قسمت دهم
عنوان داستان: آگوشی و قارچ فرفری: نگهبانان سبز جنگل
یک روز صبح، وقتی که خورشید تازه خودش رو از میان شاخههای درختان به زمین انداخته بود، آگوشی و قارچ فرفری تصمیم گرفتند که برای جمعآوری توتهای وحشی به سمت جنگل حرکت کنن
. همین طوری که داشتن راه میرفتن و باهم صحبت میکردن یهو یه بوی خیلی بد به دماغشون خورد .
آگوشی با تعجب به قارچ فرفری نگاه کرد و گفت : این دیگه چه بوی بدیه که میاد ؟ !
قارچ فرفری گفت : وای انجارو نگاه کن چقدر آشغال ریخته ، این زبالهها اینجا چکار میکنند؟!”
آگوشی با عصبانیت به سمت زباله ها حرکت کرد و گفت : هفته پیش که آدما به اینجا امدن و دوباره این آشغالاشون رو اینجا ریختن . کاش آدما بدونن که اینجا خونه ماست و اونا اجازه همچین کاری ندارن.
قارچ فرفری گفت : کاش یه روزی ما هم به خونه اونا بریم و همه جارو کثیف کنیم ، مثل کاری که اونا هر بار با ما میکنن .
آگوشی سرش رو تکان داد و گفت: “این برای جنگل و تمامی حیواناتی که اینجا زندگی میکنند خیلی خطرناکه. باید سریع تر یه کاری کنیم!”
اونا با هم تصمیم گرفتند که زبالهها رو جمع کنن، و بقیه حیوانات جنگل رو هم از خطرات این آلودگی آگاه کنند. این آغاز یک ماجراجویی جدید برای آگوشی و قارچ فرفری شد.
اونا داشتن با هم فکر میکردن که باید از کجا و با کمک گرفتن از چه کسایی این زباله هارو جمع کنن که ناگهان با صدای گریهای از نزدیکشون به گوش میرسید. کنجکاو شدند ویواش ،یواش به دنبال صدا گشتن .
کمی جلوتر، در نزدیکی رود خونه ،چشمشون به یک بچهخرس کوچولو که اتفاقا خیلی هم بانمک بود افتاد ،
اون پاش توی یه کیسه آشغال گیر کرده بود و زخمی شده بود و نمیتونست راه بره .
قارچ فرفری هم با عجله نزدیک شد و با آرامش به بچهخرس گفت: “نگران نباش، دوست کوچولو، ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.”
آگوشی و قارچ فرفری با دقت به پای بچهخرس نگاه کردن .
بچه خرس خیلی ترسیده بود.
آگوشی و قارچ فرفری به آرومی پای بچه خرس رو از کیسه آشغالا بیرون کشیدن .
بچهخرس به دوستای جدیدش نگاه کرد و با خوشحالی گفت: “خیلی ممنونم! نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم بچه ها شما منو از دست این آشغالا نجات دادین .
آگوشی با مهربانی گفت: “ما همیشه اینجا هستیم تا به دوستامون کمک کنیم.
خرس کوچولو با ناراحتی گفت : “باید همیشه به یاد داشته باشیم که طبیعت به ما نیاز داره و ما هم به اون نیاز داریم .
قارچ فرفری لبخند زد و گفت: من روزای که تو جنگل آشغال نیست رو خیلی بیشتر دوس دارم .باید ازش خوب مراقبت کنیم .
بچهخرس که حالا دیگه میتونست آزادانه بدود
اون با دوستان جدیدش خداحافظی کرد و با ناراحتی گفت: کاش وقتی آدما با بچه هاشون به اینجا میان آشغالاشونو جمع کنن تا برای ما از این اتفاقای بد نیوفته و جنگل زیبامون این همه زشت نشه .
این حادثه به آگوشی و قارچ فرفری یادآوری کرد که مسئولیت بزرگی دارن و نه تنها باید به تمیزی جنگل اهمیت بدن . بلکه باید بقیه حیونای جنگل رو آگاه کنن که مواظب باشن . اونها با برگشت به خونه، نقشهای برای آموزش تمامی حیوانات جنگل درباره حفاظت از محیط زیست طراحی کردند.
اونا دوستاشون رو به دور هم جمع کردن تا باهم تصمیم بگیرن .
جغد دانا، روباه سریع و سنجاب باهوش، آگوشی و قارچ فرفری تونستند یک جلسه بزرگ تشکیل بدن . همه موجودات جنگل دور هم جمع شدند و جغد دانا با صدای آرام گفت : ما باید جنگل رو تمیز و سرسبز نگه داریم تا بتونیم در کنار هم زندگی آرومی داشته باشیم عزیزانم .
و با آرامش در مورد اهمیت نگه داشتن محیط زیست و ضرر زبالهها برای طبیعت توضیح داد.
روباه، که همیشه ایدههای بکری در سر داشت، گفت : من یه پیشنهاد دارم که یک گروه نگهبانان سبز راهاندازی کنیم و هر هفته بخشی از جنگل رو به این گروه بسپاریم که زوباله هارو جمع کنن که شاید جنگلمون تمیز بشه .
آگوشی و قارچ فرفری با شنیدن این پیشنهاد شاد شدند و فوری آمادهی کمک شدند.
با همکاری تمامی حیوانات جنگل، اونها توانستند پاکیزگی و سلامت رو به جنگل عزیزشان برگردانند. این نه تنها جنگل رو زیبا کرد، بلکه به تمامی اونها نشون داد که با همکاری و تلاش مشترک میتونند کار های بزرگی انجام بدن .
آگوشی در حالی که به زیبایی جنگل نگاه میکرد، به قارچ فرفری گفت: “این همکاری ، دوباره جنگل رو به خونه سبز برای همه ما تبدیل کرد.
صبح روز بعد ، آگوشی و قارچ فرفری در حالی که در جنگل قدم میزدند تا مطمئن شوند که همه جا تمیز و مرتبه، صدایی شنیدند. آروم نزدیکتر شدند، دیدند که یک پسر بچه کوچولو، همین طوری که داره در جنگل راه میره و خوراکی میخوره آشغال هاشو اینورو اونور میندازه.
آگوشی با چشمهای بزرگش به قارچ فرفری نگاه کرد و آرام گفت: “باید به اون یاد بدیم که این کارش خیلی اشتباهه .
قارچ فرفری سرش را تکان داد و به آرومی گفت: درسته،حق با توهستش . بیا بریم و باهاش صحبت کنیم.”
اونا به آرامی به سمت بچه حرکت کردند وقتی بچه متوجه حضورشون شد، با چشمان گرد و پر از تعجب به اونها نگاه کرد.
پسر بچه با دیدن اونا خوشحال شده بود به سمت اونا حرکت کرد و با تعجب به اونا نگاه میکرد .
آگوشی با مهربانی و لبخند به بچه گفت: “سلام! من آگوشی ام و اینم دوستم قارچ فرفریه .
بچه با دهانی باز و پرهیجان گفت: “واااای، باورم نمیشه ، شما دو تا میتونید حرف بزنید ؟ چه باحال !!!
قارچ فرفری خندید و گفت: “بله! و ما امدیم پیش تو تا بهت بگین که چرا نباید زبالههات رو در جنگل بریزی.”
بچه سرش رو پایین انداخت و با کمی خجالت گفت: “چرا؟”
آگوشی نزدیکتر آمد و توضیح داد: “خب، وقتی زبالهها توی جنگل پخش میشن ،میتونند به حیوانات آسیب بزنند،مثلا همین چند روز پیش یه بچهخرسی که خیلی هم بامزه بود ،پایش در زبالهها گیر کرده بود خیلی ناراحت بود و تازه زخمی ام شده بود . وقتی تو و بقیه زباله هاتون رو توی جنگل بریزین ،باعث میشه که جنگل قشنگ ما که توش زندگی میکنیم کثیف و آلوده بشه
بچه که حالا متوجه شد چه کاری بدی کرده ،به آرامی گفت: “متاسفم، من نمیدونستم . قول میدم که به حرفتون گوش کنم و ممنونم که اینو به من یاد دادین از حالا به بعد دیگه این کارو نمیکنم و اینو به همه دوستام و خانوادم هم میگم که همچین کاری نکنن .قبول؟
آگوشی و قارچ فرفری با حس افتخار به راهشان ادامه دادند، خوشحال از اینکه به یک نفر کمک کردهاند تا بهتر از طبیعت مراقبت کند.
قصه ما به سر رسید و آگوشی و قارچ فرفری هم به خونه شون رسیدن .
پایان قسمت دهم