یک روز صبح، وقتی که خورشید تازه خود را از میان شاخههای درختان به زمین انداخته بود، آگوشی و قارچ فرفری تصمیم گرفتند که برای جمعآوری توتهای وحشی به سمت جنگل حرکت کنن
. همین طوری که داشتن راه میرفتن و باهم صحبت میکردن یهو یه بوی خیلی بد به دماغشون خورد .
آگوشی با تعجب به قارچ فرفری نگاه کردو گفت :
این دیگه چه بوی بدیه که میاد ؟
قارچ فرفری گفت : وای انجارو نگاه کن چقدر آشقال ریخته ، این زبالهها اینجا چکار میکنند؟”
آگوشی با عصبانیت به سمت زباله ها حرکت کردو گفت : هفته پیش که آدما به اینجا امدن و دوباره این آشغالارو اینجا ریختن . کاش آدما بدونن که اینجا خونه ماست و اونا اجازه همچین کاری ندارن
قارچ فرفری گفت : کاش یه روزی ما هم به خونه اونا بریم و همه جارو کثیف کنیم ، مثل کاری که اونا هر بار میکنن .
آگوشی سرش را تکان داد و گفت: “این برای جنگل و تمامی حیواناتی که اینجا زندگی میکنند خیلی خطرناکه. باید سریع تر یه کاری کنیم!”
اونا با هم تصمیم گرفتند که زبالهها رو جمع کنن، و بقیه حیوانات جنگل رو هم از خطرات این آلودگی آگاه کنند. این آغاز یک ماجراجویی جدید برای آگوشی و قارچ فرفری شد.
اونا داشتن با هم فکر میکردن که باید از کجا و با کمک گرفتن از چه کسایی این زباله هارو جمع کنن که ناگهان با صدای گریهای از نزدیکشون به گوش میرسید. کنجکاو شدند و به دنبال صدا شرپع به دوییدن کردن
کمی جلوتر، در نزدیکی رود خونه ،چشمشون به یک بچهخرس کوچولو که خیلی بانمک بود، خورد
او ن پاش توی یه کیسه آشغال گیر کرده بود و زخمی شده بود و نمیتونست راه بره
قارچ فرفری هم با عجله نزدیک شد و با آرامش به بچهخرس گفت: “نگران نباش، دوست کوچولو، ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.”
آگوشی و قارچ فرفری با دقت به پای بچهخرس نگاه کردن .
بچه خرس خیلی ترسیده بود
آگوشی و قارچ فرفری به آرومی پای بچه خرس رو از کیسه آشغالا بیرون کشیدن
بچهخرس به دوستای جدیدش نگاه کرد و با خوشحالی گفت: “خیلی ممنونم! نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم بچها شما منو از دست این آشغالا نجات دادین .
آگوشی با مهربانی گفت: “ما همیشه اینجا هستیم تا به دوستانمان کمک کنیم.
خرس کوچولو با ناراحتی گفت : من روزای که تو جنگل آشغال نیست رو خیلی بیشتر دوس دارم
قارچ فرفری لبخند زد و اضافه کرد: “باید همیشه به یاد داشته باشیم که طبیعت به ما نیاز داره و ما هم به اون نیاز داریم و باید ازش نگهداری کنیم .
بچهخرس که حالا دیگه میتونست آزادانه بدود
اون با دوستان جدیدش خداحافظی کرد و با ناراحتی گفت: کاش وقتی آدما با بچه هاشون به اینجا میان آشغالاشونو جمع کنن تا برای ما از این اتفاقای بد نیوفته و جنگل زیبامون این همه زشت نشه .
این حادثه به آگوشی و قارچ فرفری یادآوری کرد که مسئولیت بزرگی دارن و نه تنها باید به تمیزی جنگل اهمیت بدن . بلکه باید بقیه حیونای جنگل رو آگاه کنن که مواظب باشن . آنها با برگشت به خانه، نقشهای برای آموزش تمامی حیوانات جنگل درباره حفاظت از محیط زیست طراحی کردند.
اونا دوستاشون رو به دور هم جمع کردن تا باهم تصمیم بگیرن
جغد دانا، روباه سریع و سنجاب باهوش، آگوشی و قارچ فرفری توانستند یک جلسه بزرگ تشکیل بدن . همه موجودات جنگل دور هم جمع شدند و جغد دانا با صدای آرام گفت : ما باید جنگل رو تمیز و سرسبز نگه داریم تا بتونیم در کنار هم زندگی آرومی داشته باشیم .
و با آرامش در مورد اهمیت نگه داشتن محیط زیست و ضرر زبالهها برای طبیعت توضیح داد.
روباه، که همیشه ایدههای بکری در سر داشت، گفت : من یه پیشنهاد دارم که یک گروه نگهبانان سبز راهاندازی کنیم و هر هفته بخشی از جنگل را از زباله پاکسازی کنیم .
آگوشی و قارچ فرفری با شنیدن این پیشنهاد شاد شدند و فوری آمادهی کمک شدند.
با همکاری تمامی حیوانات جنگل، آنها توانستند پاکیزگی و سلامت را به جنگل عزیزشان برگردانند. این نه تنها جنگل را زیبا کرد، بلکه به تمامی آنها نشان داد که با همکاری و تلاش مشترک میتوانند کار های بزرگی انجام بدن
آگوشی در حالی که به زیبایی جنگل نگاه میکرد، به قارچ فرفری گفت: “این همکاری ، دوباره جنگل رو به خونه سبز برای همه ما تبدیل کرد.
صبح روز بعد ، آگوشی و قارچ فرفری در حالی که در جنگل قدم میزدند تا مطمئن شوند که همه جا تمیز و مرتبه، صدایی شنیدند. آروم نزدیکتر شدند، دیدند که یک پسر بچه کوچولو همین طوری که داره در جنگل راه میره و خوراکی میخوره آشغال هاشو اینورو اونور میندازه
آگوشی با چشمهای بزرگش به قارچ فرفری نگاه کرد و آرام گفت: “باید به اون یاد بدیم که این کارش خیلی اشتباهه .
قارچ فرفری بسرش را تکان داد و به آرومی گفت: درسته بیا بریم و با او صحبت کنیم.”
اونا به آرامی به سمت بچه حرکت کردند وقتی بچه متوجه حضورشان شد، با چشمان گرد و پر از تعجب به آنها نگاه کرد.
پسر بچه گه با دیدن اونا خوشحال شده بود به سمت اونا حرکت کرد و با تعجب به اونا نگاه میکرد
آگوشی با مهربانی و لبخندی به بچه گفت: “سلام! ما آگوشی و قارچ فرفری هستیم.”
بچه با دهانی باز و هیجان زده گفت: “وای، شما دو تا میتونید حرف بزنید ؟
قارچ فرفری خندید و گفت: “بله! و ما امدیم پیش تو تا بهت بگین که چرا نباید زبالههات رو در جنگل بریزی.”
بچه سرش را پایین انداخت و با کمی خجالت گفت: “چرا؟”
آگوشی نزدیکتر آمد و توضیح داد: “خب، وقتی زبالهها در جنگل پخش میشن ،میتوانند به حیوانات آسیب بزنند، چند روز پیش یه بچهخرسی که پایش در زبالهها گیر کرده بود خیلی ناراحت بود و تازه وقتی تو و بقیه زباله هاتون رو توی جنگل بریزین باعث میشه که جنگل قشنگ ما که توش زندگی میکنیم کثیف و آلوده بشه
قارچ فرفری اضافه کرد: میدونی پسر جون این کاره تو مثل این میمونه که دوستات بیان خونتون و تمام آشغالاشون رو بریزن توی اتاق تو و بعدم برن .
جنگل یک خونه بزرگ برای حیواناته . زبالهها باعث میشوند این خانه به جای این که امن و زیبا و سرسبز باشه ، خطرناک و زشت و بد بو بشه
بچه که حالا متوجه شد چه کاری بدی کرده ،به آرامی گفت: “متاسفم، من نمیدونستم . قول میدم که به حرفتون گوش کنم و ممنونم که اینو به من یاد دادین از حالا به بعد دیگه این کارو نمیکنم و اینو به همه دوستام و خانوادم هم میگم که همچین کاری نکنن .
آگوشی با شادمانی گفت: “عالیه! خیلی خوبه که به دوستانت هم میگی که باید از محیط زیست مراقبت کنند.
آگوشی و قارچ فرفری با حس افتخار به راهشان ادامه دادند، خوشحال از اینکه به یک نفر کمک کردهاند تا بهتر از طبیعت مراقبت کند.
پایان قسمت دهم!