پرش لینک ها

ماجراجویی های پوفو – قدرت گوش کردن و همدلی

پوفو قدم به دنیایی پر از ماجراهای تازه می‌گذارد و برای ورود به قلعه‌ی افسانه‌ای ابرها، باید یکی از بزرگ‌ترین درس‌های زندگی را یاد بگیرد: قدرت گوش دادن، همدلی و صبوری! این داستان جذاب، ما را به یاد زیبایی تلاش، پذیرش تفاوت‌ها و قدرت جادویی مهربانی می‌اندازد.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ماجراجویی های پوفو - قدرت گوش کردن و همدلی

من امروز خیلی هیجان دارم . منو باد قراره امروز  بریم به سمت قلعه بزرگ ابری . من فکر میکنم اونجا کلی قصه های باحال هست .

باد نظر تو چیه ؟

باد به آرومی گفت : اره دقیقا درست میگی . حالا بگو ببینم آماده حرکت هستی ؟

پوفو با هیجان گفت : بله من خیلی برای این سفر هیجان دارم .

اونا شروع به حرکت کردن بعد از گذشتن از یه مسیر خیلی قشنگ توی آسمون بزرگ . به یه قلعه ابری خیلی بزرگ رسیدن . قلع+-ه خیلی بزرگ تر از اون چیزی بود که تصور کرده بودن . برج‌ها، پل‌ها و دیوارهای قلعه اونقدر زیبا بودن که پوفو نفسش از هیجان داشت  بند میومد .همه چیز به رنگ سفید بود اما قسمتی از قلعه با کمک نور خورشید به رنگ نارنجی در امده بود که باعث شده بود زیبایی قلعه چند برابر بشه .

«پوفو با شادی گفت: وای! این قشنگ‌ترین چیزیه که تا حالا دیدم! باد، این قلعه چه جوری اینجا درست شده؟ اصلاً چه کسی اینجا زندگی می‌کند؟»

باد گفت: «این قلعه متعلق به نگهبانان داناییِ آسمون‌هاس. اونها قصه‌های بادها، ابرها و زمین رو جمع می‌کنن و ازش نگهداری می‌کنن. اما وارد شدن به این قلعه کار آسونی نیست، پوفوی کوچولو. اونها فقط کسانی رو می‌پذیرن که… آماده یاد گرفتن چیزای مهم باشن و قبل از ورود برای هر کسی یه ماموریت در نظر میگیرن .

پوفو با تعجب گفت: «آماده یاد گرفتن؟ خب، من عاشق یادگیری‌ام! ولی ماموریت چی میتونه باشه یعنی ؟؟

باد خندید و گفت: «خب، این به نگهبانانِ قلعه بستگی داره. بیا بریم جلو تا ببینیم  چه مأموریتی برات دارن.»

پوفو  جلو رفت و نزدیک درِ ورودی قلعه شد. دروازه‌هایی بزرگ از ابر آرام باز شدن و یک نگهبان، که خودش یک ابر خاکستری بزرگ و نرم بود، جلوی پوفو ظاهر شد. نگهبان با صدای مهربونی گفت: «سلام، پوفوی کوچک! چی باعث شده اینجا بیای؟»

پوفو با هیجان گفت: «من همراه باد سفر می‌کنم باد منو امروز به اینجا آورد تا از شما چیزهای بیشتری یاد بگیرم. شنیدم شما نگهبان‌های قصه‌ها هستین !»

نگهبان قلعه لبخند زد، ولی بعد جدی شد و گفت: «اوه، پس تو برای یادگیری اینجا هستی؟ خب، یادگیری مسئولیت داره. اگه می‌خوای وارد قلعه بشی، باید قبلش یه کار مهم انجام بدی .همه کسایی که داخل این قلعه هستن  برای ورود به این قلعه تلاش خودشون رو کردن ..»

پوفو که از هیجان داشت دور خودش می‌چرخید، گفت: «من عاشق تلاش کردن برای یادگیری چیز های جدید هستم این کار برای من خیلی لذت بخشه .!»

نگهبان قلعه به آرومی لبخند زد و به گوشه‌ای از آسمون اشاره کرد گفت :  اونجا یک تکه ابر کوچیک ، از بقیه جدا شده  و به آرامی داره دور میشه. «اون تکه ابر کوچیک خیلی خسته و تنهاست. ما نیاز داریم که بهش کمک کنی تا دوباره به قلعه برگرده. اما حواست باشه، تو نباید به‌زور اونو بیاری اون باید وقتی حالش بهتر شد برگرده . تو باید بدونی چه زمانی برای پیشنهاد برگشت اون به اینجا خوبه ..»

پوفو سرش رو کج کرد و پرسید: «خب، چطوری باید باهاش برخورد کنم ؟»

نگهبان گفت: «باید طوری رفتار کنی که خودش تصمیم بگیره برگرده. اولین کاری که باید انجام بدی اینه که با آرامش و صبوری  کنارش بشینی و به حرفاش گوش بدی و وقتی داره از حسش میگه وسط حرفاش نپری و یه نکته خیلی مهم اینه که چطور باهاش شروع به صحبت کردن کنی..»

پوفو با اشتیاق گفت: «باشه، من آماده‌ام. پوفو این رو گفت ولی توی دلش یه احساسی مثل نگرانی بود که میگفت : من واقعا میتونم ؟ همون لحظه کلی فکرای دیگه امد توی ذهنش و باعث شد که احساس نگرانیش بیشتر بشه ولی همین طور که ایستاده بود و از دور به تیکه ابر تنها نگاه میکرد با خودش گفت : من تلاش خودم رو میکنم که حالش رو از این که هست بدتر نکنم و باعث نشم بیشتر احساس تنهایی کنه . !»

همین طور که پوفو مشغول فکر کردن بود ،باد پوفو رو آهسته و در سکوت  به سمت اون تکه ابر خاکستریِ تنها برد. پوفو از دور نگاهش کرد و دید که اون ابر کوچولو، خسته و بی‌حال روی هوا ایستاده. همین طور که پوفو داشت به ابر تنها نزدیک تر میشد یه لحظه یه فکری به ذهنش رسید به باد که همیشه همراهش بود و باعث حرکت اون میشد گفت : همینجا بیا وایسیم شاید اگر بدون اجازه وارد خلوتش بشیم اون حس خوبی نداشته باشه . پوفو نزدیکی ابر تنها ایستاد و با صدای بلند گفت : اهم اهم ابر کوچولو سلااام . بخشید که خلوتت رو بهم میزنم من از اینجا داشتم رد میشدم که چشمم به تو افتاد . عجب جای خوبی رو پیدا کردی واسه خلوت کردن منم اجازه دارم بیام اونجا و دنیارو از اونجا نگاه کنم به نظر میرسه خیلی قشنگ باشه . »

ابر خاکستری یک لحظه برگشت به پشت سرش نگاه کرد و سریع روش رو برگردوند و با صدای آروم و غمگینی گفت:بله البته  اگر دوست داری میتونی بیای

پوفو توی دلش احساس خوشحالی کرد و با ذوق شروع به حرکت کرد و احساس  کرد که اولین قدم رو خوب برداشته .

پوفو وقتی کنار ابر تنها رسید اول شروع به دین منظره زیبا ای کرد که جلو چشماش بود و تصمیم گرفت که کمی سکوت کنه و اجازه بده ابر تنها خودش شروع به حرف زدن کنه .

یکم در سکوت گذشت و یهو یه پرنده با بال های طلایی از جلو چشماشون رد شد . پوفو و ابر تنها به هم نگاه کردن و باهم گفتن اووو تو اونو دیدی ؟

از اینکه با هیجان این رو گفتن یه لحظه خندشون گرفت

ابر تنها سرش رو پایین انداخت و شروع به حرف زدن کرد.  من حس میکنم دیگه فایده‌ای ندارم. همه دوستانم تو قلعه هستن و من اینجا موندم. من دوست دارم به همه کمک کنم ولی خب گاهی توی این کار خوب نیستم و باعث خرابکاری میشم .دقیقا نمیدونم چطوری میتونم همه کارارو به درستی انجام بدم . …»

پوفو از این که ابر تنها شروع به حرف زدن کرد چشماش از خوشحالی برق زد . پوفو به آرومی گفت : درست میگی منم این حس رو گاهی دارم !»

ابر خاکستری با تعجب به پوفو نگاه کرد و گفت: واقعا ؟ فکر میکردم فقط من این احساس رو دارم که گاهی توی کار ها خوب نیستم و احساس تنهایی میکنم

پوفو با آرامش گفت : نه اینطوری نیست همه این حس رو تجربه میکنن حتی اون پرنده که الان از روبه روی ما رد شد . پوفو یه کم صداش رو آورد پایین تر و انگار میخواست یه راز بزرگ رو به ابر تنها بگه : میدونی تازه  من متوجه شدم که حتی ابر های بزرگ تر از ما مثلا همون نگهبان خاکستری بزرگ قلعه که اون دور پشت سره ما وایستاده هم گاهی نمیدونه چطوری کارارو انجام بده و از بقیه کمک میگیره  .

ابر تنها خواست برگرده تا اون ابر نگهبان رو نگاه کنه اما پوفو گفت برنگرد تابلو میشه ما داریم درباره اون حرف میزنیم نمیخوام فکر کنه که ما راز ابر های بزرگ و میدونیم

ابر تنها اروم گفت : من فکر میکردم بزرگترا خیلی از ما قوی ترن و هیچ موقع توی کارا به مشکل نمیخورن و همین باعث میشد که دوست داشته باشم منم سریع تر بزرگ شم و مثل اونا باشم !

پوفو جواب داد : نه بابا اینجوریا نیست که تو هرچی بزرگتر باشی قوی تری . بزرگ و کوچیک فرقی نداره تو باید اینو بدونی که همه این حس رو تجربه میکنن «ببین، تو فکر می‌کنی که باید شبیه بقیه باشی تا به درد بخوری، ولی این درست نیست! هر کدوممون خاص هستیم. گاهی یه دوست کوچیک می‌تونه بزرگ‌ترین تغییرها رو بیاره

ابر خاکستری که حالا احساس بهتری داشت، با یک حرکت خودش رو به کنار پوفو نزدیک تر کرد و گفت: «خیلی ممنونم که این حرف‌ها رو زدی. انگار یک تکه از من رو که گم کرده بودم با کمک تو  پیدا کردم. من دوست دارم الان برگردم به سمت قلعه و کنار بقیه باشم .

پوفو از این که این جمله رو میشنید خیلی احساس خوشحالی کرد و یاد جمله ابر نگهبان افتاد ( نباید با زور بیاریش اینجا، اون باید خودش تصمیم بگیره تا برگرده ) پوفو لبخند زد و در کنار دوست جدیدش در سکوت به راه افتاد . !»

وقتی به قلعه برگشتن، نگهبان با لبخند بهشون خوش‌آمد گفت و گفت: «پوفو، تو امروز به ما نشون دادی که به حرف دیگران گوش کردن و باهاشون همدردی کردن چقدر میتونه کاره با ارزشی باشه و البته گاهی غیبت کردن درباره بزرگ تر ها که اونها هم میتونن خراب کاری کنن و هیچ کس کامل نیست .

پوفو و ابر کوچولو بهم نگاه کردن و از این که باد حرفاشون رو به این زودی به گوشه همه رسونه بود شرع به خندیدن کردن .

ابر کوچولو خاکستری که حالا دیگه احساس تنهایی نمیکرد با تعجب گفت : شما 2 تا همدیگه رو میشناسین ؟

ابر نگهبان سرش رو تکون داد و گفت بله ما همدیگرو میشناسیم . پوفو ما خوشحالیم که تو به قلعه ما امدی دوست داری چند شب رو پیش ما بمونی ؟

ابر خاکستری کوچولو جلو تر از پوفو با خوشحالی جواب داد : بلهههه که دوست داره تازه منم دوست دارم که اون بیاد داخل قلعه و من همه جارو بهش نشون بدم

همه با خنده و شادی وارد قلعه شدن . پوفو از دیدن اون همه زیبایی احساس خیلی خوبی داشت همه جا سفید بود و آفتاب داشت کم کم  غروب میکرد. پوفو توی دلش گفت : از این که امروز تلاش کردم تا یه دوست جدید پیدا کنم خیلی احساس خوبی دارم

باد به آرومی گفت :برای موفقیت امروزت بهت تبریک میگم . امیدوارم فردا یه روز خوب داشته باشی .

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.