در این اپیزود، به سراغ تجربیات واقعی از تروماهای زندگی افراد رفتهایم تا با بیان مثالهایی ملموس، درک عمیقتری از اثرات آنها بر ذهن و رفتار انسان داشته باشیم. این اپیزود به شما فرصتی میدهد تا با شناخت بهتر از تروماهای خود و دیگران، مسیر بهبود را هموار کنید. علی: خب ما جلسه قبل راجع به اینکه تروما چیه و چه چیزهایی ممکنه باعث به وجود اومدن PTSD یا همون اختلال اضطراب بعد از حادثه بشه صحبت کردیم. توی این اپیزود میخوایم یه کم تمرکزمون رو بذاریم رو مثالهای واقعی تا موضوع یه کم روشنتر بشه. ازتون میخوام اگه اپیزود قبل رو گوش ندادید، فرض رو بر این نگذارید که میدونید تروما چیه. حتماً حتماً از اپیزود اول شروع کنید و از اول با ما همراه باشید، چون که واقعاً همه اپیزودها به هم مرتبط هستن. امیر جان، اگه میشه، جلسه رو با یه مثال واقعی شروع کنیم، این مثالها میتونن از زندگی خودمون باشن. نمیخوایم وارد زندگی شخصیمون بشیم و بریم سراغ تروماهای شخصیمون، ولی میتونیم یه مثالهایی استفاده کنیم که احتمالاً برای خیلیها شبیهش اتفاق افتاده و ما میتونیم دربارهش تو این پادکستها هم صحبت کنیم. اگه موافق هستی، یه مثالی که فکر میکنی میتونیم دربارهش صحبت کنیم رو بزنیم و این جلسه رو با اون شروع کنیم. امیر: آره حتماً. در واقع اینکه همیشه مثالها کمک میکنن که ما مطلب رو بهتر بفهمیم و بهتر درکش کنیم و کمک میکنن که عمیقتر به موضوع پی ببربم. چون یه نکته جالب هست، اینه که تجربههای ما انسانها خیلی اشتراکات زیادی داره. ما از نظر تجربه احساسات، حتی تجربهی حوادث زندگی، تجربه های اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، روانی، خانوادگی، فرهنگی، اشتراکات زیادی بین ما آدمها هست و این کمک میکنه که همدیگه رو بهتر بفهمیم. مثلاً من به عنوان یک درمانگر برمیگردم و نگاه میکنم که خودم چه تروماهایی رو پشت سر گذاشتم، یاد یه خاطره جالب و عجیب بچگیم میفتم که الانم میگم خندهم بگیره. فکر میکنم خیلیها هم شاید تجربه کرده باشن. مثلاً ما بچه بودیم و برای پیکنیک میرفتیم بیرون از شهر، دستهجمعی با یه فامیل خیلی بزرگ. بچهها، جوونا، کوچیکترا، بزرگترا، پیرا، موسنها، میانسالا. یه فامیل خیلی بزرگ رو تصور کن که تعدادشون خیلی زیاده؛ از پیرا، جوونا، کوچیکا و بزرگا. همه با هم بودیم. یه رودخونهای هم بود که جوونا توش شنا میکردن و ماهی میگرفتن. ماهی رو کناررودخونه سرخ میکردن به همه میدادن و همه فان بود دیگه. اتفاقای جالبی میافتاد. یادمه جوونا تو اون رودخونه شنا میکردن. حالا دقیقاً یادم نیست عمق رودخونه چقدر بود. شاید یه متر بود، دو متر بود، پنج متر بود، چقدر بود. یادمه یکی از اون آدما شوخی کرد، دقیقاً خاطرم نیست کدومشون بود ولی منو پرت کرد تو آب. من شاید پنج سالم بود. خب من هم رفتم توی آب. چشمهام رو باز کردم، همزمان آب میخوردم، دست و پا میزدم، همزمان یک چیزهایی تو آب میدیدم. نمیدونم چقدرش حقیقت داشت یا تخیل ساختگی من بود، ولی این که من افتادم توی آب و رفتم زیر آب و چشمهام رو باز کردم و دست و پا میزدم. اینا دیگه خب واقعیه. یادمه که یک خاطره برای من واضحه که این بلا داشت سر من میومد که دیگه حالا خب خودشون هم، مثلاً آقایون میخواستن شوخی کنن، خودشون هم پریدن تو آب و ما رو گرفتن. خب اینجا شوخی تموم میشه، اما واسه من به عنوان یک بچه چه اتفاقی میافته؟ اونا قهقه میخندن، من وحشت کردم، ترسیدم. ترس از مردن و خفه شدن توی من شکل گرفته، استارت خورده. تپش قلب دارم، ضربانم رفته بالا، شکه شدم، خیلی غیرمنتظره بوده. متوجه میشید چی میگم دیگه؟ یعنی اون بچه تو اون حالت دقیقاً چه وضعیتی داره؟ الان دقیقاً چه احساساتی رو تجربه میکنی؟ یک حمله وحشت، اضطراب مردن، خفگی. توی لحظه هم که پرتت میکنن، تو مطمئن نیستی که حتماً میان میگیرنت. فکر میکنی مثلاً خب الان شاید یادشون بره، شاید پیدات نکنن، شاید آب تو رو ببره، هر اتفاق دیگهای ممکنه بیفته. خب واسه من که حالا از آب من رو میارن بیرون، به عنوان یه بچه ۵-۶ ساله، کوچولو، اتفاق نیستم که دارم وحشت و اضطراب و استرس خیلی زیادی رو تو همون لحظه تجربه میکنم و دارم در واقع حالت بدی رو زندگی میکنم تو اون لحظه. خب اینجا تمام دستگاههای سمپاتیک و پاراسمپاتیک و سیستم حافظه من و تمام موتورهای فیزیولوژیک زندگی من فعالاند. ضربان قلب بالا تنفس، گریه، ترس، وحشت. یه بچه کاملاً آشفته تو اون لحظه میبینید. خب این خاطره کات میشه، تموم میشه و میره و تو شاید دیگه هیچوقت بهش فکر نکنی، زندگی تو میکنی، بزرگ میشی، چهل سالت میشه و میبینی که من هنوز هم تو چهل سالگی چرا کلاس شنا نرفتم؟ خب اینجا خیلی سؤال گندهای واسه خود من به وجود میاد. چرا من توی چهل سالگی هنوز کلاس شنا نرفته بودم؟ فکر میکنم که خب من دوست دارم شنا یاد بگیرم، من چرا تا چهل سالگی اقدام نکردم؟ خب اینجا میخوام یه سؤال واقعاً بپرسم از خودم و از تو که مخاطب الان این خاطره من هستی: چرا من تا چهل سالگی نرفتم شنا یاد گرفتن در حالی که عاشقش بودم؟ علی: اتفاقاً خیلی داشتم من به این فکر میکردم که چه تفاوتی بین یک فوبیا و یک تروما وجود داره؟ یا بهتر بگم چه تفاوتی بین یک فوبیا وptsd وجود داره؟ این هم خودش شاید موضوعی باشه که باید دربارهاش صحبت کنیم، چون شما از یه چیزی توی بچگیتون ترسیدین و حالا این به یه فوبیا تبدیل شده و حالا شما یه فوبیایی پیدا کردین. و این فوبیا هیچوقت بهش رسیدگی نشده. فکر میکنم این هم یک توضیح خوب باشه که چه تفاوتی بین یک فوبیا و یک PTSD وجود داره. حالا نگاه کن که به قول خودت چه تفاوتی میافته. اونجا یک فوبیا شکل میگیره. فوبیایی که واسه من شکل میگیره چیه دقیقاً اینه که من از آب دیگه میترسم، ترس از خفه شدن دیگه دارم. فوبیای خفه شدن و آب یا فوبیای شنا کردن پیدا میکنم و به شکل ناخودآگاه از پنج سالگی تا چهل سالگی، سی و پنج سال، اجازه به من نمیده که من به کلاس شنا رفتن فکر کنم. کاملاً ناخودآگاه. دلت میخواد، دوست داری، یا با دوستهات میری استخر، به هر حال میری، فضای استخر رو میبینی، آب رو میبینی، از یک رودخانه رد میشی، توی کوه یک رودخانه میبینی، دلت میخواهد وارد آب بشی و خنک بشی، یا یک دریاچهای رو میبینی، کمپ میکنی، که همه اینها وجود داره. در کنار آب و دریاچه زندگی میکنی، ولی هیچوقت به شنا کردن و شنا یاد گرفتن فکر نمیکنی. چرا؟ چون وقتی که چنین حرکتی با تو انجام میشه، غافلگیرانه پرتت میکنن تو آب و بعد اونجا ترس از خفه شدن به عنوان یک بچه به تو دست میده. وحشت میکنی. حتی اگر آدم بزرگی هم که شنا بلد نیست، غافلگیرانه پرت کنی تو آب، همین فوبیا بهش دست میده. شکه میشه، پنیک میشه، وحشت میکنه، مضطرب میشه. و بعد در واقع سیستم حافظه این آدم، این خاطره رو به عنوان یک خطر، به عنوان چیزی که به قول تو اون موجودیت فرد رو به خطر میندازه و تهدید میکنه، تو حافظه ذخیره میکنه. کار بخشی از مغزمون اینه که همیشه ما رو نسبت به خطرها آگاه کنه، دور نگه داره و اصلاً نگذاره نزدیکشون بشیم. اینجوری که یک فوبیا به ترومای شما تبدیل میشه. اونجاست که من از آب میترسم و از اون دوری میکنم، ناخودآگاه. در حالی که دریاچه و کوه و رودخانه و استخر و آب کنار زندگی همه ما هست، ولی هیچوقت بهش فکر نمیکنم. و اتفاقی که برای من میافته چیه؟ اینه که من ۳۵ سال، از ۵ سالگی تا ۴۰ سالگی، هیچوقت به فکر نمیکنم که برم شنا یاد بگیرم. و بعد اتفاقی میافته که میگم خب حالا برم شنا یاد بگیرم. میخوام برم به این فوبیای خودم غلبه کنم و مسلط بشم و از بین ببرمش یا درمانش کنم. میرم استخر، شروع کردم به مربی گرفتن و در واقع مربی با من کار میکرد. یه روز که داشتم توی لاین شنا میکردم، وسطها خسته شدم و احساس کردم که دیگر نمیتونم خودم رو روی آب نگه دارم. خیلی خسته شدم، احساس کردم که دارم میم زیر آب دوباره. یعنی شروع کردم ناخودآگاه به دست و پا زدن. حالا شنا روبودم و یاد گرفته بودم ولی فقط خسته بودم. واقعاً دیگه انواع چهار تا شناها رو به طور تکنیکی و کامل یاد گرفته بودم و بلدشون بودم. اما چون خسته بودم یه لحظه دیدم که تعادلم رو از دست دادم و دارم میرم زیر آب. برگشتم سمت مربی دیدم ریلکس نشسته به من میگه که: “آقا، طناب رو بگیر.” خیلی هم توصیه درستی بود. لازم نبود که نجاتم بده چون طناب چهل سانتی دست من بود، یعنی اگر دستم رو یه ذره دراز میکردم، طناب رو میگرفتم رو آب میموندم. ولی چه اتفاقی برای من افتاد؟ من اون لحظه دوباره ترومای کودکی رو تجربه کردم. دوباره احساس کردم که دارم غرق میشم. علاوه بر خستگی و تپش قلبی که خود خستگی میآورد، تپش قلب ناشی از غرقشدگی و وحشت از مرگ و غرق شدن و اینکه نکنه کنترل خودمو از دست بدم و نتونم خودم رو نجات بدم، دوباره همه ی اینها به من حمله کرد.کاملا هم خسته ای تپش قلب داری، عضلاتت در واقع ضعیف شدن، توان نداری هم تو اون لحظه پنیک هم بهت حمله میکنه، ببین دیگه چی میشه دیگه. بدنت هم از طرف خستگی و هم از طرف خاطره کاملاً مورد هجوم حملات قرار میگیره. حملات اضطرابی و وحشت قرار میگیره و تو تمرکزت رو از دست میدی. نمیدونی باید چی کار کنی. دارم بهت میگم طناب سی سانتی صورت من بود یعنی اصلاً من با دماغم هم میتونستم طناب رو بگیرم، چه برسه به دست. دیگه انقدر نزدیک بود. ولی تو اون لحظه گیج بودم و نمیفهمیدم دارم چی کار میکنم. کاملاً جهت یابیم رو از دست داده بودم. الان همش اینکه نکنه الان برم زیر آب، غرق بشم و بمیرم تو کله منه. دست و پاهای ناشیانه میزدم. در حالی که هر چهار تا شنا رو خوب بلدم و فقط کافی بود پا دوچرخه بزنم رو آب بمونم. یه لحظه به خودم اومدم، طناب رو گرفتم و گفتم که چه اتفاقی برای من افتاد؟ فهمیدم که اینجا دیگه اون خاطره کودکی فقط یه خاطره بامزه نیست که بقیه خندیدن و من به عنوان یه بچه گریه کردم. بلکه این تروما شده بود برای من. چرا؟ به دلیل این که دوباره اون لحظه رو زنده تجربش کردم. دوباره احساس کردم که در واقع اون کاری که اونا با من کردن، من رو غافلگیرانه پرت کردن تو آب. یه حالتی که انگار به من زور گفتن، انگار به روان من تجاوز شد، و با شوخیشون من رو تمسخر کردن. منو ابزار قرار دادن. و بعد من اونجا دوباره توی استخر، توی اون لاین دوباره حس کردم که بیپناه و بیکمک هستم. در حالی که طناب دقیقاً جلوی من، سی-چهل سانتیمتری، جلوی چشم من بود. هجوم این افکار دوباره منو همون شکلی فلج کرده بود. گیجم کرده بود. دقیقاً یه احساس کرختی و سرگشتگی داشتم و نمیدونستم باید چی کار کنم. این تروما دقیقاً میتونه این شکل زندگی منو کنترل کنه. سی-سی و پنج سال نگذاره من شنا یاد میگیرم، یه لحظه میخوام غرق بشم، دوباره همون وحشت بچگی میاد سراغم. دوباره همون رو تجربش میکنم و دوباره گیج میشم، ناتوان میشم، نمیتونم خودمو نجات بدم. و مربی هم که نشسته بود ریلکس من انتظار داشتم شیرجه بزنه و نجاتم بده ولی میاد میگه آقا، طناب رو بگیر دیگه چرا مسخره بازی درمیآری منم در نهایت طناب رو گرفتم و به خودم میگم چه اتفاقی برای من افتاد تو اون لحظه. این میشه یک تجربه ی آسیبزای کودکی که من رو ۳۵ سال از لذت خودم محروم میکنه و از طرفی هم میاد اون لحظه تکرار میشه. و من در تمام اون یک سال که کلاس شنا میرفتم، من بدون اغراق میگم در تمام اون لحظهها مدام با خطر غرق شدن زندگی کردم. یعنی ولم نمیکرد این احساس. علی: یعنی توی این مثالی که شما زدید، من اول از همه اجتناب رو دیدم، بعد فوبیا رو دیدم که یه ترسیه و شما ازش دوری میکنید و اجتناب هم داخلشه، و در نهایت وقتی که رو به رو میشید باهاش، حمله پنیک بهتون دست میده. بنابراین، یک مجموعه سهگانه از نشانهها رو من الان میتونم توی همین مثال ببینم. حالا واسه من اینجا این میاد که مثلاً به قول تو، ترس از خفگی بعداً میشه فوبیا، دوباره زندگی کردن اون زخم، در واقع خاطره دردناک. حالا واسه یکی دیگه تو بچگی میشه کتک خوردن، واسه یکی دیگه تو بچگی میشه تجاوز یا هرسمنت آزار جنسی دیدن، واسه یکی دیگه میشه حوادث آسیب زا مثل تصادف ماشین، مرگ عزیزان، آسیب فیزیکی، دستپاش بشکنه، دو ماه بیمارستان بمونه، از مدرسه دور شه. هر چیزی میتونه هر چیزی که زندگی تو رو تحت تأثیر قرار بده، یک تجربه تروماتیک محسوب بشه. همونطور که این تجربهای که الان نگاه کنیم، در ظاهرهم خب چیز سبکی به نظر برسه این تجربه خفه شدن در بچگی، واسه بقیه فان بوده و خندیدن. حالا ما هم هیچ چیزی بهشون نداریم، خشمی هم از اون بچههای فامیل ندارم که من رو پرت کردن تو آب. ولی، زندگی من رو تحت تأثیر قرار داد. علی: حالا فرض کنیم شما اون بچه نیستید، خدای نکرده این اتفاق برای یکی از بچههای خودتون افتاده. دور از ذهن هم نیست، بچهها این شوخیها رو میکنند و یکی از بچههای فامیل همچین حرکتی رو انجام داده. شما به عنوان والد، چه عکسالعملی بعد از این اتفاق انجام میدید که اون حمایتی که ما توی جلسه قبل دربارهاش صحبت کردیم رو برای فرزندتون به وجود بیارید که این تجربه تلخ، تجربه دردناک، به PTSD تبدیل نشه؟ امیر: دقیقا اینجا همونطور که خودت گفتی و همونطور که توی جلسه قبلم بحثش رو میکردیم و تقریباً تا حدی دربارهاش مفصل حرف زدیم، اون حمایت عاطفی از اون بچه، اطمینان خاطر بهش دادن، بغلش کردن، نوازشش کردن، باهاش حرف زدن، مهلت دادن واسه برونریزی هیجانی تو اون بچه که گریه بکنه، داد بزنه، خشمش رو ابراز کنه. از این که چرا من رو پرت کردید تو آب؟ برای چی من رو مسخره میکنید؟ برای چی با من شوخی میکنید؟ به چه حقی به من دست زدید؟ بذاریم همه این عصبانیتها رو بروز بده، که در واقع همونجا تخلیه روانی اتفاق بیفته. چه اگر شما اون ترس و خشم و شرم و اضطراب و وحشت رو سرکوب کنی تو خودت انکارش کنی و قورتش بدی، فرو بخوری، اینا میتونن در تو زخمهایی بشن که سر باز میکنن. تو بزرگسالی یقتون رو میگیرند، و دقیقاً همین شکلی که من خیلی ساده توضیح دادم. کل زندگی شما، برنامههای شما، آرزوهای شما و اهداف شما رو تحت تأثیر خودشون قرار میدن و میتونند، سادهتر بگم، مسیر زندگی شما رو تغییر بدند. پس اون حمایت روانی، تخلیه هیجانی، ساپورت دادن، در آغوش گرفتن، بهش وقت دادن، براش حرف زدن و اجازه ابراز هیجانی کردن تو همون لحظه میتونه یک کمک اورژانسی خوب باشه. اون بچه که تحت یک آسیب یا یک آزار یا یک شوک یا یک صدمه قرار گرفته. علی: فکر میکنم خیلی از هم سن و سالهای ما این حمایت رو دریافت نکردن و اونم هم به دلیل عدم اطلاعات کافی والدین هستش. ما نمیتونیم اونها رو سرزنش کنیم به خاطر نداشتن اطلاعات کافی. اون موقع اینطور فکر میکردن، اون موقع فکر میکردن اگه بگن مرد که گریه نمیکنه، خودتو جمعوجور کن، خودتو لوس نکن، با این جملات فکر میکردن دارن یه مرد قوی میسازن. در صورتی که الان ما میدونیم که این جملات و اینگونه رفتارها به جز اثر مخرب در آینده کودک، هیچ چیزی نداره. یعنی همونطور که شما گفتی، اجازه بدی کودکت گریه کنه، برونریزی کنه، حمایتش بکنی. این که فکر کنی اگه حمایتش نکنی، اگه بغلش نکنی، نوازشش نکنی، کودک شما قوی میشه، این یک تفکر خطرناک میتونه باشه. درست میگم؟ امیر: همینطوره، کاملاً همینطوره. آره، این که خب اون موقع دانشش نبود، بلد نبودن اصلاً همچنین چیزی رو اصلاً باب نبود. صحبت روانشناختی وجود نداشت که به اندازه الان وجود داره. اصلاً دیدگاه روانشناختی والدین این شکلی نبود به بچههاشون، بچهها رو در معرض هر سختیای قرار میدادن. بچهها رو مسخره میکردن، تحقیر میکردن تو جمع. خب بسیاری از تجربههای تروماتیک بزرگسالانی که به ما مراجعه میکنن، دقیقاً تو همین فضاهاست. به اون بچه فرصت بچگی کردن داده نشده. فرصت لذت بردن و بازیگوشی از زندگی داده نشده. این که اون بچهها رو در یک فضای امنی که از نظر عاطفی، روانی، اجتماعی، فیزیکی و اقتصادی نیاز داشته، بزرگ نکردن در واقع، خب. این که فقر میتونه ترومای کودکی شما باشه، خودکشی عزیزان میتونه ترومای باشه، مرگ عزیزان میتونه ترومای شما باشه. از اون طرف هم کتکاری والدین توی محیط خونه جلو چشم بچهها میتونه، یا حتی اگر کتکاری نمیکنن داد و هوا ر، والدین هم میتونه تروماتیک بشه و وحشت ایجاد کنه. علی: همین جداسازی جنسیتی هم هست. یعنی مرد که گریه نمیکنه، از اون طرف هم دخترها رو سرزنش میکردن به خاطر خیلی از رفتارها: “دختر که بلند نمیخنده، دختر که این کار رو نمیکنه.” یعنی چیزهایی که ما میبینیم فقط فرهنگ داره جداسازی میکنه، چند چیزهایی وجود خارجی نداره. گریه کردن، خندیدن، اینها عواطف ساده انسانیاند و برای همه ما یکسانند. ما اومدیم و اونها رو جداسازی کردیم، به یه جنسیت خاص تخصیص دادیم؛ توی پوشش، توی رفتار، توی رنگها حتی رنگها رو اومدیم دستهبندی کردیم: این رنگ مال دختره، این رنگ مال پسره، این لباس مخصوص پسرهاست، این لباس مخصوص دختره. حالا بزرگ که میشن و میخوان چیزهای جدیدی رو تجربه کنن. این پیشفرضهای ذهنی همه باعث به وجود آوردن مشکل میشن. امیر: همینطوره، فشارهایی که خارج از اندازه است و به اون بچه تو زندگیاش وارد میشه، مثل چیزهایی که دقیقاً تو مثال زدی و من گفتم. همه اینا در نهایت میتونن روان این بچه رو در طول زمان، در طول کودکی، زمان نوجوانی که شروع شکلگیری شخصیت است، و در زمان اوائل جوانی که دیگه شخصیت شکل میگیره، تحت تأثیر قرار بدن. وقتی میگیم شخصیت، داریم در واقع راجع به احساسات، افکار، رفتارها و سبک زندگی، آرزوها، امیال، توانمندیها و ناتوانیها صحبت میکنیم. همه اینها در طول زمان شکل میگیرن و همه ی اینا متأثر از تجربههای اولیه کودکی و نوجوانی شما در واقع شکل میگیرن. پس اگر شما یا هر آدم دیگهای در کودکی خودش در شرایط نامناسبی بزرگ بشه، تجربههای بدی رو پشت سر بذاره و حوادث بدی رو با چشم خودش ببینه، یا در یک محیط ناامن خانوادگی، محلی، شهری یا هر جای دیگهای بزرگ بشه که این منطقه امن نباشه، اون محل زندگی و افرادی که باهاشون زندگی میکنه امن نباشن و مراقبین خوبی نباشن، یا هر چیز دیگهای، اینا تماماً میتونن تجربههای دردناک زندگی فرد رو ایجاد کنه و میتونه کل زندگیاش رو تحت تأثیر قرار بدن. حالا ما یه مقداری حواسمون باشه مته هم به خشخاش نذاریم، چرا که اصلاً زندگی آدمی بدون رنج نمیشه و نخواهد شد. هر انسانی در واقع تاریخچه و بیوگرافی سختیهای خودشو داره. هر انسانی در متن زندگی خودش سختیهایی رو کشیده و با اون سختیها بزرگ شده و اون سختیها رشدش دادن، اون سختیها آبدیدهاش کردن. اما داریم از خاطرات و تجربههای خاصی حرف میزنیم که میتونن به طور ویژهای زندگی فرد رو به شکل منفی تحت تأثیر قرار بدن. خیلی از آدمها، من جلسه پیش هم به شما گفتم، در اپیزود قبلی، که خیلی از آدمها ممکنه تجربههای بدی رو پشت سر گذاشته باشن، اما به معنی واقعی پشت سر گذاشته باشن، حلش کرده باشن، باهاش کنار اومده باشن، و زمانی که تونستن این کارو بکنن، زندگی سالمتری رو پیش گرفتن. پس تروماها تجربههای دردناک و آسیبزای باقی موندن ای هستن که هنوز درمان نشدن در اصل و نیازمند توجه ویژهای هستن. هر کدوم از ما بزرگسالها، اگر که احساس میکنیم که یک سری احساسات بد مثل اضطرابهای ناگهانی، مثل خشمهای ناگهانی، مثل غمهای ناگهانی به ما یورش میارن و بعد حال و زندگی ما رو تحت تأثیر خودشون قرار میدن، باید توجه کنیم که احتمالاً یک چیز حلنشدهای تو وجود من هست که باید درمان بشه. و در واقع مورد توجه قرار بگیره. تو هم تجربه تروماتیکی از این دست داشتی، بد نیست، مخاطب ها از من و تو بیشتر بشنون. علی: قطعاً همینطوره. من جلسه قبل هم گفتم، بعید کسی روی این کره زمین زندگی کنه و تجربه هیچ ترامایی نداشته باشه. حتی تجربه ترومای درماننشده خیلی دور از ذهن به نظر میرسه، ولی خب. گاهی اوقات ما به این تروماهایی که تجربه کردیم آگاه نیستیم و خب این هم یکی از موضوعهایی هست که من خیلی علاقه دارم راجع بهش بیشتر بحث کنیم، اینکه چطور میشه که ما مثلاً یه موضوعی مثل غرقشدگی یا ترس از آب و تروما یا پیتیاسدی که باهامون بوده رو سالیان سال بهش آگاه نیستیم و یه تلنگری ممکنه باعث بشه به اون آگاه بشیم و بخوایم بریم دنبالش و اونو ریشهیابی کنیم. شاید این ترس از آب اونقدری تو زندگی روزمره شما اثری نذاشته باشه ولی بعضی از تروماها هستن که تو زندگی عادی روزمره شما تأثیر زیادی دارن و شما به اونا آگاه نیستین. شاید نیاز باشه اینجور تروماها بیشتر بررسی هم بشن، درسته؟ امیر: حتماً هست. مثلاً شما نگاه کن دقیقاً ترس از خفگی، ترس از غرق شدن، اینا بهصورت تروماهایی هستن که واقعاً ترسناک هستن ولی وقتی بهشون فکر میکنی ممکنه بخندی. مثلاً میگی یه خاطره با مزه و جالب از بچگی بود و حالا نمیشه به همین راحتی دوباره بهش فکر کرد. ولی شما نگاه کن که با توجه به صحبتهایی که قبلاً داشتیم، حالا یه نسلی از ما تو دهه شصت به دنیا اومدن، زندگی کردن یا بزرگ شدن تو اون دهه، دههای که پر از اتفاقات ناگوار مثل جنگ، مهاجرت، اسارت، شهادت و این داستانا بوده. و چه تأثیری روی خانوادهها گذاشته. جایی که من زندگی میکنم، این آژیر خطر و آژیر قرمز، حالا ما بهش میگفتیم آژیر قرمز، رو هر هفته پخش میکنن. حالا دلیل اینکه پخش میکنن رو من خودم نمیدونستم. چرا اینجا هر هفته پخشش میکنن؟ بعضی مناطق جمعه پخش میکنن، بعضی مناطق دوشنبه. و از دوستان پرسیدم، گفتن که اینا فقط تستش میکنن که سیستم آژیرشون کار میکنه. موضوعی که بود برای بیشتر مردم یه چیز خیلی عادیه، هر هفته هم پخش میکنن، همه هم دارن کار خودشون رو میکنن و به زندگی روزمرهشون میرسن. ولی برای من یه موضوع ساده و پیشپاافتاده نبود. هر بار که این صدای آژیر قرمز پخش میشد توی محل من، شاید کل روز حالم تغییر میکرد. یعنی تمام روز من با بیحوصلگی و خلق پایین مواجه میشدم. و حتی این به زودرنجی و رفتارهای ایمپالسیو یا تکانهای هم ختم میشد. چون که خیلی زودرنج بودم، رفتارهای متفاوتی از خودم نشون میدادم و این موضوع حتی تا چند روز ادامه پیدا میکرد. حتی صحبت کردن راجع بهش هم سخت بود تا اینکه یه خاطرهای اومد بالا که شاید من ۳ یا ۴ سال بیشتر نداشتم که توی تهران اون موقع محله ما رو بمباران کرده بودن و من صدای شدید این بمباران و شکستن پنجرهها رو یادم اومد. حتی یادم اومد که مامان و بابام خونه نبودن. ما یه دایه داشتیم اون موقع که خونه بود و یه سری صحنههای پراکنده از این خاطره یادم اومد. ولی فهمیدم که چندین چیز رو تجربه کرده بودیم: صدای بلند، شکستن شیشهها و حتی اون شیشههایی که ضربدری روشون چسب میزدن. حیاط خونهمون یادم اومد، صدای وحشتناک بمباران یادم اومد و آژیر خطر هم همراهش بود. این ترکیب هیچوقت یاد من نبوده ولی اثرش بود. یعنی هر باری که این صدای آژیر قرمز رو میشنیدم، برای چند روز شاید اون حال و مود پایین رو تجربه میکردم، زودرنجی رو تجربه میکردم ولی نمیدونستم چرا. فکر میکردم خب یه چیز اضطرابزا هست ولی هیچوقت نمیدونستم من هم جزو کسایی بودم که یک تجربهای از شنیدن این آژیر قرمز داشتم و این که خیلی اتفاقی این صحنه یاد من اومد. بعد هم رفتم یک کم جستجو کردم، بیشتر از صد و سی-چهل تا نقطه رو توی شهر تهران تو همون سالهای شصت و هفت، شصت و هشت بمباران کردن. بگذاریم از شهرهای مرزی و جمعیتهایی که این موضوع خیلی بدتر بوده. من اینو نمیگم که بگم این خیلی موضوع دردناکیه. شاید همین الان هم که میگم، برای کسایی که اون دوره بودن، چیزهایی یادآور بشه که خیلی تلخ بوده. ولی شما فقط به این فکر کنید که کسایی که همین الان توی جنگ هستن، کسایی که همین الان تجربههای خیلی تلخی رو دارن. من یه دوستی دارم اینجا که الان به قول خودش میگه من دابلریفیوجی هستم؛ من دو بار پناهنده شدم. دوست من از بلاروس به دلیل خفقان سیاسی و مشکلاتی که داشته، از بلاروس پناهنده شده به اوکراین و چند سال تو اوکراین بوده تا اینکه تو اوکراین جنگ شده و تو شرایط بمباران، میگفت توی شهر ما هر چند ساعت یه بار بمباران اتفاق میافتاد. با چه وضعیت اسفناکی از اوکراین پناهنده شده به اینجا. و خب این بچه این شرایط رو اخیراً تحمل کرده. علاوه بر این که توی کودکیاش دچار آزار و اذیت از طرف پدر و مادرش بوده. خب من فقط خودم و این تجربهای که الان گفتم از جنگ، با یه همچین فردی مقایسه میکنم. بعد هم به خودم میگم که به تراما یا اون تجربه تلخ خودم نمره پایینی میدم و اگه بخوام بدون مقایسه کردن خودم حتی با تراماهای دیگه خودم بدون مقایسه کردن این تراماهایی که تجربه کردم با تراماهایی که دیگران تجربه کردن، به این نمرهای بدم، خب به تجربه خودم یه نمره بالایی میدم. بنابراین فکر میکنم آدمها نباید خیلی درگیر این بشن که به تراماهای خودشون رتبه بدن، مرحله بدن، نمره بدن. بخاطر اینکه معمولاً این نمرهها در مقایسه با تجربههای دیگه خودشون و تجربههای دیگران. هر تجربهای به نوبه خودش اهمیت داره و باید ببینیم که چقدر این تجربه روی کارکرد ذهن شما و کارکرد جسم شما تأثیر گذاشته.به اینکه این تجربه چقدر نسبت به تجربه دیگران دردناکه، فکر میکنم خیلی کاربردی نداشته باشه. امیر: اینجا نفس مقایسه کردن، همونطور که تو گفتی، غلطه. به خاطر اینکه ممکنه یک چیزی برای من تروماتیک باشه ولی برای تو اصلاً اون چیز هیچوقت نبوده، تجربهاش نکردی. یا حتی ممکنه که تو تروماهای خیلی شدیدتر و بزرگتری رو تجربه کرده باشی. وقتی میگم مقایسه نکنیم، از این جهت میگم که خب ما نمیتونیم بگیم که نه، تروماهای من دردناکتره، تروماهای تو کمتر دردناکه، یا تروماهای من کوچکتره، تروماهای تو بزرگتره. اینجوری نیست. میخوام بگم برای هر کسی در مقیاس خودش درد محسوب میشه. یه اتفاقی واسه من افتاده که اصلاً برای تو قابل درک نیست، قابل هضم نیست. نه میتونی تصورش رو بکنی، نه درکی ازش داری. اصلاً هیچی. یعنی مخیل تو نمیگنجه. نمیتونی رنج من رو به جای من قضاوت کنی، بفهمی، متر کنی و اندازه بزنی. نمیتونی این کار رو بکنی. این کار رو آدمها نباید با هم دیگه بکنن. اون چیزی که برای تو دردناک بوده، تجربه دردناکت برای من بهعنوان آدم قابل احترامه. احترام میذارم به تجربه دردناکت. نه واسه من مسخرهست، نه دستکم میگیرمش، نه حق دارم تحقیرت کنم، مسخرهات کنم، دستکم بگیرمش. نه حق دارم سرزنشت کنم که “بابا چرا لوسی؟ ما توی یه شهری زندگی میکردیم که کشت و کشتار بود، بیا و ببین فلان و بهمان”. آقا، هرکسی رنجهای خودشو تو زندگی داره. تو نمیتونی بگی شاید مثلاً، چه میدونم، حتی وقتی واسه بعضیها مسخرهست که “اه، حیوان خونگیتون مرده، سگت مرده، گربت مرده. بابا، شما چرا آدمای سانتیمنتال و لوس و حساسی هستین؟ ما اینجا تو شهرمون کرور کرور آدم مُردن تو زلزله، ما اشکمونم نیومد.” اینا، این مقایسهها کاملاً از اساس غلطه. بهخاطر این که تجربههای هر آدمی، هر آدمیزادی یونیک و منحصر به فرد خودشه و هیچکس حق نداره این مقایسهها رو انجام بده. برای یکی که پتش مرده، حیوان خونگیش مرده، پرنده کوچیکش تو قفسش مرده، حیوانش رو زیر گرفتن، گم شده، یا بیمار شده و مرده، یا هرچیزی. اون یه تجربه دردناکه که اگه درست باهاش برخورد نشه، تروماتیک میشه و برای همیشه توش میمونه. بعد مدام اشتغال ذهنی بهش پیدا میکنه، شبا خوابش رو میبینه، باعث افسردگیش میشه، باید بره تراپی بگیره. ولی اگه درست برخورد کنیم، خود فردی که صاحب اون تجربه بد یا ناخوشایند هست هم، نقشش خیلی مهمی داره که چجوری باهاش برخورد کنه. ولی الان حرف ما درباره اطرافیانه، نه خود فرد. اینها رو در اپیزود بعدی میرسیم که خود صاحب اون تجربه تروماتیک باید چه برخوردی بکنه، چه رفتاری پیش بگیره و چه درمانهایی رو پیش بگیره. ولی الان بحث ما اینه که نحوه برخورد اطرافیان باید به این شکل باشه که آقا، هر کسی که تجربه دردناکی داره، اون تجربهاش رو باید محترم بشماریم، بهش احترام بذاریم، درکش کنیم، همدلی و همدردی باهاش بکنیم، حمایتش کنیم، باهاش حرف بزنیم، دلداریاش بدیم، و یه جوری بهش قوت و نیرو بدیم که بتونه از این تجربه عبور کنه، ازش رد بشه. ترمواها و ضربههای روانی هر کسی منحصر به فرد خودش هستن و نفس مقایسه کردن از اساس کار بسیار غلطیه. علی: یه نکته الان مرتبط با همین مثالی که گفتم بهتون بگم. و یکم وارد این بحث بشیم که وقتی بهش آگاه نیستیم، چطور میتونیم پیداش کنیم. من تمام طول زندگیم سعی میکردم از هر جایی که صدای بلند هست دور بمونم. یعنی یادمه، تمام دوستهای من، همکلاسیهای من، اقوام من عاشق چهارشنبهسوری بودن. همه میرفتن بیرون. من جزو شاید معدود کسایی بودم که ترجیح میدادم خونه بمونم. هیچوقت یادم نمیاد که شاید یه بار در زندگیام چهارشنبهسوری از در خونه رفتم بیرون و اون هم باعث شد که مطمئن بشم همچین چیزی برای من نیست. و خب دوستهای من همیشه مسخره میکردن و میگفتن میترسی و همین جملات میتونست تأثیر منفی بذاره. ولی بعدها که من متوجه این داستان ترومای بچگی شدم، که زمان بمباران بود و صدای بمباران و صدای انفجار و اینها، فهمیدم که ذهن من یهجوری اینها رو با هم ارتباط میده. یعنی نه تنها صدای آژیر قرمز، بلکه صدای انفجار و هر صدای بلند دیگهای میتونه باعث تنش، حال و مود پایین و رنجش و زودرنجی بشه. بنابراین همه اینها با هم درآمیخته شدن. شاید فکر کنیم که آژیر قرمز که همیشه پخش نمیشه، پس نیازی بهش نیست. ولی به هر حال ما توی دنیایی زندگی میکنیم که تصاویر جنگ نشون داده میشه، تو تلویزیون این یادآور اون ترومای کودکی میشه، چهارشنبهسوری یادآور ترومای کودکی میشه. حتی صدای بلند یا صدای افتادن چیزی توی خیابون یا صدای بلند چیزی توی محیط اطراف این اتفاق میافتاد. یا هر جایی که آتش باشه، این یادآور اون تجربه دردناک میشه، بدون اینکه من بهش آگاه باشم. حالا سؤال من اینه: منی که بهش آگاه نبودم و فقط عوارضش رو تجربه میکردم، یعنی اگه جایی آتشسوزی بود من ازش فاصله میگرفتم، اگر صدای ترقه و صدای آتشبازی بود سعی میکردم ازش فاصله بگیرم و شاید چندین ساعت، چندین روز تحت تأثیر عوارضش قرار بگیرم، چطور میتونم اولاً به این تجربهای که بهش آگاه نبودم آگاه بشم؟ برای من خیلی اتفاقی بود، حین یه مدیتیشن وقتی یادآوری شد و متوجه شدم یه همچین اتفاقی برای من افتاده تو کودکی که من فراموشش کرده بودم. حالا از این به بعد رویکرد من باید چطوری باشه؟ امیر: ببین، به قول تو در وهله اول آگاه شدن ازش خیلی کمککننده است. حالا تو میتونی مدیتیشن کنی و بشینی متمرکز بشی، خاطراتت رو مرور کنی. میتونی بشینی بنویسی. و نوشتن، مدیتیشن کردن، یا توی جلسه مثلاً رواندرمانی در موردش حرف زدن، یا حتی با دوستان خاطره تعریف کردن و اینها، این خاطرهبازیای که میکنن، قصه کودکی تعریف کردن، در این لابهلاها ممکنه یه چیزی گیرت بیاد که ممکنه یک سرنخی باشه. در وهله اول، اتفاقاً و دقیقاً آگاه شدن بهش خیلی اهمیت داره. اگر شما این رو انکار بکنی، نادیدهاش بگیری و بعد ردش کنی، اهمیتی بهش ندی، این دنبال شما مثل یک سایه میاد. دیدی توی آفتاب راه میری؟ خورشید که از جلو میزنه، سایهات پشت سرت میافته و سایه شما هر جا که میری دنبالت میاد. تروماهای درماننشده ما، تأکید میکنم “درماننشدهاش” که بهش آگاهی نداری، نادیدهاش میگیری، انکارش میکنی، دستکماش میگیری، مثل سایه دنبال شما میاد. و باز هم و باز هم زندگی شما رو تحت تأثیر قرار میده، امیال شما رو، آرزوهای شما رو، اهداف، مقاصد، برنامههای شخصیت رو و پلنهای زندگی شما رو تحت تأثیر خودش قرار میده. و واقعاً این کار رو میکنه. آگاه شدن بهش، توجه کردن بهش در وهله اول میدونم خیلی ترسناکه. میتونه دردناک باشه، میتونه غمگینکننده باشه، میتونه خشم شما رو تحریک کنه و یا میتونه اضطرابزا باشه. ولی نباید ما از احساسات خودمون بترسیم، چرا که احساسات پدیدههای موقتی تو ما هستن. هر احساسی که در شما تحریک میشه به اوج میرسه و بعد از چند ثانیه یا چند دقیقه فروکش میکنه. بنابراین اساساً احساسات و عواطف آدمی همشون پدیدههای موقتی و کوتاهمدتی هستن. بسیاری از ما از احساساتمون میترسیم به دلیل اینکه فکر میکنیم اگر تجربهشون کنیم، ممکنه اینا تا ابد تو ما بمونن. نه، این یک فکر غلطه. اگر شما به یک تجربه یا یک رویداد دردآور و ناراحتکننده توجه بکنی، معلومه که احساسات بدی و ناخوشایندی رو تجربه میکنی. اما این تجربه کوتاهمدت هست. یکم تحمل کن، توجه بیشتری بهش بکن، ببین که چه اتفاقی داره توی تو میافته. یاد چی افتادی؟ چه کسی باهات بدرفتاری کرد؟ چه کسی تو رو آزار جنسی داد؟ کدوم اتفاق بود که واسه تو افتاد و از اون به بعد توی ذهن تو حالت بد شد؟ یا هر چیز دیگهای که زندگی تو رو تحت تأثیر قرار داد یا اینقدردر تو اثر دردناک عمیق گذاشت. توجه کردن به تجربههای روزمره، به تعاملاتی که با بقیه میکنیم، توجه کردن به اینکه آدمها معمولاً چه احساسی رو تو من برانگیخته میکنن و چرا این احساسات تو من تکراری هستن. چرا من در موقعیتهای مختلف با آدمهای مختلف احساسات تکراری رو تجربه میکنم؟ همه اینا کدن برای شما. وقتی داری خاطره تعریف میکنی و یاد خاطره قدیم میافتی، ببین از خاطره قدیم چه احساسی میاد. اینا کده برای تو. وقتی که مدیتیشن میکنی و توی مدیتیشن حالت خوب نیست، من حتی یادمه که توی یکی از کلاسهایی که باور کن، علی، با خود روانشناسها برگزار میکردم و داشتم درباره مایندفولنس بهشون تدریس میکردم، زمانی که ما به تمرین بادیاسکن رسیدیم، حال چندتاشون بد شد. جالبه، اونا روانشناس حرفهای بودن که خودشون داشتن مراجعین خودشون رو درمان میکردن، ولی از وجود یه سری تروموها در خودشون بیخبر بودن.اتفاقاً خب اینجا واسه منم عجیب بود. تو که روانشناسی، پس چرا خودت توجه نکردی، نمیدونستی؟ آره، نمیدونسته، خبر نداشته. وقتی من باهاش تمرین بادیاسکن رو انجام میدادم توی مایندفولنس، اونجا متوجه شد. ای! من چرا؟ آقا، گریه کردن جلوی همدیگه تو جمع. یعنی خانومه و آقاهه زدن زیر گریه، حالشون بد شد، پنیک شدن، تپش قلب گرفتن. ما آوردیمشون بیرون، آب دادیم، صحبت کردیم. درواقع یه خورده تخلیه هیجانی، ابراز هیجانی کردیم، آرومشون کردیم. بعد پرسیدیم چه اتفاقی برای شما افتاد و تعریف کردن که اصلاً من وقتی این تمرین بادیاسکن رو انجام دادم، یهو بدون اینکه خودم حواسم باشه، یهو وصل شدم به خاطرات بعضی ازعجیب کودکیم. ببین همینقدر سرزده میاد سراغت، یقت رو میگیره و یهدفعه باعث کولپس و آشفتگی و پریشونیت میشه، در جایی که اصلاً تو سعی میکنی خودتو حفظ کنی، آبروتو نگه داری، حرفهای هستی، در بین همکارانت هستی. همونجا خفتت میکنه یه خاطره. پس راههایی وجود داره برای اینکه بتونیم به تروماهامون خودمون دقت کنیم. مدیتیشن، تمرینات مایندفولنس، خاطراتی که تعریف میکنی. و بهخصوص این رو من تأکید میکنم، وقتی با آدمهای اطرافت توی کامیونیتی و گروه خودت داری تعامل میکنی، با آدمها دقت کن ببین آدمهای اطراف بهطور تکراری و معمولاً میتونن چه احساساتی رو در تو برانگیخته کنن که احساس میکنی به شکل تکراری داره اتفاق میافته. اون احساس تکراری، اون عواطف تکراری در تعامل با بقیه کاملاً میتونه یک سرنخی واسه ترومای تو باشه که باید رجوع کنی، درمان بگیری و اقدامات تکمیلی رو انجام بدی. علی: حالا ما توی دارما مدیتیشن اومدیم یه فصل رو اختصاص دادیم. من پیشنهاد میکنم همه برن اونو گوش بدن، بهخاطر اینکه بیشتر تمرینات عملیه. یعنی در کنار اینکه شما مینویسید، در کنار اون، شما به احساسات نگاه میکنید و یه سری تمرینها رو انجام میدید که باعث میشه اون خاطراتی که فراموش شده رو به یادتون بیاره و باهاش مواجه بشید. ولی اگه بخوام یه خلاصه از چیزی که شما گفتین بگم و توی یک جمله خلاصه کنم، اینه که یک نگاه کنجکاو به خودمون داشته باشیم و به رفتارامون. یعنی اگه چیزی مضطربمون میکنه، باید کنجکاویمون برانگیخته بشه. اینجا بگیم خب این چیه که منو مضطرب میکنه؟ ریشهاش کجاست؟ و دنبال ریشههای احساساتمون بگردیم. اگه چیزی منو عصبانی میکنه، اون چیه که منو عصبانی میکنه و چرا باید اینطوری باشه؟ اگه چیزی باعث وسواس من میشه، این ریشه اش چیه؟ و هر احساس دیگهای، شما حالا میتونید لیست کنید دیگه؛ احساس ترس. اگه چیزی باعث ترستون میشه، مثل خود من که صدای بلند باعث ترس و اضطرابم میشده، همیشه و هیچوقت بهش اهمیت ندادم. و بعد متوجه شدم که چیزی پشت این احساس ترس یا اضطراب وجود داشته و آگاه شدن به اون. باعث میشه که هر باری که اون صدای بلندو بشنوم یا صدای مشابه رو بشنوم، به خودم میگم این همون داستانه. بنابراین ناخودآگاه، من اضطراب کمتری رو تجربه میکنم. یا اگر حتی اضطراب رو تجربه کنم، هم میدونم این گذراست بهخاطر شنیدن یک صدای بلنده. یا اگه سعی میکنم از یک صدایی دور بمونم، بازم میخوام بگم هنوزم که هنوزم من سعی میکنم از این فضاها دور بمونم ولی میدونم چرا دارم ازش دور میمونم. امیر: عرضم به حضورت که ببین، اصلاً اجتناب کردن مسئله رو حل نمیکنه، مشکل رو حل نمیکنه. و حتی باعث میشه که اون مشکل تداوم پیدا کنه و حتی باعث میشه که اون هزینههایی که اون مشکل در زندگی شما ایجاد میکنه ادامه پیدا کنه. و در نهایت میخوام بگم که خلاصهاش اینه که یک هزینهای در زندگی روی دستت میذاره. مثلاً اگر شما از قضاوت شدن توی جمع میترسی، پس از جمع اجتناب میکنی. خب، هیچوقت آدم معاشرتی نمیشی، فرصتهای شغلی که ممکنه توی جمع بهت پیشنهاد بشه یا فرصتهای کاری و تحصیلی دیگر رو از دست میدی. خب، هزینههایی رو توی زندگی برای شما ایجاد میکنه. یا مثلاً تو داری مثالی میزنی که از آژیر بلند و صدای بلند میترسی و اجتناب میکنی. حالا تو میگی من آقا اجتنابم آگاهانه است. به این هم میرسیم، ولی به هر حال اجتناب کردن بزرگترین صدمهای که از نظر روانشناختی به شما میزنه اینه که میزان تحمل شما نسبت به اون محرک، به اون عامل محرک، به اون چیزی که اذیتت میکنه، سطح تحمل شما رو پایین نگه میداره. و ما بهعنوان موجوداتی به نام انسان، که از دوران غارنشینی تا حالا مدام در جامعه میچرخیم و با رویدادهای خوشایند و ناخوشایند روبرو میشیم، در زندگیمون چالشهای بسیار متنوعی داریم. به یک تحمل روانشناختی خوب برای مقابله کردن، مواجه شدن و پذیرش و کنار آمدن با پدیدههای زندگی نیاز داریم. اجتناب کردن باعث میشه که شما هیچوقت سطح تحمل روانشناختی رو در نظر نگیرین که بتونی یک استرس رو به درستی تحمل کنی، مشکلات و چالشهایی رو به اندازه و بهدرستی تحمل کنی که بتونی ازش عبور کنی، که بتونی حلش کنی، که بتونی راهحلی براش پیدا کنی و مسئلهات رو درست پیش ببری. و به موفقیت، به آرزوها و به اهدافت برسی، نمیرسی، به دلیل اینکه با اجتناب کردن شما اون تحمل کافی از نظر عاطفی، روانی و فکری و از نظر خلاقیت و توان حل مسئله به دست نمیاری، بلکه سادهترین مثالش اینه که، شما نگاه کن که مثلاً مادری بچه خودش رو هیچوقت تنها نمیذاره؛ از کودکی تا مثلاً 17-18 سالگی، تا زمانی که دیگه بزرگ شده و میتونه خودش مراقبت کنه. خب، زمانی که شما اجازه نمیدی بچه تنها بودن رو تجربه کنه، حالا این هم نیست که بگیم از نوزادی وقت برای تنهایی تجربه داشته باشه یا تنهاش بذاری که تحملش بیاد بالا. توصیهها رو اشتباه نگیریم، جا به جا نکنیم. زمانی که من اجازه نمیدم بچهام تحمل تنهایی رو به دست بیاره و تنهایی رو تجربه کنه، خب، این بچه بدون شک تحملی نسبت به تنها بودن و موندن شکل نمیگیره تو درونش. این ظرفیت شکل نمیگیره. اتفاقی که براش میافته اینه که در طول کل زندگیش از تنها موندن هراس داره و بدون شک اجتناب میکنه ازش. حالا خودآگاه و ناخودآگاه فرق نمیکنه چون که اینجا میترسه از تنهایی. حالا یه مثال دیگه. خب، اینو شما بیا تعمیم بده به همه مسائل زندگی بشریت؛ از صدای آژیر بگیر تا کلاس شنا رفتن که من مثال زدم. تا هر چیز دیگه، توی زندگی بشریت و انسانیت، اجتناب کردن بهطور کلی باعث میشه شما توان تحمل پدیدههای رایج و روزمره و ناملایمات زندگی رو به دست نیارید. این بزرگترین آسیبه به نظرم، که بهش میگیم “انعطافپذیری روانشناختی.” یعنی بتونی چیزهای بد و ناخوشایند زندگی رو به اندازه چیزهای خوشایند بپذیری، مواجه بشی و از توشون عبور کنی. حالا صدای آژیر رو شما ازش آگاهانه اجتناب میکنی. یه مدلی از اجتناب هم هست که تو برای مراقبت از خودت، از یه چیزهایی که روی زندگی چندان تأثیری ندارن و روبرو نشدن باهاشون یا مواجه نکردن باهاشون هزینهای برات نمیذاره، میتونی از اونها اجتناب کنی. مجبور نیستی تو هر آدمی که حالت رو بد میکنه، هر مکانی که حالت رو بد میکنه، هر موقعیتی که برات ناخوشاینده حتماً حضور داشته باشی. اجتناب کردن فینفسه لزوماً کار بدی نیست و بعضی وقتا میتونه در جهت مراقبت از خودت باشه. مثلاً اگر الان بیایی یه هدفون خیلی سفت و سخت تو گوشت بذاری یا پنبه تو گوشت بذاری تا صدای آژیر رو نشنوی، اشکالی هم نداره. تو با این کار داری از خودت مراقبت میکنی. چون حالا آژیر رو بشنوی یا نشنوی، در زندگی تو واقعاً تأثیر معناداری نداره. ولی اونی که از جامعه اجتناب میکنه، از تجربههای در واقع شرمآور اجتماعیاش که نکنه من با بقیه روبرو بشم و قضاوتم کنن، اونی که از رابطه جنسی پرهیز میکنه چون آزار جنسی در کودکی دیده، اونی که از رابطه عاطفی پرهیز میکنه، مشکل صمیمیت داره و نمیتونه با کسی صمیمیت برقرار کنه، چه دوست، چه پارتنر شخصی، این آدم کسیه که در کودکیاش با صمیمیت با پدر و مادرش یا مراقبین اولیهاش مشکلات جدی داشته. خب اینا نمیتونن از این رابطهها و از این تجربههای بشری و انسانی خودشون اجتناب کنن. اینجا اجتناب مسئلهسازه. اونجایی که اجتناب باعث میشه در زندگیت یه چیز خیلی مهم رو از دست بدی، مسئلهسازه. نه اونجایی که تو آژیر رو نشنوی. مشکل پیش نمیاد که شما مشکل شنوایی پیدا نمیکنی اگر آژیر رو نشنوی. برعکس، بهتر هم هست که نشنوی، چون آلودگی صوتی ایجاد میکنه. این اجتناب میتونی در جهت مراقبت از خودت تلقی بشه. پس یه اجتناب در جهتیه که به زندگیت آسیب میزنه و یه اجتناب در جهتیه که برای مراقبت از خودته. اینها رو باید از همدیگه تفکیک کنیم و بسنجیمش با توجه به واقعیتها. حالا نکتهای که تو هایلایتش کردی، برجستهاش کردی، این بود. که تو گفتی آقا، آگاه بودن به این اجتناب کمک میکنه، حرفی نیست. حرفت صد درصد درسته. قطعاً کمک میکنه. اگر شما آگاهانه داری اجتناب میکنی و متوجه میشی که داری آگاهانه از چیزی که برای زندگیت اثرگذار و خوبه، اجتناب میکنی، باید قدم بعدی کمک به خودتو برداری، بری درمانش کنی، بری راهحل پیدا کنی، کمک بگیری، مشورت بگیری و هر کار دیگهای که لازمه انجام بدی. و در نهایت باید با اون چیز مواجه بشی و از توش عبور کنی. اگر آگاهی نداری، میتونی از طریق توجه کردن به احساساتت، با همون مدلی که گفتم: مدیتیشن کردن، توجه به این که تو روابطت با کیا داری اذیت میشی و این الگوی اذیت شدن تکراریه و داره واسهات زیاد اتفاق میافته، میتونی رد اون تراماها رو پیدا کنی، میتونی رد اون آسیب در گذشتهات رو پیدا کنی و بعد بری دنبالش. این آگاهی اینجا قطعاً ضرورت داره و قدم اول کمک بهشه. قدم بعدی، کمک به خودت میشه مواجهه. تو میشینی صدای آژیر رو گوش میکنی، پنج دقیقه حالت بد میشه، احساسات بدی میاد سراغت. اشکال نداره. همونی که من گفتم، تجربه عواطف منفی و ناخوشایند برای دوره کوتاه اشکال نداره و اتفاقاً اون انعطافپذیری روانشناختی تو، یا همون تحمل تو رو افزایش میده. و به مرور، با این محرک ناخوشایند، با این صدای ناخوشایند، آروم آروم خو میگیری و دیگه اذیتت نمیکنه. این مسیریه که ما حالا داریم با یک صدای آژیر مثال میزنیم. ولی یادمون باشه تراماها عواطف و خاطرات و احساسات دردناکتری رو بیدار میکنن. و عبور از این مسیر و دالون کار بسیار سختیه که حتماً باید درمانگر دراتفاق بیوفته. حال، جلسه بعد به این میپردازیم ما حالا راجع به اطرافیانی که یک فرد تروماتیک رو میبینن و چی کار باید بکنن صحبت کردیم. و راجع به خود اون فرد هم که باید آگاهی پیدا کنه، صحبت کردیم. جلسه بعد راجع به مداخلات بهتر، دقیقتر، مفیدتر و ضروریتر هم صحبت میکنیم. تروما و PTSD از شناخت و درمان – بخش دوم