روزی، روزگاری، شاهزاده ای بود به نام سیاوش. سیاوش آن قدر از پدرش بدی دید که به سرزمین توران رفت؛ جایی که شاه آنجا دشمن ایرانی ها بود. اما افراسیاب، شاه توران ، آن قدر از جوانمردی و شجاعت و هنرمندی سیاوش خوشش آمد که شیفته او شد و از سیاوش خواست در توران بماند. شاه توران دخترش فرنگیس را به همسری سیاوش درآورد و قسمتی از کشورش را به او سپرد تا در آنجا فرمانروایی کند سیاوش که قلب مهربانی داشت به فکر آسایش و راحتی مردم افتاد و در آن قسمت از سرزمین توران ، شهر بزرگی ساخت و در کنار آن شهر، روستاهای آباد ساخت و نهرها جاری کرد. اما همیشه آدمهای حسودی هستند که نمی خواهند آدمهای خوب و مهربان در بین مردم باشند.
یکی از این آدمهای حسود گرسیوز، برادر افراسیاب بود. گرسیوز که دید سیاوش در بین مردم محبوب شده است، نقشه ها کشید تا هرطور شده شاه توران را به سیاوش بدبین کند. او آن قدر گفت و گفت تا حرفهایش در دل شاه توران اثر کرد و لشکری برای جنگ با سیاوش فرستاد و سیاوش در جنگ کشته شد.
فرنگیس که دختر افراسیاب و همسر سیاوش بود، وقتی دید لشکریان پدرش، شوهرش را کشتند، پیش پدرش رفت، گریه و زاری کرد و خاک بر سر ریخت؛ طوری که همه مردم افراسیاب را نفرین کردند
افراسیاب که خشم و کینه چشم و گوشش را بسته بود دستور داد فرنگیس را هم بگیرند و او .کشند بزرگان دربار از این دستور ناراحت شدند و با خود گفتند: «چرا افراسیاب دیوانه شده است؟ این کارها که میکند؟ مگر سیاوش چه کرده بود؟ او که جز آبادانی سرزمین توران کار دیگری نکرد. حالا هم نوبت فرنگیس، همسر اوست!»
پیران وزیر افراسیاب که مردی جهان دیده و دانا بود، نزد افراسیاب رفت و گفت ای شاه این چه فرمانی است که داده ای؟ از کشتن سیاوش جز بدنامی و آتش جهنم بهره ای نمی بری حالا هم فرمان داده ای که دخترت را بکشند. مگر نمی دانی که دخترت بچه ای در شکم دارد؟ افراسیاب گفت: «من از آن بچه میترسم. او پسر سیاوش است، از نژاد ایرانی است و هرچه باشد دشمن ماست.
پیران گفت: اگر از این بچه میترسی دخترت را به من بسپار. من او را مثل دختر خودم نگه میدارم. وقتی بچه اش به دنیا آمد، بچه را می آورم نزد تو، هر کاری میخواهی بکن.
افراسیاب قبول کرد. پیران، فرنگیس را به خانه خود برد و مثل دختر خودش از او نگهداری کرد.
مدتی گذشت يك شب ،پیران سیاوش را در خواب دید. سیاوش با شادی رو به پیران گفت: «برخیز که کیخسرو به دنیا آمد.» پیران از خواب بیدار شد همسرش گلشهر را بیدار کرد و به او گفت: برخیز و نزد فرنگیس برو او بچه اش را به دنیا آورده است. گلشهر پرسید: «از کجا می دانی؟ تو که اینجا کنار من خوابیده بودی؟» پیران گفت: سیاوش در خواب به من مژده داد گلشهر نزد فرنگیس رفت و دید که کودکش به دنیا آمده است؛ کودکی که در زیبایی مثل و مانند نداشت آن قدر بزرگ که انگار بچه يك ساله ای بود. گلشهر کودک را برد و به پیران نشان داد. پیران با دیدن ،کودک به یاد سیاوش افتاد. چقدر شبیه سیاوش بود. پیران با خود گفت: «نمیگذارم کودک به این زیبایی به دست افراسیاب بیفتد و شاه کینه توز او را از بین ببرد. حتی اگر جانم به خطر بیفتد، نمیگذارم افراسیاب آسیبی به این کودک برساند باید او را از اینجا دور کنم تا دست افراسیاب به او نرسد! پیران نزد افراسیاب رفت و گفت: دیشب دخترت فرنگیس کودکش را به دنیا آورد. اگر شاه اجازه دهد او را به کوه و بیابان ببرم و به چوپانی بسپارم تا در آنجا بزرگ شود و نداند که پدرش که بوده و چه شده است.
افراسیاب خوشحال شد و پیشنهاد پیران را قبول کرد
پیران چوپانی داشت خوش قلب و مهربان او را صدا کرد و کیخسرو را به او سپرد و سفارش کرد که کودک را مثل جان خود حفظ کند و هرچه بخواهد او بدهد.
چوپان کودک را گرفت و به بیابان برد. روزگار گذشت و کیخسرو هفت ساله شد. او چنان قوی و شجاع بار آمده بود که به جنگ گرازها می رفت. وقتی ده ساله شد از شیر و گرگ ترسی نداشت و به شکار آنها میرفت چوپان که نگران جان کیخسرو بود، نزد پیران رفت گفت: «کیخسرو ده ساله شده. او تا پیش از این به شکار آهو می رفت، اما حالا به شکار شیر و پلنگ می رود میترسم آسیبی ببیند.
پیران که از بزرگ شدن کیخسرو خوشحال شده بود، برای دیدن او به کوهستان رفت. کیخسرو با دیدن وزیر پیش دوید و دست پیرمرد را بوسید. پیران او را در بغل گرفت و سر و رویش را بوسید. کیخسرو :گفت شما آدم مهربان و بزرگواری هستید که چوپان زاده ای مثل مرا نوازش میکنید پیران بیشتر او را در بغل فشرد و گفت: پسر جان تو چوپان زاده نیستی شاهزاده ای پدرت سیاوش شاهزاده ایران بود.
کیخسرو با تعجب پرسید: «پدرم سیاوش بود ؟ یعنی این چوپان پدرم نیست؟!»
پیران گفت: «بیا با من به شهر برویم که باید همه چیز را برایت بگویم. بعد هر دو به راه افتادند در بین راه پیران همه چیز را برای کیخسرو گفت. از آمدن سیاوش به توران گرفته تا ازدواجش با دختر شاه توران و بعد حسادتهای گرسیوز و آخر هم خشم شاه و کشته شدن سیاوش کیخسرو به فکر فرو رفت پیران :گفت باید خیلی مواظب خودت باشی! هنوز هم حسودها و بدخواهان دور و برشاه هستند. نباید کاری بکنی که شاه از تو بترسد و بلایی سرت بیاورد.
چند روز بعد، افراسیاب پیران را نزد خود خواند و گفت: «نگران پسر سیاوش هستم. از يك طرف دلم نمی خواهد شاهزاده ای مثل او در کوه و بیابان زندگی کند و کارش چوپانی باشد و از طرف دیگر نگرانم که از سرنوشت پدر خود باخبر شود. اگر بدانم که از نژاد خود باخبر نمی شود، دلم میخواهد به شهر بیاید و پیش مادرش زندگی کند. پیران گفت: ای شاه بزرگ! تو از همه بهتر میدانی کودکی که در کوه و بیابان زندگی کرده و کسی را جز چوپانها ندیده نمیتواند از نژاد خود باخبر شود او چطوری میخواهد به فکر پادشاهی بیفتد؟ اگر سوگند بخوری که آسیبی به او نمی رسانی، او را نزد تو می آورم تا خودت او را ببینی و با او حرف بزنی و باور کنی که نباید از او بترسی!»
افراسیاب سوگند خورد که کاری به کار کیخسرو نداشته باشد. پیران به خانه رفت و به کیخسرو گفت: امروز باید نزد افراسیاب برویم. او میخواهد تو را ببیند و با تو حرف بزند. وقتی شاه با تو حرف میزند خودت را به دیوانگی بزن و جوابهای نامربوط بده. چون آزادی تو به این کار بستگی دارد.
کیخسرو همراه او نزد افراسیاب رفت. افراسیاب از او پرسشهایی کرد، اما کیخسرو مثل دیوانه ها جوابهای بی سر و ته داد؛ طوری که شاه مطمئن شد کیخسرو عقل و هوش درستی ندارد. خیال افراسیاب راحت شد و به پیران گفت : «کیخسرو را نزد مادرش ببر تا با او زندگی کند. پیران خوشحال و راضی کیخسرو را به فرنگیس داد.
مدتی بعد، رستم و دیگر پهلوان ها از ایران به توران رفتند و سپاه افراسیاب را شکست دادند و کیخسرو را با خود به ایران بردند. چون کاووس دیگر پیر و ناتوان شده بود، کیخسرو به جای کاووس بر تخت شاهی نشست.