پرش لینک ها

ماجراجویی های پوفو – ماشین زمان

توی قلعه‌ی ابری، جایی که همیشه همه‌چیز منظم و آرام پیش می‌ره، یک روز اتفاقی عجیب همه‌چیز رو به هم می‌زنه و ابرها رو گیج و آشفته می‌کنه.
این اپیزود داستانیه درباره‌ی اعتماد و صبر، و اینکه عجله همیشه ما رو از زیبایی مسیر دور می‌کنه.

تلگرام

Telegram

کست باکس

Castbox

اپل پادکست

Apple Podcast

اسپاتیفای

Spotify

ماجراجویی های پوفو - ماشین زمان

صبح تازه‌ای در قلعه ابری شروع شده بود، ولی این بار انگار چیزی متفاوت بود؛ چیزی که در هوا موج می‌زد و فضای قلعه رو پر کرده بود. صدای همهمه‌ی ابرهای قلعه، بیشتر از همیشه بود. پوفو که تازه از خواب بیدار شده بود، با عجله به سمت سالن اصلی دوید تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
وقتی به سالن رسید، صدها ابر از هر طرف جمع شده بودن و همه با هیجان در مورد یک چیز صحبت می‌کردن.
ــ «اینو دیدی؟ چرخ زمان شکسته!»
ــ «بدون چرخ زمان، همه‌چی به هم می‌ریزه!»
ــ «حالا من کی بارون بیارم؟ کی باید سایه درست بشه؟!»
پوفو با تعجب به نگهبان نزدیک شد و پرسید: «چرخ زمان؟ چرخ زمان چیه؟ چرا همه انقدر نگرانن؟»
نگهبان که چهره‌اش آرام بود ولی نگاهش عمیق‌تر از همیشه شده بود، گفت: «پوفو، چرخ زمان یکی از مهم‌ترین چیزهای این قلعه‌ست. این چرخ بزرگ به ابرها نشون می‌ده که هر چیزی باید دقیقاً سر وقت خودش انجام بشه. بدون اون، نظم آسمون به هم می‌ریزه. بارون ممکنه موقعی بیاد که مردم زمین آمادش نیستن، یا سایه وقتی بیاد که همه به نور نیاز دارن.»
پوفو با نگرانی گفت: «وای! حالا چی می‌شه؟ اصلاً چطور چرخ زمان شکسته؟»
باد که کنارشون بود، آروم وزید و گفت: «هیچ‌کس نمی‌دونه… ولی اینو می‌دونیم که اگر چرخ زمان درست نشه، آسمون و زمین هر دو دچار آشوب می‌شن. ما باید زودتر یه فکری بکنیم .»

نگهبان به پوفو نگاه کرد و گفت: «پوفو ، اگر میخوای یه چیز جدید یاد بگیری میتونم تو رو به یه جای خاص ببرم … جایی که بیشتر ابرهای قلعه اسمشو هم فراموش کردن.»
پوفو پرسید: «کجا؟»
نگهبان با لحنی مرموز گفت: «اتاق زمان. جایی که چرخ زمان اونجا نگهداری می‌شه. اما توجه کن، اونجا یه راز بزرگ درباره زمان و صبر وجود داره. اگه این راز رو نفهمی، ممکنه حتی نتونی چرخ رو دوباره راه بندازی.»
پوفو سرش رو تکون داد و گفت: «من آماده‌ام. هر کاری که لازم باشه، انجام می‌دم!»
نگهبان لبخند زد و گفت: «پس بیا… راه طولانیه.»

راه رسیدن به اتاق زمان، از راهرو های گذشت که پوفو هرگز ندیده بود؛ راهرو های که سکوتی عجیب داشتن، انگار کسی قرن‌ها از اون‌ها عبور نکرده بود . وقتی به در ورودی اتاق رسیدن، نگهبان دستش رو روی در گذاشت و گفت: «پوفو، از اینجا به بعد، تنها خودت باید بری. من نمی‌تونم همراهت بیام. اما بدون که جواب همه سوالات، درون خودته.»
پوفو کمی ترسید، ولی با خودش گفت: «من می‌تونم.!»
پوفو وارد اتاق شد. اتاق زمان جایی بزرگ و عجیب بود . همه‌چیز در اون شناور بود مثل ستاره‌هایی که دور هم می‌چرخیدن. در وسط اتاق، پوفو چرخ زمان رو دید. اون بزرگ و درخشان بود، ولی به شکلی عجیب آروم ایستاده بود. چرخ نمی‌چرخید، و این توقف انگار باعث شده بود کل اتاق سنگین و ساکت بشه.
پوفو قدمی جلوتر گذاشت و دستش رو به سمت چرخ برد، ولی ناگهان صدایی از پشت سر شنید:
ــ «صبر کن!»
پوفو برگشت و یه چهره عجیب رو دید. یک موجود نورانی، با لباسی که مثل جریان‌های طلایی زمان می‌درخشید، آهسته به طرفش می‌اومد. پوفو که فکر میکرد تنهاست با تعجب گفت :سلام شما کی هستین ؟
موجود گفت: سلام من نگهبان زمان هستم .«تو نمی‌تونی این چرخ رو همینطوری راه بندازی. چون این فقط یه چرخ ساده نیست. این، بازتاب تمام وجود ماست… و تا زمانی که راز زمان رو نفهمی، این چرخ حرکت نمی‌کنه.»
پوفو با صدای لرزون گفت: «راز زمان؟ اون چیه؟»
نگهبان زمان لبخند زد و گفت: «بذار یه سوال ازت بپرسم ، به نظرت چرا زمان اینقدر مهمه؟»
پوفو کمی فکر کرد و گفت: «خب… بدون زمان، هیچ‌چیز سر جاش نیست. همه‌چی به هم می‌ریزه. بارون باید موقع خاصی بیاد، سایه باید وقتی لازم باشه بره…»
نگهبان زمان تایید کرد و گفت: «درسته. اما چیزی که بیشتر مردم نمی‌فهمن اینه که زمان ما رو مجبور می‌کنه صبر کنیم و صبر، همون چیزی‌یه که باعث می‌شه کارها بهتر و درست‌تر انجام بشن. چرخ زمان چرا متوقف شده؟ چون دیگه هیچ‌کس صبور نیست. ابرای قلعه هر کدوم می‌خوان همین الان کاری انجام بدن، بدون اینکه بدونن هر چیزی سر وقت خودش بهتره اتفاق بیوفته .»

پوفو کمی مکث کرد و گفت: «صبر… یعنی اینکه باید اجازه بدیم زمان جلو بره و کارا خودشون درست بشن؟»
نگهبان زمان سری تکون داد و گفت: «درسته اما همیشه نه صبر فقط انتظار نیست. صبر یعنی اینکه وقتی چیزی الان آماده نیست، خودت رو مجبور نکنی که حتما باید انجام بشه این باعث میشه همش استرس داشته باشی و از مسیر لذت نبری . مثلاً، اگه یه دونه روی زمین بکاری، نمی‌تونی فردا توقع داشته باشی که درخت بزرگ بشه، درسته؟ باید بهش زمان بدی. زیادی جلو انداختن زمان، مثل اینه که بخوای به پروانه‌ای که هنوز توی پیله‌ست کمک کنی بیرون بیاد، ولی در واقع این تلاش، بال‌هاش رو ضعیف می‌کنه.»
پوفو که انگار نور تازه‌ای توی دلش روشن شده بود، گفت: «پس راز زمان اینه که به جای عجله، به خودمون و اطرافمون اجازه بدیم با ریتم طبیعی خودشون رشد کنن؟»
نگهبان زمان خندید و گفت: «دقیقاً همینطوره، پوفوی کوچولو. حالا، اگه واقعاً اینو فهمیدی، می‌تونی چرخ زمان رو راه بندازی.»

پوفو جلو رفت و با آرامش دست کوچیکش رو روی چرخ گذاشت. همون لحظه، نور ملایمی از دستش به داخل چرخ جاری شد. انگار که تمام صبر و درکی که به‌تازگی یاد گرفته بود، به چرخ جریان پیدا کرده باشه. چرخ آروم شروع به چرخیدن کرد، و نور طلایی اون مثل نوری از خورشید توی اتاق پخش شد.
همون لحظه، پوفو با خودش گفت: «حالا می‌فهمم که زمان یه چیز ساده نیست ، زمان در واقع یه درس بزرگه که بهمون یاد می‌ده هر چیزی وقتی زیباتره، که توی زمان درست خودش اتفاق بیفته.»

وقتی پوفو از اتاق بیرون اومد، نگهبان و باد بهش لبخند زدن. نگهبان گفت: «تو موفق شدی، پوفو. حالا یاد گرفتی که صبر، بخشی از راز دنیا و نظم طبیعته. وقتی یاد بگیری که به زمان اعتماد کنی، دنیا خودش بهترین مسیر رو سره راهت قرار میده.»
باد آرام چرخید و کنار گوش پوفو گفت: «همیشه یادت باشه، عجله کردن نشونه ترس از آینده‌ست. اما صبر کردن، یه نوع ایمان به اینه که همه‌چی همون‌طور که باید باشه، انجام می‌شه. راز زمان رو برای همیشه تو قلبت نگه دار.»

اپیزودهای دیگر این فصل:

فصل های دارما مدیتیشن

پیام بگذارید

این وب سایت از کوکی ها برای بهبود تجربه وب شما استفاده می کند.