پرش لینک ها

داستان کاوه و لذت لحظه های سفر

در هر قسمت از داستان‌های دارما کودک موضوع مهمی در خصوص پرورش شخصیت کودک‌ و ارزش نهادن به توانایی‌های فردی در لایه های قصه و کاراکترها مطرح می شه و امیدواریم بتونیم در کنار هم به کودکان باور ارزشمند بودن رو هر چه بیشتر منتقل کنیم.
در پایان هر قسمت میتونید نظر کودک رو در خصوص اتفاق‌های جاری در قصه جویا بشید تا بتونید بیشتر به نقاط قوت و ضعف در زمینه‌های خودشناسی کودک پی‌ببرید.
این داستان‌ها رفرنس ندارند و کاملا زاییده‌ی ذهن و تخیل راوی می باشند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

داستان کاوه و لذت لحظه های سفر

 سلام بچه‌ها، من هلیا هستم و شما به دارمای کودک گوش می‌کنید. توی این قسمت میخوام داستان کاوه رو براتون بگم.

کاوه یه پسر مهربون، شیطون، شجاع و یه کوچولو بدقلق بود که خیلی بلد نبود از لحظه‌هاش لذت ببره. اون روز قرار بود کاوه با مادر، پدر و خواهر کوچیک‌ترش به مسافرت برن. تمام وسیله‌ها رو آماده کرده بودن، توی ماشین گذاشته بودن و قرار بود تا یه ساعت دیگه راه بیفتن.

کاوه اما خیلی خوشحال نبود. اون ناراحت بود که نمی‌تونه اسب کوکیش رو با خودش ببره یا مثلاً تمام کتاب داستاناشو با خودش ببره. اون دلش می‌خواست تخت خواب خودشو، بالشو، پتوشو هر جا که میره با خودش ببره تا شب راحت بخوابه.

وقتی که به مامانش گفته بود می‌خواد تمام این وسایل رو با خودش بیاره، مامانش بهش گفته بود:

  • عزیزم، ماشین جا برای این همه وسیله نداره و تو تنها ،می‌تونی به اندازه این کوله‌پشتی آبی که اینجا برات گذاشتم وسیله جمع کنی.

کاوه با شنیدن این جواب یکم بدقلق شده بود، بی‌حوصله شده بود و راستش دوست نداشت به این سفر بره. اما مامانش بهش گفته بود که قراره یه تمرین خیلی قشنگ توی این سفر انجام بدن و تمرین قشنگ این بود که اون یاد بگیره از تک‌تک لحظه‌هاش لذت ببره.

وسایلشونو جمع کردن، توی ماشین نشستن و کاوه همچنان بداخلاق بود. مامانش یه سیب قرمز درخشان از کیفش درآورد، به کاوه داد و گفت:

  • یه دوتا گاز به این سیب بزنی، وارد جاده می‌شیم و می‌تونی از طبیعت، زیبایی و موسیقی که توی ماشین پخش میشه لذت ببری.

کاوه که همچنان بداخلاق بود، توی صندلیش نشسته بود، کمربندشو بسته بود، یه ذره شیشه ماشینو پایین داده بود و به موسیقی که توی ماشین بود گوش می‌کرد.

خواهر کوچولوش شیشه شیرشو خورده بود تا آخر و خوابش برده بود. مامان و بابا بیرون رو نگاه می‌کردن؛ پدر رانندگی می‌کرد، مامان از طبیعت لذت می‌برد، و کاوه هنوز هیچ چیز جذابی بین اون همه درخت و سرسبزی که دور تا دور جاده رو گرفته بود پیدا نکرده بود.

به مامانش گفت:

  • من اصلاً این بازی رو دوست ندارم.

مامانش بهش گفت:

  • پسرم، باید با دقت بیشتری به زیبایی‌های طبیعت نگاه کنی. مثلاً اون کوه رو ببین، بغل اون کوه بی‌آب و علف یه دونه درخت روئیده، بهش میگن تک‌درخت.

کاوه با دقت به اون درخت زیبایی که برگاشو مثل یک چتر باز کرده بود و یک سایه کوچولو بین اون همه خشکسالی به وجود آورده بود، نگاه کرد.

مامانش بهش گفت:

  • ببین چقدر زیباست که بین اون همه خشکسالی یک سرسبزی کوچیک این درخت به وجود آورده.

کاوه خوشش اومد ولی خیلی به روی خودش نیاورد. یکم که جلوتر رفتن، باز صدای جدیدی اومد. صدای رودخونه بود، بچه‌ها.

کاوه شیشه رو پایین‌تر کشید و جریان زیبای آب رو تماشا کرد. نور خورشید روی سطح آب افتاده بود و آب رودخونه به زیبایی می‌درخشید. کاوه لذت برد از دیدن این صحنه.

اون متوجه شد که مامانش می‌خواد چه درسی بهش بده و کم‌کم با دیدن این همه قشنگی حال و احوال خودش هم بهتر شد. به مامانش گفت:

  • مامان، سیبم رو خوردم، خوردنی دیگه هم دارین؟

بچه‌ها، با دیدن این همه زیبایی، کاوه اشتهاش هم باز شده بود. اونا کم‌کم داشتن به مقصد میرسیدن و کاوه آماده بود که با این درس کوچیکی که توی راه گرفته بود، از تمام زیبایی‌های طول سفر لذت ببره.

بچه‌ها، شما چطور؟ شما بلدین؟ شما یاد گرفتین که از دیدن زیبایی‌های طبیعت لذت ببرین؟ آیا وقتی میرید سفر بد قلقی میکنید ؟ یا با مادر، پدر، دوستان و فامیلتون همراهین و همسفرید، از همه‌چیز لذت میبرین؟

لطفاً با مادر، پدر، مربی یا دوستتون راجع به تجربه‌هاتون صحبت کنید و ببینید چه کارهایی می‌تونید بکنید تا دفعه‌های بعدی بیشتر و بیشتر بهتون خوش بگذره. از اینکه با دارمای کودک همراه بودید ممنونیم. تا فرصت بعدی به‌درود.

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.