یک روز رنگارنگ و آفتابی، آگوشی با خود فکر کرد: “دوستانم همیشه به من کمک میکنند و ما با هم روزهای شاد زیادی داریم. بهتره یک مهمونی ترتیب بدم و ازشون تشکر کنم.” بنابراین به دوستان جنگلیاش مثل قارچ فرفری، نیلو جوجهتیغی و سنجاب کوچولو دعوتنامه فرستاد.
آگوشی خیلی هیجانزده بود و با خودش گفت: “چی میتونم برای مهمونی آماده کنم که دوستانم خوشحال بشن؟” و بلافاصله به یاد یکی از قصههای مادربزرگش افتاد که همیشه میگفت: “هدیهای که با دل و جان ساخته بشه، همیشه بهترینه
با این فکر آگوشی به جنگل رفت و به جمعآوری توتهای شیرین و تازه پرداخت.و بعد به سمت خونه کوچولوش رفت تا با دقت و عشق فراوان، یک کیک خوشمزه را با کمک این توتها درست کرد.
در همین لحظه . دوستان آگوشی هر کدام با فکر به این مهمونی، تصمیم گرفتند هدیهای برای او تهیه کنند. همه منتظر بودند که به مهمانی بروند و لحظات شادی را با آگوشی و بقیه دوستان بگذرانند.
وقتی که زمان مهمانی رسید، خانهی کوچک آگوشی با صدای خنده و شادمانی پر شد. همهی دوستان شاد و هیجانزده بودند. آگوشی کیک پر از توتهای خوشمزه را آورد و گفت: “این کیک با عشق برای شماست دوستان عزیزم!”
نیلو با لبخند . گلی زیبا به آگوشی داد و گفت: “این گلها برای اینه که همیشه شاد و خوشحال باشی، آگوشی!” و آگوشی با لبخند گلها را پذیرفت.
قارچ فرفری نزدیک آمد و یک کتاب قصهی قدیمی و زیبا به آگوشی داد: “این برای قصههای شبانهات. امیدوارم ازش لذت ببری!”
سنجاب کوچولو نیز در حالی که یک نقاشی از منظرهی زیبای جنگل را به آگوشی نشان میداد گفت: “این نقاشی برای روزهایی که خاطرات زیبای دوستیمون رو به یاد بیاری!”
آگوشی از هدیههای دوستانش بسیار خوشحال شد و فهمید که مهمترین چیز در زندگی، وجود دوستان خوب و مهربان است. او با خود پیمان بست که همیشه با دوستانش مهربان و صبور باشد.
مهمانی با خنده، بازی و گفتوگو ادامه یافت و همه با خاطراتی شیرین و قلبی شاد به خانههایشان بازگشتند.
پایان قسمت چهارم!