صبح زود بود و خورشید تازه داشت از پشت کوهها بالا میومد. نور طلایی اون روی جنگل میدرخشید و همه جا پر شده بود از صدای پرندههایی که آواز میخوندن. اما امروز روزی خاص در جنگل بود. همه حیوانات دربارهی مدرسهی صبحگاهی خورشید صحبت میکردند؛ اولین مدرسهای که در وسط جنگل افتتاح شده بود.
این مدرسه کوچک و زیبا، جایی بود که همه حیوانات کوچک برای یادگیری چیزهای جدید کنار هم جمع میشدند. مدرسه درست کنار یک درخت بلوط خیلی بزرگ ساخته شده بود. سقف مدرسه با شاخهها و برگها پوشیده شده بود و دیوارهایش با گلهای رنگی و سنگهای صاف جنگلی تزئین شده بود. داخل مدرسه، قفسههایی پر از کتابهای کوچک، نیمکتهایی از چوب براق و یک تخته سیاه بزرگ به چشم میخورد.
روی دیوار اصلی کلاس، تابلویی بود که روی اون با برگهای سبز نوشته شده بود:
“خورشید هر روز میتابد.””هر روز یک قدم به جلو، هر روز یادگیری و پیشرفت!”
آگوشی، خرگوش پرجنبوجوش و مشتاق، یکی از اولین کسانی بود که به مدرسه رسید. اون با ذوق و شوق روی یکی از نیمکتها نشسته بود و گفت:
“این صندلی برای قارچ فرفری کنار منه! وای که چقدر ذوق دارم زودتر مدرسمون شروع بشه!”
لحظهای بعد، قارچ فرفری با کلاه کوچکی که از برگ ساخته شده بود، وارد شد وقتی چشمانش به کلاس افتاد، گفت:
“وااای! اینجا خیلی قشنگه. واقعاً انگار از خورشید الهام گرفته!”
کمکم دوستان دیگه هم رسیدند. جوجه طلایی کوچولو که خیلی خجالتی بود، با حرکاتی آرام وارد شد و روی نیمکت کنار آگوشی نشست. اون کمی نگران بود، چون این اولین بار بود که از مادرش جدا میشد. در گوش آگوشی گفت:
“آگوشی، من دلم برای مادرم تنگ شده… فکر نمیکنم بتونم اینجا خوش بگذرونم.”
آگوشی که همیشه میخواست به دوستانش کمک کند، دست جوجه کوچولو رو گرفت و با لبخند گفت:
“نگران نباش! خانم معلم خیلی مهربونه و ما اینجا همه با هم دوست میشیم. من اینو بهت قول میدم!”
در همان لحظه، خانم معلم خرس مهربان وارد شد. اون یه خرسی بزرگ و قهوهای بود با چشمانی روشن و لبخندی همیشه بر لب. اون یک کیف بزرگ پارچهای همراه داشت و برگهای کوچکی که روی اونها نکتههایی برای یادگیری نوشته شده بود، در دستش گرفته بود.
اون به آرامی وارد کلاس شد و گفت:
“صبحبخیر بچههای عزیزم! خیلی خوشحالم که امروز اولین روز مدرسهست و من میتونم اولین معلم شما باشم. ما قراره توی این کلاس کلی چیزهای جدید یاد بگیریم!”
بچهها با صدای بلند گفتند:
“صبحبخیر خانم خرسه!”
خانم خرسه لبخندی زد و ادامه داد:
“قبل از اینکه درسامون رو شروع کنیم، بیایید با هم آشنا بشیم. هر کدوم از شما خودتون رو به دوستاتون معرفی کنید و بهمون بگید چه چیزی رو بیشتر از همه دوست دارید.”
آگوشی با پرشی از روی نیمکت بلند شد و با هیجان گفت:
“من آگوشی هستم، یه خرگوش که عاشق پرش از شاخهها و جمع کردن فندقه!”
قارچ فرفری گفت:
“من قارچ فرفری هستم و دوست دارم همه رو خوشحال کنم. عاشق یاد گرفتن چیزهای جدیدم.”
جوجه طلایی با صدایی خجالتی و آرومش گفت:
“من… من جوجه طلایی هستم. عاشق مادرم هستم و… راستش خیلی دلم براش تنگ شده…”
خانم خرسه به او ن نزدیک شد و با مهربانی گفت:
“بعضی وقتها جدا شدن از خانواده سخت میشه، ولی مطمئن باش اینجا همه مثل خانوادهی دوم تو هستیم. با هم یاد میگیریم، بازی میکنیم و روزها پر از خوشی میشن.”
جوجه کوچولو لبخندی کوچک زد و احساس بهتری پیدا کرد.
زنگ اول اون کلاس زنگ نقاشی بود . خانم خرسه به همه بچه ها اعلام کرد:
“خب بچهها، برای شروع روز، زنگ اول زنگه هنره. روی برگهایی که روی میز گذاشتم ، چیزی که امروز دیدید و ازش خوشحال شدید رو لطفا نقاشی کنید.”
آگوشی یک درخت پر از فندق کشید و خودش رو روی شاخه ها نقاشی کرد .
قارچ فرفری خورشید رو با کلی گل کوچک دورش کشید.
جوجه طلایی خودش و مادرش رو کشید که در کنار هم بودند.
خانم خرسه به سراغ هر کدوم از بچه ها رفت و از نقاشیهاشون تعریف کرد. وقتی به جوجه طلایی رسید، گفت:
“نقاشیت عالیه. ولی اگر امروز دوستای خوبی پیدا کنی، فکر میکنی میتونی نقاشی کنی که دوستات هم کنارت باشن؟”
جوجه طلایی خندید و گفت:
“شاید! امروز امتحانکنم خانم .
زنگ دوم زنگه ورزش بود
بعد از نقاشی، نوبت زنگ ورزش شد . خانم خرسه بچهها رو به حیاط مدرسه برد. هوا آفتابی و پر از انرژی بود.
بچهها بازیهای مختلف کردند:
آگوشی و قارچ فرفری مسابقه دو دادند.
جوجه طلایی با کمک دوستانش یاد گرفت که بالهاش رو برای پرواز تمرین بده.
خرگوش، کلاغ و لاکپشت هم با یکدیگه والیبال بازی کردن.
خانم خرسه تشویقکنان گفت:
“عالیه بچهها! با ورزش و بازی یاد میگیریم که چطور قوی، پرانرژی و شاد باشیم.”
زنگ سوم اون کلاس زنگه علم و دانش بود
بچهها بعد از زنگ ورزش به کلاس برگشتند و خانم خرسه روی تخته سیاه تصویر یک درخت کشید. اون گفت:
“بچهها، میدونید چرا درختها اینقدر مهم هستن؟”
آگوشی گفت:
“خانم اجازه ؟ چون ما روی شاخههاشون بازی میکنیم؟”
قارچ فرفری خندید و گفت:
“اینا به ما سایه و زیبایی میدن!”
خانم خرسه با لبخند گفت:
“درسته! ولی درختها با ریشههاشون خاک رو نگه میدارن و با برگهاشون هوای تمیز برای میکنن . به همین دلیله که باید همیشه از جنگلمون مراقبت کنیم.”
روز اول به پایان رسید و صدای زنگ مدرسه به گوش خورد .
خانم خرسه گفت:
“امروز خیلی عالی بود، بچهها! همه خوشحال و پرتلاش بودید. برای فردا آماده باشید، چون قراره چیزهای جدیدتری یاد بگیریم.”
همه بچهها با خوشحالی خداحافظی کردند. جوجه طلایی که حالا آرامتر بود، به آگوشی و قارچ فرفری گفت:
“میدونید بچه ها ؟ فکر کنم اینجا رو دوست دارم. امروز واقعاً به من خوش گذشت.