در این قسمت، پوفو یاد میگیرد که رهبری، هنر گوش دادن، درک کردن و ساختن هماهنگی در میان افراد با تواناییها و چالشهای متفاوت است. صبح یک روز تازه توی قلعهی بزرگ ابری، همه در حال آماده شدن برای یه اتفاق مهم بودن. اون روز، قراره ابرها با کمک هم یه منظره زیبا از نور، رنگ و خنکای دلنشین رو به مردم زمین نشون بدن . با این کار به همه موجودات خبر میدادن که فصل تازهای توی راهه. نگهبان قلعه، همه رو برای این مأموریت جمع کرده بود. پوفو با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. تازه داشت به زندگی توی قلعه عادت میکرد و حالا دیدن شلوغی ابرها که هر کدوم تلاش میکردن آماده بشن، براش خیلی جذاب بود. پوفو با چشمای گرد از تعجب گفت: «من؟ یعنی چی کار کنم؟ نگهبان با آرامش خندید و گفت: «تو امروز یاد میگیری که چطور به یک تیم نظم بدی البته باید بدونی کار سادهای نیست، چون هرکسی مشکلات خودش رو داره. ولی با مهربونی و صبر و خلاقیت ، یاد میگیری چطور به همه کمک کنی که کنار هم بهتر کارشون رو انجام بدن. حالا بیا، تیم رو بهت نشون بدم.» وقتی به وسط فضای قلعه رسیدن، پوفو با سه ابر اصلی گروهش آشنا شد: ابر سفید و نرم: این ابر عاشق استراحت کردن بود. همیشه یه گوشه دراز میکشید و وقتی حرف از کار میشد، میگفت: «حالا، خب بعداً شروع میکنیم. عجله که نداریم!» ابر خاکستری کوچیک: این یکی خیلی نگران و گیج به نظر میرسید. مدام میگفت: «من نمیدونم راه درست کدومه. همش شک میکنم و برمیگردم. اصلاً از هیچی مطمئن نیستم.» ابر رنگینکمانی: این یکی رنگهای زیبایی داشت، ولی زیادی کمرو و خجالتی بود. هر وقت ازش میخواستن کاری کنه، آروم میگفت: «نمیشه! من خجالت میکشم . نمیتونم این کار رو انجام بدم.» پوفو به هر کدوم از ابرها نگاه کرد و تو دلش گفت: «وای! این دیگه چه وضعیه اینجا !یعنی واقعاً من میتونم این تیم رو درست کنم؟ آخه هر کدوم یه مشکلی دارن!» باد که همیشه کنار پوفو بود به دور پوفو پیچید و آروم دماغشو قلقلک داد و گفت: «نترس پوفو. یه نفس عمیق بکش و از ته قلبت براشون وقت بذار. تو میتونی کاری کنی که احساس بهتری پیدا کنن .» پوفو اول رفت سراغ ابر سفید و گفت: «سلااام ! ببخشید مزاحم استراحت شما میشم خواستم بگم که امروز یه روز خیلی ویژهست! باید خیلی سریع بجنبیم و با کمک هم یه منظره قشنگ توی دل آسمون درست کنیم.» پوفو به فکر فرو رفت و توی دلش گفت : باید حواسش رو پرت چیزه دیگه ای کنم تا به خستگی فکر نکنه و پر انرژی بشه . بعد از چند لحظه یه ایده باحال به ذهنش رسید و با هیجان گفت: «من یه پیشنهادی دارم بیا باهم یه چیز باحالی رو امتحان کنیم؟ با هم بریم مسابقه بدیم ببینیم کی سریعتر میتونه به مرکز اون باغ ابری برسه! اگه تو برنده شی، میتونی چند دقیقه دیگه استراحت کنی. اما اگه من بردم، باید در کنار بقیه کمک کنی.» ابر سفید با خنده گفت: «مسابقه؟ خب باشه بیا ببینیم چی میشه.» با کمک باد، پوفو و ابر سفید یه مسابقه رو برگزار کردن و توی این مسابقه مساوی شدن . ابر سفید که از حال خوبش تعجب کرده بود و دیگه برد و باخت براش مهم نبود احساس شادی کرد و با ذوق گفت: من الان خیلی احساس بهتری دارم ممنونم بابت پیشنهادی که دادی فکر میکنم باید هر روز چند دقیقه تحرک داشته باشم تا پر انرژی باشم . پوفو توی دلش احساس شادی کرد و از اینکه تونسته بود به ابر سفید انرژی بده خیلی خوشحال شد . باد به آرومی به دور پوفو پیچید و گفت : خیلی قشنگه که با خلاقیت و هوشمندی به بقیه کمک میکنی این باعث میشه بقیه احساس بهتری داشته باشن . حالا بیا بریم سراغ قدم دوم ، دادن اعتماد به ابر خاکستری کوچیک ابر خاکستری هنوز یه گوشه مونده بود و هی میگفت: «راه درست کجاست؟ نکنه اشتباه کنم؟ خب اگه من خرابکاری کنم بقیه پشت سرم چی میگن ؟» واااای من خیلی استرس دارم …. پوفو یه نفس عمیق کشید و کنارش نشست و گفت: «خب، منم اوایل میترسیدم اشتباه کنم. اما یه روزی از یه نفر شنیدم که همیشه میشه تلاش کرد و حتی اگه اشتباهی هم پیش بیاد میتونی از اشتباهت چیزای خیلی خوبی یاد بگیری. حالا بیا باهم یه آزمایش کوچولو کنیم! توی این آزمایش قراره یه چیزی خراب شه! و البته قراره ما این دفعه از قصد اشتباه کنیم تا ترسمون بریزه و ببینیم تا بقیه سرزنشمون میکنن یا بیشتر به کمکمون میان . ابر خاکستری با تعجب گفت : از قصد اشتباه کنیم ؟ چطوری ؟ میشه بهم یاد بدی ؟ پوفو با ذوق گفت: «البته که میتونم یادت بدم! ببین، ما قراره یه بازی کوچولو انجام بدیم. منم مثل تو سعی میکنم توی این بازی یه خرابکاری کنم! اما این خرابکاریها عمدیه، چون میخوایم ببینیم وقتی چیزی خراب میشه، چه اتفاقی میافته و بقیه چطور به ما رفتار میکنن. موافقی؟» ابر خاکستری هنوز تردید داشت، اما کمی تکون خورد و با صدای آرومی گفت: «با اینکه هنوز میترسم، ولی… باشه! امتحان میکنم. چون فکر کنم امتحانش ضرر نداشته باشه .» پوفو ایستاد و سریع گفت: «عالیه! حالا بریم سراغ یه خرابکاری عمدی . پوفو به حوض کوچیک اشاره کرد. داخل حوض پر از آب شفاف و براق بود؛لبخند کوچیکی زد و گفت: قراره یه بارون کوچیک درست کنیم، ولی… یکم خرابش کنیم و ببینیم بقیه باهامون چه رفتاری میکنن ما اینجا میخوایم یاد بگیریم از اشتباه کردن نترسیم. ابر خاکستری با تعجب داشت به پوفو نگاه میکرد و استرس از توی چشمای گرد و بامزش کاملا مشخص بود .پوفو دست کوچیکش رو روی شونه خاکستری ابر گذاشت و آرام گفت: «فقط امتحانش کن. من جلو میرم و نشونت میدم. اگه کسی چیزی گفت، با هم درستش میکنیم این فقط یه آزمایش ساده ست برای ریختن ترس از اشتباه کردن . پوفو از باد کمک گرفت و بالای حوض رفت خندید و گفت: «حالا ببین، من قراره با آب داخل این حوض یه بارون اشتباهی بسازم … ابر خاکستری با دهن باز گفت: «ولی آخه … اون وقت همه جا خیس میشه! شاید همه عصبانی بشن!» پوفو با اعتماد به نفس لبخند زد و گفت: «خب ما میخوایم ببینیم که چی میشه. پوفو دست به کار شد و باعث شد یه بارون خیلی شدید درست بشه .آب حوض خالی شد و زمین قلعه خیس شد . توجه همه ابرای دیگه جلب شد و با تعجب گفتن: «چی شده؟ این بارون برای چی بود؟» یکی از ابرهای سفید مهربون جلو اومد و گفت: «اوه، فکر کنم اینجا یکم خرابکاری شده. صبر کنین الان کمک میکنیم خشک بشه.» ابر مهربون سریع شروع به کمک کرد و قطرههای آب رو پاک کردن.ابر خاکستری با تعجب همه چیز رو تماشا کرد و گفت: «راست گفتی! اون نه تنها عصبانی نشد، بلکه حتی اومد کمک کنه. پوفو خندید و گفت: «خب میبینی؟ نباید همیشه از اشتباه کردن بترسیم. گاهی شاید به جای اینکه یکی سرزنشت کنه به کمکت بیاد … ابر خاکستری گفت: «خب، الان منم امتحان کنم؟»من یه بارونو با باد قاطی میکنم که حوض پر از موجهای عجیب بشه.» ابر خاکستری که حالا جرات بیشتری پیدا کرده بود به طرف حوض رفت و با یه ضربه کوچیک از خودش، باعث شد باد ملایمی بوزد و حوض موجدار بشه. موجها به اطراف پاشید و بقیه بیشتر توجه کردن. اینبار، یکی از ابرها که سنش از همه بالا تر بود جلو امد و گفت: «هی دوسته کوچولو! فکر کنم یه اتفاق کوچیک افتاده. اجازه بده کمکت کنیم. قدیما ما هم اینطور اشتباهاتی کردیم.» ابر خاکستری که هنوز دلشوره داشت، به پوفو نگاه کرد و با هیجان گفت: «دیدی؟ واقعاً کسی سرم داد نزد! حتی کمک کردن!» پوفو سری تکان داد و گفت: «همینه که میگفتم. حالا حست چیه؟ ابر خاکستری نفس عمیقی کشید و گفت: « راستش یکمی هنوز میترسم، ولی حالا حس میکنم بهترم… چون فهمیدم که شاید گاهی وقتا، اشتباهات ما باعث بشه بقیه به کمکمون بیان . من تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم پوفو خندید و گفت: «دقیقاً! نترس از این که اشتباه کنی. مهم اینه که بعد از هر اشتباه چیزی یاد بگیری ابر خاکستری حس کرد سبکتر شده، انگار یه وزنهی بزرگ از روی شونههاش برداشته شده بود. حالا آماده بود تا با شجاعت بیشتری تجربههای خودش رو بپذیره و یاد بگیره که حتی اگه چیزی خراب بشه، گاهی میشه درستش کرد ، مخصوصاً وقتی دوستهایی دارید که کنارتون هستن. پوفو به آرومی شروع به حرکت به سمت ابر رنگین کمانی کرد سومین قدمی که امروز باید بر میداشت . همین طور که نزدیک و نزدیکتر میشد میدید که نور خورشید روی رنگهای درخشان ابر رنگینکمانی بازی میکنه و هر بینندهای رو محو زیباییش میکرد. اما ابر رنگینکمانی، با وجود این همه زیبایی همیشه خودش رو گوشهای پنهان میکرد. پوفو آروم زمزمه کرد : باید کاری کنم که ابر رنگینکمانی کمتر خجالت بکشه و حس کافی بودن داشته باشه . همین طور که توی فکر بود به ابر رنگین کمانی نزدیک شد و گفت : سلااام ابر رنگین کمانی داری چیکار میکنی ؟ کمک میخوای ؟ کم کم باید آماده بشی تا این رنگ های قشنگت رو به دنیا نشون بدی . ابر رنگین کمانی با صدای آروم گفت : خب راستش کاره خاصی نمیکنم . من نمیخوام خیلی دیده بشم .همه بهم انگار ذل میزنن این باعث میشه خیلی معذب بشم . پوفو که کاملا متوجه شده بود که ابر رنگین کمانی چه احساسی داره یه کمی صبر کرد تا سکوت باعث بشه هر دو یکمی با آرامش بیشتری فکر کنن ، پوفو به این فکر کنه که چطور میتونه به هم تیمیش کمک کنه و ابر رنگین کمانی هم به این فکر کنه که واقعا نگاه بقیه انقدرا که فکر میکنه اذیت کننده هست یا نه ! ابر رنگین کمانی که بین احساساتش یکمی داشت گیج میشد پرسید : توام تا حالا همچین حسی داشتی ؟ پوفو با شیطنت گفت : خب میدونی من هیچ وقت به اندازه تو زیبا نبودم که همه بهم توجه کنن اما اگه بخوام راستشو بگم منم احساس تورو یه جاهایی تجربه کردم ، یعنی فکر میکنم خیلیا مثل ما این حس رو تجربه میکنن … ابر رنگین کمانی : اینکه بقیه هم مثل ما این احساسات رو تجربه میکنه باعث میشه حس بهتری داشته باشم و فکر کنم تنها نیستم . اما میشه بهم بگی چه موقع هایی این حس رو داری که دلت بخواد قایم بشی و هیچ کس نبینتت ؟ پوفو : خب مثلا من وقتی خیلی کوچیک بودم و به مدرسه ابری میرفتم ، هیچ وقت دوست نداشتم سره زنگ انشاء جلو بقیه داستانی رو که نوشتم رو بخونم با اینکه از نظر خودم خوب بود برای همین بعضی موقع ها سره زنگ انشاء غیبم میزد و یه گوشه قایم میشدم . یا مثلا وقتایی که مسابقه میشد اصلا دوست نداشتم شرکت کنم نه برای این که از باختن میترسیدم یا آماده نبودم فقط واسه این که از رقابت همیشه متنفر بودم از این که به من بگن برنده و به یکی دیگه بازنده … حالا بنظر من توام باید با خودت فکر کنی که دلیل این خجالتت دقیقا چیه از کجا میاد اینکه تو به این دنیا امدی که یه رنگین کمون باشی و آسمون رو قشنگ تر کنی کجاش برات خجالت آوره ؟ تو با همین ویژگی به این دنیا امدی بنظر من میتونی بپذیرش ابر رنگین کمانی : راستش وقتی میبینم همه بهم نگاه میکنن خیلی هول میکنم و استرس میگیرم حتی خیلی وقتا چشمامو میبندم که متوجه نگاه بقیه نشم . پوفو : یه موقع هایی ما فکر میکنیم که کل دنیا دارن به ما نگاه میکنن همچین چیزی در واقع درست نیست، خیلیا اصلا براشون مهم نیست یا حواسشون یه جای دیگه پرته . بنظر من ایندفه چشمات رو باز کن و با دقت به همه نگاه کن که آیا واقعا دارن نگاهت ابر رنگین کمانی : من الان با حرفات خیلی حس بهتری دارم حس میکنم همه نیاز دارن تا یکی کنارشون واقعیت هارو اون طوری که هست بگه . الان میخوام سریع برم و مشغول کارم بشم حالا هر سه ابر آماده شدن و کنار هم قرار گرفتن. اونها با هم و بدون فکره دیگه ای کارشون رو انجام دادن . بارون ملایم، ابر های سفید و خاکستری و رنگینکمان زیبا همگی در کنار هم زمین رو پر از زیبایی کردن. نگهبان از دور تماشا کرد و با لبخندی بزرگ گفت: «آفرین، پوفو. امروز نشون دادی که یه رهبر خوب بودن یعنی درک کردن، کمک کردن و هماهنگی ایجاد کردن.» ماجراجویی های پوفو – پذیرش خود
این داستان کوتاه، درسی عمیق درباره پذیرش خود، مقابله با ضعفها و ارزش کار تیمی است. اگر به دنبال الهامبخشترین داستان برای یادگیری اصول رهبری هستید، پوفو شما را با دنیایی از مفاهیم جذاب و کاربردی آشنا میکند.
نگهبان با صدای آرومی گفت: «پوفوی کوچولو، امروز قراره تو مسئول یه کار بزرگ باشی.»
ابر سفید زیر چشمی به پوفو نگاهی انداخت و کش و قوسی به خودش داد و گفت: «آخه! خیلی سخته. من که حالشو ندارم! یعنی چی میشه اگه یکی دیگه کار منو انجام بده؟» اپیزودهای دیگر این فصل: