پرش لینک ها

رستم و کوه سپند (۱۰ سال به بالا)

قهرمانی تنها با شمشیر بزرگ نمی‌شود؛ گاهی عقل، کلید پیروزی‌ست. در این اپیزود، با ما همراه شوید تا روایت اولین مأموریت بزرگ رستم را بشنویم؛ جایی که نه فقط با گرز، بلکه با هوش و تدبیر، دژی افسانه‌ای را فتح می‌کند و نامش را در دل تاریخ ماندگار می‌سازد. این داستان، سرآغاز درخشش جوانی‌ست که جهان، او را به نام رستم خواهد شناخت.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

رستم و کوه سپند

روزی روزگاری، پهلوانی بود به نام زال او پسر سام بود و سام هم پسر نریمان، خانواده زال، از پهلوانها و جوانمردهای ایران بودند چشم امید مردم ایران به این خانواده بود. هر وقت دشمنی به ایران حمله میکرد ،زال سام و نریمان جلوتر از همه ی پهلوانها به جنگ دشمن میرفتند

کار دیگر پهلوانها كمك به مردم بود. اگر کسی دیگری را اذیت میکرد پهلوانها جلو او را میگرفتند. اگر کسی فقیر و بی چیز بود، پهلوانها به او كمك میکردند.

زال پسر جوانی به نام رستم داشت. قوی هیکل و درشت اندام بود. شبی از شبها زال و خانواده اش آماده خواب میشدند و رستم تازه در رختخوابش دراز کشیده بود که ، سر و صدایی شنید. او با نگرانی از خانه بیرون دوید و پرسید چه خبر خبر شده؟

یکی از خدمتکارهای زال به او گفت زال پهلوان را خبر کن! فیل سفید، بند را پاره کرده و بیرون آمده. می ترسیم به مردم آزار برساند

رستم می دانست که فیل سفید پدرش حیوان بسیار بزرگ قوی هیکل و خطرناکی است. آن حیوان کوه پیکر می توانست مردهای بزرگ را مثل مورچه ای زیر پایش خرد کند. او فوری به داخل خانه دوید. گرز پدربزرگش، سام، گوشه ی اتاق به دیوار تکیه داشت. آن را برداشت و بیرون دوید تا فیل خشمگین را بگیرد و به داخل خانه برگرداند. خدمتکارها با دیدن رستم جوان، ترسیدند که فیل او را زیر دست و پایش له .کند اگر این اتفاق میافتاد چطور جواب زال را میدادند؟ این بود که جلو رستم را گرفتند و تنها کجا میروی؟ صد نفر هم نمیتوانند جلو این فیل  خشمگین را بگیرند. اما رستم به حرف خدمتکارها توجهی نکرد. جلو دوید و با گرز ،سنگین ضربه ای به سر فیل سفید زد. ضربه رستم آن قدر شدید بود که آن فیل بزرگ به زمین افتاد و دیگر بلند نشد. فریاد شادی مردم بلند شد

خبر به زال رسید که رستم يك تنه فیل سفید را از پا درآورده است. زال از کشته شدن فیل قوی هیکلش ناراحت شده بود، اما خدا را شکر کرد که فیل به مردم آزار نرسانده است. او به خاطر زور بازو و شجاعت

پسر جوانش خوشحال بود ناگهان فکری به نظرش .رسید بایستی با پسرش حرف میزد

زال فهمیده بودکه رستم هم پهلوان است و باید راه و رسم پهلوانی را یاد بگیرد. این بود که رستم را صدا کرد و به او گفت: تو با این کار پهلوانی و دلیری خودت را نشان دادی اما میدانی که پهلوانهای ایران زمین همه زور بازو و دلیری خود را در راه ایران به کار می گیرند و پهلوانی خود را در راه كمك به مردم به کار میبرند.

رستم گفت: «بله، میدانم پدر جان من هم حاضرم همه زور بازو و شجاعتم را در راه كمك به مردم به کار ببرم.»

زال گفت: «سال هاست که مشکل بزرگی همه مردم ایران را رنج می دهد. تعدادی از دشمنان ایران در قلعه ای بالای کوه سپند پناه گرفته اند و مردم اطراف آن کوه را آزار میدهند هیچ کس هم نتوانسته آنها را سر جای خود بنشاند. از تو میخواهم این کار را بکنی قبل از تو پدر پدر بزرگت نریمان و پدر بزرگت سام پهلوان به آنجا رفتند اما موفق نشدند.

رستم پرسید کوه سپند کجاست؟ چطور جایی است؟ زال گفت: «کوه سپند کوهی است بلند و سربه فلك کشیده در بالای آن قلعه ای است با دیوارهای سنگی .بلند این قلعه چهار فرسنگ درازا و چهار فرسنگ پهنا دارد. قلعه ای است که دست هیچکس به آن نمیرسد و پناهگاه دشمنان ایران شده است. شاه فریدون نریمان را به آنجا فرستاد، اما نریمان و سپاهیانش يك سال آنجا را محاصره کردند ولی بالاخره دشمنان ایران از بالای کوه سنگی به

پایین انداختند و آن سنگ به سرنریمان خورد و او را کشت. سپاهیان نریمان ناامید برگشتند، بعد از او سام به آنجا لشکر کشید. اما او هم کاری از پیش نبرد. حالا نوبت تو است.

رستم آماده سفر شد اما قبل از حرکت با خودش گفت: «این کار با فکر و تدبیر درست می شود، نه با زور و

شمشیر باید راه درستی پیدا کنم.

او از پیران جهان دیده درباره آن قلعه پرس وجو کرد و فهمید که در آن قلعه همه چیز هست جزنمك، و مردم آنجا به نمک احتیاج زیادی دارند. رستم چندین شتر و مقدار زیادی نمك آماده کرد وسایل جنگی خود و یارانش را همراه نمک ها در بارها پنهان کرد و بارها را بر پشت شترها بست. خودش و دیگر پهلوانها هم لباس ساربانها را پوشیدند و با کاروان شترها به راه

افتادند. رفتند و رفتند تا نزدیک کوه سپند رسیدند. نگهبانی از بالای کوه کاروان شترها را دید و به رئیس نگهبانها خبر داد. رئیس نگهبانها هم کسی را نزد رستم فرستاد تا بداند بار و کالای کاروان چیست؟

رستم گفت بار شترهای ما نمك است.

نگهبان با شنیدن این خبر شاد شد و دروازه قلعه را به روی کاروان باز کرد. وقتی رستم و همراهانش وارد قلعه شدند به بازار قلعه رفتند تا بارهای خود را بفروشند. مردم با شادی برای خریدن نمك آمدند.

آن روز گذشت و شب شد. رستم و همراهانش در تاریکی شب، وسایل جنگی خود را از بارهای نمک بیرون آوردند، لباس جنگ پوشیدند و به نگهبانهای قلعه حمله کردند.

خود رستم به سراغ رئیس نگهبان ها رفت و با يك ضربه گرز، او را از پا درآورد. بقیه نگهبانها هم به دست یاران رستم از پا درآمدند از سر و صدای نگهبانها مردم قلعه از خواب بیدار شدند و به كمك نگهبان ها آمدند. اما رستم و یارانش آنها را هم تار و مار کردند. جنگ بین رستم و دشمنانش رستم و دشمنانش تا صبح ادامه داشت.

وقتی خورشید شید از پشت کوه بیرون آمد، مردم قلعه یا کشته شده بودند، یا از ترس فرار کرده بودند. رستم می دانست که درون قلعه گنج خانه ای هست که طلا و جواهر زیادی در آنجا جمع کرده اند.

او همه جا را گشت. خانه ای دید از سنگ با دری آهنی رستم با یک ضربه در آهنی آن را نکست و وارد آن خانه شد و با دیدن خمره های پر از طلا، تعجب کرد. رستم همه طلاها را بار شترها کرد اما قبل از حرکت نامه ای به زال نوشت در آن نامه نوشته بود: «پدر جان! همان طور که خواسته بودی به طرف کوه سپند حرکت کردیم و با تدبیر وارد قلعه شدیم و همه دشمنان را از پای درآوردیم. حال ما آماده بازگشتیم.

رستم نامه را به دست پیکی داد پيك بر اسبی تند پا سوار شد و به طرف زابلستان تاخت وقتی به در خانه زال ،رسید نامه رستم را به او داد زال از خواندن نامه پسر جوانش خوشحال شد و خدا را شکر کرد که انتقام خون جدش نریمان گرفته شد.

وقتی رستم و همراهانش به زابلستان رسیدند همه مردم شهر منتظر آنها بودند رودابه مادر رستم، جلوتر از همه دوید و پسر جوانش را بغل کرد و سر و رویش را بوسید زال هم پسرش را در آغوش گرفت و به او لبخند زد همه به خانه زال ،رفتند سفرهای بزرگ پهن کردند و غذا خوردند. بعد از آن، زال نامه ای به سام نوشت و خبر گرفتن قلعه کوه سپند را به سام داد سام پهلوان هم از این خبر تعجب کرد چون پهلوانهای مشهور و باتجربه ای به آنجا رفته و موفق نشده بودند. سام که پهلوان با تجربه ای بود فهمید که نوه اش رستم، پهلوانی بزرگ خواهد شد و همه جهان نام او را خواهند شنید

  • کوه پیکر: درشت‌اندام
  • دلیر: شجاع
  • فرسنگ:‌ واحدی برای اندازه گیری مسافت
  • ساربان: نگهبان شتر، شتربان
  • تار و مار: پراکندن
  • خمره: کوزه‌

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.