پرش لینک ها

اکوان دیو (۱۰ سال به بالا)

وقتی دیوی با چهره‌ای چون گردباد، گله‌ی شاه را تهدید می‌کند، تنها یک نام است که آرامش را به دل‌ها بازمی‌گرداند: رستم. در این اپیزود، با ما همراه شوید تا داستان رویارویی نفس‌گیر رستم با دیوی حیله‌گر و نیرومند را بشنوید. نبردی که در آن هوش و جسارت دست در دست هم می‌دهند، تا بار دیگر قهرمان اسطوره‌ای ایران از دل خطر، پیروزی بیافریند. «اکوان دیو» فقط یک افسانه نیست، نشانه‌ای‌ست از اینکه در برابر تاریکی، همیشه نوری هست که بازمی‌گردد.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

اکوان دیو

00:00
00:00
Download

روزی، روزگاری در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی بود که با همه ی شاهان دیگر فرق داشت. شاهان دیگر به فکر خودشان بودند، اما او به فکر مردم بود. شاهان دیگر ظالم بودند، اما او مهربان بود و مردم را دوست داشت و زحمت میکشید تا مردم راحت زندگی کنند. این،پادشاه کیخسرو پسر سیاوش بود. کیخسرو می دانست که به تنهایی نمی تواند یک کشور بزرگ را اداره کند. به همین خاطر، بزرگان کشور، پهلوانها، دانشمندها و آدمهای دانا را در کاخ خودش جمع کرده بود تا از آنها کمک بگیرد. هر وقت مشکلی پیش میآمد یا میخواست کاری بکند، با آنها صحبت میکرد و نظرشان را میپرسید.

روزی از روزها، کیخسرو در تالار کاخش نشسته بود. دور تا دور تالار هم پهلوانها و دانشمندها نشسته بودند. ناگهان یکی از نگهبانها وارد تالار شد و به کیخسرو گفت: «ای پادشاه بزرگ! یکی از چوپانها از چراگاه آمده و می خواهد با شما حرف بزند.

کیخسرو گفت: «بیاید و حرفش را بگوید.»

چوپان در حالی که نفس نفس میزد وارد شد

کیخسرو با مهربانی پرسید: «مشکلی پیش آمده؟» چوپان :گفت ای شاه من چوپان گله ی اسبهای

شما هستم. در چراگاه دنبال اسبها بودم. آنها داشتند آرام میچرخیداند که ناگهان گورخری در

میان گله افتاد و چند اسب را کشت و فرار کرد کیخسرو با تعجب پرسید: «گورخر؟ گورخر که زورش به اسب نمی رسد. بگو بدانم این گورخر چه شکلی بود؟» چوپان گفت: پوست بدنش زرد بود و مثل طلا درخشید. خط سیاهی از پشت گردن تا دمش می کشیده شده بود هیکل درشتی داشت و خیلی بزرگ بود.

کیخسرو فکری کرد و گفت: «نه! حیوانی که تو میگویی، گورخر نیست باید همان اکوان دیو باشد. من از پیرمردها شنیده ام که در کوه نزدیک چراگاه دیو وحشتناکی به اسم اکوان زندگی

میکند.

چوپان :پرسید من چه کار کنم؟ اسبها در خطرند تنهایی هم نمیتوانم نمی توانم آن حیوان را از گله دور کنم.» کیخسرو گفت: راست میگویی این کار پهلوانی است که مثل شیر، قوی و شجاع باشد.» بعد رو به پهلوانها کرد و گفت: «در میان شما کسی حاضر است به جنگ اکوان دیو برود و آن را از گله دور کند؟

پهلوانها به یکدیگر نگاه کردند کسی جوابی نداد. بعد از چند دقیقه، پهلوانی به نام گرگین از جا بلند شد و گفت: «ای شاه این کار فقط از رستم بر می آید. باید از او کمک بگیریم.»

کیخسرو گفت: «بله، درست است کسی جز رستم نمیتواند با اکوان دیو روبه رو شود. همان موقع شاه نامه ای به رستم نوشت. بعد نامه را به گرگین داد و گفت: «براسبی تندرو سوار شو و مثل باد به زابلستان برو و این نامه را به رستم برسان از قول من به او سلام برسان بگوفوری به اینجا بیاید که به کمک او نیاز داریم. گرگین نامه را گرفت بر اسبی تندرو سوار شد و تا زابلستان تاخت. در آنجا سراغ رستم رفت و نامه ی شاه را به او داد رستم نامه را خواند فوری ابزار جنگی خود را برداشت، بر اسبش

سوار شد و راه افتاد.

وقتی رستم به کاخ کیخسرو رسید، همه منتظرش بودند. شاه به استقبال او آمد رستم سلام کرد و شاه او را در آغوش گرفت و سرورویش را بوسید شاه داستان آمدن اکوان دیو و کشتن اسب ها را برای رستم گفت . رستم لبخندی زد و گفت:

نترسید که اگر اژدهای هفت سرهم ،باشد با این شمشیر او را از بین میبرم. رستم سوار اسبش شد و راه افتاد سه روز و سه شب در راه بود تا به آن چراگاه رسید. سرتاسر چراگاه را گشت، اما چیزی ندید. کم کم داشت فکر میکرد اشتباه آمده است که ناگهان از دور گردبادی را دید. گردباد، مثل ستون بلندی می چرخید و جلو می آمد. در یک چشم به هم زدن به رستم رسید رستم با تعجب دید که هیولایی وحشتناک مثل گردباد میپیچد و از او دور میشود فهمید که اکوان دیو است. با اسبش به دنبال دیو تاخت و با خود گفت باید این دیو بدجنس را زنده دستگیر کنم و به کاخ شاه ببرم.

رستم در کمنداندازی استاد بود و میتوانست هر شیر یا فیلی را با کمند بگیرد. اما آن روز تا

آمد کمند را بیندازد دیو رفته بود. رستم بازهم به دنبال اکوان دیو گشت و چند بار دیگر او را پیدا کرد. اما هر بار تا خواست او را بگیرد یا به طرفش تیر پرتاب کند، دیو به سرعت فرار کرد.

بالاخره آن قدر خسته و کوفته شد که در کنار چشمه ای از اسب پیاده شد. گورخری را شکار

کرد، گوشت آن را کباب کرد و خورد و روی سبزه ها دراز کشید و به خواب رفت اکوان دیو که منتظر همین لحظه بود آهسته کنار رسـ لحظه بود، آهسته کنار رستم آمد. دیو او را بلند کرد و بالای سرش گرفت و به پرواز درآمد. رستم بیدار شد و دید که بین زمین و آسمان است. فهمید که به دست اکوان دیو گرفتار شده است به خودش گفت اشتباه کردم که خوابیدم. باید بیدار میماندم و این دیو بدجنس را گرفتار میکردم اما حالا دیگر کاری از دستم برنمی آید.” دیو گفت: «ای آدمیزاد با چه جرئتی به جنگ من آمدی؟ فکر نکردی زورت به من نمیرسد و جانت را از دست میدهی؟

رستم ساکت بود. دیو گفت: «حالا بگو ببینم تو را در دریا بیندازم یا در کوه ؟» رستم با خود گفت، باید فکرم را به کار بیندازم و حیله ای به کار ببرم. همه میدانند هر کاری که از دیوها بخواهی، عکس آن عمل میکنند. اگر بگویم مرا به دریا بینداز، در کوه می اندازد اگر بگویم در کوه بینداز در دریا می اندازد باید کاری کنم که به دریا بیفتم. چوکوه بیندازد، همه ی استخوان هایم میشکند

این بود که رستم به دیو گفت: «من از دریا میترسم دریا پر از نهنگ است. مرا در کوه بینداز دیو با شنیدن حرف ،رستم رفت و رفت تا به دریا رسید و رستم را در آب دریا انداخت نهنگ ها با دیدن رستم به او حمله کردند. رستم با یک دست شنا می کرد و با دست دیگر نهنگ ها را از خود دور میکرد او شنا کرد تا به ساحل رسید، خدا را شکر گفت و بعد راه افتاد. باید به چراگاه اسبها بر میگشت و اکوان دیو را می.گرفت چند شب و چند روز راه رفت تا به چراگاه رسید اما هرچه گشت اسبش را پیدا نکرد . خود گفت، بدون اسب که نمیتوانم دنبال اکوان دیو بروم. باید اول اسبم را پیدا کنم رستم بر بلندیها ایستاد و اطراف را نگاه کرد اما اسب را ندید رفت و رفت تا به دیگری رسید کمی که جلو ،رفت گله ای از اسب ها را دید که علف می خوردند .

خود را در میان اسب ها پیدا کرد. کمند انداخت و اسب را گرفت. در همان زمان چند نگهبان به طرف او دویدند .از لباس نگهبانها معلوم بود که ایرانی نیستند رستم فهمید که به چراگاه اسبهای افراسیاب رسیده است افراسیاب دشمن ایرانیها بود و رستم بارها با او جنگیده بود نگهبان ها دویدند و خواستند . رستم را بگیرند اما رستم شمشیر کشید و گفت: «می دانید به جنگ چه کسی آمده اید؟ من رستم پهلوان ایرانم نگهبان ها با شنیدن اسم رستم پا به فرار گذاشتند در بین راه به افراسیاب رسیدند. او برای گردش به چراگاه میرفت. افراسیاب با دیدن نگهبان ها گفت: «چرا ترسیده اید؟ چرا فرار میکنید؟»

آنها گفتند: «از ترس رستم او به چراگاه آمده تا اسبش را بگیرد.» افراسیاب گفت: «اگر این حرف به گوش مردم برسد، چه خواهند گفت؟ بیایید برویم و رستم را دستگیر کنیم او یک نفر است و ما صدها نفر

افراسیاب و سربازهایش به دنبال رستم دویدند اما همین که به او رسیدند و رستم آنها را دید، شمشیر کشید. سربازها فرار کردند و افراسیاب هم که دید تنها مانده است، ترسید و فرار کرد. رستم سوار بر اسب خود برای پیدا کردن اکوان دیو به راه افتاد به کنار همان چشمه رسید. اکوان دیو کنار چشمه بود. با دیدن رستم گفت: «ای آدمیزاد! از جنگ با من خسته نشدی ؟ چطور از دست آن همه نهنگ فرار کردی ؟

رستم که آماده بود، کمند انداخت و اکوان دیو را گرفت و با گرز به سرش کوبید. دیو بر زمین افتاد و مرد. رستم که دیگر کاری نداشت، به طرف کاخ کیخسرو به راه افتاد. همه منتظر رسیدن رستم بودند. کیخسرو و بزرگان شهر به استقبال رستم آمدند آمدند و پیروزی او را جشن گرفتند رستم داستان اکوان دیو را برای کیخسرو تعریف کرد.

کیخسرو از رستم تشکر کرد و دو هفته او را در کاخ خود نگه داشت. در هفته ی سوم، ستم آماده شد تا به زابلستان برگردد. کیخسرو چند کیسه پر از سکه های طلا به رستم ،داد ،بعد همراه رستم تا

بیرون شهر رفت و وقتی او دور شد به کاخ خود برگشت.

  • چَراگاه: علفزار
  • گردباد: طوفان موسمی، باد تند و شدید
  • تندرو: تیزرو، دونده
  • کمنداندازی: طناب انداختن

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک
این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.