پرش لینک ها

ماجراجویی های پوفو – تعادل بین احساسات

توی قلعه‌ی ابری، امروز روز عجیبیه، روزی که ابرها هر کدوم رنگی شدن، یکی شاد و نورانی، یکی غمگین و تیره، یکی پرانرژی و یکی دلتنگ. انگار تمام احساسات دنیا یک‌جا روی قلعه نشسته باشن.
این اپیزود قصه‌ایه درباره‌ی پذیرفتن همه ی احساسات در کنارهم و هنر برقراری تعادل بین اونها.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ماجراجویی های پوفو - تعادل بین احساسات

نسیم صبحگاهی، پرده‌های سفید اتاق پوفو رو به رقص درآورده بود. از پنجره اتاقش می‌تونست منظره عجیبی رو ببینه؛ ابرهای قلعه، برخلاف همیشه، هر کدوم به رنگی در اومده بودن. بعضی‌ها خاکستری تیره، بعضی‌ها سفید درخشان و بعضی‌ها به رنگ‌های رنگین کمون. انگار قلعه ابری داشت تمام احساسات و رنگ‌های دنیا رو یکجا تجربه می‌کرد. نگهبان قلعه، که روی بالکن اصلی ایستاده بود، با لبخند معناداری به این منظره نگاه می‌کرد. اون می‌دونست که این اتفاق عجیب، شروع یه درس بزرگ برای همه ابرهای قلعه‌ست. درسی که شاید پوفو، با تجربه‌هایی که از شناخت نیمه تاریک و درک چرخه زمان داشت، بهتر از بقیه می‌تونست درکش کنه. صدای موسیقی عجیبی از مرکز قلعه به گوش می‌رسید؛ انگار که باد و ابر و نور با هم می‌رقصیدن. این آهنگ، نه شاد بود و نه غمگین، نه تند و نه کُند – درست مثل خود زندگی که گاهی باید باهاش همراه شد و گاهی ازش فاصله گرفت… پوفو از اتاقش بیرون اومد و متوجه شد امروز یه روز متفاوته. همه ابرهای قلعه انگار با یه چالش جدید روبرو شده بودن؛ هر کدوم داشتن همزمان چند تا حس مختلف رو تجربه می‌کردن. یکی خوشحال بود اما نگران، یکی پر از انرژی بود اما دلتنگ، یکی می‌خواست بخنده اما یه غم عمیق هم تو دلش بود.

پوفو در راهرو ایستاد و به نگهبان که داشت بهش نزدیک می‌شد نگاه کرد. نگهبان با همون لبخند معنادارش گفت: “امروز چه حسی داری پوفو؟”

پوفو کمی فکر کرد و گفت: “نمی‌دونم… انگار همه احساسات دنیا یکجا توی وجودم جمع شدن. گاهی می‌خوام بخندم، گاهی می‌خوام گریه کنم. یه لحظه پر از انرژی‌ام، لحظه بعد خسته. این خیلی گیج‌کننده‌ست!”

نگهبان سری تکون داد و گفت: “می‌دونی پوفو، وقتی یاد گرفتی با نیمه تاریک وجودت کنار بیای و فهمیدی هر چیزی زمان خودش رو داره، تازه آماده شدی برای این درس مهم‌تر.”
پوفو با کنجکاوی پرسید: “چه درسی؟”
نگهبان دستش رو به سمت راهرویی که تا حالا پوفو ندیده بود دراز کرد و گفت : ” با من بیا .”می‌خوام جایی رو بهت نشون بدم که بهش می‌گیم تالار تعادل.”

در مسیر رسیدن به تالار، پوفو دید که دیوارها پر شده از نقش‌های عجیب؛ تصویرهایی از ابرهایی که انگار در حال رقص بودن، بعضی شاد، بعضی غمگین، بعضی آروم و بعضی پرانرژی.

نگهبان توضیح داد: “می‌بینی پوفو؟ این نقش‌ها نشون می‌دن که احساسات متضاد، دشمن هم نیستن. اونها مثل رقصنده‌هایی هستن که باید یاد بگیرن با هم هماهنگ باشن.”

وقتی به تالار رسیدن، پوفو با شگفتی به اطرافش نگاه کرد. سقف تالار مثل آسمون شب پر از ستاره بود و کف تالار مثل دریای آروم موج برمی‌داشت. چند تا ابر دیگه هم اونجا بودن که هرکدوم داشتن سعی می‌کردن با احساسات مختلفشون کنار بیان.

نگهبان ادامه داد: “اینجا جاییه که ما یاد می‌گیریم تعادل فقط به معنی آروم بودن نیست. تعادل یعنی بدونی چطور با همه احساساتت زندگی کنی، بدون اینکه هیچ کدوم رو سرکوب کنی یا ازشون فرار کنی.”

پوفو به یاد درس‌هایی که از نیمه تاریک یاد گرفته بود افتاد و گفت: “مثل وقتی که فهمیدم نباید از تاریکی فرار کنم؟”
نگهبان گفت : “دقیقاً! و یادته که چرخه زمان بهت یاد داد هر چیزی وقت خودش رو داره؟ حالا وقتشه یاد بگیری چطور همه این تجربه‌ها رو با هم داشته باشی.”

نگهبان پوفو رو به وسط تالار برد، جایی که موسیقی واضح‌تر شنیده می‌شدو با صدای آروم گفت “حالا چشم‌هات رو ببند و به همه احساساتت دقت کن و گوش کن ببین چی میگن و از کجا میان . بزار همشون خودشون رو نشون بدن.”

پوفو چشم‌هاش رو بست و برای اولین بار، به جای مقاومت، اجازه داد همه احساساتش آزادانه جریان پیدا کنن. شادی، غم، ترس، امید… همه با هم مثل یک آهنگ زیبا در وجودش می‌رقصیدن.

پوفو آروم گفت: “حالا می‌فهمم…”تعادل مثل یه رقصه، نه یه جنگ. من نباید بین احساساتم انتخاب کنم، باید یاد بگیرم چطور با همشون برقصم.”

نگهبان که در کنار پوفو ایستاده بود لبخند زد و با آرامش گفت : “و این همون رازیِ که قلعه امروز می‌خواست بهمون یاد بده. زندگی مثل یه آهنگه که گاهی تنده و گاهی کُندِ، گاهی شاده و گاهی غمگین، مهم اینه که یاد بگیریم چطور با همه این لحظه‌ها شاد برقصیم.”

از اون روز به بعد، پوفو معنای عمیق‌تری از تعادل رو درک کرد. فهمید تعادل مثل هنری ظریفه که به زندگی زیبایی میده. درست مثل نقاشی که نه رنگ‌هاش خیلی تنده و نه خیلی ملایم، یا مثل موسیقی که نه صداش خیلی بلنده و نه خیلی آروم.
وقتی شادی می‌اومد سراغش، اجازه می‌داد قلبش رو پر کنه، اما نه اونقدر که فراموش کنه غم هم بخشی از زندگیه. وقتی غمگین می‌شد، می‌دونست این حس هم می‌گذره، درست مثل ابری که از آسمون رد میشه. نه توی شادی غرق می‌شد و نه توی غم غرق غرق میشد .
پوفو حالا می‌دونست که تعادل، هنر “به اندازه” بودنه. به اندازه خندیدن، به اندازه غصه خوردن، به اندازه تلاش کردن و به اندازه استراحت کردن. فهمید که زندگی مثل طنابی میمونه که روش راه میریم؛ نه باید خیلی به چپ متمایل بشیم، نه خیلی به راست.

و شاید مهم‌ترین درسی که یاد گرفت این بود که تعادل، آرامشی عمیق به زندگی میده. آرامشی که نه از بی‌تفاوتی میاد، نه از سرکوب احساسات، بلکه از پذیرش و مدیریت درست همه لحظه‌های زندگیه.

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.