پرش لینک ها

ماجراجویی های پوفو – درک دیگران

توی قلعه‌ی ابری، جایی که همیشه پر از آرامشه، یه روز یه اتفاق عجیب همه چیز رو تغییر می‌ده. پوفو با موجودی مرموز و نورانی روبه‌رو می‌شه؛ مهمونی که حرف نمی‌زنه. اما پوفو با قلبی باز و صبوری کودکانه‌ش، قدم‌به‌قدم یاد می‌گیره چطور با «زبان احساس» ارتباط برقرار کنه. این اپیزود، داستانی لطیف و آموزنده‌ست درباره اینکه برای فهمیدن دل‌ همدیگه، همیشه کلمه‌ها کافی نیستن؛ گاهی باید فقط شنید، حس کرد، و صبر داشت.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ماجراجویی های پوفو - درک دیگران

یه صبح آروم و معمولی بود توی قلعه بزرگ ابری. ابرهای سفید و نرم مثل همیشه مشغول بودن؛ بعضی در حال آماده کردن بارون، بعضی در حال ساختن منظره قشنگ، و بعضی هم داشتن استراحت می‌کردن. پوفو که حالا با زندگی توی قلعه بیشتر آشنا شده بود، با ذوق و خنده کنار ابر خاکستری کوچولو نشسته بود و با باد بازی می‌کرد.

ناگهان، یه نور عجیب از راهرو اصلی قلعه عبور کرد و کل محیط رو مثل برق روشن کرد! ابرها همه دست از کار برداشتن و با تعجب نگاه میکردن . صدای پچ‌پچ‌های ابرهای کنجکاو تو فضا پیچید: «این دیگه چی بود؟ چی شد؟!»

پوفو با هیجان بلند شد و گفت: «وای باد، این دیگه چی بود؟! فکر نکنم تا حالا همچین چیزی دیده باشم!»

باد آروم  گفت: «خودمم نمی‌دونم، ولی بیاین با نگهبان صحبت کنیم. اون حتماً می‌دونه داستان چیه.»

وقتی پوفو و ابر خاکستری خودشونو به سالن اصلی قلعه رسوندن، چیزی عجیب وسط اتاق دیدن. یه گوله نورانی که توی هوا شناور بود. 

نگهبان قلعه بالای سر گوله نورانی ایستاده بود و با کنجکاوی نگاش می‌کرد. پوفو با صدای آروم پرسید: «این چیه؟ چرا اینقدر عجیب و متفاوت به نظر می‌رسه؟»

نگهبان گفت: «این یه مهمون غیرمنتظره‌ست.  ولی انگار نمی‌تونه باهامون ارتباط برقرار کنه. اون نه حرف می‌زنه، نه چیزی نشون می‌ده که بفهمیم چی می‌خواد. کار سختیه که بفهمیم چه نیازی داره.»

پوفو با شوق گفت: «خب، بذار من سعی کنم! شاید بتونم کمکش کنم.»

ابر خاکستری که یه کم از گوله نورانی می‌ترسید، گفت: «ولی پوفو، نکنه خطری داشته باشه؟»
پوفو با لبخند گفت: «همه چیز رو نمی‌شه از اول فهمید. باید سعی کنیم! شاید نیاز داشته باشه که یکی بهش کمک کنه  .»

پوفو آهسته نزدیک گوله نورانی شد و با صدای ملایم گفت: «سلام دوست نورانی! من پوفو هستم. چطوری اینجا امدی ؟ چرا اینقدر ساکتی؟ چیزی لازم داری؟»

گوله نورانی هیچ واکنشی نشون نداد. فقط کمی چرخید، انگار که داشت به وجود پوفو فکر می‌کرد. پوفو چند قدم دیگه جلو رفت و گفت: «تو نمی‌تونی حرف بزنی، درسته؟ ولی حتماً یه راه دیگه هست که با من ارتباط بگیری. بیا باهم سعی کنیم یه راه پیدا کنیم.»

همین موقع گوله نور شروع کرد به ساطع کردن یه نور خیلی ملایم که مستقیم به پوفو تابید. پوفو یه حس عجیبی تجربه کرد. اون لحظه انگار دلش پر از شادی و گرما شد. با خودش گفت: «وای! اون داره با احساسش باهام صحبت می‌کنه! شاید این روش ارتباط برقرار کردنشه!»

پوفو شروع کرد احساسات متفاوت رو امتحان کردن. به گوله نورانی لبخند زد و با خوشحالی گفت:  «من الان خوشحالم. توام این حس رو داری ؟» 

گوله نور با تابیدن یه پرتوی نوری آروم عکس‌العمل نشون داد، انگار باهاش موافق بود. بعد پوفو کمی ناراحت شد و گفت: «ولی متوجه شدن  حرفای تو خیلی سخته  .  

گوله نور یه نور آبی کم‌رنگ روی زمین انداخت. با تغییر رنگ  پوفو متوجه که رنگ آبی نشون دهنده یه احساس جدیده . 

پوفو با خودش فکر کرد: «اون هم مثل ما احساسات داره، ولی نمی‌تونه مثل ما حرف بزنه. شاید باید صبر کنم و بیشتر سعی کنم احساساتش رو بفهمم.»

پوفو، با دقت و کنجکاوی به گوله نورانی که حالا آرام‌تر به نظر می‌رسید نگاه کرد. اون توی دلش گفت: «باید یه راه دیگه پیدا کنم. شاید این موجود نورانی داره با زبون خودش حرف می‌زنه و من درکش نمی‌کنم. باید خودمو جای اون بذارم…»

پوفو شروع کرد به امتحان کردن حس‌های مختلف. برای شروع به گوله نور لبخند زد، لبخندی بزرگ و از ته دل که معمولا وقتی خوشحال بود، همه رو هم شاد می‌کرد. بعد با صدای ملایمی گفت:
ــ من الان خوشحالم. تو هم حس شادی داری؟

گوله نور به آرومی کمی روشن‌تر شد. نورش مثل یه نسیم گرم بود که قلب پوفو رو نوازش داد. پوفو با هیجان گفت:
ــ وای! این یعنی بله؟! خب، خیلی خوبه که می‌تونی حسامو بفهمی. اما نمیدونم چطوری باید بهت نزدیکتر بشم ! 

گوله نور کمی رنگش به آبی کم‌رنگ تغییر کرد و مثل یه پرنده خسته که بالاش رو جمع کنه، نورش رو آروم‌تر کرد. پوفو که با دقت این تغییر رو دید، با خودش گفت: «اون غمگینه، حتی اگه چیزی نگه. شاید ترسیده یا شاید فکر می‌کنه من نمی‌تونم واقعاً درکش کنم.»

پوفو یه نفس عمیق کشید و کنار گوله نور نشست. دستای کوچولوشو جلو آورد و گفت: «بیا، بهت قول می‌دم بیشتر تلاش کنم. شاید عجله کردم، ولی حالا دیگه می‌دونم باید صبر کنم تا قدم‌قدم بتونیم همدیگه رو بفهمیم.»

«خب، حالا بذاریم یه بازی کنیم! من یه حسی رو بهت می‌گم، تو اگه اون حسو داری، با نورت جواب بده. اگه نداری، نورتو کم کن. قبول؟»

گوله نور یه لرزش کوچیک کرد و کمی روشن شد، انگار موافقت کرده. پوفو با ذوق شروع کرد:
ــ خب، اول از همه شادی. شاد بودی؟ فکر کنم قبلاً جواب اینو دادی، ولی دوباره بگو!باید از اول با دقت شروع کنیم . 

گوله نور با یه تابش گرم جواب داد و پوفو با خنده گفت: «آره! تو هم شبیه منی، شادی!»

بعد پوفو کمی صداشو پایین آورد و پرسید: «ترس چطور؟ تا حالا ترسیدی؟»
گوله نور یه نور ملایم اما لرزان از خودش تابوند. انگار که می‌خواست بگه: «آره، ولی نمی‌خوام خیلی در موردش حرف بزنم.» پوفو سرش رو تکون داد و گفت:
ــ فهمیدم! خب، نگران نباش، همه ما می‌ترسیم. بیا این حس ترس رو با هم تماشا کنیم،اینجوره  کم‌کم قوی‌تر میشیم.

پوفو کم‌کم متوجه شد گوله نور  وقتی خوشحال بود، نورش گرم و روشن می‌شد. وقتی غمگین می‌شد، کم‌نور و سرد. وقتی ترسید، لرزش‌های کوچیکی تو تابش خودش نشون داد. اما چیزی که پوفو رو بیشتر از همه شگفت‌زده کرد، یه لحظه خاص بود.

پوفو با احتیاط پرسید: «حس تنهایی رو چی؟ تا حالا تنهایی رو تجربه کردی؟ حس کردی که کسی حرف دلتو نفهمه یا نتونه کنارت باشه؟»
برای چند لحظه گوله نور هیچ واکنشی نشون نداد. نورش یکدست و ساکت موند. پوفو با خودش فکر کرد که شاید سوالش سخت یا حتی غم‌انگیز بود. ولی بعد… نور گوله شروع کرد به تغییر، یه کمی روشن شد و بعد کم‌نور. انگار داشت بین دو حس بزرگ دست و پا می‌زد ، ترس از تنها بودن یا ترس از کنار کسای بودن که بیشتر باعث تنهاییت میشن پوفو که هردو این احساسات رو تجربه کرد بود با صدای آروم گفت : 

« من اینجام، می‌بینی؟ من دارم تلاش میکنم که بیشتر باهات آشنا بشم ،حتی اگه همه حرفاتو نفهمم، بازم کنارتم. دوست دارم یاد بگیرم چجوری باهات حرف بزنم و میخوام تو ام کمکم کنی .»

این حرف، باعث شد رنگ گوله نورانی  به رنگ طلایی ملایم تغییر کنه. نورش حالا شبیه آتیش کوچیکی بود که تازه جرقه زده و می‌خواد بزرگ‌تر بشه.این دفعه واکنش گوله نورانی یه فرقی داشت که پوفو خیلی تعجب کرد ، اون در کنار نور طلایی که از خودش پخش کرده بود یه گرمای ملایمی به دستای کوچیک پوفو داد  اون لحظه، پوفو حس کرد که یه قدم بزرگ برداشته و تونسته یه جور ارتباط واقعی با گوله نورانی  برقرار کنه.

بعد از اون روز، پوفو و گوله نور وقت زیادی با هم سپری کردن. پوفو یاد گرفت که همیشه لازم نیست حرف بزنه؛ گاهی فقط شنیدن حسای یه نفر و نشون دادن اینکه کنارش هستی، کافیه تا یه زبان مشترک رو پیدا کنی. 

باد  به آرومی به دور پوفو پیچید و  گفت:
ــ می‌دونی چی شد که تونستی این موجود نورانی رو بفهمی؟ به‌خاطر اینکه صبر داشتی و برای فهمیدن احساسش وقت گذاشتی. این یکی از مهم‌ترین زبانهای دنیاست؛ زبون دل!

پوفو با لبخندی گرم گفت: «بله، حالا فهمیدم که همیشه برای حرف زدن نیازی به کلمه نیست. یه نگاه، یه حس، یا حتی یه لحظه صبر کافیه که یه پل بین دل‌ها بسازی. من خوشحالم که اینو یاد گرفتم!»

گوله نورانی حالا مثل یه دوست صمیمی همراه پوفو بود و نشون داد که ارتباط واقعی، فراتر از کلمه‌ها و صداهاست با تلاش، محبت و احترام می‌تونی راهی برای فهمیدن بقیه پیدا کنی.

 فقط کافیه حوصله، صبر، و یه دل مهربون داشته باشی تا بتونی هر رابطه‌ای رو بسازی. 

وقتی شب شد و آسمون قلعه پر از نور ستاره‌ها بود، گوله نورانی آروم به پوفو نزدیک شد و مثل همیشه با یه تابش گرم مهربونی‌شو نشون داد. پوفو لبخند زد و گفت:
ــ می‌دونی، وقتی امروز با هم حرف می‌زدیم، هر لحظه بیشتر فهمیدم که تو چقدر خاصی. خوشحالم که کنارمی.

گوله نورانی  یه نور طلایی درخشان مثل خورشید کوچیک از خودش تابوند و انگار می‌خواست اینطوری بگه: «منم خوشحالم که  با تمام سختی ها قبولم کردی.»

باد کنار پوفو اومد و با صدایی ملایم گفت: «تو یه درس بزرگ یاد گرفتی: پیدا کردن زبان مشترک 

پوفو سرش رو تکون داد و گفت: «من حالا می‌دونم که دنیای هر موجودی یه قصه‌ی ویژه‌ست. اگه تلاش کنی قصه‌ی اون رو بشنوی، می‌تونی خیلی چیزا یاد بگیری و حتی دوستای جدیدی پیدا کنی.»

نگهبان به آرامی به سمت پوفو اومد و گفت: «تو یه چیز خیلی ارزشمند رو به قلعه‌ی ما اضافه کردی: یادآوری اینکه برای برقراری ارتباط، باید اول یاد بگیری احساساتو ببینی و بهشون احترام بذاری. این یکی از بزرگ‌ترین مهارت‌های دنیاست.»

پوفو به آسمون پر ستاره نگاه کرد و با لبخندی بزرگ و چشمای برق‌زده گفت:
ــ من هیچ وقت این درس رو فراموش نمی‌کنم. حالا آماده‌ام تا قصه‌ها و دوستای بیشتری پیدا کنم. هر کدوم با وجود تفاوت هاشون یه عالمه چیزای مختلف برای یاد دادن دارن!

باد آروم وزید و گوله نور هم با درخششی تو آسمون محو شد، ولی یه حس گرم و زیبا تو دل پوفو جا گذاشت. هرچند که اون دیگه رفته بود  ولی پوفو یاد گرفته بود چطور زبان دلش رو بفهمه، زبانی که از جنس نور، حس، و احترام بود و همین باعث میشد حس کنه که با وجود این همه فاصله باز هم بهش نزدیکه .

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.