این اپیزود در ادامه اپیزود قبلی (مراحل رشد یک استارتاپ، چالشهای نگهداری سازمان، محصول اولیه) هست و در این قسمت به دو سوال اصلی در این مسیر سعی کردیم پاسخ بدیم: علی : سلام!اپیزودهای قبل راجع به استارتاپها حسابی صحبت کردیم و رسیدیم به موضوع استارتاپ هلیا. موضوع مهمیه، چون از یه ایده شخصی شروع شده و الان هم در حال انجامه. بنابراین، میتونه برای شمایی که میخواید یه استارتاپ رو شروع کنید یا وسط راه استارتاپتون هستید، خیلی راهگشا باشه. ما توی این اپیزود قراره دوتا سؤال اصلی رو جواب بدیم، یا حداقل کمک کنیم که شما جوابشون رو پیدا کنید. یکی اینکه ایده از کجا بیارم؟ و دوم اینکه اگر ایده دارم چی کار باید بکنم؟ بنابراین، با ما همراه باشید. صبور باشید، چون ممکنه این اپیزود یه کم طولانی باشه و پر از قصههای مختلف، ولی همه اینا برای اینه که این سؤالها براتون روشن بشه. هلیا : علی، سلام! امیدوارم حالت خوب باشه. ببین، جلسه پیش صحبت کردیم که قرار شد تعریف کنم که بولگا از کجا شروع شد. چطور شد که این ایده به ذهنم رسید، چطور تو رو پیدا کردم، چطور اتفاقا پشت سر هم افتاد و مسیر خودش به من نشون داد که چه قدمهایی باید بردارم. من دوست دارم یه بکگراند ساده از خودم بگم. نمیشه گفت بیوگرافی، ولی یه معرفی کوچیک: من سالها، حدود دوازده سال توی صنعت کشتیرانی و حملونقل کانتینری فعالیت داشتم. خب، پلههای ترقی رو توی همون مسیر طی کرده بودم، مشتریهایی داشتم، قراردادهایی که همهچیزشون رگولار و روی روال بود. ولی یه مسئله همیشه وجود داشت، یه صورتمسئله که ذهنم رو درگیر کرده بود. اون صورتمسئله چی بود؟ بعضی وقتها، توی یه سری استعلامهایی که از مشتریهام میگرفتم، مثلاً یه مشتری زنگ میزد و میگفت: “من برای یه کانتینر ۲۰ فوت پسته دارم برای پرتوکابلو.” خب، من که نه نمیگفتم ! میگفتم: “سیرویسی که خودمون داریم، با جون و دل ارائه میکنیم. ولی سرویسی که نداشتیم رو من میگفتم براتون این یکی رو پیدا میکنم.” حالا اگه یه کم با صنعت حملونقل آشنا باشید، میدونید که سیرویسها روزبهروز تغییر میکنن. شرکتها پویا و زنده هستن. خطوط اصلی که به خاطر تحریمها سیرویسهاشون رو به ایران قطع کردن، جای خودشون رو به خطوط کوچیکتر و جدیدتری دادن که سیرویسهاشون خیلی شناختهشده نیستن توی بازار. اون حدود شش سال پیش، وقتی مشتری یه تقاضای خاص داشت یا باری برای یه مقصد ناشناس، من همیشه ناراحت این وقت و انرژی بودم که میگشتم و پیدا میکردم این سیرویسها رو پیدا کنم . هی زنگ میزدم به 100نفر، کلی مسیج میدادم توی واتساپ، و بعد مشتری زنگ میزد دو روز بعد و میگفت: “چی شد؟” و من میگفتم: “به خدا هنوز نتونستم جایی پیدا کنم.” این خیلی حس بدی بهم میداد. وقتی بالاخره یه سیرویس پیدا میکردم، چون آدم منظمی بودم، همهچیز رو مرتب و تر و تمیز ثبت میکردم. فکر میکردم نظم و ترتیب میتونه جلوی هدر رفتن زمان و انرژی رو بگیره. برای هر کارم یه فایل اکسل داشتم. اومدم یه فایل اکسل درست کردم که توش این سیرویسهای نادر یا سیرویسهایی که بهصورت موقت یه خط کشتیرانی راه انداخته بود، یا یه پروموشن خاصی که گذاشته بود، یا یه قیمت ویژه برای یه مسیر، همه رو توی این فایل وارد میکردم. و با گذر زمان این فایل تبدیل به یه چیز جالب شده بود.این فایل در واقع ، داشت یه راهحل ارائه میداد برای صورتمسئلهای که هر روز همه بچههای کشتیرانی باهاش دستوپنجه نرم میکردن. این فایل به جایی رسیده بود که مثلاً بچهها از شکل و از رو به رویی میاومدن و میگفتن: “هلیا، مثلاً الان سنگال میدونی کی میبره؟ میتونی فایل رو نگاه کنی و یه آپدیت بهم بدی؟” این فایل شده بود یه سورس بامزه برای سرویسهای نادر یا محدود بازار، یا مثلاً پروموشنهای بازار. برای خود منم خیلی جالب بود، چون بچهها به همدیگه میگفتن: “مثلاً از هلیا بپرس. یه زنگی بزن به هلیا، ازش بپرس. دیگه اینقدر به صد نفر زنگ نزن.” وقتی گیر میافتادن برای پیدا کردن یه سرویس، این فایل تبدیل شده بود به یه مرجع. من همیشه با خودم میگفتم: “اول از همه، چرا فقط برای خودمون نگهش داریم؟” مثلاً با یکی دو تا از بچههای بندرعباس که صحبت میکردم، میگفتم: “ما یه همچین فایلی داریم. اگه خواستید، میتونم بذارمش جایی که شما هم دسترسی داشته باشید و ازش استفاده کنید.” بعد با یکی دو تا از بچههای تیم یا بچههای شرکت، که درگیر استعلامهای مشتریها بودن، این فایل رو شیر کرده بودم. جذاب بود. بچهها خیلی دوست داشتن این فایل رو. توی این فایل حتی اطلاعات کانتکت دیتیلها، یا پلهای ارتباطی که با آدمهای خاص تو هر شرکتم داشتم، آپدیت میکردم. این کار، هم برای من و هم برای اونا جذاب بود. بعد با خودم گفتم: “چرا این فایل رو توسعه ندم؟” مثلاً اگه برای تمام بنادر یا برای تمام سرویسها یه همچین چیزی آماده کنم، چقدر کار راحت میشه. خودم حس میکردم اگه قیمتهای بازار رو هم بیارم توش و یه بنچمارک بزنم که اوضاع چطوره، خیلی کارمون راحتتر میشه. در فکر توسعه این فایل بودم، برای اینکه کار ما و کار تیم راحتتر بشه. هر روز بیشتر به این فکر میکردم که چرا من نمیتونم این فایل رو با بقیه شیر کنم؟ چرا دسترسی ندم که هر کسی که میخواد، بتونه ازش استفاده کنه؟ حتی این ایده تو ذهنم بود که اگه کسی اطلاعات جذابی داره، اونم بتونه تو فایل اضافه کنه. این فکر از اینجا شروع شد، از این فایل که داشت کار ما رو راحتتر میکرد. بچهها با هم دیگه راجع به این فایل صحبت کرده بودن و میدونستن که اطلاعات من خیلی بالا رفته. چون هر روز از من سؤال میکردن، مثلاً میگفتن: “سنگال چی کار کنیم؟” و من میگفتم: “از فلان شرکت سرویسشو بگیر.” خودم هم حس میکردم که اطلاعاتم خیلی رفته بالا. این ایده رو گرفتم و در حد یه پاورپوینت نوشتمش. حالا در حد همون سطح ابتدایی خودم، چون اصلاً نمیدونستم باید چطوری پریزنت کنم. فقط یه فکر تو ذهنم بود که این ایده چطوری میتونه کارساز باشه. یه پاورپوینت درست کردم و رفتم پیش مدیریت مجموعه. گفتم: “آقا، من یه همچین فایلی دارم، یه همچین ایدهای دارم. شما فکر کن اگه صبح بلند شی، یه کانال تلگرامی باشه، دیگه ذهنم به اپلیکیشن نرفته بود اون زمان حقیقتش . یا مثلاً یه وبسایت، که این اطلاعات رو بشه با هم دیگه شیر کرد و بچهها بهش دسترسی داشته باشن. این فایل هی بزرگ بشه. حتی گمرکات رو هم بهش اضافه کنیم.” هزار تا فکر تو ذهنم بود. ایشون هم خیلی استقبال کردن و گفتن: “ایده قشنگیه، فکر جالبیه، ولی تا عملی شدن خیلی فاصله داره.” تو اون مرحله، هم من نتونستم درست حرفمو بزنم، ونه ایشون نتونستن کامل درک کنن که چه دغدغههایی پشت استفاده از همچین فایلی وجود داره. گذشت و من همچنان از این فایل استفاده میکردم. ولی این فکر دیگه رفته بود گوشه ذهنم که این فایل رو یه روز توسعه بدم یا بزرگترش کنم. در همین حین، همچنان فیدبکهایی از مشتریها میگرفتم. یه روز به سرم زد که یه پرسشنامه طراحی کنم. برای مشتریای بزرگم فرستادم و تو پرسشنامه نوشتم: “اگر شما فیدبک قیمت و جواب استعلامتون رو زیر ۱۲ ساعت بگیرید، حاضر هستید با کانتینری که ۵۰ دلار بالاتر از قیمت بازار باشه کار کنید؟ یا اینکه دو روز بعد بفهمید قیمت ۵۰ دلاراز مارکت بالا تر بوده؟” جوابهایی که گرفتم، در حد سطح ابتدایی خودم و اون مطالعه کوچیکی که انجام داده بودم، خیلی جذاب بود. اکثراً تمایل داشتن وقت و انرژیشون صرفهجویی بشه. کمااینکه حاضر بودن یه مبلغ بیشتری پرداخت کنن به کسی که درست تر و سریع تر میتونستن ازش اطلاعات بگیرن و اون اطلاعاتی که میداد جامع تر بود .مثلا میگفت این چهارتا خط الان این سرویس رو توی بازار دارن با این قیمت ها با این سرویس ها و میتونست یک مقایسه ای انجام ده و یک انالیزی انجام بده . این افاق ها در طی 2 سال افتاد و من هی این فکر در سرم بود . این فایل رو میدونستم یه چیز جذاب و ارزشمندی هستش . و همون طور که میگیم یه ایده از وقتی که توی ذهن آدم میاد و آدم هی فکر میکنه وای چه ایده خفنیه ،چه چیزه جالبیه و چقدر میتونه راه هل بده واسه مشکلی که وجود داره و چقدر میتونه همه چی رو آسون تر کنه تا زمانی که به تولدش نزدیک بشی و تا اون بخواد یک محصول بشه ، انقدر به اصطلاح چکش میخوره انقدر اتفاق های ریز و درشت براش میوفته انقدر ظاهرش تغییر میکنه و( من اسم اون فایل رو زورق گذاشته بودم ) برای این زورق هم همین اتفاق افتاد تا به بولگا تبدیل بشه و من در این مسیر فکر نمیکردم که یه روزی بخوام به یک استارتاپ فکر کنم . در مسیر تمام این اطلاعاتی که جمع میکردم از مشتری یاداشت میکردم و این گذشت و یه خوبی که من ندونسته داشتم این بود که راجب مسائلی که برام جذاب بود با آدم ها صحبت میکردم مثلا این ترس توی من نبود که یکی بخواد عین این فایل روبسازه و یا یکی بخواد بره اپلیکیشنش رو بسازه و یا یکی بخواد بره مثلا با این فایل پول در بیاره و … اصلا این ترس چون در من نبود من راجب این فایل و این ایده که میشه دیتا مارکت رو یک جا جمع کرد و اجازه داد که آدم ها و مشتری ها یا خطوط این دیتا رو فیلتر کنن و به جواب ها و چیز های که میخوان زود تر برسن اسن رو با آدم هایی که صحبت میکردم درمیون میزاشتم توی این وادی نبودم که فکر کنم این ایده رو کسی میخواد بدوزده و یا این ایده تبدیل به یک بیزینس بشه و من توی این فضا نبودم بخاطر همین راجب این موضوع با همه صحبت میکردم و یه اشتیاقی داشتم که وای چقدر خوب میشه یه همچین چیزی رو من یه روزی بتونم انجام بدم و چقدر میتونه به صنعت کمک کنه یعنی تمام این رویکردی که داشتم هم در مسیر به رشد بولگا کمک کرد چون مثل علی که میگفت نشسته بودم داشتم کارمو میکردم و از کاره داشتم لذت میبردم پول داشت میومد ، من اصلا رویکرد مالی از اوولش واسم نداشت ،فقط هیجان این رو داشتم که این ایده میتونه خیلی در زمان و انرژی صرفه جویی کنه ویه راه حل میتونه ارائه بده واسه مسئله ای که بچه ها ی فروش و بازار یابی در کل این صنعت باهاش دست به گریبان هستن . بعد این ایده رو با مریم، دوست دوران بچگیم که از قضا خواهر علی هم هست، در میان گذاشتم. یه روز خیلی با ذوق و شوق داشتم با مریم صحبت میکردم. گفتم: “آره، با اینکه من از اون مجموعه بعد از ده دوازده سال جدا شدم، بچهها هنوز گاهی سراغ فایل رو میگیرن. اینجوریه و من یه همچین کاری کردم و خیلی دوست دارم که یه همچین چیزی رو عملی کنیم و بسازیم.” مریم یه کم راجع به علی برام توضیح داد. گفت: “خب، این میتونه یه ایده استارتاپی باشه.” منم گفتم: “بسمالله، استارتاپ چیه؟” مریم گفت: “علی تو زمینه استارتاپ فعاله. چند تا کار استارتاپی موفق داره، چند تا هم داشته که فید شده. میتونی از علی کمک بگیری. باهاش صحبت کن، ایدهت رو باهاش درمیون بذار.” و از همینجا بود که تازه اتفاقات جالب برای من شروع شد. اون رشد رو با خودش به همراه داشت .دفعه اول که با علی صحبت کردم، به نظرم آدم خیلی جدیای اومد. احساس کردم موضوع من براش جذاب نیست. بیشتر از سر تعارف و احترام داره صحبتهای من رو گوش میکنه و صبورانه داره تحمل میکنه. منم چون آدمی هستم که خیلی نگرانم نکنه کسی رو تحت فشار بذارم یا مثلاً اخلاقاً معذبش کنم، سخت بود که دوباره برم سراغش. ولی اون اشتیاق من بود که هر دفعه من رو برمیگردوند تا دوباره مزاحم علی بشم. اگه اون اشتیاق رو نداشتم، همون موقع متوقف میشدم. ولی خب، سورس دیگهای نداشتم و همش فکر میکردم که این آدم میتونه کمکم کنه. باید یه کم عدبیات و نحوه صحبت کردنم رو نزدیک کنم به چیزی که علی مشتاق بشه یا حداقل متوجه کامل حرفام بشه. چون وقتی من بهش میگفتم: “مثلاً فلان چیز تو شیپینگ چیه؟ قیمت چیه؟ استعلام چیه؟” براش خیلی گنگ بود. مشتری دنبال چه سیرویسی میگرده؟ و چون متأسفانه خیلی تخصصی بود، صحبت کردن و توضیح دادنش هم سخت بود. وقتی هم که برای درک بهترش مثال میزدم، مثلاً میگفتم فلان استارتاپ تو زمینه یه آژانس هواپیمایی کار کرده، بهم میگفت: “نه! تو نباید تو یه حوزه دیگه مثال بزنی تا حرفتو برسونی. باید با عدبیات خودت و توامندی خودت، راجع به صنعت خودت درست توضیح بدی و اطلاعاتتو منتقل کنی.” من فکر میکنم یکی از جذابترین اتفاقها وقتی میافته که تو توی یه صنعت تخصصی سعی میکنی یه استارتاپ رو راه بندازی. وگرنه ایدههایی مثل اینکه من بخوام یه سیبزمینی پوست سرخ شده بخوام بذارم توی ساندویچ همبرگر، یا یه مشت خاک جزیره هرمز رو بریزم توی پاکت وبا یک استارتاپ بخوام به اون سر دنیا بفروشم، اینا ایدههایی هستن که میشه خیلی آمیانه راجع بهشون حرف زد و نظر داد. ولی وقتی تو توی یه صنعت تخصصی، یا در تقاطع دو تا صنعت مثل اینجا که شیپینگ و IT هستن، میخوای یه کار جدید انجام بدی، هم کار خیلی سختتره و هم خیلی یونیکتر. برای من درباره بولگا همین بود. هم برام جذاب بود و هم خیلی سخت. یه شب خیلی جذاب بود. خدا بهم رو کرده بود و علی هم خیلی باحوصله بود. ما یه تماس یکساعته داشتیم. اون شب من رفته بودم کلی سرچ کرده بودم. اینکه how to explain an idea رو دقیقاً سرچ کردم، گفتم: “چطوری باید یه ایده رو توضیح داد؟ کی باید شاخ و برگ اضافه کرد؟ کی باید بدنه اصلی رو گفت؟ کی باید طرف مقابل رو برای درک حرفات تحت فشار گذاشت و من تمام اینا رو سرچ کردم چون یه استرس بدی داشتم برای صحبت با علی. اون یک ساعت که با علی حرف زدم، آخرش گفت: “من فهمیدم شیپینگ چیه، فهمیدم حملونقل کانتینری چیه و کلیت موضوع رو گرفتم.” من انگار روی ابرها بودم! نمیتونم براتون بگم چقدر خوشحال بودم. داشتم همسر و دخترم رو نگاه میکردم که داشتن شام میخوردن، چون اختلاف ساعت داشتیم با علی و منم نشسته بودم و با علی حرف میزدم. اون لوکیشن، اون صحنهای که تو ذهنم فریز شده، هیچوقت یادم نمیره. چقدر خوشحال بودم که بالاخره حرفم رو زدم و این آدم ذهنش با من سینک شده. دیتای من رو داره و حالا میتونه بهم بگه چی کار کنم. اون حس هیچوقت از یادم نمیره.ولی نمیدونستم که این تازه نقطه صفر سردرگمیه.دارم اینا رو با جزییات، با اون چیزهایی که تو ذهنم مونده، تعریف میکنم برای همه اون آدمهایی که الان تو هر کدوم از این استیجهای سردرگمی هستن. این استیجهای سردرگمی قدم به قدم جلو میره و گرههاش باز میشه. من فکر کردم: تمومه دیگه. الان من برای علی دلشاد اینو توضیح دادم، اونم فهمید من چی میگم. فردا بهم میگه برو این کارو بکن. منم این کارو میکنم، تو هم این کارو میکنی.” اینقدر هم پول میخوایم و اینم برنامه، اینم روی کاغذ بنویس، و این کارم بکن و تمام. یعنی یه همچی تصوری داشتم از استیجی که توش بودم. ولی حقیقت این بود که من پایین، مثلاً طبقه اول یه شاپینگ مال 17 طبقه باید وایمیستادم، پلهبرقیاش هم خراب بود، و مسیری که علی میخواست منو ببره طبقه 17، این بود که یه ویوی کلی از تمام مغازههای باز و بسته این شاپینگ مال داشته باشم. یعنی یه مسیر پر از پیچوخم، پر از مطالعه، پر از تجربه، پر از حس ناامیدی، پر از خستگی که من هیچکدومش رو نمیدونستم. من فکر میکردم علی دلشاد یه کلید طلاییه که الان من توی دستم دارمش و قراره این قفل بولگا رو باز کنه و به من بگه تمومه، دو هفته دیگه ران میکنیم و میریم واسه خودمون سر کارمون.ولی هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاد.علی به من گفت باشه، من برای تو یه سری چیز میفرستم، منبع میفرستم، این منابع رو مطالعه کن. یه سری موضوع برات میفرستم، روی این موضوعات سرچ کن. و خدا رو شکر، چون من آدمی هستم که راجع به اینجور مسئلهها مثل مطالعه، سرچ و ترجمه همیشه درگیرم، و موضوع یادگیری یکی از نقطه قوتامه، گفتم باشه، حتماً، چرا که نه. علی گفت خب، اینا رو که خوندی و این مشقا رو که انجام دادی، بعد به من زنگ بزن. منم گفتم باشه، الان میفرستی، من فردا میشینم سرشون و میخونم. چی میخواد بفرسته؟ چهارتا مقاله میخواد بفرسته، دوتا سرچ میخواد بفرسته، و تمام. بعد دیدم علی اسم سه تا کتاب رو برای من فرستاده: کتاب نوپای ناب (لین استارتاپ)، کتاب صفر به یک، و یه دونه کتاب تغییرات یک ایده.اینا رو برای من فرستاد. علی : حالا توی فودنوتمون، توی دیسکریپشنمون، ما میذاریم این کتابها رو که هر کسی خواست بره بخونه. چون به نظر من اینا الفبای استارتاپ و الفبای یه کسبوکار نوپا محسوب میشه. بنابراین نگران نباشید. اسمهاش رو مینویسیم، لینکهاش رو هم میذاریم. همشون هم صوتیشون هست، هم نسخه چاپیشون هست. میتونید مطالعه کنید. هر چیزی که تو این پادکست صحبت میشه، لینکهاش رو هم میذاریم که شنوندهها بتونن برن گوش بدن. نگران نباشید. هلیا : مرسی.من انقدر با اشتیاق زیاد دارم صحبت میکنم ااین توضیحات رو فراموش کردم که بدم . بعد این کتاب هارو برای من فرستاد و لینک 2 تا مقاله واسه من فرستاد یه دونه کانال یوتوب برای من فرستاد که درباره بیزینس بود . اون شکی که به من وارد شد لحظه ای که تلگرامم رو باز کردم دیدم علی این همه چیز واسه من فرستاده اون شوک رو یادمه و مشقی هم به من داد این بود که برو سرچ کن و ببین اسکیچ یعنی چی .چطوری یه ایده رو اسکیچ میزنن و قشنگ روش مطالعه کن و بزار چند روز ازش بگذره و درکت از اسکیچ کامل شه و بعد ایده بولگا رو اسکیچ بزن و برای من و تیمم بفرست . اون میزان نا امیدی و حس گمشدگی که من توی اون لحظه داشتم باور نکردنی بود . یعنی من با خودک گفتم که من یه مرشد پیدا کرده بودم چرا من رو هول داد توی یک راه رو سیاه در رو پشت سرم بست ؟ گفتم: خب، من باید چی کار کنم؟ اسکچ یعنی چی؟ مگه من گرافیستم که اسکچ بزنم؟ الان من چطوری اینا رو پیدا کنم؟ شروع کردم سرچ کردن، اطلاعات میآورد. ولی مثلاً هیچکس نیومده بود بگه: این اسکچ اپلیکیشن منه، یا این اسکچ استارتاپ خودش رو بهعنوان مثال بذاره. یعنی باورتون نمیشه، من چند روز وقت گذاشتم و کتاب نوپای ناب رو هم شروع کردم. حدود پنجاه صفحه ازش خوندم. چون رشته تحصیلیم مهندسی صنایع بود، از دید بیزینسی و بهینهسازی خیلی برام جالب بود. راجع به حذف پارامترهای مسئلهدار شرکتها صحبت میکرد، یا معرفی یه محصول جدید به بازار. ولی اون قسمتهایی که مثلاً میگفت این استیج تو مارکت فید شد چون آدمها نمیاومدن، من با خودم میگفتم: “چرا فید شد؟” چون دید استارتاپی نداشتم، کتابها و مقالهها برام سنگین و نامفهوم بودن. علاوه بر این، علی گفته بود کتاب قوی سیاه رو هم بخونم. اون هم جزو همون کتابهای اولیه بود. من قوی سیاه رو هم شروع کردم و گفتم: این چی میگه؟ داستان چیه؟ این چه ربطی به بولگا داره؟ چرا علی اینو بهم داده بخونم؟ ما رو سر کار گذاشته؟” این داستان که “برو اینا رو بخون، بیا”، تا مدتها با علی دلشاد ادامه داشت. من همش با خودم میگفتم: “خب، یه کلمه بگو نه!” ولی باز انجامش میدادم. چون ته دلم یه چیزی روشن بود که من قرار از این موارد چیزی یاد بگیرم. این آدم همینطوری به یه جایی نرسیده بود که خواهرش توصیه کنه با مسیر علی برو جلو. یه حس خوبی هم بهش داشتم. چون آدمی بود که ورای جدی بودنش، یه لحن دلگرمکننده داشت. مثلاً میگفت: “اینارو بخون. مطمئن باش کمکت میکنه. مطمئن باش بعداً میفهمی.”یه چیزایی از این دست میگفت که من خیلی دلسرد نشم. ولی وقتهایی که مشقهای زیادی میداد، برام خیلی سنگین میشد. چون کار میکردم، بچهام رو داشتم، کارهای خونه بود، و یه پادکست دیگه هم داشتیم که با علی جلو میبردیم. یه وقتهایی خیلی احساس ناامیدی میکردم. با خودم میگفتم: “خب، چه کاریه؟ مگه این مسیر استارتاپ قراره چی به من یاد بده؟” حتی اون ویدیوهایی که تو یوتیوب معرفی کرده بود و میدیدم، میگفتن: “آره، ما تو مسیر شکست، تو مسیر شکلگیری رشد کردیم.”و با خودم میگفتم: “جذابه، ولی خب، من دارم ۵۰ تا مقاله غیرمرتبط میخونم! معلومه رشد میکنم!” اونقدر میگفت اینو بخون، اونو بخون، اینو ببین، این پادکست رو گوش بده، تو یوتیوب این ویدیوها رو ببین، خلاصهنویسی کن، این متن رو ترجمه کن.یه عالمه چیز میداد و مشق میداد که اینها رو دربیارم.ولی خلاصه، علیرغم حافظه ضعیفی که دارم، یه سری چیزها خیلی یادم مونده.یکی از چیزهایی که خیلی خوب یادم مونده، اون روزیه که اسکچم رو برای علی فرستادم. اسکچم، حالا همچین چیز سختی نیست. وقتی بشینی پاش، یه مداد ساده برمیداری و یه دفتر نقاشی جلوت میذاری. کلاً اون تصوری که از ظاهر وبسایت یا اپلیکیشن داری، مثلاً صفحات مختلفش چجوریه یا چه خدماتی میخواد ارائه کنه، رو با مداد روی کاغذ میکشی. فارق از هرگونه گرافیک و زیباسازی تصویر.من این کار رو انجام دادم. چند بار هم چکش کردم.قشنگ یادمه که دستم عرق میکرد وقتی خیلی استرس داشتم.یادم میاد که وقتی اون فایلها و اسکچها رو آماده کردم، 14-15 تا کاغذ بود که مثلاً دورشون رو کات کرده بودم. وقتی میخواستم فایلش رو برای علی سند کنم، انقدر دستم عرق کرده بود که صفحه تاچ گوشیم کار نمیکرد!دکمه سند رو هی فشار میدادم ولی سند نمیشد. اینم یکی از اون چیزای بامزهایه که یادمه. با خودم میگفتم: “خب، الان این رو بفرستم، ببینم چی میگه؟ میگه این چه کوفتیه که تو فرستادی؟” واقعاً فکر میکردم همهچیز به همین سادگیه؟ ولی بهخاطر اون مطالعهها و تلاشهایی که کرده بودم، یه جورایی به خودم اعتماد داشتم. بالاخره برای علی فرستادم.علی فایل رو نگاه کرد و بهم زنگ زد. نمیدونم خودش یادشه یا نه، ولی بهم گفت: “من خیلی خوشحالم که تو واقعاً به حرفی که من میزنم عمل میکنی.” همین یه جمله، چی بگم؟ تمام خستگی اون سه چهار ماهی که من روش کار کرده بودم، از بین رفت. فهمیدم علی دیده و فهمیده که من واقعاً کتابها رو خوندم، موضوعات رو تا جایی که در توانم بود، موضوع هارو چند باره مرور کردم و با یه اسکچ ساده 15-16 صفحهای، متوجه شده بود که من لب مطلب رو گرفتم. علی کخیلیها فکر میکنن که مثلاً من، یا حتی شاید خودت هم اینجور فکر کرده باشی، که من ،تو رو فرستادم دنبال نخودسیاه. یا دارم سر میدونمت که کش پیدا کنه و آخرش هم بگم که تو این کاره نیستی . نه این داستان یک هدف رو دنبال میکرد . اینکه اولا تو دور دست های یک استارتاپ رو ببینی و سختی هاش رو ببینی و ببینی چقدر مسیر طولانیه و اگر تو حاظر نیستی که اینجا صبر به خرج بدی ، کتاب بخونی، مطالعه کنی و بری یاد بگیری که توی این مسیر چه کارهایی باید انجام بدی، چطور میتونی سختیهای یکی دو ساله این مسیر رو تحمل کنی؟ حتی شکستهاش، حتی بالا پایینهاش، حتی جواب رد شنیدن از درهاش رو تحمل کنی ؟ یعنی کسی که میخواد پا توی حوزه استارتاپ بذاره، باید خودش رو آماده کنه برای این چیزا. باورت نمیشه، میتونم بگم قریب به یقین آدمهایی که با من تماس گرفتن و ازشون خواستم این کارها رو انجام بدن و بعد برگردن، هیچوقت برنگشتن. یعنی از همون اول راه، حتی حاضر نبودن یه دونه کتاب بخونن و بعد راجع بهش صحبت کنیم. حتی حاضر نبودن یه چیزی بکشن وفکر میکردن ایده رو میدن، ایده داریم دیگه، یکی دیگه براشون کار رو انجام میده، بعد شریک میشن و پولدار میشن.ببینید، تو حوزه استارتاپ، ایده هیچ ارزشی نداره. اینو از همین الان بگم. نداشتن ایده خیلی بده. نداشتن ایده یعنی شما نمیتونید کاری انجام بدید. پس ایده لازمه، ولی نهتنها کافی نیست، بلکه هیچ ارزشی نداره بدون اینکه مطالعه کنید، بدون اینکه تیم درست کنید، بدون اینکه کالکشن و شبکههای انسانی داشته باشید. هلیا، ببخشید که وسط صحبتاتون توضیح دادم، ولی این صحبتها خیلی مهمه. چرا؟ چون این صحبتها داره دوتا جواب به شما میده: توی این پادکست، حالا همین اپیزود و اپیزودهای دیگه، جوابتون رو احتمالا بگیرید . هلیا : مرسی علی . این توضیحاتی که دادی لازم بود چون من همین الان هم یه تماس هایی دارم که مثلا به من میگن که : “من یه همچین فکری دارم. چجوری میتونم برایش سرمایهگذار پیدا کنم؟” وقتی همچین چیزهای میشنوم ،واقعاً یکی از دلایلی که الان حاضر شدم زمان بذارم و بشینم قصه سفر شخصی خودم توی بولگا رو تعریف کنم، همینه.آدمها باید بدونن که از طبقه اول نمیرن طبقه پنجم! همین شاپینگ مال رو در نظر بگیرید: یه سری مغازهها بسته هست، یه جاهایی باید الکی وایستی، یه جاهایی پلهبرقی خرابه و باید حرص بخوری، یه جاهایی تیم مطابق خواستت پیش نمیره، یه جاهایی انرژی نداری و باید با خودت صبور باشی، یه جاهایی خودتو میبازی، یه جاهایی منتورت زمان نداره برات. همه اینا، یه پکیج صبوری و درایت رو به آدم یاد میده.واقعاً این حرف درسته که توی این مسیر، آدم خیلی پخته میشه. توی پیج یکی از دوستانم خوندم که خیلی مخاطب گستردهای داره. نوشته بود: “شما اگر ایده خودتون و رویا خودتون رو دنبال نکنید و در یک سازمان، یک انسان موفق باشید، به مراتب بهتره از اینه که برید و شکست بخورید و با بار اون شکست، کلی از توانمندی هاتون رو از دست بدید.” من وقت و انرژی نداشتم که بخوام اون مسئله رو انجا زیر سوال ببرم و از کنارش گذشتم ولی با خود اون آدم صحبت کردم. برای خودش یه ویس فرستادم و گفتم: علی : خواستم یک نکتهای رو بگم توی این راستا. داستان اینه که وقتی یه نفری میاد پیش من مشاور یا سرمایهگذار یا به عنوان دوست داره ازم سؤال میکنه یا به هر عنوانی میاد پیش من، من سوالم اولیه که چرا من باید روی ایدهی تو سرمایهگذاری کنم؟ و داستان اینه که تو الان ایده رو به من گفتی. خب من چرا باید روی ایدهی تو سرمایهگذاری کنم؟ من ایده رو الان دارم و میتوانم برم روش کار انجام بدم. نکته اینجاست که هیچ سرمایهگذاری روی ایده سرمایهگذاری نمیکنه. روی پَشِن و اشتیاق تو سرمایهگذاری میکنه. روی تیم تو سرمایهگذاری میکنه و تیم تو حاصل اشتیاق توئه. یعنی اگر تو اشتیاق نداری نمیتونی تیم تشکیل بدی. بنابراین اگر من فرستادمَت دنبال یک سری دیتا، همین بوده که تو یک سرنخی از این فضای استارتاپ بفهمی، توش چه خبره، بفهمی توش شکست هست، بفهمی توش موفقیت هست، بفهمی توش رشد هست و همهی این اطلاعات رو پیدا کنی و خودت یاد بگیری که باید یه اسکچ درست بکنی و غیره. ولی یه بخش دیگر اینه که من ببینم تو چقدر اشتیاق داری. اگر تو اشتیاق نداشته باشی، پس من روی چی سرمایهگذاری کنم؟ من روی چی به تو کمک کنم یا هر موضوع دیگری. بنابراین این رو در نظر داشته باشید اگر به هر ترکیبی دنبال سرمایهگذار میگردید، حتی وارد فضایی مثل اکسلریتورها که میتوانید راجعبهش سرچ بکنید و پیدا کنید، به عنوان شتابدهندهها که خیلی مرسوم هست در ایران. حتی اگر میگیرید سراغ شتابدهندهها یا حتی اگر شرکتهای مشاوره پیدا میکنید که باهاشون صحبت کنید، در نظر داشته باشید که ایده لازمه ولی اصلاً کافی نیست. اشتیاقه که حرف اولو میزنه تو همهجای دنیا. البته من قبلاً راجعبهش تو دو اپیزود قبل تجربهی خودم گفتم، ولی خب اینجا هم دوباره دارید توی داستان هلیا میشنوید . هلیا : آره، خلاصه که من تا اونجاش گفتم که خدا رو شکر اسکچش مقبول استاد افتاد. اینجا دوست دارم یه چیز جالبی اضافه کنم که من تا اینجای داستان هیچ تصوری از این که علی بخواد تمامقد پشتم باشه و یا بخواد سرمایهگذاری کنه تو کار من یا این که بخواد با تیمش به داد من برسه، نداشتم. یعنی فکر میکنم در این مرحله به من میگه که خب حالا مثلاً اسکچش آماده شد. چون بعدش من گفت باید بریم رو UI/UX. گفتم که UI/UX چیه؟ گفت من نمیدونم UI/UX چیه، برو ببین UI/UX چیه. یعنی اینجوری باید ادبیاتمون صحبت کنیم و منم گفتم باشه. بعد گفت پس من یه جلسه میذارم با یکی از بچههای تیمم که تو مطالعت رو بکن تا آخر هفته. آخر هفته ما ببینیم که این اسکچش رو چطور میخواییم تبدیل ببریمش برای UI/UX. و من خب آدم فنی نبودم و این قسمت داستان فکر کنم برای خیلی جذاب باشه. چون آدم فنی نبودم، با یک ایدهی فنی مواجه شدم. ایدهای که پیادهسازیش به راحتیِ مثلاً یک فروشگاه آنلاین نبود؛ یک ایدهای بود که دیتا باید وارد میشد، اکانتهای مختلف وجود داشت، سورتینگ وجود داشت، فیلترینگ وجود داشت، و من رفتم شروع کردم از بسمالله. این که آقا مثلاً یک وبسایت یا یک اپلیکیشن میخواد بیاد بالا، چه اتفاقی میافته؟ هرچقدر هم که سعی کردم مطلع باشم و بدونم چه اتفاقی داره میافته و کما اینکه فهمیدم که مثلاً فرقش چیه، چه کاربردی داره، چجوری مثلاً UI و UX به وجود میاد، همهی اینها رو با اینکه مطالعه داشتم. ولی اون مرحله خیلی به این فکر میکردم که اون کسانی که صاحب ایده هستن، حتماً یا باید خودشون تسلط به برنامهنویسی داشته باشن یا باید برنامهنویس خبره تیم بشن، همتیمی بشن، یا اگر که مثلاً میخوان اوتسورس کنن (برونسپاری کنن)، با یک تیمی به صورت پروژهای کارشون رو پیش ببرن، حتماً باید به ادبیات مشترکی مسلط بشن. به خاطر این که شما وقتی با بچههای فنی کار میکنین، من یادم میاد دوازده سال تو صنعت شیپینگ بودم، مامانمینا همیشه من رو مسخره میکردن. وقتی ما با تلفن با هم صحبت میکردیم، مثلاً بچهها میگفتن شیفت شد، مارشالینگیارد لیدر وضعیتش چیه، مثلاً سیل شد، آفشوره. اصطلاحاتی استفاده میکردیم در صنعت کشتیرانی که مامانمینا میگفتن که شما چرا مثل دکتر ها باهم صحبت میکنید ؟ خب مشخصه که بعد دوازده سال توی صنعت بودن، شما کاملاً به تمام واژگان یا تمام مثلاً اصطلاحات یا تمام مسائل فنی یک تخصص اشراف پیدا میکنید. حالا تصور کنید یه آدمی که به همچین مرحلهای رسیده، خب توی صنعت خودش حرفی برای گفتن داشته، میاد وارد این دنیای استارتاپ میشه که مثلاً با منشی تیم علی که داره صحبت میکنه، دو تا از حرفاشو نمیفهمند! این خودش یه پوش میده، یه حلی میده شما رو، برای این که یه کم هم دایرهی واژگانتون و هم دایرهی سوادتون رو در زمینهی نرمافزاری زیاد کنین. چون نمیتونید حرف بزنید، چون نمیتونید منظورتون رو برسونید. مثلاً وقتی که UI آماده میشه، بچهها به شما میگن ایراد این رو بگیر. و شما باید اطلاعاتتون و سطح توانمندیتون در حدی باشه که علاوه بر این که اشراف دارید به ایده و باگهایی که ممکنه ایده باهاش مواجه بشه، باید برید اپلیکیشنهای دیگر رو ببینید. با دید منقد ، مثلاً اگر اسنپ رو باز میکنید، با دید منطقی بهش فکر کنید که اگه اسنپ مال من بود، چی رو حذف میکردم؟ چی رو اضافه میکردم؟ چه کاری رو براش انجام نمیدادم؟ اینا همه به شما دید میده که در عمل خیلی بهتر بتونید با تیم فنیتون صحبت کنید. چون صحبت کردن با تیم فنی، این جزو تجربیات خودم شاید نقطهی مهمی توی استارتاپها نباشه، ولی برای من تجربهی بزرگی بود. صحبت کردن و این که شما منظور رو برسونید، چون همیشه مثلاً من به علی دسترسی نداشتم که با علی صحبتهام رو بکنم. من باید با یه آدمی صحبت میکردم که اصلاً کارش برنامهنویسیه یا با یه آدمی که کارش UI/UX هست، یا با یه گرافیست صحبت میکردم که منظورم رو برسونم. مثلاً این که آقا این لوگو چرا باید وسط باشه؟ چرا باید پایین باشه؟ و شما وارد یک دریایی از دیتای جدید بشید که اگر کمی با فنی آشنا نشید، ممکنه به مشکل بخورید. من فکر میکنم این هم خیلی مهمه که در کنار اون یادگیریای که در مسیر استارتاپتونه، کمی فنی هم وارد بشید و بتونید با زبان بچههای فنی هم صحبت کنید. این میتونه خیلی راهگشا باشه. علی : یه نکته ای که برای من خیلی جالبه من خودم هیچ وقت این هارو نشنیدم . شاید تلفنی یه موقع های صحبت بکنیم و یه چیز های رو بهم گفته باشی ولی هیچ وقت داخل این داستان نبودم و داستان رو از اول تا الان از زبون تو نشنیده بودم این دفعه اوله من دارم این هارو میشنوم . ولی خیلی جالبه برای خودم. همینجور نشستم انگار دارم یه پادکست از زبون تو گوش میدم. برای خود من این داستانهایی که تعریف میکنید خیلی جذابه، چون از زاویهی یک شخص دیگه هم کل قضیه رو میبینم که چه اتفاقی برای اون افتاده توی این سناریو و این صفر تا صد داستان. هلیا : حالا یه چیز دیگه میخوام بگم، البته اگربقض ام نترکه ، و اون اینه که دلسرد نشید. یعنی دلسرد بشید، به خستگی خودتون، به افسردگی خودتون، به ترس خودتون از مسئولیت بزرگی که در مسیر یک استارتاپ قبول کردید. شما یه راهی رو شروع کردید که یک تیم، یک سرمایهگذار، پول یک آدم، وقت یک آدم و شرافت خودتون توی لاینه. ممکنه دلسرد بشید، ممکنه بترسید، وحشت کنید. من شبهایی که دخترم و شوهرم میخوابیدن و تا ساعتها این استرس با من بود که چرا من همچین کاری کردم؟ من یه مسیری رو شروع کردم که اگر موفق نشه، یک تیم و یک هزینهای رو به هدر دادم که میتونست یه کار خیلی بهتری رو انجام بده. ایمانتون رو به خودتون به خاطر عدم توانایی اطرافیانتون از دست ندید. سرعت خودتون رو کم نکنید چون بقیه به شما نمیرسن. وقتی که تحت فشار قرار میگیرید، چون دیده میشید. و چون دارید زحمت میکشید، آدمها ناخودآگاه با کلامشون، با رفتارشون، شاید حتی مستقیم هم نباشه، ولی شما رو به سمتی میبرن که بذارن توی گوشه رینگ. برای چی؟ برای این که سرعتتون رو کم کنید، برای این که همسان جماعت بشید. وقتی که در مسیر یک استارتاپ هستید، این تکاپوی شما خیلی بیشتر به چشم میاد. این اتفاق ممکنه در هر مرحلهای براتون بیفته که آدمها سعی کنن شما رو ببرن گوشه رینگ. شما آسیبپذیرید، به خاطر این که فشار روی شماست، به خاطر این که ترس همراهتونه، و همه چیز همونطور که تو قسمتهای قبلی گفتیم روی عدم اطمینان داره پیش میره. شما نمیتونید یه مارکت استادی انجام بدید و بگید بر اساس عدد و رقم، اپ من میفروشه. نمیتونید یه مارکت استادی انجام بدید و رفتار مشتریانتون رو با هر آپدیتی از اپلیکیشنتون پیشبینی کنید. به خاطر تمام این عدم اطمینانها، شما تحت یک فشار مضاعفی هستید که به راحتی قابل شکستن هستید. حالا شاید هم به راحتی نه، ولی خب، به خاطر مسیر و دفعات زیادی که من از دوستانی که همین مسیر رو رفتن شنیدم، یا از لحاظ عصبی خیلی تحت فشار هستید. مسئولیت یه تیمی روی شماست که هنوز به بازدهی مالی نرسیده. یا از طرف سرمایهگذار تحت فشار هستید؛ اون پولی رو آورده وسط که هنوز نمیدونه به جیبش برمیگرده یا نه. یا از طرف خانواده تحت فشار هستید، چون کارتون یا تخصصتون رو رها کردید و خودتون رو وارد یه دریای ناشناختهی جدیدی کردید که نمیدونید ممکنه بهتون جواب بده یا نه. تمام اینا باعث میشه یه جاهایی بخواید عقب بشینید. و در مسیر، قبل از تولد استارتاپ، این اتفاق خیلی براتون میافته، به خاطر این که هنوز مالک هیچ چیزی نیستید، مالک یک اسم هم حتی نیستید. ولی دارید براش شبانهروز زحمت میکشید. شما با فکر اون کار، با اشتیاقش میخوابید، با اشتیاقش بیدار میشید، با اشتیاقش مطالعه میکنید. و این شمایید که فقط میفهمید در چه شرایطی هستید. صحبتهای اطرافیان، فشاری که ممکنه بهتون وارد بشه، ممکنه شما رو در مسیر شکننده کنه. نذارید دلسرد بشید. قدمهای کوچیک کوچیک بردارید. هر روز یه قدم کوچیک برداشتن کافیه. لازم نیست یه فاز پروژه رو برای خودتون تعریف کنید که توی یک ماه باید انجام بشه. استارتاپ زمانبندیش هیچوقت مطابق خواستتون پیش نمیره. خیلی اتفاقهایی که فکر میکنید نمیافته، میافته. خیلی چیزایی که پیشبینی نمیکنید، اتفاق میافته. همهی اینها دست در دست هم میده تا شما رو وارد یه فضایی بکنه که همه چیز رازآلود و مهآلود به نظر برسه و مطمئن نباشید از مسیری که دارید میرید. هر دقیقه ممکنه به همه چیز شک کنید. ولی استوار بمونید، چون سحر نزدیکه. دوست داشتم اینا رو بگم. و در آخر هم دوست دارم یه جمعبندی بکنم. برمیگردیم به همون سؤالی که اول این قسمت گفتیم که ما توی این قسمت بهش جواب میدیم. پس اگر شما ایده دارید، باید این رو بدونید و بهش آگاه باشید که ایده قدم اول اون ساختمان 17 طبقه است یعنی از ایده تا عمل یک مسیر سخت،و زیبا و پر از داستانه و بایستی که با جون و دلتون توش برید. با اشتیاق هر روزشو طی کنید. وقتی دلسرد میشید، دوباره بلند بشید و بدونید که مسیر سادهای نیست، مسیر پرپیچوخمیه و باید براش وقت بذارید، انرژی بذارید، تلاش کنید و خودتون رو آماده کنید از لحاظ علمی. اگر ایده ندارید، همونطور که من قصهی خودمون رو باهاتون به اشتراک گذاشتم، بدونید ایده میتونه در مسیر کار خودتون، در مسیر تخصص خودتون و متناسب با نیازی که اگر هر روز خدا باهاش سر و کار دارید جلوی چشمتون اتفاق بیفته. اگر سوار اتوبوس بیآرتی میشید، اگر توی مسیری یه شیرینیفروشی میبینید که هر روز خدا یه مشکل خاصی داره، اگر توی کارتون هر روز خدا با نرم افزاری که کار میکنید تو شرکت یه ایرادی وجود داره که میتونه خیلی بهتر بشه. هر کدوم از کوچیکترین مسائلی که توی روزمرگی و تخصص خودتون باهاش برخورد میکنید و میدونید نیازه به یک راهحل داره، میتونه سرآغاز یک ایده باشه. ولزوماً ایده نباید از یه جای دیگه، از یک زمینهی دیگه یا از یک موضوع پردرآمد به سراغتون بیاد. کسی هم نباید بیاد ایدهی شما رو براتون بسنجه یا ایدهی شما رو براتون اصلاح کنه. شما باید در مسیر، ایدهتون رو به سمت عملی شدن پیچوتاب بدید. این کل صحبتی بود که من دوست داشتم توی این قسمت بگم و امیدوارم که خطاهای من رو ببخشید. هیجانات و اشتیاقات و هر اوجگیری صدا و احساسات زیادی رو که باهاش همراه بود هم به بزرگی خودتون ببخشید. من دیگه از منبر پایین میام و تریبون رو تقدیم علی میکنم. علی : خیلی ممنونم. یا دستت درد نکنه! من واقعاً لذت بردم. چیزایی شنیدم که نشنیده بودم. برای خودم جذاب بود و احتمالاً چند بار دیگه هم گوشش میدن و ازش لذت میبرن. امیدوارم همهی کسایی که توی این مسیر میخوان پا بذارن هم از شنیدن این جملات و قصهها و داستانها لذت ببرن. مرسی، هلیا : مرسی از تو. مسیر روشن. کتاب نوپای ناب | اریک ریز از ایده تا اجرای یک استارتاپ
۱- چطور ایده پیدا کنیم ؟
۲- اگر ایده داریم از کجا باید شروع کنیم؟
یکی اینکه اگر ایده ندارم، چی کار کنم؟
و دوم اینکه اگر ایده دارم، چی کار کنم؟
“من با این حرفت موافق نیستم. خیلی از کارآفرینها یا بچههایی جویای ایدههای جدید هستن توی پیج تو هستن. و به نظر من، این مطلب رو دوستانه ازت خواهش میکنم پاک کن، چون ممکنه خیلیهاشون رو دلسرد کنه . چون یک رشدی در مسیر این به در و دیوار خوردنها اتفاق میافته. فارغ از اینکه استارتاپ شما بگیره یا نگیره، این رشد میتونه یا یه سنگ بنا بشه برای پرشهای بعدی شما، یا یه سنگ بنا برای داشتن یه کاراکتر قویتر. در هر صورت، به قول (جیسل کنکنه ) که میگه : در هر صورت شما برد داشتید، حتی وقتی که فیله میشدید هم برد داشتید. یعنی برده از خاکستر اون فیله به دست میاد اول و آخر. کتاب های معرفی شده در اپیزود:
کتاب صفر به یک | پیتر تیل
کتاب قوی سیاه | نسیم نیکلاس طالب
کتاب قدرت تفکر و تغییر | برایان تریسی کانالهای یوتیوب اپیزود: