یه صبح زیبا و خنک بود بوی گل های تازه در همه جا پخش شده بود . خورشید از بین ابر ها نور خودش رو به زمین میداد. بچهها یکییکی وارد کلاس شدن و هر کدوم سره جاتی خودشون نشستن. چشمهاشون به گوشه و کنار کلاس میچرخید؛ به تخته سیاه، به نیمکتهای چوبی، به گچهای رنگی که کنار تخته بود. همه چیز آمادهی جشن بود. بادکنکهای رنگی از شاخهها آویزون بودن، گلهای تازهای که بچهها از جنگل چیده بودن، روی میزها خودنمایی میکردن و یه سبد بزرگ پر از میوهها و خوراکیهای خوشمزه در گوشهی کلاس بود. صدای خندهها و پچپچهای همیشگی هم در فضا پر بود، ولی این بار انگار پشت اون خندهها یه حس عجیب قایم شده بود.
قارچ فرفری و آگوشی کنار هم نشسته بودن و به اطراف نگاه میکردن آگوشی با صدای آرومی به قارچ فرفری گفت :
ولی من از خدافظی هیچ وقت خوشم نیومده
قارچ فرفری گفت : پس شاید یه جور دیگه به معنای خدافظی نگاه کنی .
خانم خرسه، مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. همه بچهها ساکت شدن و سر جاشون درست نشستن. خانم خرسه انگار میخواست حرف مهمی بزنه. همونطور که آروم داخل کلاس قدم میزد، گفت:
“خب بچهها، امروز دور هم جمع شدیم که یه جشن خیلی جالب بگیریم و در کنار هم یه موضوع جدید یاد بگیریم . امروز روز خداحافظیه. ولی قبل از جشن گرفتن، میخوام باهاتون کمی دربارهی خداحافظی حرف بزنم.”
بچهها ریز ریز شروع کردن به پچپچ، ولی صدای مهربون خانم خرسه دوباره همه رو آروم کرد.
خانم خرسه کنار تخته سیاه ایستاد و گچ رو توی دستش گرفت. بعد از چند ثانیه، روی تخته نوشت:
“خداحافظی یعنی شروع دوباره”
همهی بچهها با کنجکاوی به تخته نگاه کردن. بعد، خانم خرسه به سمتشون برگشت و گفت: خداحافظی اسمش شاید غمانگیزه – ولی واقعاً این طور نیست…
شاید وقتی اسم خداحافظی رو میشنوین، اولین چیزی که به فکرتون میاد، یه پایان باشه. اینکه دیگه نمیتونین برگردین و همه چیز تموم میشه. ولی حقیقت اینه که خداحافظی هرگز معنای تموم شدن نداره. خداحافظی یعنی اینکه یه فصل از زندگی بسته میشه، تا یه فصل تازه شروع بشه.”
بچهها با دقت گوش میدادن. حتی آگوشی که همیشه سر و صدای زیادی داشت، ساکت بود و به حرفهای خانم خرسه فکر میکرد.خانم معلم یه لحظه سکوت کرد و دویاره ادامه داد :
“فرض کنین امروز، قراره از این مدرسه خداحافظی کنین. این یعنی یه فصل از زندگیتون اینجا با درسها، خندهها و دوستیها تقریبا تموم میشه. ولی در عوض، یه فصل تازه شروع میشه؛ جایی که شما همهی چیزهایی که اینجا یاد گرفتین رو با خودتون به جاهای دیگه میبرین و باهاش یه دنیای قشنگتر برای خودتون میسازین.” شما میتونید هر چیزی که اینجا به دست آوردین و یاد گرفتین رو با خودتون به هر جا که دوست دارید ببرید . میتونید به دوستی با دوستاتون ادامه بدین و با هم کلی چیزای جدید یاد بگیرید . اینجا من میخوام بهتون بگم که خدافظی کردن هم مثل خیلی چیزای دیگه اصول و قوانین خودش رو داره
خانم خرسه به سمت تخته برگشت و سه چیز رو روی تخته نوشت :
تشکر
یادگرفتن از گذشته
آرزوی بهترینها برای آینده
با همون صدای مهربونش ادامه داد:
“بچهها، هر وقت بخوایم خداحافظی کنیم، باید حواسمون به این سه جمله باشه. اول از همه، باید تشکر کنیم. تشکر کنیم از جایی که بودیم، از آدمهایی که کنارمون بودن و از چیزایی که یاد گرفتیم.
دوم، باید از گذشته درس بگیریم. فکر کنیم که چی یاد گرفتیم و چطوری میتونیم از این درسها رو تو زندگی آیندمون استفاده کنیم.
و سوم، باید برای خودمون و اونهای که در کنارمون بودن آرزوی بهترینها رو برای آینده داشته باشیم. آرزو خوب و قدرانی و تشکر موقع خداحافظی باعث میشه حس خوبی به اطرافیانمون و خودمون بدیم .
همه بچهها به تخته نگاه میکردن. این حرفها خیلی ساده به نظر میاومد، ولی هر کدوم معنی بزرگی داشت. اما با وجود این حرف ها بچه ها خیلی احساس بهتری داشتن و متوجه شدن که روبه رو شدن با احساساتشون و قبول کردن تغییرات توی هر قسمت از زندگی بخشی از جریان زندگیه .
خانم خرسه بلند گفت:
“خب! حالا وقتشه که جشن رو شروع کنیم. بچها خوبه که اینو بدونید جشن گرفتن و دور دوستان بودن فقط برای این نیست که ما راحت تر چیزی رو فراموش کنیم یا حواس خودمون رو پرت کنیم ، جشن گرفتن از زمان های قدیم برای همه معنی و اهداف عمیق تری داشته مثل :تشکر و قدر دانی از طبیعت و نعمت ها ، پشت سر گذاشتن یه فصل جدید ،
قبل از این که چشنمون رو شروع کنیم ، ازتون میخوام هرکدومتون یه چیزی بگین. چیزی که از این روزای قشنگ مدرسه توی قلب و ذهنتون میمونه، چیزی که همیشه یادش میکنین.”
اول از همه، قارچ فرفری بلند شد. با صدایی آهسته ولی محکم گفت:
“من یاد گرفتم چطوری از دیگران کمک بخوام. فهمیدم که کمک خواستن ضعف نیست، بلکه یه نشونهی شجاعته.”
بعد، روبا گفت:
“من یاد گرفتم که هر وقت اشتباه کردم، میتونم عذرخواهی کنم و دوباره شروع کنم.”
یکییکی همه بچهها حرف زدن و چیزی که یاد گرفتن رو گفتن. بعضی از خاطراتشون بامزه بود، و همه میخندیدن. ولی پشت تمام این حرفها، یه حس قشنگ بود؛ حس اینکه این مدرسه و روز هایی که گذشته ، یه قسمتی از وجود اونها شده بود.
بعد از این حرف ها بچه ها به حیاط سبز مدرسه رفتن و در کنار هم از خوراکی های رنگارنگ خوردن و از خاطرات قشنگ و بازی ها حرف زدن از آینده گفتم و گلی آرزو های قشنگ برای هم کردن . وقتی جشن تموم شد، بچهها کمکم آماده رفتن شدن. خورشید غروب کرده بود و نور نارنجی آرامی روی مدرسه و جنگل پخش شده بود. ولی هیچکس ناراحت نبود. همه میدونستن که اینجا و این خاطرات همیشه توی قلبشون میمونه.
خانم خرسه، در آخر، رو به بچهها کرد و گفت:
“هر وقت تو زندگیتون حس کردین یه چیزی تموم شده، به این فکر کنین که این میتونه شروع یه چیز قشنگتر باشه. لبخند بزنین و به جلو حرکت کنین و از حرکت کردن و انجام کارای جدید نترسین .
همه با هم خداحافظی کردن و با دلهایی پر از شادی و ذهنهایی پر از امید، از مدرسه راهی خونههاشون شدن. و اون روز، روزی بود که فهمیدن خداحافظی همیشه به معنی پایان نیست؛ شاید فقط یه قدم برای شروع دوباره باشه.
قارچ فرفری و آگوشی در کنار هم شروع به حرکت کردن اونا در دل بزرگ جنگل در سکوت قدم میزدن که آگوشی به آرامی گفت : من ازت ممنوم بخاطر تمام لحظه های که در کنارم بودی و بهم کمک کردی من در کار تو رشد کردم و بزرگ شدم
قارچ فرفری : منم خوشحالم که با وجود تمام تفاوت هام در کنارم بودی و کمکم کردی امیدوارم توی آینده دوستیمون عمیق تر باشه و در کنار هم کلی چیزای جدید رو تجربه کنیم من دوست دارم که تو همیشه دوست من بمونی …