پرش لینک ها

والیا – بخش ششم

در این بخش، والیا پس از روزهایی پر از سرگردانی، جست‌وجو و مواجهه با آنتوان به درک تازه‌ای نزدیک می‌شود و سکون می‌رسد، این سکون به معنای پایان نیست بلکه کنار آمدن با بی‌معنایی است.

*در این فصل کل کتاب پخش نخواهد شد. علاقه‌مندان می‌توانند برای دسترسی به کل کتاب از لینک زیر اقدام کنند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

والیا - بخش ششم

والیا روی تختش دراز کشیده بود. سقف ساده و سفید اتاق، با آن ترک‌های ریز و خط‌خطی‌های نیمه‌محو، گویی داستانی را روایت می‌کرد که هرگز شنیده نمی‌شد. صدای آرام باران که بر روی سقف هتل می‌کوبید، همانند نجوایی دوردست، سکوت اتاق را در هم می‌شکست.
آنتوان دیگر نبود. انگار که هیچ‌وقت نبوده. شاید هم فقط بخش کوچکی از تجربه‌ای بود که به پایان رسیده بود. والیا نمی‌دانست کجا رفته، یا چرا رفته. ولی این بار به دنبال دلیل و معنا نبود. به جای آن، تنها به این لحظه‌ی سکون توجه داشت. سکونی که به‌نظر می‌رسید همه‌چیز را در خود فرو برده بود.
روزهای گذشته مثل تکه‌های پراکنده‌ای از یک رویا در ذهنش شناور بودند. خانه‌ی سن تیاگو با آن راهروهای نیمه‌تاریک و دیوارهای سنگی سرد، گویی از دل تاریخ بیرون آمده بود. کافه‌ی گرم و پرنور کنار ساحل، جایی که عطر قهوه و صدای خنده‌ی آدم‌ها با صدای آرام امواج در هم می‌آمیخت. جنگل‌های سینترا با درختان بلند و سایه‌های مرموزشان که گاه احساس می‌کرد در دلشان رازی نهفته است. و آنتوان… آن مرد عجیب با نگاه‌های سنگین و صدای آرام که گویی همیشه چیزی بیشتر از آنچه می‌گفت، در ذهنش داشت. همه‌چیز آن‌قدر غیرواقعی به‌نظر می‌رسید که نمی‌توانست تشخیص دهد خواب بوده یا واقعیت و اصلا چه فرقی داشت. واقعا فرق خواب و خاطره چیست؟ هر دو محو و تاریک هستند، هر دو همچون سایه‌هایی که از نور می‌گریزند.
والیا سعی کرد چهره‌ی آنتوان را به یاد بیاورد. ، صدای آرامش را، راه رفتنشان در جنگل و آن مکالمه‌های طولانی که بیشتر شبیه به نجوای دو روح بود تا گفتگویی میان دو انسان. اما هرچه بیشتر تلاش کرد، تصویرها کمرنگ‌تر شدند. انگار که خاطراتش از هم می‌پاشیدند و به غبار تبدیل می‌شدند. آیا واقعا همه‌چیز رخ داده بود یا تنها زاییده‌ی تخیلی بود که در آن لحظات تنهایی و سکوت پرورش یافته بود. حتی اگر حقیقت داشت، چه تفاوتی می‌کرد. مگر نه اینکه ذهن انسان همواره در حال ساختن واقعیت‌های خود است؟ واقعیت‌هایی که از باورها، ترس‌ها، آرزوها و توهماتش ساخته شده‌اند؟
والیا برای اولین بار پذیرفت که شاید اصلا نیازی به فهمیدن نباشد. شاید همه‌چیز همین بود. تجربه‌ای که در همان لحظه‌اش کامل بود، بی‌نیاز از تفسیر و تحلیل. با این فکر، احساس سبکی در وجودش جاری شد. گویی که باری از دوشش برداشته شده باشد و برای اولین بار، لبخندی از جنس آرامش، نه شادی، بر لبانش نشست. او هنوز همان‌طور روی تخت دراز کشیده بود. صدای باران که آرام و یکنواخت به شیشه‌های پنجره می‌خورد، به نظرش مثل ضربه‌های لطیف و موزونی بود که ذهنش را نوازش می‌کرد. گویی باران هم بخشی از این رویا بود. بخشی از این جریان نرم و بی‌پایان که او را در خود غرق کرده بود.
تصاویر گنگ و مبهمی از روزهای گذشته در ذهنش رژه می‌رفتند. صدای قدم‌هایشان روی برگ‌های خیس جنگل، بوی خاک مرطوب، گرمای خورشید که از میان شاخه‌های بلند به صورتش می‌تابید. گفت‌وگوهایشان که بیشتر شبیه به آواهایی بودند که در گوش زمزمه می‌شدند تا کلماتی که از لبان کسی بیرون می‌آیند. چهره‌ی آنتوان مانند سایه‌ای در افکارش حضور داشت. نه به عنوان فردی واقعی، بلکه همچون مفهومی که ذهنش سعی داشت درک کند. شاید هیچ‌گاه واقعا او را نفهمیده بود. شاید هم هیچ چیزی برای فهمیدن وجود نداشت. مگر نه اینکه او خودش گفته بود حقیقت چیزی نیست که بتوان یافت؟ آن مرد با صدای آرامش، به او گفته بود که به دنبال حقیقت نگرد که هیچ جوابی وجود ندارد. تنها تجربه‌ها هستند، تجربه‌هایی که خودشان معنای خودشان را در لحظه به وجود می‌آورند. ولی والیا هرگز به دنبال جواب نبود. او به دنبال خود تجربه بود.
با خود اندیشید که شاید حق با آنتوان بود. شاید معنا چیزی نیست که باید آن را ُجست، شاید تنها باید آن را رها کرد. اما در همان لحظه، صدایی آرام و آشنا در ذهنش پیچید؛ صدایی که از ژرفای تجربه هایی خاموش سر بر می آورد. شاید آنتوان، حتی در آن لحظه‌ی آخر، باز هم در حال فروختن رویا بود، نه رویای حقیقت، نه رویا رهایی، بلکه این‌بار رویای نداشتن رویا. رویای زندگی کردن بدون معنا، بی نیاز از چرا، بی نیاز از مقصد و این اندیشه، گرچه در ظاهر آرام و بی ادعا بود، در عمق خود همان سازوکار کهن را تکرار می کرد؛ تلاشی پنهان برای آرام کردن آشوبی درونی، تلاشی دیگر برای معنا بخشیدن از راه انکار معنا. والیا به آهستگی فهمید که شاید هیچ‌کس واقعا تغییر نمی‌کند.
آدمها تغییر می‌کنند، بله، اما نه آن‌گونه که به‌نظر می رسد. تغییر، گاه تنها به جابه‌جایی نقاب‌ها شباهت دارد. گاه رویاها از نو زاده می شوند، اما نه برای عبور، بلکه برای پنهان کردن همان الگوهای تکرارشونده‌ای که در لایه‌های پنهان ذهن باقی مانده‌اند.
و آنتوان، شاید همان مرد رویافروش بود. فقط این بار با کالایی جدید. با بسته‌ای بی‌برچسب، با وعده‌ی خاموشی، با رویای زندگی در بی معنایی و همین، خود نوعی معنا بود. معنا در پوشش نبودِن معنا.
لحظه‌ای چشمانش را بست. به صدای باران گوش سپرد. صدایی که با هر قطره، همان حس سبکی و آرامش را بیشتر در وجودش پخش می کرد. از وقتی به اینجا آمده بود، همیشه به دنبال چیز خاصی بود. معنایی، پاسخی، حقیقتی که بتواند تمام سردرگمی هایش را از بین ببرد. ولی حالا دیگر اهمیتی نداشت. دیگر نمی خواست بداند چه چیز واقعی است و چه چیز خیال. هر دو به یک اندازه در ذهنش جریان داشتند. تنها چیزی که اهمیت داشت همین حس سبکی بود که با هر نفس عمیق در وجودش بیشتر فرو می رفت
و در همان حال که چشمانش بسته بود، افکارش بی آنکه مقاومت کنند، از هم گسستند و میان تارهای نرمی از سکوت و باران محو شدند.

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.