یه صبح زیبا و آرام در جنگل بود. آسمان آبی و خورشید درخشان، نور طلایی خورشید گرمای خودش رو به جنگل میداد . پرندگان در حال آواز خواندن بودند و نسیم ملایم در جنگل میپیچید.
آگوشی، که عاشق ماجراجویی بود
تصمیم گرفت به همراه دوستش قارچ فرفری به باغ گل های سخن گو بره
پس آگوشی و قارچ فرفری به همراه هم دیگه به راه افتادن اونا از کوه و دشتای خیلی بزرگ عبور کردن و به باغ جادویی رسیدند که شنیده بودند گلهاش میتوانند صحبت کنند. با هیجان وارد باغ شدند، و به دنبال گلهای سخنگو میگشتند.
باغ با رنگهای زیبا و بوی شیرین گلها پر شده بود. آسمان آبی و آفتاب گرم به گلها انرژی خاصی میبخشید.
ناگهان همین طور که در بین گل های زیبا راه میرفتن
گل سرخی با صدای ملایم گفت: “سلام دوستان! به باغ جادویی خوش آمدید. ما گلها هرکدام داستانی برای گفتن داریم و عاشق تعریف کردن داستانامون هستیم
آگوشی با شوق جواب داد: “سلاااااام! ما دوست داریم داستانهای شما را بشنویم.”
گل قرمز گفت: “ما از روزگارانی قدیم اینجا هستیم و با کسانی که قلبی مهربان و کنجکاو دارند خیلی دوست داریم صحبت کنیم.”
همون لحضه زنبور کوچکی به طرف آنها پرواز کرد. وبا خوشرویی گفت: “سلام! من زنبور کوچولو ام و از خونه بزرگمون که اسمش کندو هستش امدم . دوست دارین بیشتر درباره زندگی زنبورها و کندو عسل بدونید ؟
آگوشی و قارچ فرفری با شوق گفتن : بللههههه
زنبور کوچولو شروع به صحبت کرد: “کندو جایی است که زنبورها در آن زندگی میکنند و عسل تولید میکنند. کندو مانند یک خانه بزرگ و پیچیده است که از تعداد زیادی سوراخ تشکیل شده. هر زنبور وظیفه خاصی دارد: برخی به جمعآوری شهد گلها مشغولند، برخی مراقبت از ملکه و زنبوران نوزاد که تازه به دنیا امدن را بر عهده دارند، و برخی هم به مراقبت از کندو میپردازند. و مثل پلیس میمونن
زنبور کوچولو ادامه داد: “ملکه زنبورها، زنبور خیلی بزرگ و مهمی است که مسئول تخمگذاری و ایجاد نسلهای جدید زنبورهاست. غذاهای ملکه و تمام زنبورهای دیگر، عسل است که از شهد گلها ساخته میشود. ما با همکاری یکدیگر، کندو را تمیز و منظم نگه میداریم و مطمئن میشویم که همه چیز به خوبی پیش میرود.”
قارچ فرفری با تحسین گفت: “وای! چقدر کار شما زنبورها جالبه!” شما چطوری از شهد گل ها عسل درست میکنید ؟
زنبور گوچولو با لبخند گفت : ما در روز دنبال گل های خوشبو و خوش رنگ میگردیم و بعد از وسط گل ها یه دونه های خیلی ریز رو میخوریم و بعد میبریم تو کندو
آنها درحال شنیدن داستانهای زنبور بودند که خرس تپل و مهربانی وارد باغ شد.
زنبور کوچولو با مهربانی گفت : خرس تپلی تو دوباره دلت عسل خواست و امدی اینجا تا عسلای مارو بخورییییی ؟
خرس تپل که عاشق عسل بود و از بوی شیرین آن به اینجا آمده بود. با لبخند گفت: “سلام، ! من عاشق عسل هستم!” قول میدم این دفعه خیلی کم تر بخورم
آگوشی و قارچ فرفری بلد خندیدن
و آگوشی گفت : یعنی تو عسل میخوری ؟
خرس تپل چون اسم عسل امد آب دهنش راه افتاد و دستش رو روی شکمش کشیدو گفت : وااای عسل خیلی خوشمزه و دوست داشتنیه باید شمام امتحانش کنید حتما بچه ها
زنبوز گفت گفت: آیا دوست دارید به کندوی ما بیایید و با ما عسل بخورید؟”
همگی با هیجان پاسخ دادند: “بله، خیلی دوست داریم کندوی شما را ببینیم و از عسل بخوریم
اونا از گل سخن گو خداحافظی کردن و
زنبور کوچلو با لبخند به سمت کندو عسل رفت و حیوانات با خوشحالی به دنبال او به راه افتادن .با کمی پرواز و عبور از گلهای زیبا، بالاخره به کندوی بزرگ و شلوغ رسیدند. محیطی گرم و دوستانه که زنبورها با شوق و ذوق در آن پرواز میکردند و هر یک مشغول کاری بودند.
آگوشی با شگفتی گفت: “واو! چقدر اینجا زیباست و بوی عسل همه جا رو پر کرده!”
زنبور کوچولو بقیه دوستاشو به دوستان جدیدش معرفی کرد. او با لبخند گفت: “این دوستان جدید من هستند: آگوشی، قارچ فرفری، آمدهاند تا درباره زندگی ما بیشتر یاد بگیرند.”
پایان قسمت نهم!