توی قلعهی ابری، جایی که همیشه پر از نور و آرامشه، پوفو اینبار با نیمهی تاریک قلعه روبهرو میشه. جایی که ابرها با احساسات ناخوشایندشون پنهونشون زندگی میکنن. در دل هر نوری، تاریکی نفس میکشه؛ درست مثل قصههایی که همیشه نیمهی پنهانشون شنیده نمیشه. آسمون اگر همیشه آبی بود ، چشمها از دیدنش خسته میشدن. این تاریکیها هستن که به روشنایی معنا میدن. نگهبان وقتی به پشت در اتاق پوفو رسید کمی صبر کرد و بعد به آرومی در زد . باد ملایمی بینشون پیچید و پوفو ازش پرسید: پوفو و نگهبان وقتی به دالانهای روشن رسیدن، نور مثل قبل بود، اما برای پوفو انگار «جورِ دیگری» میتابید. ماجراجویی های پوفو – نیمهی تاریک وجود
این اپیزود قصهایه دربارهی پذیرفتن احساسات سخت، فهمیدن نیمه ی پنهانِ خودمون، و اینکه نور زمانی زیباست که سایهها رو هم بشناسیم.
قلعهی ابری، جای عجیبی بود؛ سرشار از نور و آرامش، اما مثل هر جای دیگه ای توی این دنیا ، نیمهای داشت که کمتر کسی سراغش میرفت. جایی که ابرهای خاکستری، با زخمها و قصههای ناگفتهشون، در سکوت زندگی میکردن.
پوفو، هنوز از این نیمه چیزی نمیدونست. برای اون دنیا روشن، رنگی و پر از بازی و ماجراجویی بود. اما درست همون صبحی که خورشید آرام از دلِ ابرها بالا میاومد و پردههای مهآلود قلعه رو طلایی میکرد،
نگهبان قلعه ابری با قدمهایی آروم به سمت اتاقش پوفو حرکت میکرد اون امروز امده بود تا پوفو رو به سفری ببره… سفری نه به دلِ آسمونه روشن، بلکه به نیمهی تاریک قلعه؛ جایی که پوفو برای اولینبار با تاریکی ها روبهرو میشد….
پوفو که از پنجره کوچیک اتاقش بیرون رو نگاه میکرد و محو زیبایی آسمون و زمین شده بود برگشت و به در اتاقش نگاه کرد و گفت: من بیدارم میتونید بیاد تو ….
وقتی در باز شد و پوفو از دیدن نگهبان یکمی تعجب کرد و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو با هیجان گفت :
ــ سلام! فکر میکنم امروز میخوایم به یه جای جالب بریم که خودتون شخصا به اینجا امدین . درسته ؟
نگهبان لبخند کمرنگی زد؛ تو نگاهش اما جدیتی پنهان بود:
بله امروز تصمیم گرفتم به جایی ببرمت که کمتر کسی درک دیدنش رو داره. شاید پرنور و قشنگ نباشه، ولی برای درک دنیای اطرافمون لازمه. آمادهای؟
پوفو لحظهای مکث کرد؛ اما شوق و کنجکاویش بر شک و تردیدش غلبه کرد و گفت :
ــ بله من آمادهم. بریم.
پوفو به همراه نگهبان به راه افتاد اونها در کنار هم از مسیر های مختلف و زیبا گذشتن و به یک در کوچیک در انتهای باغ رسیدن . پوفو کمی احساس سرما کرد نگهبان در رو باز کرد و هر دو در کنار هم از راهروهای نیمه روشن گذشتن، نور کمکم کمرنگ شد. هوا سردتر شد؛ تقریبا همه جا ساکت و آروم بود و فقط صدای قدمهاشون شنیده میشد .کفِ راهرو مهآلود بود و این باعث شده بود پوفو یه حس تازه داشته ، پوفو زیر لب گفت:
ــ همین طور که داره تاریک تر میشه حس میکنم چیزی داره نگام میکنه…
ــ نگهبان جواب داد: نترس . توی تاریکی ما بیشتر به چیزای که وجود ندارن فکر میکنیم، هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره ما از تاریکی میترسیم چون چشممون عادت کرده که مدام یه چیزی رو ببینه و مغزمون چیزایی رو که به کمک نور میبینه راحت تر تحلیل میکنه.
پوفو گفت : راستش من روشنایی رو بیشتر دوست دارم ، الان میترسم چیزی یهو غافلگیرم کنه، بنظر تو روشنایی از تاریکی بهتر نیست ؟
ــ نگهبان جواب داد: روشنایی و تاریکی در کنار هم کامل میشن ، اگر بخوای فقط یکیشون رو ببینی زندگی برات نصفه نیمه میشه . اگر فقط توی تاریکی باشی تجربه روشنایی رو از دست میدی و اگر فقط توی روشنایی باشی شاید دیگه چشمات چیزی رو نبینه و درک عمیقی از اطرافت نداشته باشی ، درست مثل وقتی که به خورشید ذل میزنی ….
_ پوفو گفت : ولی تاریکی دل گیره .اما دارم به این فکر میکنم که اگر شب نباشه روشنایی حوصله سر بر میشه .
_ نگهبان گفت : درسته . این تاریکی و روشنایی فقط به شب و روز و زندگی روزمره ختم نمیشه . ما توی وجودمون هم روشنایی و تاریکی رو تجربه میکنیم . اگر یکم دقیق تر به این موضوع نگاه کنی متوجه میشی که همه دوست دارن فقط روشناییشون رو نشون بدن و قسمت های تاریک وجودشون رو پنهون کنن ….
پوفو در فکر فرو رفت … تقریبا همه جا تاریک و نمناک بود دیگه از نور درخشان خبری نبود ولی چیزی که برای پوفو خیلی جالب بود این بود که چشماش آروم آورم به تاریکی عادت کرده بود .
پوفو و ابر نگهبان به یک میدون بزرگ رسیدن از میدون گذشتن و به یک سالن بزرگ و نیمه تاریک رسیدن . نگهبان در سکوت ایستاد و به اطراف نگاه کرد ، پوفو هم با تعجب به اطراف نگاه میکرد یکمی که دقت کرد دید اونا تنها نیستن ،کلی ابر در اطرافشون در سکوت قرار داشتن . پوفو از تعجب چشماش گرد شده بود و به اطراف نگاه میکرد که نگهبان گفت:
ــ اینجا نیمه تاریک قلعه ماست ؛ همون بخشهایی از وجود ما که خیلیها پنهونش میکنن . مثل :ترسها، خجالتها،تجربه های ناخوشاید و یا حسِ کافی نبودن .
این ابر ها حس میکنن اگه با نیمه تاریکشون ،آزاد زندگی کنن ، کسی دوسشون نداره. پس خودشونو تبعید میکنن اینجا تا از چشم بقیه دور باشن .
پوفو گفت :
یعنی میخوای بگی بجای اینکه تمام احساسات و تجربه های بدشون رو بپذیرن ازش فرافر میکنن و توی تاریکی تا آخر عمر زندگی میکنن ؟
نگهبان گفت :
ــ بله درسته . همه ما گاهی شاید غرق در تاریکی بشیم و حتی به هر دلیلی بخوایم در تاریکی زندگی کنیم . باید بدونیم که این اصلا عجیب نیست .
پوفو گفت : من یه سوال دارم ، تو ام تا حالا توی تاریکی زندگی کردی ؟
نگهبان خندید و گفت : بله چندین بار … یعنی همه ما این رو تجربه میکنیم ، هر کسی به یک مدلی ، ولی باید بدونی که چطور از تاریکی به روشنایی در حرکت باشی .
اینو بدون که نور بدون سایه و تاریکی کورکنندهست؛ تاریکی بدون نور هم بیمعناست. شب، روز رو معنیدار میکنه؛ و روز، شب رو. همین تضادها ما رو کامل میکنه.
پوفو گفت:
ــ پس مشکل از تاریکی نیست؛ ندیدن و انکارشه.
نگهبان سری تکون داد:
ــ دقیقاً. وقتی چیزی رو در خودت انکار میکنی، همون بیصدا تو رو هدایت میکنه. اگر با تاریکی روبهرو نشی، از روشنایی فاصله میگیری باید مرز بین روشنایی و تاریکی رو حفظ کنی و این دو رو در کنار هم قرار بدی .این کار شجاعت و صبر و حوصله میخواد ، یعنی احساسات و تغیراتت رو خوب یا بد نگاه کنی، بشناسی و بپذیری …
پوفو گفت :
من دلم میخواد اینجا با یکی حرف بزنم این بهم کمک میکنه تا بتونم بهتر همه چیز رو درک کنم
نگهبان گفت :
پیشنهاد خوبیه . میتونی امتحان کنی
پوفو جلو رفت یه ابر تپل دید که به نظرش خیلی بامزه میومد، اون نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت :
سلام دوست داری با هم حرف بزنیم من دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم
ابر تپل بامزه گفت :
بله من خیلی نیاز دارم با یکی حرف بزنم ولی میترسم که کسی فکر اشتباهی درباره من بکنه یا من باعث بشم احساس بدی پیدا کنه ،من حس میکنم توی نیمه تاریک وجودم گم شدم و میترسم اینجا همین طوری بمونم .
پوفو : چرا از نیمه تاریک خودت اینقدر میترسی؟
ابر تپل: چون فکر میکنم اگه نشونش بدم، دیگه دوستداشتنی نیستم .
پوفو: جالبه…ولی من برعکس فکر میکنم. وقتی فقط روشناییمو نشون میدم، حس میکنم نصفهام. تاریکی هام بخشی از منن.
ابر تپل: یعنی باید ضعفهام رو قبول کنم؟
پوفو: نه فقط ضعفها. باید بفهمی تاریکی ها و ترس هات دشمنت نیستن؛ اونا میخوان یه پیامی رو بهت برسونن. هر ترس، هر خشم، هر حسِ کمبودن، داره چیزی رو نشون میده که وقت دیدنشه.
ابر تپل: پس نور من از دل تاریکی میاد؟
پوفو: دقیقاً. روشنایی وقتی معنا داره که تاریکی رو هم دیده باشی. کسی که فقط نورشو میبینه، کور میشه.
هر دو کمی سکوت کردن و در فکر فرو رفتن . نگهبان با آرامش به سمتشون امد و گفت :
خب دیگه وقت رفتنه …
در راه برگشت به دالانهای روشنتر، پوفو پرسید:
ــ چرا ما گاهی مدت زیادی بدون در نظر گرفتن روشنایی توی تاریکی میمونیم ؟ یا چرا توی تاریکی هامون قرار میکنیم و به روشنایی پناه میبریم ؟ اینکه ما فقط یکی رو انتخاب کنیم چه تاثیری توی زندگیمون میزاره ؟
نگهبان گفت:
ــ جواب این سوال رو باید هر کسی درون خودش پیدا کنه ، باید به این جواب برسیم که ما اصلا از چی فرار میکنیم و آیا واقعا در مسیر زندگی چیزی برای فرار کردن وجود داره؟ اینکه ما فرار کنیم هیچ چیز رو درست نمیکنه .
پوفو گفت :
من فکر میکنم همه بیشتر به دنبال روشنایی ان تا تاریکی
نگهبان گفت :
درسته ،چون دیدن ظاهر آسونه؛ فهمِ درون صبر و حوصله میخواد . مثلا خیلیها کتاب رو از روی جلد های قشنگ میسنجن؛ اما بهترین داستانها گاهی پشتِ جلدهای ساده و غبار گرفته قایم شدن .
همه ما در این دنیا مجموعهای از روشناییها و تاریکیها هستیم. هر دوشون به یکاندازه واقعیان. حذفِ یکی، تصویر ما رو ناقص میکنه.
ــ اینجوری که من تا اینجا متوجه شدم تاریکی و روشنایی به یک اندازه مهمن و اگه حواسمون به هر کدومش نباشه شاید به مشکل بخوریم . ولی من یه سوال دارم ، میخوام بدونم راهش چیه؟ چطور با بخش تاریک و روشن وجودمون کنار بیایم؟
نگهبان آرام گفت:
ــ دیدن. اسم گذاشتن. گفتوگو. هر وقت ترس به سراغت میاد ، فرار نکن؛ چند نفس عمیق بکش و ازش بپرس: «پیامت چیه؟ از چی میخوای منو حفظ کنی؟» بیشترِ تاریکی ها ، نسخههای قدیمی از ما هستن ،که هنوز خیال میکنن بچهایم و نیاز به محافظت داریم. وقتی مطمئن میشن بزرگ شدیم، آرومتر میشن.
پوفو آرام گفت:
ــ امروز فهمیدم: هر چیزی که تاریک به نظر میرسه، لزوماً بیارزش نیست؛ گاهی فقط پر از داستانهای ناگفتهست. شاید تاریکی ها نیاز دارن کسی بدون قضاوت و با صبر حوصله کنارشون بشینه و به قصه هاشون گوش بده.
نگهبان گفت:
ــ و وقتی گوش میدی، میبینی که تاریکی دشمنِ نور نیست؛ تازه شروع ماجراست . دنیا با نقصها و اشتباههای ما کاملتر میشه البته اگر ازشون یاد بگیریم.
پوفو سری تکون داد. دلش سبک شده بود. با خودش گفت:
ــ از امروز تلاش میکنم همهی بخشهای خودمو ببینم؛ البته شاید همه بخشامو به یه اندازه دوست نداشته باشم و شاید خیلی از بخشای وجودم منو کلافه کنه، ولی دلم میخواد با همشون عادلانه رفتار کنم ،اینطوری هم خودمو بهتر میشناسم، هم بقیه رو.
نگهبان گفت :
هرکدوم از ما نیمههایی داریم که دوست نداریم دیده بشن. انکار کردنشون اون هارو خاموش نمیکنه؛ فقط پنهانی قویترشون میکنه.
بهتره به احساسات تاریک و روشنمون بگیم : «تو هم جزئی از منی» بیاید در کنار هم برای اون زندگی که میخوایم تلاش کنیم و بعد در مسیر زندگی مسئولانه در کنار هم درباره هر چیزی میتونیم تصمیم بگیریم …..
و همیشه یادت باشه تا داستانِ کسی رو نشنیدی، به رنگِ ظاهریش تکیه نکن. اینکاره تو باعث میشه اون خسته تر و تنها تر بشه .«ترس»، «خشم»، «حسِ کمبودن»… وقتی دیده میشن، قابلگفتوگو و قابلمدیریت میشن.
نور بدون سایه کور میکنه؛ سایه بدون نور گمراهت میکنه. تعادل یعنی هردو رو بشناسیم و مسئولانه انتخاب کنیم.
پوفو به افق نگاه کرد؛ آسمون ترکیبی از نور و سایه بود .مثل دلِ خودش. لبخند زد و آرام گفت:
ــ هیچچیزی کاملاً روشن یا کاملاً تاریک نیست. من، با همهی بخشهام، منم و این یعنی زندگی. 🌟 اپیزودهای دیگر این فصل:





