پرش لینک ها

داستان سوکو مرغ دریایی و تیمون پسر مهربون

در هر قسمت از داستان‌های دارما کودک موضوع مهمی در خصوص پرورش شخصیت کودک‌ و ارزش نهادن به توانایی‌های فردی در لایه های قصه و کاراکترها مطرح می شه و امیدواریم بتونیم در کنار هم به کودکان باور ارزشمند بودن رو هر چه بیشتر منتقل کنیم.
در پایان هر قسمت میتونید نظر کودک رو در خصوص اتفاق‌های جاری در قصه جویا بشید تا بتونید بیشتر به نقاط قوت و ضعف در زمینه‌های خودشناسی کودک پی‌ببرید.
این داستان‌ها رفرنس ندارند و کاملا زاییده‌ی ذهن و تخیل راوی می باشند.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

داستان سوکو مرغ دریایی و تیمون پسر مهربون

سلام بچه‌ها، من هلیا هستم و امروز با یه قصه دیگه مهمون خونه‌های شماییم .

داستان امروز راجع به دوستی و محبت بین بچه‌ها و حیواناته و از بالای ابرهای سفید پشمکی قشنگ یک روز شروع میشه. جایی که سوکو، مرغ دریایی مهربون هر روز صبح بعد از بیدار شدن از روی صخره سنگین بال‌هاشو باز می‌کرد، چشم‌هاشو می‌بست و باز می‌کرد و اوج می‌گرفت و با تماشای دریا از بین ابرهای خنک و لمس باد روی بال‌هاش حالش حسابی جا می‌اومد و کم‌کم خودشو برای شکار یه ماهی خوشمزه آماده می‌کرد.

اون روز سوکو خیلی سرحال بود، با سرعت زیاد اوج می‌گرفت و فرود می‌اومد و تا مرز آب دریا پایین می‌اومد.

 نک پاهاش که خیس و خنک می‌شدن دوباره اوج می‌گرفت و می‌رفت بالا. عین یه بازی و سرسره داشت برای خودش صفا می‌کرد و آدم‌هایی که توی ساحل بودن با تماشاش لذت میبردن.

سوکو مدت زیادی همین‌طوری صفا کرد و کم‌کم داشت گشنه میشد. اون خودشو برای شکار یه ماهی ریز آماده کرده بود. از اون بالا با دقت روی سطح آب رو نگاه میکرد و حواسش به هر موج کوچیکی بود تا یه ماهی پیدا کنه.

همین‌طور که یه ماهی رو نشونه کرده بود که بخواد با سرعت فرود بیاد اونو شکار کنه، بچه‌ها، توی یه لحظه یه عالمه اتفاق عجیب براش پیش اومد. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و جریان شدید باد به قدرت بال‌های سوکو غلبه کرد و با شدت اونو به صخره‌های طوسی کنار دریا کوبید. سوکو وقتی به خودش اومد حسابی گیج شده بود.

درد توی تمام تنش پخش شده بود و وقتی به خودش اومد حتی نمی‌تونست بالاشو تکون بده. بچه‌ها، سوکو از این وضعیت خودش حسابی ترسیده بود. مشکل بعدی این بود که سوکو غذای اون روزش رو با این اتفاق نتونست بخوره و سرمای صخره هم حالشو بد و بدتر می‌کرد.

یک ساعتی گذشت، سوکو حسابی ناامید شده بود و هرچی زمان بیشتری می‌گذشت بی‌حال‌تر و کم رمق ترمیشد. توی همین لحظه‌ها بود که آهسته چشماشو باز کرد و احساس کرد دوروبرش داره یک‌سری صداهایی می‌شنوه.

مامان، بیاین اینجا، لبه صخره، به نظر میاد اون مرغ دریای آسیب دیده باشه!

مامان، بدو بدو!

تیمون، پسر بازیگوشی بود که عاشق حیوانات بود و اون روز با مامانش کنار دریا اومده بود تا با سطل شنش حسابی شن‌بازی کنه که سوکو رو دیده بود.

صدای برخورد موج‌ها به صخره، بلند و بلندتر میشد. مامان تیمون به هر سختی که بود خودشو به سوکو رسوند و از اون صخره بالا رفت و اونو بین دستاش گرفت و پیش تیمون برگشت.

  • تیمون، پسرم، به نظر می‌رسه این پرنده به صخره‌ها برخورد کرده باشه.

باید ببریمش خونه و بالشو ببندیم و کمی غذا بهش بدیم. اگه بهتر نشه شاید مجبور بشیم از یه دامپزشک کمک بگیریم. قول میدی کمکم کنی؟
تیمون با حرکت سر موافقتشو نشون داد.

اون با دقت و نگرانی به سوکو نگاه میکرد. ته دلش امیدوار بود که بتونن اون پرنده کوچولو رو خیلی سریع به حال و روز قبلش برگردونن. دو سه روز تمام، تیمون و مامانش به دقت از سوکو مراقبت کردن.

زخم بالشو بستن، غذا بین منقارش گذاشتن و اونو توی یک سبد گرم و نرم نگه داشتن. تیمون حسابی به حضور سوکو عادت کرده بود ولی ته دلش می‌دونست، سوکو باید به طبیعت برگرده تا بتونه یه پرنده شاد باشه.

یه روز صبح که تیمون از خواب بیدار شد، دید سوکو توی سبد ایستاده و داره بالش رو باز و بسته میکنه.

بچه‌ها، سوکو کاملاً خوب شده بود و داشت تو عمق چشمای تیمون برای تشکر نگاه میکرد. تیمون که خونه‌شون خیلی به دریا نزدیک بود، به سمت پنجره رفت و پنجره رو باز کرد و صدای موج‌های دریا حسابی سوکو رو خوشحال کرد. تیمون به سمت سوکو رفت و سر اونو آهسته نوازش کرد و بهش گفت:

  • هیچ مشکلی نیست، میتونی بری.من همیشه یادم می‌مونه که چقدر کنار تو حس خوبی داشتم و ما تا همیشه دوستای خوبی میمونیم.

سوکو سالم و سلامت بال‌هاشو باز کرد و با شادی از پنجره اوج گرفت و بیرون رفت.

بچه‌ها، حیوانات کنار ما روی این کره خاکی زندگی میکنن و این حق رو دارن که با آرامش در محیط زیست طبیعی خودشون به بقا ادامه بدن.

من از تک‌تک شما که با عشق و علاقه به حیوانات اونا رو هرگز اذیت نمی‌کنید، تشکر می‌کنم.

تا قسمت بعدی خدا نگهدار.

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما کودک

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.