زرافه و دیگو و بقیه دوستان کنجکاو رو به دور هم جمع کردند و شروع به تعریف داستان کردند.
آگوشی با هیجان گفت: بچه ها “ما در باغی بودیم که گلها میتونستن صحبت کنند و زنبورها با همدیگه همکاری میکردن تا غذا درست کنن. هرکدوم از اونها وظیفه خاصی داشتن و با همدلی و همکاری کارهای بزرگی انجام میدادن.”
قارچ فرفریگفت : “ما یه زنبور کوچولو دوست داشتنی دیدیم، که به ما خونه بزرگشون که اسمش کندو عسل بود نشون داد و از ملکه بزرگشون گفت. ملکه زنبورها تمام زنبورها رو راهنمایی میکرد و همگی با هم تلاش میکردن تا خونه شگفتانگیزشون بهترین خونه باشه.
سنجاب کوچک پرسید: “چقدر عالی! شما هم میتوانید ما رو به انجا ببرید یا نه ؟ ما هم میخوایم گل های سخن گو رو ببینیم و و از اون عسل های خوشمزه بخوریم.
آگوشی با لبخند گفت: “البته! میتونیم فردا دوباره به اونجا بریم و شما هم انجارو ببینید و در کنار هم خوش بگذرونیم
روز بعد، همه دوستان به همراه آگوشی و قارچ فرفری به سمت باغ جادویی رفتند. با رسیدن به باغ، دوباره گلهای مهربان به بچه ها سلام کردن و اینبار همه با هم تجربهای بینظیر از طبیعت، دوستی و همکاری رو داشتن.
پایان قسمت نهم