روزی، روزگاری در سرزمین ایران پادشاهی بود به نام کیقباد. او دلش می خواست ایران آباد و سرسبز باشد و مردم در راحتی و آسایش زندگی کنند. به همین دلیل، با دشمنان ایران جنگید و آنها را بیرون کرد. او شهرهای بزرگی ساخت و در اطراف این شهرها روستاهای زیبایی بنا کرد. راه ساخت و نهرها جاری کرد تا مردم بتوانند کار کنند و زندگی خوبی داشته باشند. اما کیقباد هم مثل همه مردم پیر شد و روزی حس کرد که دیگر عمرش به آخر رسیده است.
این بود که پسر جوانش کاووس را صدا کرد. کاووس نزد پدرش رفت. پدر گفت: «پسر جان زمان مرگ من رسیده. عمر آدم ها آن قدر تند می گذرد که انگار همین دیروز بوده که من از کوه البرز آمدم و… اما صد سال گذشته است و من خیلی پیر شده ام و حالا نوبت تو است. یادت باشد که با مردم به خوبی رفتار کنی. با آنها مهربان – باش. بدان که اگر برای مردم کار کنی پاداش خوبیهایت را میگیری. اما اگر خودخواه باشی و کارهای بد بکنی، در آتش همان کارها می سوزی و از بین می روی.
مدتی بعد، کیقباد از دنیا رفت با مرگ کیقباد، کاووس بر تخت شاهی نشست. او که جوان و کم تجربه بود، با دیدن تاج و تخت شاهی و غلام ها و وزیرها حرف پدرش را فراموش کرد و با خود گفت : حالا” من شاه این سرزمینم و مقام من از همه بالاتر است. پس هر کاری دلم بخواهد میکنم
کاووس با این فکر و خیال به حکومت مشغول شد تا اینکه روزی از روزها، شیطان خود را به صورت نوازنده ای درآورد و به دربار کاووس رفت. شیطان برای کاووس ساز زد و شعرهای زیبا خواند. شاه هم از آن شعرها و آوازها خوشش آمد. شیطان که دید آوازهای او در شاه اثر کرده است نقشهای کشید و شعری درباره ی مازندران خواند. از زیبایی های مازندران گفت از طبیعت سبز و زیبای آنجا خواند؛ از جویها و رودخانه های پرآبش از ل ها و سبزه هایش، از درختان میوه اش و از هوای ملایم و خنکش. آن قدر خواند و خواند که کاووس به این فکر افتاد که به مازندران لشکرکشی کند و آنجا را بگیرد.
کاووس فرماندهان لشکر و پهلوانها را صدا کرد و گفت: «شاه بزرگ و با قدرت، کسی است که سرزمین بزرگی داشته باشد من میخواهم سرزمین بزرگی داشته باشم. بزرگی داشته باشم. آماده شوید و آنجا را بگیریم میخواهم به مازندران برویم و وقتی پهلوانها حرفهای کاووس را شنیدند خیلی ناراحت شدند. چون در آن روزگار، شاهی بر مازندران حکومت میکرد که خیلی قوی بود لشکریان او هم از دیوها بودند و آن دیوها هم خیلی قوی بودند و با جادوگری کارهای عجیبی میکردند و دشمنان خود را از بین می بردند. به همین دلیل هیچ کس جرئت نمیکرد به جنگ دیوها برود. و باهم حرف زدند و به این نتیجه رسیدند که نامه ای به زال نشستی
پهلوانها دور هم پهلوان بنویسند و از او بگیرند.
آنها به زال نوشتند: «شیطان کاووس جوان را فریب داده و او را به این هوس انداخته تا به مازندران برود و دیوها را شکست دهد و آن سرزمین را بگیرد. اما تو بهتر از ما می دانی که دیوها
با جادوگری و کارهای عجیب خود ما را شکست خواهند داد و عاقبت این کار جز پشیمانی
چیزی نیست.
زال، نامه پهلوانها را خواند و فوری به دربار کاووس رفت و شاه جوان را نصیحت کرد اما شاه که خیلی مغرور شده بود با زال بدرفتاری کرد و گفت: «من لشکریان زیادی دارم، پول طلا هم هر چه بخواهم .دارم من از شاهان قبلی خیلی قوی ترم. حتی از فریدون و جمشیدم قوی ترم. چرا شکست بخورم؟ تو هم اگر می ترسی، به زابل برگرد. زال که دید شاه به حرفش گوش نمیدهد، از دربار او رفت. روز بعد، کاووس لشکریانش را برداشت و همه به طرف مازندران راه افتادند رفتند و رفتند تا به مازندران رسیدند. شاه مازندران که از آمدن لشکر کاووس باخبر شده بود، کسی را نزد دیو سفید فرستاد و به او گفت: لشکریان زیادی از ایران به جنگ ما آمده اند. زود به جنگ آنها برو و آنها را از مازندران بیرون كان دیو سفید، همه دیوها را همراه کرد و به جنگ کاووس رفت. وقتی نزدیک سپاه کاووس رسید، وردی خواند و با قدرت جادویی خود کاری کرد که بارانی از سنگ بر سرلشکریان کاووس ببارد لشکریان کاووس که دیدند از آسمان سنگ می بارد، ترسیدند و فرار کردند. دیو ،سفید جادوی دیگری به کار بست و کاووس و لشکریانش را کور کرد. ناگهان کاووس و دیگر پهلوانها حس کردند دنیا تیره و تار شده است .
لشکریان دیو سفید کاووس و پهلوانها را گرفتند و به زندان انداختند
کاووس دیگر فهمیده بود که همه راست گفتند. او که فهمیده بود زال حرف درستی می زد، به فکر چاره افتاد. پنهانی کسی را نزد زال فرستاد و به او پیغام داد: «من اشتباه کردم. مرا ببخش و کمکم کن! زال هم رستم را نزد خود خواند و به او گفت: «پسر جان هر چه باشد، کاووس شاه ایران است. درست است که او جوان و مغرور است اما حالا اسیر دیو سفید شده است باید او را از زندان آزاد کنیم. اما می دانی که من پیر شده ام تو جوان و نیرومندی به مازندران برو و کاووس و پهلوانها را از زندان آزاد کن رستم حرف پدرش را گوش کرد و گفت: «با اینکه میدانم جنگ با دیو سفید کار خطرناکی است اما به یاری خداوند می روم و دیو سفید را از پا در میآورم و کاووس را آزاد میکنم از زابلستان تا مازندران ، راه خطرناکی بود. در بین راه رستم با شیرها و اژدها جنگید و آنها را کشت. بعد با زن جادوگری روبه رو شد و او را از بین برد و بالاخره به مازندران رسید. او مخفیانه وارد سرزمین دیوها شد. وقتی دیو سفید را پیدا کرد، جنگ سختی بین آنها در گرفت. دیو سفید خیلی بزرگ و قوی هیکل بود، جادوگری هم میدانست. اما رستم به فرصت نداد و او را کشت. با کشته شدن دیو سفید، بقیه دیوها ترسیدند و فرار کردند و رستم توانست نگهبان های زندان را از بین ببرد.
به این ترتیب رستم کاووس و لشکریانش را از زندان آزاد کرد. بعد از آن، کاووس به کمک جنگ شاه مازندران رفت و او را شکست داد و سرزمین مازندران به قلمرو پادشاهی رستم به کاووس اضافه شد.
کاووس به دربار خود برگشت، اما دیگر می دانست که همه این پیروزی ها به همت و تدبیر رستم پهلوان به دست آمده است.