وقتی همهی پهلوانان درنگ کردند، دختری از قلب دژ سپید برخاست؛ سوار بر اسب، با کمانی در دست و دلی استوار. این قسمت، داستان دلیرانهی گردآفرید است—زنی که تن به ترس نداد، با هوش و شجاعتش برابر سهراب ایستاد و نامش را برای همیشه در شاهنامه جاودانه کرد. روایتی از افتخار، هوشمندی و جسارت، در زمانی که واژهی پهلوان فقط مردانه نبود.
روزی روزگاری پهلوانی بود به نام سهراب سهراب پسر تهمینه، دختر شاه سمنگان بود. روزی از روزها از مادر نام و نشان پدرش را پرسید. تهمینه گفت: «پدرت رستم، پهلوان بزرگ ایران زمین است.
سهراب که دلش میخواست پدرش را پیدا کند و او را ببیند سپاهی جمع کرد و به طرف ایران به راه افتاد
سهراب و سپاهیانش رفتند و رفتند تا به قلعه بزرگی رسیدند؛ قلعه ای با سنگهای سفید که بالای تپه ای ساخته شده بود. سهراب از پهلوانی پیر پرسید: «اینجا کجاست و نام این قلعه چیست؟
پهلوان پیر گفت: ما به سرزمین ایران زمین رسیده.ایم این قلعه هم مال ایرانیان است به آن در سپید میگویند.
سهراب و پهلوان پیر مشغول گفت وگو بودند که سواری از قلعه به طرف آنها آمد. او هجیر رئیس نگهبانهای قلعه بود هجیر که از دور سپاه سهراب را دیده بود آمده بود تا نام و نشان آنها را بپرسد و علت آمدن آنها را بداند.
سهراب، هجیر را دید که به تنهایی به طرف آنها اسب می تاخت. خشمگین خت. خشمگین شد و گفت: این سوار کیست که تنهایی به جنگ ما آمده است؟»
هجیر به سپاه سهراب رسید سهراب پرسید: تو کیستی که این طور گستاخ به طرف ما آمدی هجیر گفت: «من پهلوانی از سپاه ایرانم و رئیس نگهبان های این در آمده ام بپرسم که شما برای چه به اینجا آمده اید؟
سهراب که جوان و مغرور بود گفت: یعنی تو می خواهی یک تنه جلوی ما را بگیری؟ هجیر گفت: «ما ایرانی ها یک تنه هم جلوی دشمن می ایستیم و نمیگذاریم وارد خاک ایران شوند.» سهراب خندید و اسبش را به طرف هجیر تاخت هجیر که دید سهراب میخواهد با او ،بجنگد، آماده جنگ شد.
هر دو به طرف هم اسب تاختند. هجیر نیزه ای به طرف کمر سهراب انداخت، اما سهراب جا خالی داد و نیزه به او نخورد.
بعد سهراب با نیزه به هجیر حمله کرد نیزه در کمربند هجیر گیر کرد و هجیر به زمین افتاد.
سهراب پایین پرید دست و پای هجیر را بست و او را اسیر کرد.
خبر اسیر شدن هجیر به گوش پهلوانهای در رسید همه با ناراحتی جمع شدند تا راه چاره ای پیدا کنند. در میان نگهبانهای دژ پهلوانی بود به نام “گردهم. او دختری او دختری داشت به نام گردآفرید”. این دختر، سوارکاری و تیراندازی و جنگ را از پدرش یاد گرفته بود. گردآفرید پهلوانها رفت و گفت: «شما پهلوانها و نگهبانها فقط چند نفرید، اما سپاه دشمن نزد بی شمار است. اگر بازهم یکی از شما به جنگ دشمن برود و کشته یا اسیر شود، خبر به توران زمین می رسد که پهلوانهای در سپید اسیر شده اند و این ننگ برای ما ایرانی ها پذیرفتنی نیست
گردهم پرسید: «میگویی چه بگذاریم تا دشمن بیاید و دژ را دست روی دست بگیرد؟ گردآفرید گفت: «نه! دست روی دست نمیگذاریم و به دشمن فرصت حمله به دژ و گرفتن آن را نمیدهیم. باید نامه ای به کاووس شاه بنویسیم و خبر آمدن سپاه دشمن را به او بدهیم و کمک بخواهیم باید رستم و دیگر پهلوانهای سپاه ایران به کمک ما بیایند اما تا این نامه نوشته شود و پیک به دربار شاه برود و خبر برساند باید کاری کرد من نقشه ای دارم
پهلوان دیگری :گفت: «نقشه ات چیست؟
گرد آفرید گفت: من به جنگ سردار سپاه دشمن میروم اگر پیروز شدم، کار بزرگی کرده ام. همه میگویند دختری از سپاه ایران به جنگ سپاه دشمن رفت و سردار آن را شکست داد.
اما اگر شکست بخورم، شکست دادن یک دختر برای سردار سپاه دشمن افتخار نیست.»
پهلوانها همه نظر گردآفرید را پسندیدند.
گردآفرید لباس رزم پوشید موهایش را بست و زیر کلاه پنهان کرد بر اسبی بادپا نشست و از در بیرون رفت. تا نزدیک سپاه دشمن اسب تاخت و وقتی نزدیک سهراب رسید فریاد
کشید و خواست که مردی به جنگ او برود.
گردآفرید با صدای بلند :گفت مردان جنگی شما کجایند؟ آیا کسی جرئت ندارد که به جنگ من بیاید؟!»
سهراب که این حرف ها را شنید، لباس جنگ پوشید و سوار اسبش شد و تا نزدیک گردآفرید اسب تاخت.
گردآفرید، تیر در کمان گذاشت و چند تیر به طرف سهراب انداخت. سهراب که دید با پهلوان با تجربه ای روبه روست، سپرش را روی سرش گرفت تا تیرها به او نخورد. بعد، نوبت سهراب شد سهراب با نیزه به جنگ گردآفرید رفت اما گردآفرید با زرنگی جاخالی داد و به سمت دیگر میدان اسب تاخت چون سهراب به نزدیکی گرد آفرید رسید، دو پهلوان ، نیزه در نیزه یکدیگر انداختند. سواران سپاه سهراب و پهلوانهای دژ ایستاده بودند و جنگ سهراب و گردآفرید را تماشا میکردند در یک لحظه نیزه سهراب به کلاه گردآفرید .خورد کلاه از سر گردآفرید افتاد و چهره گردآفرید پیدا شد. هم سهراب و هم دیگران دیدند کسی که به جنگ سهراب آمده، دختری جوان است.
سهراب که بسیار تعجب کرده بود با خود گفت اگر دختران ایران این قدر پهلوان و جنگجو باشند، حتماً مردانشان دمار از روزگار دشمن در می آورند.
سهراب ترسید که از آن دختر شکست بخورد و آبرویش برود. این بود که همه زور و توانش را به کار گرفت و به گردآفرید حمله کرد اما گرد آفرید از چنگ سهراب فرار کرد. سهراب کمند انداخت و کمند در پای اسب گردآفرید گیر کرد و اسب بر زمین افتاد. گردآفرید بدون اسب در چنگ سهراب بود.
سهراب بالای سرگرد آفرید ایستاد. گردآفرید. خندید و گفت: ای پهلوان! میبینی که هر دو سپاه به ما چشم دوخته اند به اینکه دختری را شکست داده ای افتخار نکن که پهلوانها به تو می خندند. اگر مرا رها کنی قول میدهم کاری کنم که بتوانی دژ را بگیری.» سهراب گفت: «تو آزادی. اما حالا که زور بازو و ضربه نیزه و شمشیر مرا دیده ای به دیگر پهلوانها بگو که بیخود مقاومت نکنند.
گردآفرید به طرف دژ اسب تاخت نگهبان در را باز کرد و گردآفرید وارد قلعه شد. همه از دیدن گردآفرید خوشحال شدند
گژدهم، پدر گردآفرید، گفت: «خوشحالم که سالم برگشتی وقتی به جنگ آن پهلوان رفتی، نگرانت بودیم. خدا را شکر که هم خوب جنگیدی و هم سالم به دژ برگشتی.
گردآفرید گفت: نامه نوشتید و برای کیکاووس فرستادید؟
گژدهم گفت: «بله، نامه نوشتیم و همه چیز را برای شاه شرح دادیم و گفتیم و منتظر سپاه ایرانیم.»