سلام بچهها، من هلیا هستم و امروز با یک قصه دیگه مهمون خونههای شما هستم.
داستان امروز راجع به محبت و بخشیدن از داراییهامون و حال خوبمون به دوستامون و بقیه است. داستان راجع به یک دختر مهربونیه به نام نینو. نینو دختر خیلی خوب و مهربونی بود و مادر و پدر آگاه و سختکوشی داشت. با اینکه شش سالش بیشتر نبود، همیشه از این که به بقیه کمک کنه واسباب بازی هاو خوراکیها و بازیهاش رو با خوشحالی با بقیه تقسیم کنه، لذت میبرد.
اون اگر توی کلاس دوستش مدادشو جا گذاشته بود، با خوشحالی مداد اضافهشو بهش قرض میداد، خوراکیشو توی زنگ تفریح با دوستاش تقسیم میکرد و همیشه به مامانش میگفت:
- مامان، تو درست میگی، وقتی خوراکیهامونو با همدیگه تقسیم میکنیم، کلی خوشمزهتر میشن.
و اگر میدید کسی حالش خوب نیست، سعی میکرد باهاش صحبت کنه و حالش رو بهتر کنه.
اون روز توی کلاس، نینو احساس کرد که فرناز خیلی سرحال نیست. اونا دو سال بود که با همدیگه همکلاسی بودن و دوستای خیلی خوبی بودن. فرناز همیشه سر کلاس نقاشی کلی به نینو کمک میکرد، ایدههای جالب میداد و سعی میکرد که همیشه با نینو خوب و مهربون باشه.
اون روز نینو کمکم به فرناز نزدیک شد و سعی کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه. بهش گفت:
- سلام، چطوری؟ خوبی؟ به نظر خیلی سرحال نمیای.
اما فرناز از حرف زدن یکم تفره میرفت. گفت:
- نه، خوبم، راستش رو بخوای دیشب خوب نخوابیدم و الان سرحال نیستم.
زنگ بعدی زنگ ورزش بود.
فرناز یکی از بهترین بچهها تو بازی بسکتبال و وسطی بود. اما اون روز، نینو هر توپی که بهش پاس میداد، فرناز حواسش پرت بود و نمیتونست توپ رو بگیره. یکم که گذشت، نینو تصمیم گرفت بازم سعی خودشو بکنه. باز به فرناز نزدیک شد و بهش گفت:
- دوست قشنگم، چه اتفاقی برات افتاده؟ بیا با هم صحبت کنیم.
فرناز یکم بغض کرد و بهش گفت:
- نینو، راستشو بخوای مامان و بابام چند روزیه که با همدیگه جر و بحث میکنن. مدام دعوا میکنن و من حالم خیلی بده. اما نمیدونم که باید برای کمک به اونا یا کمک به خودم چه کاری انجام بدم.
نینو یکم فکر کرد. اون دلش میخواست کاش میشد این مشکل رو با مداد رنگی، با خوراکی، یا با یه بازی بودوبودو حل کرد و فرناز رو سرحال آورد. اما میدونست اینا هیچکدوم نمیتونه راهحل خوبی باشه.
اون روز نینو دست دوستشو گرفت، با همدیگه تا دم سرویس رفتن و بعد با همدیگه خداحافظی کردن. نینو با چشماش و همراهیش سعی کرد به فرناز بگه که مراقبشه.
وقتی که نینو به خونه رسید، ماجرا رو برای مامانش تعریف کرد و از مامانش کمک خواست. گفت:
- مامان، من همیشه سعی میکنم به دوستام کمک کنم. از خوراکیام بهشون بدم، از وسایلم بهشون بدم، سرحالشون بیارم، باهاشون شوخی کنم، باهاشون ورزش کنم، بازی کنم. اما نمیدونم توی این مشکل چجوری میتونم به فرناز کمک کنم.
مامانش بهش گفت:
- دخترم، مشکلات بزرگترها چیزی نیست که بچهها بتونن توی حلش کمک کنن. اما تو میتونی یک کار فوقالعاده انجام بدی، و اون اینه که دوستت، فرناز، رو تنها نذاری و بهش بگی که همیشه کنارش هستی، مراقبشی، و میتونید با همدیگه حواستون رو از این موضوع پرت کنید و از روزتون، بازیتون و زنگای ورزشتون لذت ببرید.
نینو از این راهحل خوشش اومد. دلش میخواست هر کاری بکنه که بتونه ذرهای از خوشحالیش رو به فرناز ببخشه. فردا که رفت سر کلاس، موضوع رو با فرناز مطرح کرد و بهش گفت:
- فرناز، من یه راهحل خیلی خوب پیدا کردم.
ما میتونیم با همدیگه کمک کنیم، کنار هم باشیم و کاری کنیم تا با خوشحالی، سختیهایی که در مورد اختلاف پدر و مادرت داری و نگرانیهاتو فراموش کنی.
فرناز کمکم خوشحالتر شد. اون روز، اونا حسابی توی زنگ تفریح با همدیگه دویدن و یکم به هم آب پاشیدن. هوا خیلی گرم بود، خنک شدن، سرحال شدن، و وقتی به کلاس برگشتن و زنگ ریاضی شروع شد، فرناز به نظر از همیشه سرحالتر میاومد.
بچهها، یه سری از مشکلات رو نمیتونیم حل کنیم؛ دست ما نیست که حلشون کنیم. اما میتونیم با کنار هم بودن، با خوشحال بودن، و با تقسیم شادیمون، یه مقداری سختی اون مسائل رو برای همدیگه کمتر کنیم.
شما چه راهحلی دارین؟ شما وقتی به یه مشکلی برخورد میکنین که نمیتونین حلش کنین، آیا از دوستای مهربونتون کمک میگیرین؟ آیا با کسی راجع بهش صحبت میکنین؟ آیا عادت دارین که از داراییهاتون، از خوشحالیتون به بقیه ببخشین؟
ممنونم که با من همراه بودی. تا قصه بعدی، خدا نگهدار.