قسمت دوم
عنوان : “روز آشتی و بخشش”
یک روز زیبا و آفتابی زمانی که ابر های سفید روی آسمان آبی به صورت نقاشی های پخش شده بودن ، آگوشی و دوست کوچیکش قارچ فرفری تصمیم گرفتند به دنبال ماجرا جویی های جدید توی جنگل بگردن . باد ملایمی توی جنگل میوزید و بوی گل ها فضارو پر کرده بود همون طور که قدم زنان به سمت آبشار کوچیک میرفتن ، صدای خش خش برگ ها و آهنگ شرین پرندها جنگل رو پر کرده بود در بین راه ، یه صدای آروم از بین بوته ها بلند به گوششون رسید . آگوشی یکم کنجکاو شد و خیلی آرو به سمت بوته ها رفت اون از لای برگ ها سرک کشید . اینورو نگاهکرد و اون ورو نگاه گرد ، ناگهان متوجه یه جوجه تیغی بور و کوچیک شد که با یک چهره غمگین نشسته بود
قارچ فرفری با هیجان گفت : آآآگوووشی بیا . بیااا ببین این جوجه تیغیه چقدر بانمکه .
آگوشی به آرومی به جوجه تیغی گفت:سلام جوجه تیغی . من آگوشی هستم و اینم قارچ فرفریه ، تو اینجا چیکار میکنی ؟ “چرا اینقدر ناراحتی؟”
جوجه تیغی با نگاهی غمگین سرش رو بلند کرد و گفت: سلام من نیلو هستم . بخاطر دعوایی که با دوست صمیمیم سنجاب کوچولو داشتم بسیااار ناراحتم . او یکی از آجیلهای منو بدون اجازه من برداشت و احساس میکنم دیگه نمیخواهم با اون صحبت کنم.”
آگوشی یکم فکر کرد و با لبخند گفت : “دوستای واقعی گاهی اشتباه میکنن، اما مهم اینکه یاد بگیریم اونارو ببخشیم و درک کنیم که چرا این اتفاق افتاده .
نیلو با نگرانی گفت: اما من نمیدونم چطور باید احساسم رو بهش بگم
قارچ فرفری با آرامش به نیلو گفت: فقط کافیه دویتانه به دوستت سنجاب کوچولو بگی که خیلی ناراحتی که اون بدون اجازه آجیلاتو برداشته ،این کار باعث میشه که اون بدونه که دوستیتون چقدر برات مهمه و شاید بتونید با هم دیگه یه راه حلی براش پیدا کنید .
با راهنمایی های دوستانه آگوشی و قارچ فرفری ، نیلو جرات پیدا کرد تا به سمت خونه سنجاب کوچولو بره خورشید کم کم طلوع میکرد و خط های طلایی درخشانش به روی برگ های درخت ها میشست .
وقتی به خونه سنجاب کوچولو رسید نیلو به آرومی در زد .
سنجاب کوچولو در رو باز کرد و وقتی نیلو رو دید لبخند زد .
نیلو بدون ترس و با صداقت ، احساساتشو به سنجاب گفت. سنجاب کوچولو از این که نمیدونسته نیلو چقدر ناراحته معذرت خواهی کرد و قول داد که همیشه قبل از برداشتن هر چیزی اجازه بگیره .
نیلو و سنجاب کوچولو دوباره بهترین دوستای همدیگه شدن و با لبخند و شادی به بازی خودشون ادامه دادن
آگوشی با خوشحالی گفت : همیشه گفتوگو و بخشش میتونه جادو کنه . دوستای خوب همیشه همدیگه رو میفهمن و میبخشن
نیلو و سنجاب با حرکت به سمت شب پر ستاره ای که نزدیک میشد از دوستای جدیدشون آگوشی و قارچ فرفری برای کمک هاشون تشکر کردن .
اونها همه با هم تصمیم گرفتن تا هر شب کنار آبشار کوچولو دور هم جمع شن و از داستان های که براشون پیش میاد برای همدیگه تعریف کنن و لذت ببرن .
پایان قسمت دوم!