با پوفو، سفری به دنیای خیال و احساسات آغاز کنید؛ جایی که فلسفه کودکانه معنا میگیره! این گوله ابری کوچک و نرم، شما رو دعوت میکنه تا کودک درونتون رو بیدار کنید، ترسهاتون رو بپذیرید و شادیهاتون رو عمیقتر حس کنید. پوفو در جستجوی یادگیری و ماجراجوییهای تازه است، قصههایی که دوباره شما رو به دنیای پر رمز و راز احساسات ساده و زیبای کودکانه میبره. بیایید از نو، زندگی رو با چشمهای پوفو ببینیم!
اون طرفِ بادهای خیال، تو یه گوشه دنج از یه دنیای مخفی که کسی اونو ندیده، روی تپهها و کوه های مهآلود و بین درختا ، یه موجود کوچولوی بامزه زندگی میکنه. اون میتونه با کمک باد به هر جایی که دلش میخواد سفر کنه ،به دل آسمون بزرگ ،به دشت های پر از گل ، به جنگل بزرگ و حتی به دل شب پر ستاره…
پوفو هیچ شباهتی به موجودات دیگه نداره. یه گوله پشمالوی سفیده که خیلی نرمه! پوفو هر وقت میخنده، دو تا چشمای گرد و براقش مثل ستاره میدرخشن و دنیا رو قشنگتر میکنن و موهای فرفری و سفید رنگش باعث شده اون بانمک تر به نظر برسه . پوفو با اینکه خیلی کوچیکه ولی قلبش، شیطنتهاش و هیجانش، به اندازهی کل آسمونا بزرگه!
ولی چرا پوفو اینجاست؟ خب، اون از دورترین گوشهی آسمون امده تا کلی چیزای جدید یاد بگیره و ماجراجویی کنه . پوفو عاشق یادگرفتنه و دوست داره از هرجایی که میره یا از هر کسی که باهاش دوست میشه یه چیز جدید یاد بگیره . اون به کمک باد که دوست همیشگی شه و در کنار هم سفر میکنن قصهها رو از یه دهکده به دهکده دیگه میبره . باد همیشه داستانای عجیب و غریب میشنوه و به سمتشون میره و “پوفو” که یه گوله کوچیک ابریه، این قصهها رو با خودش جمع میکنه و راه میافته دنبال ماجراجویی های تازه! اون عاشق داستانهاس، حتی اگه یه کوچولو ترسناک باشن. پوفو از روزی که تصمیم گرفت برای یادگیری و ماجراجویی به همراه باد سفر کنه به خودش قول داد که ترس هاش رو کنار بزاره و آزاد و رها زندگی کنه . اون با خودش گفت : ترس های من بخشی از منه ،پس خوبه که با تمام احساساتی که دارم مثل :غم ،شادی ،ترس یا حتی خجالت و بقیه احساستم زندگی کنم و اول از همه بدونم که برای چی این احساسات به وجود میان و بعد که متوجه شدم قبولشون کنم و صبور باشم تا بعضی هاشون با آرامش ازم دور بشن ،مثل احساس غم ، احساس غم وقتی درون من به وجود میاد یکم منو گیج میکنه ، باعث میشه کلافه بشم ، بی صبر و حوصله بشم و حتی گاهی گریه کنم … ولی خب من از احساس غم که یه روزای سراغم میاد نمیترسم ، میخوام یه رازی رو بهتون بگم : احساس غم حتی با وجود اینکه منو کلافه میکنه و نمیزاره از روزام لذت ببرم ولی ته قلبم دوسش دارم چون اگه نباشه نمیتونم از احساس شادی با تموم وجودم لذت ببرم . به نظر من غم و شادی با تمام تفاوت هاشون دوستای خیلی خوبین . درست مثل من و باد که دوستای خیلی قدیمی هستیم و اگر یکی از ما نباشه اون یکی خیلی احساس تنهایی میکنه .
خب حالا دیگه میخوام برم سره اصل مطلب :
امروز صبح با نور خورشید طلایی از خواب بیدار شدم این برام به این معنی بود که قراره روز آفتابی و گرمی رو پشت سر بزارم .دقت کردن به جزئیات و برسی همه چیز همیشه برام لذت بخشه . بعد از بررسی تقریبی آب و هوا ،رفتم جلو آینه و با دستای کوچیکم موهای فرفری و پشمالومو یکم مرتب کردم البته یه لبخند تحویل خودم دادم و به چشمای خودم خیره شدم و توی آینه از خودم پرسیدم : امروز چه ماجرای باحال و تازهای منتظر منه؟!”
این سوال توی دلم غوغا میکنه و همیشه من رو هیجانزده میکنه. خب میدونید که من عاشق ماجراجویی ام و دوست دارم دنیارو اونجوری که دلم میخواد کشفش کنم . عاشقه یاد گرفتن چیزای جدید ام و دوست دارم قصههایی که پیدا میکنم رو برای همه تعریف کنم.
البته یه چیزی ام همین اول باید بگم ،قصه های که پیدا میکنم همیشه پر از شادی و خنده نیست ! ولی خب پر از یادگیریه ،هر قصه توی زندگیه من یه دره تازه به یه دنیای جدیده و در نهایت هر قصه باعث شده که دنیارو جوره دیگه ای ببینم .
از اینکه شما هم همراه منید تا باهم کلی چیزای جدید یاد بگیریم خیلی خوشحالم .