یه روز قشنگ آفتابی، وقتی باد برگ درختارو تکون میداد و صدای پرنها که آواز میخوندن به گوش میرسید، آگوشی و قارچ فرفری کنار رودخانه نشسته بودن، داشتن با هم بازی میکردن و نقاشی میکشیدن.
ناگهان صدایی به گوش اونا خورد. وقتی برگشتن تا ببینن این صدا، صدای چیه. دیگو ر دیدن که با یک جعبهی کوچک به سمتشون میاومد.
دیگو با لبخند گفت: “سلام دوستای خوبم. چه نقاشی قشنگی کشیدی منم دوست دارم یاد بگیرم که چطوری نقاشی بکشم.”
آگوشی با صدای شادی گفت: بله حتما بیا تا باهم از قارچ فر فری یاد بگیریم.
دیگو با شادی جلو اومد و گفت : قبل از اینکه نقاشی بکشیم میخواستم یه هدیه به شما بدم، واسه این که شما به من کمک کردین تا خانوادم رو پیدا کنم.
آگوشی با خوشحالی جلو اومد و گفت : ممنونیم ازت دیگو، تو خیلی دوست خوبی هستی.
قارچ فرفری هم تشکر کرد و گفت : ما هم از کمک به تو خوشحال شدیم و خیلی جاهای جدید جنگل رو با کمک تو پیدا کردیم که خیلی قشنگ بود.
دیگو جعبه را با دقت باز کرد و یک گردنبند کوچک به شکل خورشید و ماه بیرون آورد. هر دو گردند بند از سنگ های زیبا درست شده بودن.
دیگو همینطوری که گردنبد رو به سمت دوستاش گرفته بود، گفت: “مادربزرگم همیشه میگفت که خورشید و ماه دوستای ما هستن و ما همیشه میتونیم برای شروع و پایان یک روز بهتر به اونا نگاه کنیم. من میخوام این رو به شما بدم تا همیشه به یاد دوستیمون باشی و بدونین که با طلوع و غروب هر روز، دوستی ما تازه تر میشه.”
قارچ فرفری با هیجان گفت: “چه هدیهی قشنگی! این با ارزشترین چیزیه که میتونستم داشته باشم. ممنونم دیگو جونم! ”
آگوشی با خوشحالی گفت: “من این گردنبند رو همیشه نگه میدارم. دوستی ما همیشه مثل خورشید میدرخشیه.”
و اونا سهتایی کنار رودخانه نشستن و داستانهای شاد و خندهدار برای همدیگ تعریف کردن. اونا یاد گرفتن که هدیهها میتونن خیلی کوچک باشن، اما خیلی ارزش داشته باشن.
پایان قسمت ششم!