پرش لینک ها

ماجراجویی های پوفو – آشنایی با قلعه‌ی ابری

در این قسمت، پوفوی کنجکاو وارد دنیای شگفت‌انگیز «قلعه ابری» می‌شه؛ جایی که هر ابر، نقشی منحصربه‌فرد داره و همه با همکاری هم، جهانی زیبا می‌سازن. از سالن ابرها تا رودخانه‌ی ابری و اتاق ثبت خاطره‌ها، پوفو با مفهوم ارزشمندی نقش‌های کوچک، اهمیت زمان و مکان مناسب، و قدرت همدلی آشنا می‌شه. این سفر خیال‌انگیز، پر از درس‌هایی برای دل‌های کوچک و بزرگه.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ماجراجویی های پوفو - آشنایی با قلعه‌ی ابری

صبح بود و خورشید داشت آماده میشد تا مثل هر روز همه جا رو روشن کنه و قسمتی از  گرمای خودش رو به زمین هدیه کنه. نور خورشید کم کم داشت اتاق ابری  و دنجش پوفو رو روشن می‌کرد. نسیم خنکی از پنجره‌ به داخل اتاق امد و موهای فرفری پوفو رو تکون داد .همین طور که پوفو روی تخت سفید و نرمش خواب بود از گوشه چشمش به اطراف نگاه کرد توی دلش احساس ذوق کرد یه لبخند کوچیک زد و آروم گفت : حس میکنم امروز خیلی روز خوبیه . .

باد که همیشه دوست وفادار پوفو بود، آروم وارد اتاق شد. دور پوفو پیچید و با صدای نرم و شیطون گفت: «هی، صبح شده! وقتشه از خواب پاشی ، کوچولوی خواب‌آلود.»

پوفو آروم چشماش رو باز کرد و پاشد و خیلی سریع یه دستی به موهای پشمالوش کشید و از پنجره کوچیک اتاقش بیرونو نگاه کرد و گفت : باشه! باشه! بیدارم. ولی اول باید صدای جیک‌جیک پرنده‌های ابری رو بشنوم این صدا باعث میشه حالم از این که هست بهتر بشه

باد با دستاش (که مثل یه نسیم آروم بود)، پرده‌های ابری پنجره رو کنار زد. پایین قلعه، پرنده‌های ابری کوچولو در حال پرواز بودن. اون‌ها خیلی تپل و بامزه بودن و وقتی  دمشون رو تکون می‌دادن و هر بار که بال می‌زدن، غبارهای نقره‌ای از خودشون در هوا پخش می‌کردن.

پوفو با ذوق گفت: «وااای، امروز چقدر آسمون قشنگه! باید برم زودتر آماده بشم

خب، حالا بگو کجا قراره بریم؟ مطمئنم امروز یه روز شگفت‌انگیز قراره بشه!

باد با آرامش دورش پیچید و گفت: «صبور باش، پوفوی کوچولو. اول  بیا برم با نگهبان صحبت کن. اون برات توضیح می‌ده.» پوفو که حالا پر از انرژی بود، از اتاق بیرون دوید و آماده‌ی کشفِ یه روز پر از ماجرا شد.

و شروع به حرکت در قلعه بزرگ کرد  . همینطور که داشت حرکت میکرد یهو چشمش به ابر خاکستری کوچولو خورد و با ذوق گفت : ابر خااااکستری سلام صبح بخیر

ابر خاکستری به سمتش حرکت کرد وگفت : سلااام پوفو دنبالت میگشتم تا امروز رو در کنار هم باشیم و خوش بگذرونیم . بیا باهم بریم پیش نگهبان قلعه تا اون همه جای قلعه رو بهت نشون بده

پوفو چشماش از هیجان برق زد و همراه دوست جدیدش به  راه افتاد  .اونا از یه مسیر زیبا عبور کردن و بعد از چند دقیقه به نگهبان قلعه رسیدن هر دو جلو تر رفتن و با هیجان سلام کردن .

نگهبان قلعه، با لبخند مهربونش جلو امد و گفت:سلام بچه ها صبح بخیر

ابر خاکستری با هیجان گفت : شما امروز وقت دارین تا به پوفو قلعه رو نشون بدید ؟ من میخوام اون با جایی که ما زندگی میکنیم بیشتر آشنا بشه

نگهبان قلعه خندید و گفت : بله حتما  «قلعه ما جاییه که نظم، هماهنگی و همکاری بین قسمت‌هاش باعث شده همیشه پر انرژی باشه. هر جوری که فکر کنی، اینجا می‌تونی چیزای زیادی یاد بگیری پوفو. همراه من بیاید، تا وارد دنیای واقعی قلعه بشیم و در کنار هم تجربه جدیدی داشته باشیم .

پوفو، ابر خاکستری، باد و نگهبان شروع به حرکت کردن

ابر نگهبان شروع به تعریف کرد : ما به سمت سالن اصلی ابر ها حرکت میکنیم، جایی که قراره بیشتر در مورد نظم، خلاقیت و اهمیت همکاری بدونیم … جایی که هر ابر وظیفه خودشو پیدا می‌کنه. آماده‌ای ببینیم توش چه خبره.

اونا از یه تونل ابری گذشتن و به یه در خیلی بزرگ رسیدن . هنوز در کاملاً باز نشده بود که بوی خنک و تازه‌ای فضا رو پر کرد. پوفو با کنجکاوی داخل رو نگاه کرد و وارد شد و چشماش از هیجان  برق زد.

 توی سالن، ابرهای کوچیک و بزرگ در حال حرکت بودن و انگار هر کدوم  در حال آماده شدن بودن یه کاری رو انجام بدن .

نگهبان قلعه به ابر ها اشاره کرد و گفت : خب همون طور که دارید میبینید هر کدوم از ابر ها مشغول یه کاری هستن و این به این معنیه که هر ابر وظیفه خاص خودش رو داره و باید برای انجام وظایفش آمادگی لازم رو داشته باشه .

پوفو با تعجب به نگهبان گفت: «من فکر می‌کردم همه‌ی ابرها فقط کارشون اینه که بارون بیارن! ولی انگار این‌طور نیست، آره؟»

نگهبان لبخند زد و گفت: «نه، نه، پوفوی کوچولو. همه‌ی ابرها کارشون یکی نیست. هر کدوم وظیفه‌ی خاص خودشونو دارن. مثلاً اون ابری که اون‌جا می‌بینی، وظیفه‌ش اینه که شب‌ها نور ماه رو قشنگ‌تر نشون بده. یا اون یکی بالای حوضِ کوچیک، مسئول رطوبت و مه صبحگاهی توی جنگله. یکی دیگه هم کارش اینه که سایه درست کنه تو روزای خیلی گرم!»

ابر خاکستری کوچولو به دوست جدیدش پوفو نگاه کرد و با ذوق اضافه کرد: «آره! حتی ابرهایی هستن که وظیفه‌شون فقط خوشحال کردن آدم‌هاست. مثلاً اون ابرای کوچیکی که می‌بینی توی آسمون نقاشی می‌کنن. مثل یه خرگوش یا یه آدمک یه خرس یا هر چیزی که فکرشو کنی. آدما از سالیان دور با دیدن ابر ها خیال پردازی میکردن و این باعث میشد حس خوب شادی رو توی قلبشون احساس کنن  .

پوفو با هیجان به همه چیز نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت: «وای، پس یعنی هر ابر یه کار خاص داره؟ و همه‌شون مهمن؟»

نگهبان سرشو تکون داد و گفت: «دقیقاً! هر چیزی توی طبیعت یه وظیفه خاص داره. اگه فقط یکی از این ابرها کارشو درست انجام نده، همه چیز به هم می‌ریزه. مثلاً اگه ابرهای بارونی درست کار نکنن، زمین خشک می‌شه. یا اگه ابرای سایه‌دار نباشن، توی روزای گرم آدمای روی زمین اذیت می‌شن. همه باید با همدیگه هماهنگ باشن تا طبیعت کامل بشه.»

پوفو با هیجان گفت: «پس مثل یه تیم هستن؟ همه یه جورایی به هم کمک می‌کنن؟»

ابر خاکستری کوچولو خندید و گفت: «کاملاً! ما همگی در کنار هم کار میکنیم و درسته که  کارای کوچیک انجام میدیم ولی این به معنیه اینه که ما همگی بخشی از یه کار بزرگیم.»

پوفو با ذوق بالا و پایین پرید و گفت: «چقدر قشنگه که همین چیزای کوچیک کنار هم، یه چیز بزرگ‌تر رو می‌سازه!  من یه چیز جدیدی یاد گرفتم: حتی اگه کار کوچیکی داشته باشی، یه بخش مهم از یه کار بزرگ‌تر هستی. اگه همه کنار هم کار کنن، دنیا قشنگ‌تر می‌شه.»

نگهبان با لبخند گفت:  درسته پوفو «حالا بیا بریم جای بعدی رو نشونت بدم ،هنوز چیزای بیشتری توی قلعه منتظرته!»

بخش بعدی قلعه: رودخونه ابرها

پوفو، ابر خاکستری کوچولو، باد و نگهبان از سالن اصلی  ابرها خارج شدن و به سمت یه راهروی دیگه رفتن. این راهرو خیلی متفاوت بود. انگار صداهایی ازش می‌اومد، صدای آب، ولی نه یه آب معمولی! باد آروم کنار گوش پوفو خندید و گفت: «آماده‌ای یه بخش خاص دیگه رو ببینی؟ اینجا رودخونه‌ی ابرهاست.»

پوفو با چشمای گرد و برق‌زده گفت: «رودخونه؟ توی یه قلعه؟ مگه می‌شه؟»
نگهبان با لبخند سری تکون داد و گفت: «وقتی رسیدیم، خودت می‌فهمی!»

وقتی به انتهای راهرو رسیدن، دروازه‌ای بزرگ باز شد. پوفو نفسش بند اومد! جلوی روش یه رودخونه‌ی وسیع از ابر بود که مثل یه آب روان حرکت می‌کرد. ولی این فقط یه رودخونه نبود! رودخونه از تیکه‌های مختلف ابر تشکیل شده بود: ابرهای بارونی، ابرهای سفید نرم، ابرهای رنگی مثل رنگین‌کمان، و ابرهای کوچولو که مثل قایق روی این رودخونه شناور بودن.

پوفو با هیجان گفت: «وای! چقدر اینجا رویایه ! ولی رودخونه‌ی ابرها به چه دردی می‌خوره؟»

ابر نگهبان که خودش از ذوق این بخش همیشه خوشحال می‌شد، سریع جواب داد: «اینجا مهم‌ترین بخش قلعه‌ست! چون این رودخونه، تمام ابرهایی که آماده هستن رو به جایی که باید برن می‌رسونه. مثلاً اون قایق کوچولو رو ببین، توش یه ابر بارونیه که باید بره به سمت شهری که خیلی وقته بارون نداشته. یا اون یکی رو ببین، یه ابر سفیده که به یه مزرعه میره تا سایه درست کنه که حیوونا و گیاه ها اذیت نشن!» اینجا یاد می‌گیری که فقط داشتن وظیفه کافی نیست، باید بدونی کجا نیازه حضور داشته باشی و چجوری توی جای درست و زمان درست کارت رو انجام بدی.»

پوفو که با شنیدن حرف های ابر نگهبان به فکر فرو رفته بود آروم زمزمه کرد: «جای درست… زمان درست… چقدر این مهمه! «انگار اینجا هر چیزی یه درس قشنگ داره!»

نگهبان به سمت مسیر خروج از رودخونه اشاره کرد و گفت: «بیا، هنوز جاهای دیگه‌ای هست که باید ببینیم. مقصد بعدی هم قراره برات جذاب باشه…»

اتاق ثبت خاطره‌ها

آفتاب کم‌کم غروب کرده بود و نور نارنجی و طلایی از پنجره‌های قلعه عبور می‌کرد و همه‌جا رو غرق در نوری گرم و دلنشین کرده بود. باد آروم می‌چرخید و صدای نرمش مثل یه موسیقی دل‌انگیز فضا رو پر کرده بود. نگهبان دستش رو به سمت یه دالان طلایی دراز کرد و گفت:
ــ پوفوی کوچولو، هنوز یه قسمت مهم مونده که باید ببینیش. میخوام تورو به اتاق ثبت خاطره‌ها ببرم.

پوفو که همچنان پر از کنجکاوی بود، گفت: «اتاق ثبت خاطره‌ها؟ اونجا چه خبره؟»

نگهبان با لبخندی مهربون گفت: «اونجا جاییه که قصه‌ها و تجربه‌های همه نگهداری می‌شن. هر چیزی که ما یاد می‌گیریم، اینجا ثبت می‌شه تا همیشه یادمون بمونه و بتونیم ازش استفاده کنیم. همراه من بیا تا خودت ببینی.»

وقتی به دروازه طلایی رسیدن، در به‌آرومی باز شد. پشت در، یه اتاق بزرگ و آرام بود. همه‌جا بویی شبیه هوای تازه بعد از بارون می‌داد. وسط اتاق، یه کتاب بزرگ طلایی روی یه پایه‌ی درخشان قرار داشت. نور اتاق، از خود کتاب می‌اومد. کتاب به کمک باد ورق میخورد و تصویرهایی روش دیده می‌شد.

پوفو با چشم‌هایی پر از هیجان گفت: «این کتاب دیگه چیه؟ چرا  اینجاست ؟

ابر خاکستری که کنارش بود خندید و گفت: «این کتاب قصه‌های واقعی دنیاس. همه چیز اینجا ثبت میشه . حتی تجربه‌هایی که تو دیروز و امروز داشتی!»

نگهبان به کتاب نزدیک شد. با یه حرکت آروم کتاب ورق خورد و صفحه‌ای رو باز شد . تصویر پوفو و ابر خاکستری روی صفحه ظاهر شد. پوفو خشکش زد! همون لحظه‌ای بود که کنار دوست جدیدش نشسته بود و صبورانه به حرف‌هاش گوش داده بود.

بالای صفحه با خطوط درخشان نوشته شده بود: “قدرت گوش دادن و همدلی”.

نگهبان به آرومی گفت: «این صفحه، لحظه‌ای از دیروز توئه. کاری که کردی، اینجا ثبت شده. اینجا همه چیز ثبت میشه ، تا هروقت لازم بود برگردیم و این تجربه‌ها رو دوباره بخونیم. این به ما کمک می‌کنه چیزی رو که یاد گرفتیم فراموش نکنیم، و حتی به بقیه هم کمک کنیم که ازش استفاده کنن.»

پوفو آروم گفت: «یعنی هر کاری که می‌کنیم، مهمه؟ حتی چیزای کوچیک؟»

نگهبان لبخند زد و گفت: «بله، پوفو. حتی کوچیک‌ترین کارا هم می‌تونن تأثیر بزرگی بذارن. این کتاب به تو نشون می‌ده که قصه‌ها و تجربه‌ها همیشه ارزشمند هستن، مهم نیست چقدر ساده به نظر بیان.»

باد دور پوفو پیچید و با صدای آروم خندید و گفت : قصه‌ تو اینجا ثبت شده و  تو هم حالا بخشی از این قلعه‌ی بزرگ هستی.»

پوفو سری تکون داد و به نگهبان نگاه کرد: «قول می‌دم از الان به بعد، هر چیزی که یاد می‌گیرم رو با بقیه هم به اشتراک بذارم.

نگهبان با لبخند سرش رو پایین آورد و گفت: «تو چیزای زیادی توی امروز یاد گرفتی، پوفوی کوچولو. من مطمئنم تو هر سفر دیگه‌ای که داری، قصه‌های بیشتری پیدا می‌کنی و به این کتاب اضافه می‌کنی.»

وقتی باد، پوفو و ابر خاکستری با هم از اتاق ثبت خاطره‌ها بیرون اومدن، همه جا تاریک شده بود و خبری از خورشید نبود. ستاره‌ها توی آسمون قلعه می‌درخشیدن و همه‌جا آروم بود. پوفو با دلی پر از یادگیری، به آسمون نگاه کرد و گفت: «من هیچ وقت این سفر رو فراموش نمی‌کنم. هر چیزی که امروز دیدم، این قلعه و دوستای جدیدم، همیشه تو قلب و خاطرم می‌مونه.»

باد که دائم کنار پوفو بود، با نرمی گفت: «راه ما تموم نشده،

قسمت 3  ( آشنایی با قلعه ابری )

صبح بود و خورشید داشت آماده میشد تا مثل هر روز همه جا رو روشن کنه و قسمتی از  گرمای خودش رو به زمین هدیه کنه. نور خورشید کم کم داشت اتاق ابری  و دنجش پوفو رو روشن می‌کرد. نسیم خنکی از پنجره‌ به داخل اتاق امد و موهای فرفری پوفو رو تکون داد .همین طور که پوفو روی تخت سفید و نرمش خواب بود از گوشه چشمش به اطراف نگاه کرد توی دلش احساس ذوق کرد یه لبخند کوچیک زد و آروم گفت : حس میکنم امروز خیلی روز خوبیه . .

باد که همیشه دوست وفادار پوفو بود، آروم وارد اتاق شد. دور پوفو پیچید و با صدای نرم و شیطون گفت: «هی، صبح شده! وقتشه از خواب پاشی ، کوچولوی خواب‌آلود.»

پوفو آروم چشماش رو باز کرد و پاشد و خیلی سریع یه دستی به موهای پشمالوش کشید و از پنجره کوچیک اتاقش بیرونو نگاه کرد و گفت : باشه! باشه! بیدارم. ولی اول باید صدای جیک‌جیک پرنده‌های ابری رو بشنوم این صدا باعث میشه حالم از این که هست بهتر بشه

باد با دستاش (که مثل یه نسیم آروم بود)، پرده‌های ابری پنجره رو کنار زد. پایین قلعه، پرنده‌های ابری کوچولو در حال پرواز بودن. اون‌ها خیلی تپل و بامزه بودن و وقتی  دمشون رو تکون می‌دادن و هر بار که بال می‌زدن، غبارهای نقره‌ای از خودشون در هوا پخش می‌کردن.

پوفو با ذوق گفت: «وااای، امروز چقدر آسمون قشنگه! باید برم زودتر آماده بشم

خب، حالا بگو کجا قراره بریم؟ مطمئنم امروز یه روز شگفت‌انگیز قراره بشه!

باد با آرامش دورش پیچید و گفت: «صبور باش، پوفوی کوچولو. اول  بیا برم با نگهبان صحبت کن. اون برات توضیح می‌ده.» پوفو که حالا پر از انرژی بود، از اتاق بیرون دوید و آماده‌ی کشفِ یه روز پر از ماجرا شد.

و شروع به حرکت در قلعه بزرگ کرد  . همینطور که داشت حرکت میکرد یهو چشمش به ابر خاکستری کوچولو خورد و با ذوق گفت : ابر خااااکستری سلام صبح بخیر

ابر خاکستری به سمتش حرکت کرد وگفت : سلااام پوفو دنبالت میگشتم تا امروز رو در کنار هم باشیم و خوش بگذرونیم . بیا باهم بریم پیش نگهبان قلعه تا اون همه جای قلعه رو بهت نشون بده

پوفو چشماش از هیجان برق زد و همراه دوست جدیدش به  راه افتاد  .اونا از یه مسیر زیبا عبور کردن و بعد از چند دقیقه به نگهبان قلعه رسیدن هر دو جلو تر رفتن و با هیجان سلام کردن .

نگهبان قلعه، با لبخند مهربونش جلو امد و گفت:سلام بچه ها صبح بخیر

ابر خاکستری با هیجان گفت : شما امروز وقت دارین تا به پوفو قلعه رو نشون بدید ؟ من میخوام اون با جایی که ما زندگی میکنیم بیشتر آشنا بشه

نگهبان قلعه خندید و گفت : بله حتما  «قلعه ما جاییه که نظم، هماهنگی و همکاری بین قسمت‌هاش باعث شده همیشه پر انرژی باشه. هر جوری که فکر کنی، اینجا می‌تونی چیزای زیادی یاد بگیری پوفو. همراه من بیاید، تا وارد دنیای واقعی قلعه بشیم و در کنار هم تجربه جدیدی داشته باشیم .

پوفو، ابر خاکستری، باد و نگهبان شروع به حرکت کردن

ابر نگهبان شروع به تعریف کرد : ما به سمت سالن اصلی ابر ها حرکت میکنیم، جایی که قراره بیشتر در مورد نظم، خلاقیت و اهمیت همکاری بدونیم … جایی که هر ابر وظیفه خودشو پیدا می‌کنه. آماده‌ای ببینیم توش چه خبره.

اونا از یه تونل ابری گذشتن و به یه در خیلی بزرگ رسیدن . هنوز در کاملاً باز نشده بود که بوی خنک و تازه‌ای فضا رو پر کرد. پوفو با کنجکاوی داخل رو نگاه کرد و وارد شد و چشماش از هیجان  برق زد.

 توی سالن، ابرهای کوچیک و بزرگ در حال حرکت بودن و انگار هر کدوم  در حال آماده شدن بودن یه کاری رو انجام بدن .

نگهبان قلعه به ابر ها اشاره کرد و گفت : خب همون طور که دارید میبینید هر کدوم از ابر ها مشغول یه کاری هستن و این به این معنیه که هر ابر وظیفه خاص خودش رو داره و باید برای انجام وظایفش آمادگی لازم رو داشته باشه .

پوفو با تعجب به نگهبان گفت: «من فکر می‌کردم همه‌ی ابرها فقط کارشون اینه که بارون بیارن! ولی انگار این‌طور نیست، آره؟»

نگهبان لبخند زد و گفت: «نه، نه، پوفوی کوچولو. همه‌ی ابرها کارشون یکی نیست. هر کدوم وظیفه‌ی خاص خودشونو دارن. مثلاً اون ابری که اون‌جا می‌بینی، وظیفه‌ش اینه که شب‌ها نور ماه رو قشنگ‌تر نشون بده. یا اون یکی بالای حوضِ کوچیک، مسئول رطوبت و مه صبحگاهی توی جنگله. یکی دیگه هم کارش اینه که سایه درست کنه تو روزای خیلی گرم!»

ابر خاکستری کوچولو به دوست جدیدش پوفو نگاه کرد و با ذوق اضافه کرد: «آره! حتی ابرهایی هستن که وظیفه‌شون فقط خوشحال کردن آدم‌هاست. مثلاً اون ابرای کوچیکی که می‌بینی توی آسمون نقاشی می‌کنن. مثل یه خرگوش یا یه آدمک یه خرس یا هر چیزی که فکرشو کنی. آدما از سالیان دور با دیدن ابر ها خیال پردازی میکردن و این باعث میشد حس خوب شادی رو توی قلبشون احساس کنن  .

پوفو با هیجان به همه چیز نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت: «وای، پس یعنی هر ابر یه کار خاص داره؟ و همه‌شون مهمن؟»

نگهبان سرشو تکون داد و گفت: «دقیقاً! هر چیزی توی طبیعت یه وظیفه خاص داره. اگه فقط یکی از این ابرها کارشو درست انجام نده، همه چیز به هم می‌ریزه. مثلاً اگه ابرهای بارونی درست کار نکنن، زمین خشک می‌شه. یا اگه ابرای سایه‌دار نباشن، توی روزای گرم آدمای روی زمین اذیت می‌شن. همه باید با همدیگه هماهنگ باشن تا طبیعت کامل بشه.»

پوفو با هیجان گفت: «پس مثل یه تیم هستن؟ همه یه جورایی به هم کمک می‌کنن؟»

ابر خاکستری کوچولو خندید و گفت: «کاملاً! ما همگی در کنار هم کار میکنیم و درسته که  کارای کوچیک انجام میدیم ولی این به معنیه اینه که ما همگی بخشی از یه کار بزرگیم.»

پوفو با ذوق بالا و پایین پرید و گفت: «چقدر قشنگه که همین چیزای کوچیک کنار هم، یه چیز بزرگ‌تر رو می‌سازه!  من یه چیز جدیدی یاد گرفتم: حتی اگه کار کوچیکی داشته باشی، یه بخش مهم از یه کار بزرگ‌تر هستی. اگه همه کنار هم کار کنن، دنیا قشنگ‌تر می‌شه.»

نگهبان با لبخند گفت:  درسته پوفو «حالا بیا بریم جای بعدی رو نشونت بدم ،هنوز چیزای بیشتری توی قلعه منتظرته!»

بخش بعدی قلعه: رودخونه ابرها

پوفو، ابر خاکستری کوچولو، باد و نگهبان از سالن اصلی  ابرها خارج شدن و به سمت یه راهروی دیگه رفتن. این راهرو خیلی متفاوت بود. انگار صداهایی ازش می‌اومد، صدای آب، ولی نه یه آب معمولی! باد آروم کنار گوش پوفو خندید و گفت: «آماده‌ای یه بخش خاص دیگه رو ببینی؟ اینجا رودخونه‌ی ابرهاست.»

پوفو با چشمای گرد و برق‌زده گفت: «رودخونه؟ توی یه قلعه؟ مگه می‌شه؟»
نگهبان با لبخند سری تکون داد و گفت: «وقتی رسیدیم، خودت می‌فهمی!»

وقتی به انتهای راهرو رسیدن، دروازه‌ای بزرگ باز شد. پوفو نفسش بند اومد! جلوی روش یه رودخونه‌ی وسیع از ابر بود که مثل یه آب روان حرکت می‌کرد. ولی این فقط یه رودخونه نبود! رودخونه از تیکه‌های مختلف ابر تشکیل شده بود: ابرهای بارونی، ابرهای سفید نرم، ابرهای رنگی مثل رنگین‌کمان، و ابرهای کوچولو که مثل قایق روی این رودخونه شناور بودن.

پوفو با هیجان گفت: «وای! چقدر اینجا رویایه ! ولی رودخونه‌ی ابرها به چه دردی می‌خوره؟»

ابر نگهبان که خودش از ذوق این بخش همیشه خوشحال می‌شد، سریع جواب داد: «اینجا مهم‌ترین بخش قلعه‌ست! چون این رودخونه، تمام ابرهایی که آماده هستن رو به جایی که باید برن می‌رسونه. مثلاً اون قایق کوچولو رو ببین، توش یه ابر بارونیه که باید بره به سمت شهری که خیلی وقته بارون نداشته. یا اون یکی رو ببین، یه ابر سفیده که به یه مزرعه میره تا سایه درست کنه که حیوونا و گیاه ها اذیت نشن!» اینجا یاد می‌گیری که فقط داشتن وظیفه کافی نیست، باید بدونی کجا نیازه حضور داشته باشی و چجوری توی جای درست و زمان درست کارت رو انجام بدی.»

پوفو که با شنیدن حرف های ابر نگهبان به فکر فرو رفته بود آروم زمزمه کرد: «جای درست… زمان درست… چقدر این مهمه! «انگار اینجا هر چیزی یه درس قشنگ داره!»

نگهبان به سمت مسیر خروج از رودخونه اشاره کرد و گفت: «بیا، هنوز جاهای دیگه‌ای هست که باید ببینیم. مقصد بعدی هم قراره برات جذاب باشه…»

اتاق ثبت خاطره‌ها

آفتاب کم‌کم غروب کرده بود و نور نارنجی و طلایی از پنجره‌های قلعه عبور می‌کرد و همه‌جا رو غرق در نوری گرم و دلنشین کرده بود. باد آروم می‌چرخید و صدای نرمش مثل یه موسیقی دل‌انگیز فضا رو پر کرده بود. نگهبان دستش رو به سمت یه دالان طلایی دراز کرد و گفت:
ــ پوفوی کوچولو، هنوز یه قسمت مهم مونده که باید ببینیش. میخوام تورو به اتاق ثبت خاطره‌ها ببرم.

پوفو که همچنان پر از کنجکاوی بود، گفت: «اتاق ثبت خاطره‌ها؟ اونجا چه خبره؟»

نگهبان با لبخندی مهربون گفت: «اونجا جاییه که قصه‌ها و تجربه‌های همه نگهداری می‌شن. هر چیزی که ما یاد می‌گیریم، اینجا ثبت می‌شه تا همیشه یادمون بمونه و بتونیم ازش استفاده کنیم. همراه من بیا تا خودت ببینی.»

وقتی به دروازه طلایی رسیدن، در به‌آرومی باز شد. پشت در، یه اتاق بزرگ و آرام بود. همه‌جا بویی شبیه هوای تازه بعد از بارون می‌داد. وسط اتاق، یه کتاب بزرگ طلایی روی یه پایه‌ی درخشان قرار داشت. نور اتاق، از خود کتاب می‌اومد. کتاب به کمک باد ورق میخورد و تصویرهایی روش دیده می‌شد.

پوفو با چشم‌هایی پر از هیجان گفت: «این کتاب دیگه چیه؟ چرا  اینجاست ؟

ابر خاکستری که کنارش بود خندید و گفت: «این کتاب قصه‌های واقعی دنیاس. همه چیز اینجا ثبت میشه . حتی تجربه‌هایی که تو دیروز و امروز داشتی!»

نگهبان به کتاب نزدیک شد. با یه حرکت آروم کتاب ورق خورد و صفحه‌ای رو باز شد . تصویر پوفو و ابر خاکستری روی صفحه ظاهر شد. پوفو خشکش زد! همون لحظه‌ای بود که کنار دوست جدیدش نشسته بود و صبورانه به حرف‌هاش گوش داده بود.

بالای صفحه با خطوط درخشان نوشته شده بود: “قدرت گوش دادن و همدلی”.

نگهبان به آرومی گفت: «این صفحه، لحظه‌ای از دیروز توئه. کاری که کردی، اینجا ثبت شده. اینجا همه چیز ثبت میشه ، تا هروقت لازم بود برگردیم و این تجربه‌ها رو دوباره بخونیم. این به ما کمک می‌کنه چیزی رو که یاد گرفتیم فراموش نکنیم، و حتی به بقیه هم کمک کنیم که ازش استفاده کنن.»

پوفو آروم گفت: «یعنی هر کاری که می‌کنیم، مهمه؟ حتی چیزای کوچیک؟»

نگهبان لبخند زد و گفت: «بله، پوفو. حتی کوچیک‌ترین کارا هم می‌تونن تأثیر بزرگی بذارن. این کتاب به تو نشون می‌ده که قصه‌ها و تجربه‌ها همیشه ارزشمند هستن، مهم نیست چقدر ساده به نظر بیان.»

باد دور پوفو پیچید و با صدای آروم خندید و گفت : قصه‌ تو اینجا ثبت شده و  تو هم حالا بخشی از این قلعه‌ی بزرگ هستی.»

پوفو سری تکون داد و به نگهبان نگاه کرد: «قول می‌دم از الان به بعد، هر چیزی که یاد می‌گیرم رو با بقیه هم به اشتراک بذارم.

نگهبان با لبخند سرش رو پایین آورد و گفت: «تو چیزای زیادی توی امروز یاد گرفتی، پوفوی کوچولو. من مطمئنم تو هر سفر دیگه‌ای که داری، قصه‌های بیشتری پیدا می‌کنی و به این کتاب اضافه می‌کنی.»

وقتی باد، پوفو و ابر خاکستری با هم از اتاق ثبت خاطره‌ها بیرون اومدن، همه جا تاریک شده بود و خبری از خورشید نبود. ستاره‌ها توی آسمون قلعه می‌درخشیدن و همه‌جا آروم بود. پوفو با دلی پر از یادگیری، به آسمون نگاه کرد و گفت: «من هیچ وقت این سفر رو فراموش نمی‌کنم. هر چیزی که امروز دیدم، این قلعه و دوستای جدیدم، همیشه تو قلب و خاطرم می‌مونه.»

باد که دائم کنار پوفو بود، با نرمی گفت: «راه ما تموم نشده، پوفوی کوچولو. ماجراجویی‌های بیشتری در انتظارته. آماده باش.»

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.