در این اپیزود، الهام رضا درباره تجربههای خود از سبک زندگی دیجیتال نومد صحبت میکند و چالشها و فرصتهایی که در این مسیر با آنها روبهرو شده را به اشتراک میگذارد. او از اولین سفرهای خود، تغییر سبک از اقامت در هتلهای لوکس به بکپکری، تجربههای هیچهایک و کوچسرفینگ، و زندگی در چادر میگوید. در این گفتوگو، او از مواجهه با فرهنگهای مختلف، شکستن مرزهای ذهنی، و تجربههایی که مسیر زندگیاش را تغییر دادند، میگوید. الهام : خب از اون اول شروع کنیم . اتفاقی که برای من افتاد خب من قبلا سفر هایی که میرفتم ، یعنی قبل از این که bagpack رو شروع کنم همون فاز بهترین هتل 5 ستاره باشه و بهترین پرواز باشه برای اینکه کوتاه بود یعنی اینکه 10 روز بود یا 2 هفته بود و به اون شکل سفر میکردم و با چمدون . اصلا bagpack نمیدونستم چی هست حتی من توی ایران مسافر میگرفتم یعنی همون کوچ سرفینگ ، مثلا با bagpack میومد و کثیف بودن و همه چیزشون رو تازه میخواستن بشورن تازه من میپرسیدم چجوری سفر میکنید این مدلی ؟ و اینا تعریف میکردن خاطراتشون رو که چجوری امدن و این کوله رو همش روی دوششون کشیدن (هیچهایک) کردن باهاش و اینها برای من خیلی عجیب بود. علی : داوطلبانه رفتی ؟ الهام : آره، این اصلاً ویپاسانای من بود.دقیقاً همینو میخواستم بگم.من از اونجا که رفتم، دیگه قرار شد نپال رو ترک کنم.تو ویپاسانا رو وقتی میخوای توی نپال بگذرونی، چون خیلی از آدمهای دنیا میخوان بیان نپال و این دوره رو بگذرونن. سبک زندگی دیجیتال نومد Digital Nomad یا کوچ نشینی مدرن – بخش 4
علی : Hitchhiking هم یه توضیحی بده چون بعضی ها شاید ندونن که چیه .
الهام : ببین (هیچهایک)به این معنیه که تو بری توی خیابون و سره یک جاده ای وایسی و دستت رو بگیری بالا یا یه تابلوای یه چیزی داشته باشی یا یه کاغذی روش نوشته باشی که مثلا توی ازمیر ترکیه هستی میخوای بری استانبول ، میری سره جاده وایمیستی و روی کاغذ مینویسی استانبول یا حالا دستت رو میگیری جلو و هر ماشینی که وایساد ازش میپرسی استانبول ؟ در هر حال تو یه مسیری رو با یک آدمی میری که میتونه اتوبوس باشه میتونه کامیون باشه میتونه ماشین شخصی باشه ، موتور ، وانت و… هرچیزی . هر وسیله نقلیه ای که برای تو وایمیسته و تو با اون حرف میزنی . مثلا شیوه خود من اینه که وایمیستم با اون طرف حرف میزنم یه چند دقیقه نگاهش میکنم ، یه چشماش نگاه میکنم به طرز صحبت کردنش دقت میکنم و بررسی میکنم و خیلی وقت ها شده حتی کاپل بود یعنی زن و شوهر بودن و سوار نشدم ، انرژی خوبی نگرفتن ازشون، ولی خوب یه وقتای بوده که پسره مجرد بوده و مثلا سوار شدم و یا چند تا پسر بودن . یا حتی 3 تا پسر بودن توی ماشین و با ترس اولش به خودم گفتم که الهام مطمئنی به حسی که داری که داره درست میگه ؟ و باید سوار شی ؟ و حالا واقعا درست بود . من هیچ وقت خداروشکر مشکلی نداشتم توی این ولی خب چیزه خطر ناکیه ، یعنی این نوع سفر میتونه خیلی خطر ناک باشه . من آدم های رو میشناسم که (هیچ هایک )کردن و تمام زندگیشون رو ازشوم دزدیدن و و لختشون کردن و انداختن وسط بیابون و رفتن . این اتفاقا خیلی واضح میتونه بیوفته ، ولی خب بستگی به حس خودت و میزان احتیاطت داره.اینکه چقدر کانزروتیو (محافظهکار) باشی و چقدر مراقبت کنی از خودت و خب تو یه مسیری رو با اون آدم میری و هزینه ای بابتش نمیدی .
من باکو بودم .بزار یه توضیحی درباره این بهت بدم، این توضیحی که میدم تمام این bagpack و تمام این داستان هارو با هم دیگه توضیح میدم ، من اولین بار که شروع کردم سولو تراول (سفر انفرادی)، رفتم ترکیه. بیست روز ترکیه بودم با چمدون.دفعه دوم که میخواستم برم، باز هم با چمدون رفتم. از تهران با پرواز رفتم باکو. بعد از باکو رفتم تفلیس، از تفلیس رفتم ایروان، و از ایروان اومدم تهران.این سفرها همهش با چمدون بود و فقط شهرهای اصلی رو دیدم. از هر شهر به شهر یا کشور دیگه هم با پرواز رفتم.بعد که اومدم تهران، تصمیم گرفتم دیگه چمدون رو کنار بذارم. همون موقع که میخواستم خونه رو اجاره بدم، گفتم ، چمدون به درد نمیخوره، باید سبکمو عوض کنم به بکپک، چون سبک سفرم اصلاً نمیخوره به چمدون.مثلاً رفتم تفلیس، یه هاستی داشتم توی تفلیس، خونهش طبقه پنجم بود. من مجبور شدم اون چمدون رو تا پنج طبقه بدون آسانسور بکشم بالا.اونجا بود که فهمیدم چمدون اصلاً مناسب این سبک سفر نیست. چون اینجا هتل نیست که بگی اون آقا میاد و چمدونتو میاره بالا. خودت باید همه کاراتو انجام بدی . این چیزی بود که من بگ بکر شدم . اینجا بود که گفتم، دیگه، تموم. چمدون رو کنار میذارم و از این به بعد، بکپکر میشم یعنی اتفاقهایی که برام میافتاد، نمیشد تصور کنم. من خیلی جاها میخواستم برم ولی نمیشد، و همچنان از هیچهای (هیچهایک) به شدت میترسیدم.یه بار اومدم ایران. امدم ایران و یه پسری اهل شیلی بود، فیلیپو، که اومده بود ایران و چند ماهی ایران بود. من اینو تو تهران دیدم. بعد رفت سفر، و دوباره برگشت. گفتش که: من میتونم دو سه روز بیام پیشت گفتم: آره، اومد خونهی من. به من گفتش که حالا من میخوام برم کردستان. من تا حالا کردستان نرفته بودمیعنی میترسیدم و نمیدونستم چجوریه. مثلاً میدونستم یه ذره فرق داره، جادههاش اینجوریه، اونجوریه. کلاً تو ایران من یه ذره میترسم سفر کنم.
بعد گفتش: بیا با هم Hitchhiking کنیم.
گفتم: نه، تا حالا نکردم.گفت: خب، این بهترین فرصته. بذار بریم ببینیم چجوریه.
من با این آدم از تهران هیچهایک کردیم رفتیم کردستان. از کردستان هیچهایک کردیم تا روانسر، بعد کرمانشاه. از کرمانشاه Hitchhiking کردیم تا همدان.یعنی ما کل اون منطقه رو با Hitchhiking ، دو سه هفتهای با همدیگه سفر کردیم. خب، خیلی دستم اومد که Hitchhiking یعنی چی. یعنی این که اون این کارو میکرد. همهی کارهای اولیه رو اون انجام میداد. با اینکه زبان بلد نبود و نن باید حرف میزدم ولی تمام برخورد های اولیه رو این آدم انجام میداد.
بعد گفتم: تصمیم گرفتم که با کوله سفر کنم و تصمیم گرفتم همین سه کشوری که قبلاً رفتم، یعنی آذربایجان، گرجستان و ارمنستان، رو این دفعه به یه شکل دیگه، یعنی زمینی برم.از تهران برم باکو، بعد از باکو زمینی برم گرجستان، و از گرجستان زمینی بیام ارمنستان و این اتفاق برای من بیوفته ،من رفتم باکو. تا باکو با اتوبوس، ماشین، تاکسی و اینا رفتم. بعد توی باکو دو هفتهای موندم و میخواستم حالا برم گرجستان.اومدم خونه، یه هاست داشتم. بهش گفتم: خیلی تو فکرمه که Hitchhiking کنم.گفت: نه، نکن. باکو خطرناکه.اون آذربایجانی بود. گفت: نکن. به نظرم خیلی کار خطرناکیه. مثلاً برای چی؟ اگه بدوزدنت چی ؟ من اون شب رفتم که خوابم، و همهش تو فکر بودم. هی با خودم میگفتم: حالا فردا میخوای چی کار کنی؟ میخوای بری ایستگاه قطار و قطار بگیری؟ یا میخوای Hitchhiking کنی؟ من تا صبح نخوابیدم. یعنی همهش داشتم با خودم دو دو تا چهارتا میکردم. یه لحظه میگفتم: “ولش کن، من این کارو میکنم. من این کارو انجام میدم.” بعد پنج دقیقه بعدش میگفتم: “که چی بشه؟ نه، بیخیال، ولش کن. خطرناکه.” ولی من توی ایران اون Hitchhiking که انجام دادم یه سری دوست پیدا کردم. اینقدر رفیقای نابی هستن این آدمها برای من. این آدمها رو من هیچ جا نمیتونستم پیدا کنم یعنی نمیتونستم توی هیچ اپلیکیشنی پیداشون کنم. نه جاهایی که من میرفتم، اون آدمها میاومدن که بخوام ببینمشون.یعنی فهمیدم (هیچهایک) یه دری دیگه هستش به شناختن یه سری آدمهایی که توی هیچ جا ممکنه این آدمها رو نبینی یعنی هیچ جا موقعیت دیدن این آدمها رو نداشته باشی. بنابراین تصمیم گرفتم که اون شب توی باکو تصمیم گرفتم . گفتم: میکنم . ساعت شیش یا هفت صبح شده بود. وسایلم رو جمع کردم و رفتم. یه تاکسی گرفتم تا سر جاده، چون توی شهر، توی داخلی مثلاً اصلاً هیچهایک نمیکنی دیگه. رفتم سر جاده و خیلی طول کشید. هیچهایک اولم ،مثلاً شاید دو ساعت طول کشید، چون اولش خجالت میکشیدم دستم رو بیارم بالا ،خیلی از ماشینهایی که رد میشدن رو فقط نگاه میکردم. بعد اینقدر نگاهشون میکردم که مثلاً وقتی میفهمیدم، میگفتم، بعد تازه دستم رو میبردم بالا که خیلی دیر شده بود.حالا خیلی داستان طولانیه. میخوام کوتاهش بکنم .من از باکو به غرب آذربایجان، که یه شهری بود به اسم شِکی، Hitchhiking کردم. که تقریباً چهار پنج تا هیچهایک مختلف شد و رسیدم یعنی من ساعت شیش صبح راه افتادم و ساعت 7 بعد از ظهر رسیدم . این مسیر کلاً پنج ساعته. یعنی تو اگه بخوای با اتوبوس یا چیزی بری، پنج ساعت من تقریباً دوازده یا سیزده ساعت طول کشید برام. که حالا توی کتابی که دارم راجع به این مینویسم، همهی اینا رو با جزئیات نوشتم که حالا چه اتفاقی افتاد، کیا رو دیدم و با چه آدمهایی آشنا شدم و خب، این شد شروع Hitchhiking من، و دیگه از اون موقع به بعد فقط Hitchhiking کردم یعنی کل گرجستان، کل ارمنستان و حتی ترکیه، شرق ترکیه که مثلاً خیلی کانزرواتیوه، خیلی عجیبه. من اونجا هیچهایک کردم و میتونم بگم تقریباً بدترین تجربهی یه هیچهایک که توی زندگیم داشتم، همونجا بود ،یعنی یه دونه. البته این خیلی تجربهی بدی نبود البته ولی حالا مثلاً یکم احساس ناامنی کردم همون شرق ترکیه بود و از ماشین پیاده شدم و بقیه مسیر رو با اتوبوس رفتم .
این از داستان هیچهایک بود .داستان کوله رو هم که گفتم، از اینجا رسیدم به کوله و اینکه کاوچ سرفینگ ، این بود که من خودم هاست میشدم. چون خودم هاست میشدم یه ذره آشنا شده بودم که حالا چجوریه فضا ،ولی خب ماها ایرانیایم و اصلاً من اون موقعی که هاست میشدم، هنوز هم بگپکر نبودم. با فرهنگ اروپایی آشنا نبودم.مثلاً مهمون که میاومد خونم، کاملاً ایرانیطور صبحونه، ناهار، شام درست میکردم، همهش مثلاً سرویس میدادم ،انگار مثلاً مهمونه دیگه، میاومد خونم، دائم سرویس میدادم و مثلاً پذیرایی میکردم. بعد اینا همهش تعجب میکردن .یه بار یه پسری اومده بود خونه من. بعد از مثلاً دو سه روز، این فکر کرده بود که حالا من یا عاشقشم، یا مثلاً چیه داستان؟ یا میخوام مثلاً کاری بکنم باهاش میدونی؟ اصلاً انقدر که زیاد مثلاً سرویس داده بودم به این آدم، اصلاً ترسیده بود.بعد از دو شب بهش گفتم که من مثلاً یه شهر مهمونی دعوت هستم، خارج شهر و اینا. اگر مثلاً دوست داری میتونی بیای.بعد قشنگ ترس رو توی چشمای این آدم دیدم! انگار میگفت: این دو روز منو پروار کرده، میخواد منو ببره بکشه!بعد قشنگ احساس کردم ترسیده. بعد به من گفتش که: من اولین باره که توی آسیا هستم. اصلاً تازه رفته بود ترکیه، از ترکیه اومده بود ایران و هلندی بود . بعد گفتش که: تو خیلی مهربونی، خیلی به من لطف میکنی.گفتم: نه، ببین، فرهنگ ما مهمون برامون اینجوریه. ارزشمنده، این کارو میکنیم، اون کارو میکنیم.دیگه من الان این کارو نمیکنما . همین الان هم اگر مهمون بیاد خونم، دیگه اونجوری رفتار نمیکنم.یعنی در حد توانم، چرا. ولی نه به اون حالت افراطی که ما توی ایران مثلاً عادت داریم انجام بدیم.یعنی اصلاً یه جاهایی ما اینقدر به مهمون محبت میکنیم که معذبش میکنیم. مهمون همش احساس میکنه که باید یه کاری بکنه. انگار میگه: “خب حالا که اینقدر داره بهم محبت میکنه، شاید من هم باید یه کاری بکنم.”من خودم اینو احساس کردم. فهمیدم خب الان دیگه اینجاش نیست که آدم این کارو انجام بده.خلاصه اون پسر اومد و براش یه تجربهی عجیب شد. مثلاً اومد توی همون پارتی، و اینقدر پارتی براش عجیب بود که همه بهش لطف میکردن. بهترین مشروب رو برای اون میریختن، بهترین سرویس و بهترین غذا رو براش میآوردن.
بعد گفت: “اصلاً باورم نمیشه، یعنی شما همهتون اینجورین؟ من فکر میکردم فقط تو خیلی خوبی.”
گفتم: “نه، ما همهمون اینجوریم!”خلاصه،من تجربیان کاچ سرفینگ داستم و این مهمون ها منو آماده کردن که بفهمم قرار نیست این اتفاق جا های دیگه بیوفته. یعنی اگه من دارم میرم خونهی کسی، نباید انتظار داشته باشم اون آدم همهجوره ازم پذیرایی کنه، غذامو درست کنه یا بهم سرویس بده.شروع کردم سفر کردن، و با این دید که خودم سعی کنم وقتی مهمون کسی هستم،کاری بکنم که احساس راحتی بکنه و کمترین مزاحمت رو ایجاد کنم مثلاً اولین سوالی که ازشون میپرسیدم، این بود که قانونای خونتون چیه؟ چون خودم همیشه تو خونهم قانون داره. حتی الان، بعد از هشت سال سفر، خونم قانون داره.مثلاً دوستام میدونن که قانون خاص خودمو دارم. مثلاً لباس بیرون اومدی، اگه رفتی تو اتاق خواب من ، نباید لباس بیرون رو نباید بزاری روی تخت. یعنی این چیزا برای خودم مهمه و قانون های خاص خودم رو دارم و خیلی برام مهم بود که مهمون هام این نکته هارو رعایت کنن . برای همین، وقتی جایی میرفتم، اول قانونهای خونهشونو میپرسیدم.
خلاصه، من خیلی تجربههای خوب هاستینگ داشتم. مثلاً اون که تو میگی، دو تا هاستی که توی ترکیه داشتم، یکیشون که فِراز دوست من دیگه هاست من نبود.اون شخص، فِراز، دوست من شد. اولین بار توی کاوچسرفینگ منو هاست کرده بود. یه هفته بعد، انقدر با هم دوست شدیم که دیگه هر وقت میرفتم آنتالیا، حتی اگه میخواستم برم خونهی دوستای دیگه، زنگ میزد و میگفت: “تو چرا نمیای خونهی من؟”میرفتم خونهی اون میموندم. همیشه هم یه اتاق اضافه داشت و یه اتاق همیشه برای من آماده بود ،بعد من یسری وسایل توی خونه این دوستم داشتم مثلاً یه سری لباسایی که مخصوص آنتالیا بود یا چیزایی که فقط اونجا لازم داشتم، تو خونهی اون میذاشتم.بعد مثلاً میرفتم ازمیر یا شهرهای دیگه، برمیگشتم.
یعنی انقدر دیگه با هاستهام یکی شده بودم که هنوزم هستن، هنوزم صمیمیترین دوستام هستن و کاوچسرفینگ خب خیلی کمک کرد. ببین، تمام اینا مثل هیچهایک، مثل کاوچسرفینگ، مثل ورکاوی، شاید اولین چیزی که آدمها رو بهش مشتاق میکنه اینه که قراره پول ندی.میدونی؟ یعنی خیلی برای کسی که بکپکریه خیلی مهمه دیگه. ولی همهی اینا یه بعد دیگه هم داشتن. من خب خدا رو شکر مشکل مالی نداشتم وقتی سفر رو شروع کردم.یعنی من زمانی بکپکری رو شروع کردم که تمام چیزهایی که توی ایران داشتم، مثل ماشین، همه رو فروخته بودم. مثلاً همه رو کردم دلار و با یه سابقهی ده سال کار وپول پس انداز کردن ،شروع کردم سفر.یعنی یه زمانی بکپکری رو شروع کردم که پول داشتم، ولی با این حال دوست داشتم که وقتی میدیدم میشه یه جایی بری، خوش بگذرونی و هزینه نکنی، اون کار رو هم انجام بدم.ولی یه بُعد خیلی جذابتر برای من وجود داشت و اون آدمهایی بود که من باهاشون آشنا شدم.یعنی آدمهایی که توی کاوچسرفینگ، توی هیچهایک، توی ورکاوی و شرایطی که توش قرار گرفتم.اون غروری که از من شکست. میدونی ؟ مثلاً همیشه احساس میکردم این که غرورت بشکنه یعنی خورد شدی. یعنی چی؟ توی و غرورت؟ میدونی؟و بعد فهمیدم. البته اینو من مدیون یه پرانتز باز کنم،که من این شکستن غرورم رو مدیون کشور عجیب و عاشقانهی خودم نپالم و دورهی ویپاسانا.اونجا به ما یاد دادن که تو باید بشکنی تا نشکنی این غرور رو نشکنی، چشمت باز نمیشه به چیزهایی که باید ببینی، در حقیقت.و آره، اینو میگفتم که همهی این سه تا یعنی هم هیچهایک، ورکاوی، کاوچسرفینگ باعث میشه که تو فوقالعاده از منطقهی امنت دور بشی.گاهی انقدر دور میشی که دیگه اصلاً نمیبینی. یعنی یه نقطهای میشه توی دوردست، و اصلاً تو انقدر شکستی و انقدر خودتو شکوندی که بتونی توی یه جایی جا بشی.خودتو خرد کردی، کوچیک کردی که بتونی توی اون جایی که یه درسی برای تو هست جا بشی.
علی :خیلی قشنگ گفتی! یه کم هم در مورد ورکاوی میگی؟اولین بار کجا تجربه کردی؟ بعد چقدر تکرارش کردی؟
الهام : درسته، چادر همه ببینیم. ورکاوی من همون سال ۲۰۱۸، دیگه میشه ۵-۶ سال پیش. نپال که رفته بودم، یه دوستی داشتم از آمریکا اومده بود مثلاً منو ببینه، اومد نپال.بعد دید که من دارم، مثلاً رفتم ولنتیرینگ کرده بودم. من آخه رفتم نپال،. تو یادته اینو. من یه روستای خیلی دورافتاده توی غرب نپال ولنتیری کردم که اصلاً هیچی نداشتن. روی کوه بود. مثلاً ۲۴ ساعت طول کشید برسم.
الهام : اره یک مدرسهای بود که مال بچههای بیسرپرست بود و اینا.اصلاً تا حالا تو زندگیشون معلم نقاشی نداشتن، و من رفتم اونجا شدم معلم نقاشی این بچهها.یک ماه سختترین روزهای زندگیم رو اونجا تجربه کردم، و قشنگترین روزهای زندگیم رو هم اونجا تجربه کردم.انقدر قشنگ بود. انقدر تأثیر این دوره توی زندگی من بالا بود که اصلاً یه کتابی دارم راجع به اون یه ماه زندگی اونجا مینویسم.یعنی انقدر زندگیم رو تغییر داد.
علی :چقدر کار خوبی داری میکنی!
الهام : آره، خیلی ساله که ما این قرارداد رو نوشتیم با انتشارات که این کتاب رو بنویسم راجع به اونجا. ولی خب چون یه ذره سفر میکردم، نمیتونستم.ولی این یه سالی که ثابت شدم خیلی داره کمکم میکنه که شروع کنم دوباره نوشتنش.
خلاصه این ولنتیری اینقدر به من چسبید، دوستم بهم گفت که: “ولنتیری کردی، چرا ورکاوی رو امتحان نمیکنی و من با ورکاوی آشنا شدم و دیدم ، اصلاً یه دنیای دیگهست! چقدر کار میتونی انجام بدم یعنی اگه یه آدمی باشی که حتی هیچ استعدادی نداری، هیچ کاری یاد نگرفتی…
علی :حالا البته که هر کسی استعدادی داره
الهام : آره، هر کسی استعدادی داره.
علی :آفرین . مثل همین سفر کردن. اینکه تو هیچوقت شکوفاش نکرده بودی و دلتو زدی به دریا، سفر کردی و این توانایی بکپک سفر کردن رو تو خودت شکوفا کردی.قبلش مثلاً مثل بقیه با چمدون این ور و اون ور میرفتی دیگه، درسته؟ شکوفاش کردی.
الهام : آره، دقیقاً ،ورکاوی هم به نظرم همینطوریه. یعنی به تو این امکان رو میده که یه سری کارهایی که ازت خواسته میشه، کارهایی باشه که شاید اصلاً انجام نداده باشی. ولی میدونی که میتونی انجام بدی.مثلاً ممکنه بگن بیا گلدون درست کنیم، یا بیا میخوایم این کار رو بکنیم. یا چند نفر رو میخوایم برای هاستل نمیدونم اسم اینا توی فارسی چی میشه… سرگرمیهای هاستل رو انجام بده . یعنی تو میری انجا و با یک شخصیت دیگه ای از خودت آشنا میشی . من خیلی آدم غیر اجتماعیام. نمیدونم، میشه گفت درونگرام؟ حالا اسمهای زیادی داره دیگه.من خیلی آدم درونگراییام. یعنی اصلاً برای کسی که سالها سفر کرده، شاید یه چیز عجیبیه. ولی خب، اینطوریام وخیلی آدم راحتی نیستم که برم با بقیه شروع کنم حرف زدن، همینجوری دوست پیدا کنم و اینا. ولی خب، خداروشکر دوستای زیاد و خوبی دارم.ولی اصولاً اونا اومدن سمت من و دوستی رو شروع کردن. یعنی من خودم خیلی سخت میتونم برم با آدمها حرف بزنم.و خب، توی ورکاوی، این کمک میکرد. همینطور کاوچسرفینگ هم ورکاوی کمک میکرد. چون به هر حال تو یه جایی قرار بود بمونی، و قرار بود با یه سری آدم دوست بشی.یعنی در موقعیتش قرار میگرفتم ، من قشنگ توی موقعیتی قرار میگرفتم که نیازی نبود الان تلاش کنم برای اینکه دوستی پیدا کنم. میدونی؟دوستا بودن. یه سری آدم بودن که فقط تصمیم میگرفتی چقدر بیشتر باهاشون دوست بشی یا کمتر.و خب، توی تمام سالهایی که از ورکاوی استفاده میکردم، تنها کاری که انجام دادم، صرفاً نقاشی بود.یعنی جاهایی که میخواستم برم، خودم براشون مینوشتم: “من نقاشم، مورال انجام میدم، و اگر بخواین، کار براتون انجام میدم.”و واقعاً لاکچری زندگی میکردم.یعنی مثلاً به من یه اتاق میدادن که حالا یا هتل بود یا هاستل. مثلاً پرایویت روم میدادن، و معمولاً بهترین هاستلها بودن. اصولاً بهترین جاها و قشنگ ترین جاها همیشه و اونا هستن که میخوان بهتر بشن.
بعد مثلاً یه نقاشی میکشیدم، و صبحانه و نهار و شام رو برام آماده میکردن. بعد مثلاً بلیت پارتیها رو رایگان میدادن، روزی مثلاً درینک میدادن. همهچی، یعنی از همه لحاظ ساپورتم میکردن که یه اثر هنری برای دیواراشون خلق کنم.این خیلی لذتبخش بودانجام دادن این کار و هم این که احساس میکردم توی هر کشوری که میرم، یه نشونه از خودم به جا میذارم. مثل آدمایی که هر شهری میرن، یه تتو میزنن. من احساس میکردم هر شهری که رفتم، یه نقاشی، یه چیزی از خودم به جا میذارم.این برای من خیلی جذاب بود.
علی : من همیشه فکر میکنم به هنرمندا یهجورایی جفا شده، یا بهتر بگم،بهای کافی به هنرمند ها داده نشده . چه نقاشا، چه موسیقیدانها، چه نویسندهها، چه شاعرا، یا حتی کسایی که کارای دستی هنری انجام میدن.این خیلی قشنگ بود، و من نمیدونستم که تو میتونی کار هنری انجام بدی. من بیشتر فکر میکردم که میری توی مزرعهای مثلاً کار میکنی، یا توی خونهای به بچههاشون انگلیسی یاد میدی، یا خونهشونو تمیز میکنی.حتی فکر میکردم شاید یکی شرکتی داره و کاره دیجیتالی میکنی.آره، اینها هم هست، ولی من هیچوقت از زاویهی هنری بهش نگاه نکرده بودم. خیلی قشنگ بود. من اینو اصلاً نمیدونستم.
الهام : آره، برای خود من هم همینطور بود. من هم اصلاً نمیدونستم. فکر میکردم میرم زبان انگلیسی تدریس میکنم، یا یه چیزایی شبیه به اون.بعد که وبسایت رو باز کردم و شرایط رو خوندم، دیدم بعضیاشون نوشتن که “آرتیست میخوایم.” یا مثلاً عکاس نیاز داریم.یه بار توی شمال تایلند، توی توی شهر کای ،رفتم یه خونهای که مال یه زوج هلندی بود.خیلی جذاب بودن، و یه خونه توی جنگل ساخته بودن و خانمی که اونجا بود، یه برند لباس داشت و دنبال کسی بود که براش عکاسی کنه، اینستاگرامش رو اداره کنه، یا یه دوره ای رو با یکی بگذرونه.اصلاً دنبال یه کار خاصی نبود. فقط میخواستن با هم عکس بگیریم، پارچهها رو ببینیم، و یه سری چیزای ساده انجام بدیم.تقریباً میشه گفت دنبال یه دوست بود. یه چیزی بین ورکاوی و کاوچسرفینگ بود برای من.یا مثلاً توی تایلند، یه جای دیگه رفتم که یه باغ بزرگ بود. پر از درختای پاپایا، انبه و خیلی خوشگل و یه خونهی ویلایی فوقالعاده لاکچری وسط اون باغ بود.یه زوج اونجا بودن، یکی سوئدی بود، یکی فرانسوی و اونا میخواستن برای دو هفته برن تعطیلات و پنج تا سگ داشتن و میخواستن یک نفر اونجا حضور داشته باشه که به سگها غذا بده. یعنی صبح، ظهر و شب 2 یا 3بار دقیق یادم نیست فقط باید به سگا غذا میدادم.باغ هم بود، یعنی نمیخواست سگها رو ببری بگردونی. خودشون توی همون باغ بزرگ میچرخیدن.منم رفتم دو هفته اونجا موندم.صبح بلند میشدم، پاپایا از درخت میچیدم و همون رو میخوردم. اصلاً یه زندگی عجیبی داشتم. من دو هفته اونجا بودم.
البته 1 هفته موندم یک هفته دیگه هم یکی از دوستام امد که باید میرفتم از اونجا . ولی میخوام اینو بگم که خیلی شرایط عالی داره برای کسی که میخواد سفر کنه ، برای ورکاوی فقط پنجاه دلار در سال باید بدی، ولی همین پنجاه دلار میتونه مثلاً پنج هزار دلار بهت برگردونه، اگه بخوای سفر کنی بیشتر از یک سال .
به نظرم ورکاوی واقعاً یه دنیای جدا برای خودش داره. همونطور که کاوچسرفینگ میتونه زندگی تورو عوض بکنه به عنوان یه مسافر، ورکاوی هم همونقدر تأثیرگذاره.هر دوشون قدرت خودشون رو دارن. حالا قدرتشون توی قسمتهای متفاوتیه و من این کار رو انجام دادم. کاوچسرفینگ رو اینقدر رفتم که یه مدت بعد شروع کردم کمتر استفاده کردن ازش.مثلاً بعد از یه مدت گفتم دیگه کافیه. دیگه ازش خیلی استفاده کردم .
علی : اره، من هم استفاده نمیکنم دیگه ازش دیگه برام کار نمیکنه .یعنی فکر کنم نزدیک 90 تا ریویو داشته باشم. تازه خیلیا ریویو ننوشتن. شاید صد تا آدم رو هاست کرده باشم، با اینکه خودم ،یکی دو بار بیشتر مهمون نشدم تو خونهی این و اون.ولی به این نتیجه رسیدم که الان دیگه برای من کار نمیکنه. اون چیزی که میخواستم ازش بگیرم رو گرفتم.یعنی با فرهنگهای مختلف آشنا بشم، و حس مهموننوازی ایرانیمون که تو اسپویل میکنی، لوس میکنی آدم هارو بخاطر اینکه زیادی بهشون میرسی ، اولش اینطوری بود، بیشتر. ولی بعد به این نتیجه رسیدم که خب، نه، فقط مهموننوازی نیست که من دوست دارم. من دارم فرهنگ آدمها رو یاد میگیرم.بعد کمکم تغییر پیدا کرد به اینکه اطلاعات جمع میکنی، دوست پیدا میکنی، شبکهی انسانی میسازی.من اسم این آدمهایی که توی سراسر دنیا پیدا میکنی رو میذارم شبکهی انسانی.کانکشن میسازی .ولی الان دیگه برای من کار نمیکنه. چون مدل زندگیم، عوض شده. مدل زندگیم دیگه کاوچسرفینگ نیست خیلی.الان دارم هوماکسچینج میکنم. حالا سر فرصت دربارهی هوم اکسچینج باید صحبت کنم. شاید بگم 3 ماه اخیر من هوم اکسچینج کردم و این اصلا یه سبک دیگه است مثلا تو الان خونهتو توی ایران اجاره میدی ،داری با پولش یه جای دیگه زندگی میکنی توی هوم اکسچینج تو اجاره نمیدی ، یکی میاد خونه تو توی ایران میمونه پوینت جمع میکنی توش به جای هر شبی که مونده پویت میگیری .بعد در ازاش، مثلاً توی نپال تو خونهی یکی دیگه میمونی. حالا گلهاشو باید آب بدی، از سگش مراقبت کنی. یه چیزی شبیه همون ورکاوی که گفتی، ولی با یه حالت متفاوت.اینجا دیگه برای کسی کار نمیکنی. فقط تو خونهی اونا زندگی میکنی.الان من توی پرتغال هستم. تا الان من داشتم اجاره میکردم ولی خیلی اجاره کردن اینجا دردسره، کلی مسائل قانونی داره، برو و بیا، و کنسل کردن قرارداد هم سخت.برای همین تصمیم گرفتم هر بار که میخوام بیام پرتغال، از هوماکسچینج استفاده کنم. مثلاً خونم رو توی ترکیه میذارم توی هوماکسچینج، و در ازاش میام پرتغال میمونم.تمام مدتی که آلمان بودم، هوماکسچینج کردم. الان هم که توی پرتغال هستم، همین سه ماه رو با هوماکسچینج گذروندم.خیلی سبک زندگی جذابیه. حالا چه ورکاوی، چه هوماکسچینج، چه کاوچسرفینگ، یا حتی چیزایی مثل وارمشاور، به نظرم باعث میشن زندگی رو از زاویهی دیگهای تجربه کنی.
الهام :دقیقاً. خیلی جالبه، به نظرم اینا انگار برای دورههای مختلف زندگی آدم طراحی شدن.یعنی همونطور که میگی، مثلاً من و تو الان دیگه کاوچسرفینگ استفاده نمیکنیم یا ورکاوی نمیریم. انگار هر کدوم از اینا توی یه دوره از زندگی اگه دنبال یه هدفی هستی، مثلاً میخوای خودتو بشناسی، یا دنبال چالشهایی هستی، اینا توی یه دوره برات کار میکنن.ولی چیزی نیستن که بخوای تا آخر عمرت بهشون پایبند بمونی.برای دوره های مختلف واقعا خوبن . مثلاً همین چادری که میگی، همون دورهای که ترکیه بودم و چادر زده بودم
علی : آره برام جذاب بود.یکم تعریف کن چی شد رفتی تو اون چادر؟من دیدمت و باهم وقت گذروندیم ولی ازت سوال نپرسیدم .
الهام : آره ببین، من اون دوره میخواستم از ترکیه برم. اواخرش بود. مثلاً بعد از دو سال زندگی تو ترکیه، خونمو تحویل دادم و میخواستم برم سفر و امدم و یکم چرخیدم و بعد دیدم من یکی دو ماه وقت دارم توی این تابستون هیچ جایی نمیشه رفت مثلا تصمیم گرفته برم نپال.ولی دیدم مونسونه، بارونه و گفتم خب، این یکی دو ماه وقت دارم، چیکار کنم؟اومدم که خونه اجاره کنم ، توی خونههای شبانه بمونم و، دیدم خب باید کلی پول بدم و تنها بشینم توی خونه .گفتم نه،الانم اصلاً نیاز ندارم به همچین چیزی تو زندگیم.حالا الان که دارم باهات صحبت میکنم دقیقا یه همچین چیزی رو میخواستم و امدو یه خونه گرفتم که دور باشم از آدم ها ،ولی اون موقع میخواستم یه ماه زندگی متفاوت داشته باشم ونمیدونستم دقیقاً چیکار میخوام بکنم.رفتم یه (گردهمایی) از سوفیها، که سما میکنن و اینا. اونجا با چند نفر آشنا شدم.اونا هیپی بودن. یه سری هیپی که با ماشین یا ون اومده بودن.پرسیدم شما کجا زندگی میکنین؟ گفتن ما سه ماه تابستونو توی کاراود بیچ کمپ میکنیم و همونجایی که من تو رو دیدم. بعد گفتم: “چه جالب، منم بیام ببینم کجاست و چجوریه.”خب، من خودم عاشق کمپینگ بودم. یعنی همیشه تو زندگیم دیوانهوار کمپینگ رو دوست داشتم، ولی هیچوقت به این شکل انجام نداده بودم.مثلاً وسایل میبردم، کمپ میکردم؛ نهایتاً چهار روز، سه روز، یا یه هفته.ولی اینجوری که من یه ماه و خوردهای، تقریباً یه ماه و ده روز توی کمپ بودم ،توی این یه ماه و ده روز، به غیر از دو سه باری که مثلاً رفتم توی شهر دوستم رو ببینم و یه شب پیشش موندم، همهش همونجا بودم.وسایلم رو همونجا میذاشتم. مثلاً کولهم رو توی چادر میذاشتم و میرفتم .همه چیم رو میزاشتم مثلا لپ تاپ ام رو ول میکردم توی چادر و میرفتم 40 روز من اونجا بودم و چله نشینی بود در حقیقت من کلا به این چله خیلی اعتقاد دارم هر کاری رو 40 روز انجام دادن خیلی ازش درس گرفتم و خیلی این کار رو انجام میدم ، این چله نشینی دریای بودش یا ساحلی بود و خیلی عجیب بود مثلا مفهوم خیلی چیز ها برای من عوض شد مثلا مفهوم هیپی برای من عوض شد ،مفهوم مدرن ، هیپی های مدرن برای من عوض شد . همه چیز خیلی هاش عوض شد و بعد من رفتم وسط شون زندگی کردم . من همیشه یه سری چیزهارو از دور دیده بودم ، مثلا این هیپی هایی که واقعا هیپی هستن رو از دور دیده بودم و اینهایی که ادای هیپی هارو در میارن از دور دیده بودم و بعد میخواستم وسط همشون زندگی کردم یک ماهو خورده ای ، البته 3 هفته فقط با اونها بودم بعد اومدم انجایی که من و تو همو دیدیم ، و من دیگه اون موقع از اونها جدا شده بودم مثلا 10 دقیقه باهاشون فاصله داشتم من ته ساحل چادر زدم . اون کافه ای که منو تو رفتیم نشستیم و نمیدونم یادته یا نه ، یه دختری انجا بود و من نشونت دادم ، من با اونا چون دوست شدم دیگه بقل کافه اینها چادرم رو زدم و انجا دوشمم میگرفتم ، مثلا جای قبلی باید میرقفتیم توی رود خونه دوش میگرفتیم ولی میرفتم توی همون کافه دوش میگرفتم و همون دشسویی داشت و خلاصه یه راحتی داشت غذارو اگه حوصله نداشتم همون جا سفارش میدادم، نقاشی براشون کردم روی دیوار کافه براشون نقاشی کشیدم .
علی : اره دیدم نقاشیت رو .یادمه
الهام : خلاصه اون دوره هم خیلی عجیب بود یه درس های رو به من داد که هیچ کدوم از این سفر ها به من این درس رو نداد و آمادم کرد که دوباره برم نپال . برای اینکه من 2 سال ترکیه زندگی کرده بودم دوباره توی رفاه و و دوباره برگشته بودم به یه حالت کامفرم طوری کلی وسیله از ایران آورده بودم خونه داشتم . یعنی این دو سال یه جوری بود که با این که جام رو عوض میکردم ولی خوب به هر حال خونه میگرفتم ،مثلا هر چند ماه 1 بار شهر رو عوض میکردم . خودم رو آماده کردم که برگردم برم نپال و دوباره رفتم نپال دوباره سفر سخت رو شروع کردم .
علی : کم درمورد ویپاسانات توی ورکاوی رفتی به ویپاسانا یا بعدش رفتی توی نپال رفتی ؟ کجا رفتی امتحانش کردی ؟ یکم راجب تجربت بگو .
الهام : اولا که من این بچه هارو از طریق ورک اوی پیدا نکردم . این بچه ها اصلا تو نمیدتونستی پیداشون کنی ، این بچه ها یه معجزه بودن توی زندگیه من. 2 تا پسره نروژی توی تهران که بودم امدن ایران که برن کوه دماوند رو فتح کنن و کوه نوردی کنن و اینا امدن و هتلشون رو تحویل دادن . من باهاشون دوست شده بودم و چند باری رفته بودیم بیرون و تهران رو نشونشون داده بودم . بعد ما میدون فردوسی هم رو دیدیم و میخواستن پول چنج کنن و من بهشون گفتم که بچه ها بیاین من میرسونمتون تا ترمینال شرق که از اونجا بتونین ماشین بگیرید و برید دماوند . سواره ماشین شدن و امدیم و گفتن جاده بسته شده نمیتونین برین و فردا جاده باز میشه . بعد اینا مونده بودن که چیکار کنن . صبح زود دوباره باید بیایم و مثلا ساعت 6 صبح باید از اینجا راه بیوفتیم . بهشون گفتم بیاید بریم خونه من . امشب رو خونه من بمونید و اینها امدن و یکی از پسر ها که واقعا دوست داشتنی بود خیلی زیاد و این آدم به من گفتش که الهام من رفتم توی نپال یک ماه یه جایی بودم و بهشون انگلیسی یاد دادم و خیلی جایه عجیبه و زندگیم عوض شد . بعد عکس هاشو نشون من داد یعنی هیچی تعریف نکرد فقط گفتش مدرسه بچه های بی سرپرسته نگفت که چه شرایطی داره و عکس هارو نشونم داد و من گفتم مگه میشه ؟ این همه زیبای مگه وجود داره ؟ و به من شماره یه آقایی رو داد که یه پسری بوده که مال همین روستا بوده و اونم پدر مادر نداشته و درس خونده و رفته رفته آمریکا و بعد از اونجا برگشته اینجا یه مدرسه زده برای بچه های بی سرپرست و حالا داره ولنتیر هم میگیره اگر کسی بخواد بیاد چون خیلی جای پرتی بود کسی نمیرفت . ببین اصلا تو باید 24 ساعت با اتوبوس های درب و داغون میرفتی بعد 8 ساعت باید کوه نوردی میکردی تا برسی به این روستا یعنی من وسط های راه یکی دوبار جا زدم یعنی حالم بد شد و گریه میکردم بعد میرسی اونجا و بعد میفهمی ای دل قافل من اصلا نمیدونم کجا آمدم . نه غذا دارن ، نه میوه دارن هیچی نداشتن حتی یخچال ،اینا همه چیز رو باید از کوه میاوردن بالا بنابر این هیچی نمیاوردن تنها چیزی که داشتن هر چیزی که همونجا میکاشتن میخوردن و فقط برنج داشتن و ذرت . یعنی تنها ماده غذایی اینا برنج و ذرت بود گاها سیب زمینی پیدا میشد و چیزه دیگه ای نبود هیچ میوه ای نبود که بخوری و مثلا غذا همیشه همینا بود .
علی : یعنی فقط اینارو میخوردن ؟
الهام : چرا من یه دال درست میکردم همین سوپ آبکی که با عدس و اینها درست میکیم ولی چطوری بود ؟ یه کاسه ای بود که همش آب بود مثلا 6 تا دونه عدس توش بود یا 10 تا دونه . اینجای که من بودما ، برای اینکه اینها یه مدرسه بزرگ ، مثلا 40 تا بچه بی سرپرست رو دارن غذا میدن هر روز و فقیراند اصلا خود مردم نپال به شدت فقیرند . من یک بار به این کسی که اونجا کار میکرد گفتم من خیلی دلم میوه میخواد مثلا یه دو هفته گذشته بود . گفتم موز اینجا پیدا نمیشه ؟ نپاله دیگه ! گفت موز هست ولی خیلی گرونه دونه ای 10 روپی مثلا 10 روپی چقدر میشه ؟ مثلا اون موقع میشد 500 تا تک تومنی ایران، الان به پول ایران 2 هزار تومن اخه 2 هزار تون چیه ؟ هیچی نمیتونی بگیری . ولی خیلی کم . یعنی انقدر کم بود که گفتم ببین چقدر براشون زیاده . بعد فهمیدم که اینها حقوقشون 50 دلاره . ساعت 7 صبح تا 8 شب 50 تا میگیره . فهمیدم که اینها زندگیشون همینه و استایلشون همینه و من خب روز های اول خیلی سخت بود برام ولی خب کم کم عادت کردم و بعد مثلا توی غذا سوسک بود . توی غذا جونور بود . اصلا یه چیز عجیبی بود ، آشپزخونه یه جای دخمه کوچولو و خیلی بد من روز های اول شک شده بودم و باورم نمیشد و بعد دیدم همینه ، من یا باید این غذا رو بخورم یا میمیرم یا باید برم و تصمیم گرفتم که نرم . از ایران 30 یا 30 تا دونه خرما داشتم خرمارو نصف میکردم روزی یه نصفه خرما میخوردم چندتا دونه بادوم میخوردم ، اونایی که از ایران آورده بودم. این شده بود گریزم که مثلاً نمیرم از گرسنگی .
علی : باورم نمیشه
الهام : ببین، اصلاً مغازهای نبود. من فکر میکردم شاید یه فروشگاهی چیزی باشه، ولی دوستانم اینا رو نگفته بودن.رفتم اونجا و دیدم که مثلاً اینا دستمال کاغذی استفاده نمیکنن. وقتی میرن دستشویی، اصلاً دستمال کاغذی نداشتن . گفتم خب میرم مغازه میگیرم بعد گفتم مغازه ای اصلا وجود نداره . یا مثلا اونجا توی ارتفاع دوهزار و خردهای متری داشتم زندگی میکردم، یه دفعه. مثلاً از سطح پایین تو ایران، یهدفعه رفتم توی یه سطح خیلی بالاتر.بعدش بدنم به هم ریخت هورمونام و با اینکه انتظارش رو نداشتم، من اونجا پریود شدم.پد نداشتم. فقط یکی، دو تا پد داشتم با خودم، و فهمیدم که اینا اصلاً پد استفاده نمیکنن و بنابر این هیچ پدی نیست که بخوایی اونجا بخری .یعنی تو باور نمیکنی.
علی : پس چیکار میکنن ؟
الهام :میدونی چی کار میکنن؟ از پارچههای کهنهشون استفاده میکنن.لباسهایی که کهنه شده رو تیکه میکنن، میشورن و استفاده میکنن.یه چیزی خیلی قدیمی و سنتی . من با خودم میگفتم: اینقدر شوک های عجیب ،مگه میشه؟ اصلاً خیلی خیلی اونجا عجیب بود.چند روز قبل از اینکه اونجا رو ترک کنم، تولدم بود.یکی، دو روز قبلش به دختری که اونجا بود و دوستدخترِ همون پسری که الان با هم ازدواج کردن، گفتم:ببین، من شبا که میرم توی تخت، میدونم شما عادت دارین. ولی خب من که ندارم.”من شبا که میرفتم توی تخت، رویاپردازی میکردم دربارهی غذا.احساس میکردم مثلاً یه برگر توی دستمه، گاز میزنم و میخورم. یا تخم مرغ . گفتم: “میدونی؟ من عاشق نیمروام. دلم لک زده واسه نون، که بزنم توی تخممرغ و بخورم.”واقعاً، من خیلی شکموام. آدم خیلی شکموییام.بنابراین غذا برای من شده بود یه چیز عجیبی.فرداش رفتم و دیدم برای من یه دونه تخم مرغ نمیدونم اصلا از کجا پیدا کرده نیمرو برای من درست کرده و یه دونه ام روتی برام درست کرده بود و به من داد ،من گریه میکردم و اونو میخوردم. دلم نمیومد . میگفتم آخه این بچه ها اینجا بیرونن ، نباید ببینن. گفتم ،اگه نمیتونی برای همهشون درست کنی، خب این یه دونه که به هیچ کدوم نمیرسه ،حداقل نبینن که من دارم میخورم.”با عذاب وجدان خوردم. ولی خوردم.انقدر که گرسنه بودم، و حالم اصلاً خوب نبود. اونجا یه بچه ای به دنیا امد واونجا وقتی بچههاشون به دنیا میان، میرن شیر بز میدوشن و یه غذایی مثل فیرینی درست میکنن برای بچهها.بعد آدمها رو دعوت میکنن تا باهاشون بخورن اینها منو برداشتن و بردن وگفتن: “یه بچه به دنیا اومده، بیا و ببین.”رفتم اونجا. یه غذای سفید خوشگل، مثل فیرینی درست کرده بودن.ریخته بودن توی کاسه و دادن به من.قبلش به من گفته بودن: “اینا دعوتت کردن به غذا نرو بخور. این غذاها با بدنت سازگار نیست. ممکنه مسموم بشی و مریض بشی.”ولی من اونجا اصلاً نتونستم مقاومت کنم.اون غذا رو که دیدم، دیگه اصلاً به این فکر نکردم که نباید بخورم. بعد میدیدم که ظرف کثیفه ولی اصلا برام مهم نبود . یه دونه خوردم و اونقدر حالم خوب بود که گفتم: “میشه یکی دیگه هم بدین؟”یه کاسهی دیگه هم گرفتن و دادن به من.دو تا کاسه از اون فیرینی خوردم و اون خونه پایین بود کوه بود ، یه لحظه احساس کردم شکمم یه ذره ناراحت شد.
به این دختره گفتم: “من برمیگردم میرم هاستل.” خداحافظی کردم و راه افتادم و یک ربع باید کوهنوردی میکردم به سمت بالا تا به اتاقم برسم.بعد از پنج تا هفت، هشت دقیقه، شروع کردم ویژن ، یعنی ویژن داشتم . یعنی چشمام شروع کرد یه چیزای عجیبی دیدن. انگار مثل وقتی که یه دراگ سایکودلیک استفاده کرده باشی، بزرگ و کوچیک میشد.درختها بزرگ میشدن، خونهها بزرگ و کوچیک میشدن. آدمها که از کنارم رد میشدن، انگاربزرگ میشدن اصلاً یه چیز عجیب بود که باورم نمیشد.نفسم شروع کرد به تنگ شدن. عرق کرده بودم.اونقدر حالم بد شد که وقتی رسیدم به در اتاقم، فقط تونستم در رو باز کنم و روی زمین افتادم .نتونستم حتی برم تا تختم. همونجا روی زمین، که کثیف و پر از جونور بود، افتادم.احساس کردم مردم. واقعاً فکر کردم دیگه تمومه.یه ساعت بعد، چشمامو باز کردم. خیسم، کامل خیس عرق، روی زمین افتاده بود و من مسمومیتی گرفته بودم که خیلی شدید بود و اون موقع کسی هم نبود. غروب شده بود و همه رفته بودن.بچهها خوابیده بودن، و اصلاً کسی نبود که بتونم کمک بگیرم. منم نمیتونستم برم بیرون کسی رو صدا بکنم نه موبایل داشتم، نه اینترنت ،گوشی آنتن نمیده اونجا توی کوه بود دیگه .آب هم نداشتم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم.تنها کاری که تونستم توی اون یک ساعت انجام بدم، قبل از اینکه کامل از این دنیا برم ، این بود که یه تیکه کاغذ برداشتم و شمارهی مادرم و یکی از دوستام رو نوشتم.نوشتم: “اگه من مردم، به این آدمها زنگ بزنید.”چون واقعاً فکر نمیکردم دووم بیارم.واقعاً فکر نمیکردم بتونم اینو تحمل کنم.تو نمیدونی من تو چه حالی بودم. تب داشتم و اصلاً نمیتونستم نفس بکشم.نفسم بالا نمیاومد، بدنم رو احساس نمیکردم.فقط یه درد بزرگ بود که حس میکردم یه ذره بهش چسبیدم.اصلاً توی یه فضای عجیب بودم. من توی اون حال، مثلاً سه روز موندم. فرداش اومدن، به من آب دادن و گفتن: “فقط باید آب بخوری، دیگه.”ولی سه روز اونجا بودم و بیمارستانی هم نبود. یعنی چیزی به اسم بیمارستان اونجا وجود نداره.اگر اتفاقی بیفته، باید زنگ بزنی هلیکوپتر بیاد و تو رو ببره. که خب، مثلاً یه چیزی حدود 400-500 دلار هزینه داره. خیلی باید جدی باشه دیگه.مثلاً کسی دستوپاش بشکنه یا همچین چیزی، زنگ میزنن هلیکوپتر.
خلاصه، خیلی داستان داشت اون روستا.حالا دیگه بیشتر از این وارد نمیشم. بذار بیایم بیرون و برسیم به ویپاسانا.اینجوری بود که خیلی منو تکون داد.
علی : من انقدر الان غرق شدم توی داستانهای تو. الان باورم نمیشه تو این کار رو کردی. گفتی: “خرد شدم و دوباره از اول ساخته شدم.”الان تازه دارم حس میکنم یه تیکه از پازل تکمیل شد.خیلی عجیب بود. تازه غذای اونا رو خوردی. یعنی سم نخوردی، غذای طبیعیشون رو خوردی که برای به دنیا اومدن یه بچه درست کرده بودن.خیلی قشنگه. مرسی که تعریفش کردی.فکر کنم باز هم برگردیم به ویپاسانا. البته ویپاسانا این نیست.به این داستان مدرسه .
چون نپال خونهی اصلی ویپاسانا هست، نه هند. یعنی خیلیها فکر میکنن هندِ، ولی نپال در اصل و من مثلاً دو هفته وقت داشتم و میخواستم برم. توی کاتماندو بودم. و تو باید مثلاً دو ماه قبل ثبتنام کنی ویپاسانا رو.یکی از دوستای نپالی من گفت: “فلان برو ویپاسانا.”گفتم: “ویپاسانا چیه؟ مثلاً ویپاسانا چیه؟”من اصلاً مدیتیشن نکرده بودم. ویپاسانا چیه؟ مدیتیشن نکرده بودم.
علی : یادمه به من میگفتی این سوسول بازیا چیه از خودت در میاری ؟
الهام : اره اصلا مدیتیشن رو قبول نداشتم و میگفتم ول کن . بعد خلاصه این گفت ببین من آشنا دارم من اسمت رو میندازم که فردا بری و منم بهونه آوردم که نه باید توی صف وایسی ولی اون گفت : نه من آشنا دارم فردا میتونی بری ؟ گفتم آره میرم . دیگه خلاصه این آدم من رو زور کرد و من رفتم و ویپاسانا مثلا اینجوری بود که مثلا 3 یا 4 روز اول همه در میرفتن . یعنی همه که نه یه درصد زیادی در میرفتن من انقدر اونجا سختی کشیده بودم برای من اینجا بهشت بود . برنامه چیه توی ویپاسانا ؟ 4 صبح بیدار میشی تا 6 مدیتیشن میکنی ، 6 صبحانه میخوری دوباره مدیتیشن میکنی تا 11 و 11 نهار میخوری و تا 1 استراحت میکنی و 1 تا 10 شب دوباره همش مدیتیشن و دوباره میخوابی و دوباره 4 صبح بیدار میشی .
من 2 وعده غذا داشتم و غذای سالم . یعنی 2 وعده غذا میخوردم
علی : شام رو یادت رفت بگی ؟
الهام : شام نه ، فقط یه 6 صبح صبحانه میدادن و 11 صبح نهار میدادن و ساعت 4 بعد از ظهر یه چای میدادن و بعضی روز ها دیگه میخواستن خیلی حال بدن یه موزی یا یه سیبی کناره چای بهت میدادن ولی خب اون هم سخت بود مثلا عصر گشنه میشدم ولی انقدر من اونجا سختی کشیده بودم که احساس کردم که واقعا ویپاسانا برای من سخت نیست و مثلا این که تو توی ویپاسانا نباید با هیچ کس حرف بزنی . خب من این درد رو کشیده بودم توی اون 1ماهی که اونجا بودم با هیچکس حرف نمیزدم یعنی هیچکس زبان من رو نمیدونست.مثلاً هفتهای دو، سه روز، این دختره رو میدیدم و ده دقیقه، یه ربع باهاش حرف میزدم.چون اونم خونشون نزدیک اونجایی بود که من زندگی میکردم.من با بچهها زندگی میکردم دیگه. توی هاستلی که با بچهها بود، زندگی میکردم و اون خونش توی مدرسه بود.این بود که، حالا میگم، ویپاسانا برای من خیلی راحت خداروشکر برگزار شد.ولی ویپاسانا هم خیلی خیلی زندگی من رو زیر و رو کرد.وخیلی بُعد داره ویپاسانا، دیگه طبیعتاً.من فقط یه چیزی بهصورت خیلی خلاصه میگم که خیلی دوستش دارم و خیلی دوست دارم همهی آدمهای دنیا ویپاسانا رو برن، بهخاطر همین قسمتش.چون خیلی زندگی من رو عوض کرد.توی روز دهم، ویپاسانا ده روزه هستش.ده روز کامله که تو هیچ حرفی نمیزنی و فقط مدیتیشن میکنی. حالا خیلی قوانین داره و اینا.روز دهم، که مدیتیشن تموم میشه، شب آخر بهت میگن که تو باید تمام کسایی که بهت بدی کردن توی زندگی، و تمام شرایطی که توی زندگی بدی بوده، سختی بوده رو یادت بیاری.و تو یادت میاری، مرور میکنی، و میگن: “حالا باید همهی اینا رو ببخشی.”همهشون. یعنی اگر نبخشی، دورتو نمیتونی تکمیل کنی. میگن ببخش.همین الان، همهشون رو از ته دلت ببخش.و تو دیوونه میشی. تمام بدنت مورمور میشه.تازه ده روز ریلاکس کردی و اینا، ولی باز یه آدمهایی رو یادت میاری. میگی: “برای چی ببخشم؟”
نمیتونم. مثلاً میگی: “من میتونم فلانی که زندگی من رو زیر و رو کرد ببخشم؟”و تو این کار رو باید انجام بدی. ازت میخواد که ببخشی.و بعد که این مرحله رو میگذرونی، روز بعدش، وقتی که دارن ویپاسانا رو جمع میکنن، آخرین چیزی که بهت میگن اینه:این عشق، نور، صلح و آرامشی که به دست آوردی، توی روحت هست. حالا اینا رو بفرست به همونهایی که دیشب بخشیدی.یعنی یه پروسهای اتفاق میافته که تو خودت رو پیدا میکنی.یعنی باید همه رو ببخشی، و حتی خودت رو هم ببخشی.اصلاً یه جایی گیر میکنی که میگی: ” من ده روز زمانم رو گذاشتم، و واقعاً به بدترین شکل ممکن به خودم فشار آوردم. الان باید این کار رو بکنم؟”اگه به این راه اعتقاد داشته باشی، میگی: “باید این کار رو بکنم.”و این بخشش ، اونقدرزیباست و آدم رو سبک میکنه که من اون روز فهمیدم ویپاسانا برای من چی بود.حالا شاید ویپاسانا برای هر کسی یه معنی داشته باشه.ولی برای من، بزرگترین کاری که کرد، این بود که بخشیدم.و چه آدمهایی رو توی زندگیم داشتم که اونا اصلاً زندگی خودشون رو میکردن، ولی من بار منفی و سنگین نبخشیدن اینا رو روی دوش خودم میکشیدم و زندگی خودم رو سخت کرده بودم، روحم رو آزرده کرده بودم و بخشیدم .به همین سادگی یه لحظه میگی: ” میدونی چی میگفت ؟”اون میگه: “تو الان اومدی اینجا و ده روز روی شعورت کار کردی، با شعورتر شدی، بیشتر فهمیدی و تو باید بدونی اون کسی که نیومده این چیزا رو نمیدونه، تویی که میدونی باید ببخشی.”تویی که میدونی، میگی: ” من وقتی با یه دیوونه روبهرو میشم، میگم خب، این که نمیفهمه. من که میفهمم.”باید مسئله رو هندل کنم. باید آرومتر باشم، متواضعتر باشم، کمتر نیاز خودم رو بیان کنم.چون اون دست خودش نیست.من که میفهمم و من که میتونم کنترل کنم و این بخششه این اتفاق میافته و این بزرگترین چیز بود که من از ویپاسانا گرفتم .خیلی برای من قشنگ بود .
علی : داشتم وسط صحبتات ،فکر میکردم که یه قسمتهایی از این، چیزایی که گفتی دربارهی اون بچهها، دربارهی ویپاسانا، یا اون چیزایی که قبلش گفتی، رو میشه برداشت و گذاشت اول یه پادکست.یعنی اگر کسی دوست داره گوش بده بعد دیدم نمیشه . یعنی یه نفر باید این مسیری که تو گفتی، از اول باهات بیاد، و اینا رو بشنوه.این حرفا قابل بریدن و جدا کردن نیست.من امیدوارم مردم یه کم صبر به خرج بدن. چون این شبکههای اجتماعی ما رو بیصبر کردن.دوست داریم همش اسکرول کنیم و نکست بزنیم چیز بدیه. یعنی حوصلهی یه ساعت شنیدن نداریم.ولی خیلی حرفای قشنگی داری میزنیم.من واقعاً دارم لذت میبرم. امیدوارم بقیه هم که تا اینجا همراه ما امده باشن ، اونا هم از حرفای تو و تجربیات تو، که واقعاً داره به کلمه تبدیل میشه، لذت ببرن واقعاً تبدیل کردن اون تجربیات تو، یا حالا اون مدرسه، به کلمه کار سادهای نیست.من میدونم چیزی که تو تجربه کردی، این نیست که بشه راحت گفت.ولی خب، تا یه حدی شد که ما بتونیم تصورش کنیم.تصور ذهنی و خیالپردازی ماست که هر کدومش متفاوته. مثلاً من ممکنه یه جوری این چیزی که تو میگی رو تصور کنم، ولی یه شنوندهی دیگه شاید یه جور دیگهای اون رو تصور کنه ولی در هر صورت برای من، که خیلی جذابه.
الهام : مرسی ممنونم . خودم هم خیلی وقته این برنامه رو دارم. سالهاست که تو ذهنم هست، ولی خب آرومآروم چون میدونی دیگه من تازه ثابت شدم و امدم خونه گرفتم و چند ماهیه که دارم ثابت زندگی میکنم که همین کارارو بکنم مثلا خیلی دوست داشتم که همین های که داریم راجبش حرف میزنیم تجربیات، اتفاقاتی که برام افتاده رو، حداقل بهعنوان (حالا قسمت سرگرم کننده رو برای بعضی از آدم ها کاری نداریم ) کسی که میخواد سولو تراولر بشه،میخواد شروع کنه تنها سفر کنه،اتفاقات عجیبوغریبی که برای یه سولو تراولر میافته، مثل همین مسمومیت یا اتفاقهای دیگه رو بیام بگم . چون میدونم که خیلیها مثل خودم هستن. مثلاً خودم تو خوندن ضعیفم، ولی تو نوشتن قویام. خیلی مینویسم، ولی متأسفانه کم میخونم.برای همین، این پادکستها واقعاً خیلی خوبن.یعنی تو میتونی توی زندگی روزمرت کارتو انجام بدی و همزمان پادکست گوش بدی.من هم خیلی دوست دارم این داستانها رو با آبوتاب و جزئیات بیشتر تعریف کنم.چون الآن، هی مجبورم تو ذهنم حذفیات داشته باشم. میگم اینو نگم، اونو نگم، فقط مهماشو بگم.ولی آره، به نظرم نپال و اتفاقهایی که اونجا افتاد، خیلی درس برای من داشت واحساس میکنم که این درسها شاید بتونه به آدمهای دیگه هم کمک کنه یا خوشحالشون کنه.
علی : آره، من فکر میکنم الان به یه نقطه جمعبندی رسیدیم.چون این چیزی که تو داری میگی، خودش یه پادکست جداگونه میخواد.یعنی سفرهای تو، من فقط یه قسمتی از این پازل رو الان میتونم توی این پادکست برای مردم روشن کنم و به نمایش بذارم ، ولی چیزی که نیازه اینه که تو خودت شروع کنی و ولی و من فکر میکنم هم میتونیم توی این پادکستها معرفش کنیم هم توی( دارما ) حمایتش کنیم. کاری که تو داری انجام میدی و تا جایی که از دستم برمیاد برات انجام میدم و امیدوارم که مردم هم برن گوشش بدن. اگه سریع انجام میدی، دیگه اصلاً لینکش رو توی این پادکست میذاریم که برن فالو کنن و گوش بدن. خاطرات سفرت رو از اول، شاید از اول شروع کنیم. من فکر میکنم یه قسمت یه قسمت بنویس. قسمتها رو کوتاه کن، همونو که نوشتی ادیتش کن، برای یکی دو نفر بفرست بازخورد بگیر، بعدشم ضبطش کن و منتشر کن. یعنی خیلی وسواس به خرج نده. من خودم خیلی وسواس دارم.
الهام :آره واقعاً. خودم اتفاقاً ، آخرین جمله ای که میخوام بگم، این باشه.البته چند تا جمله هستش .راجع به این مسئله بگم که این نوع زندگی، واقعاً زندگی سختیه. تصور من اینه که وقتی میای بیرون، انقدر سخت میشه که همهچیز قشنگیش همینجاست.تو میبینی با همهی این سختیها حالت چقدر خوبه.
من بعد از دو سال که کار و زندگی رو ول کردم و رفتم سفر، وقتی برگشتم ایران و با مامانم حرف زدم، داشتم از سختیها میگفتم که اینجوری شده، اونجوری شده.
مامان گفت: “خب، اینهمه سختی داره، نمیخوای برگردی به زندگی راحتی که داشتی؟ ماشینت رو داشته باشی، خونت رو داشته باشی، بری، بیای، خوش بگذرونی ؟”
گفتم: “نه، نمیخوام.”
گفت: “خودت داری میگی سخته.”
گفتم: “سخته، ولی قشنگه. انقدر قشنگه.”
این یه عشق و تنفره که دارن بغل همدیگههستن یعنی تو میدونی وای، من باید مثلاً بیست لیتر آب رو روی دوشم بگیرم و بکشم.میدونی که باید این کارو بکنی.میدونی مریض شم، کسی نیست یه لیوان آب دستت بده.خیلی، خیلی سخته.یعنی انقدر سختی های کوچیک که اصلاً وقتی تو خونت نشستی، فکرشم نمیکنی که میتونی با این سختیها درگیر بشی.ولی در عین حال، اون حس قشنگی که نسبت به خودت داری که میگی: “من کردم این کار رو و من میتونم و از پسش بر امدم و دارم توی رویام زندگی میکنم .”من همیشه میگم چیزی که یاد گرفتم اینه که رویاپردازی کنم.الان هر کاری رو که میخوام انجام بدم، اول رویاش رو تو ذهنم درست میکنم .رویاپردازی میکنم و بعد جام کامل میکنم مستقیم توی اون رویا چون فهمیدم که تو میتونی رویاهات رو زندگی کنی، هر چیزی که باشه.اگه بهونههات رو بذاری کنار، اگر واقع بینانه نگاه کنی.بهونه بدترین چیزه.این اکسکیوزها و بهونهها رو که بذاری کنار، تو میتونی همیشه توی رویاهات زندگی کنی.خیلی سخته و خیلی قشنگه و واقعاً حیفه.واقعاً حیفه که ما زندگی نکنیم.انقدر دنیا جای قشنگی داره، چیزای قشنگی، آدمهای قشنگی داره که به ما نشون بده.واقعاً باید بیایم بیرون از این پیله و زندگی کنیم و حیفش نکنیم. اپیزودهای دیگر این فصل: